( 890)گفت: اکنون عیبهای او بگو |
|
آنچنان که گفت او از عیب تو |
( 891)تا بدانم که تو غمخوار منی |
|
کدخدای ملکت و کار منی |
( 892)گفت ای شه من بگویم عیبهاش |
|
گرچه هست او مر مرا خوش خواجهتاش |
( 893)عیب او مهر و وفا و مردمی |
|
عیب او صدق و ذکا و همدمی |
( 894)کمترین عیبش جوانمردی و داد |
|
آن جوانمردی که جان را هم بداد |
( 895)صد هزاران جان خدا کرده پدید |
|
چه جوانمردی بود کآن را ندید |
( 896)ور بدیدی کی به جان بخلش بدی |
|
بهریک جان کی چنین غمگین شدی |
کدخدا: در اصل به معنى خانه خدا ، پیش کار، کارگزار، صاحب اختیار.
صد هزاران جان: استعاره از رتبتها و درجتهاى عالى است که خدا براى شهیدان مقرر داشته که « فَرِحِینَ بِما آتاهُمُ اَللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ یَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِینَ لَمْ یَلْحَقُوا بِهِمْ: شادند بدان چه خدا به آنان داده است از فصل خود و بشارت مىدهند به آنان که بدانها نپیوستهاند.»[1] و نیز حدیث «إنَّ فِى الجَنَّةِ مائةَ دَرَجَةٍ أعَدَّهَا اللَّهُ لِلمُجاهِدینَ فِى سَبِیلِ اللَّهِ ما بَینَ الدَّرَجَتَینِ کَما بَینَ السَّماءِ وَ الأَرضِ: در بهشت صد درجه است که خدا براى مجاهدان در راه خدا آماده ساخته ما بین هر درجه و درجه دیگر مانند مسافت آسمان و زمین است.» [2]
جوانمرد:کسی است که جان حیوانی وزندگی مادی خود را فدای دیگران می کند، زیرا نیک می داند که روح انسانی و روح الهی پایدار است.
( 890) پادشاه بغلام گفت همچنان که رفیقت عیبهاى تو را گفت تو نیز عیبهاى او را بگو .( 891) تا بدانم که تو خیر خواه من بوده و آن چه لازم است و صلاح ملک من است مىگویى. ( 892) گفت اى پادشاه اگر چه او براى من همکار و هم قطار خوبى است ولى عیبهاى او را مىگویم. ( 893) عیبهاى او مهر و وفا انسانیت و صدق و صفا و زیرکى و هم دمى است. ( 894) کمترین عیبش جوانمردى است بطورى که در این راه از جان خود هم مىگذرد. ( 895) خداى تعالى صد هزاران جان بخشیده است کسى که آن را آشکار نبیند چه جوانمردى است. ( 896) اگر مىدید کى از جان مضایقه مىکرد و بخل مىورزید و براى یک جان چگونه غمگین مىشد .
شاه به آن غلام نیکخو گفت: "اینک از عیبهای رفیقت بگو، همانطور که او عیبهای تو را باز گفت. غلام گفت: شاها! من عیبهای او را بگویم. اگر چه آن غلام برای من رفیق و همتای خوبی است. عیب آن غلام، مهربانی و وفاداری و مردمداری و راستگویی و هوشیاری و سازگاری است. کمترین عیبش، جوانمردی و دادگری اوست، او جوانمردی است که اگر اقتضا کند، از جان خود نیز میگذرد.
حقتعالی صدها هزار جان پدیدآورده، آنکس که این را نبیند چه جوانمردی؛ یعنی خداوند در پاداش آن جانی که او فدا میکند، صدها هزار جان به او میبخشد. اگر کسی آن صدها هزار جان را میدید، کی برای دادن جان خود بخل و تنگچشمی نشان میداد؟ و به خاطر از دست دادن یک جان، کی اینگونه اندوهگین میشد؟
شرط اساسی دوستی حفظ الغیب است.
خود را متهم کن نه دیگران را
( 879)گفت: او دزد و کژست و کژنشین |
|
حیز و نامرد و چنین است و چنین |
( 880)گفت: پیوسته بُده است او راستگو |
|
راستگویی من ندیدستم چو او |
( 881)راستگویی در نهادشخلقتی است |
|
هرچه گوید من نگویم: آنتهی است |
( 882)کژ ندانم آن نکواندیش را |
|
متهم دارم وجود خویش را |
( 883)باشد او در من ببیند عیبها |
|
من نبینم در وجود خود شها |
( 884)هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش |
|
کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش |
( 885)غافلند این خلق از خود ای پدر |
|
لاجرم گویند عیب همدگر |
کژ نشین: بیشتر مقابل «راست گفتن» آوردهاند، دراین این جا یعنی نادرست در کردار یا دغل و نادرست.
تُهى: بىمعنى، نادرست، دروغ.
هر کسى گر عیب خود دیدى...: گرفته از فرمودهى على (ع) است «آن که به عیب خود نگریست، ننگریست که عیب دیگرى چیست.»[1] حِفظُ الغَیب یکى از شرطهاى دوستى بلکه شرط اصلى دوستى است. امیر مؤمنان على (ع) فرماید: «دوست از عهده دوستى بر نیاید تا برادر خود را در سه چیز نپاید: هنگامى که به بلا گرفتار شود هنگامى که حاضر نبود هنگامى که در گذرد».[2] و سعدى گوید:
رفیقى که شد غایب اى نیک نام دو چیز است از او بر رفیقان حرام
یکى آن که مالش به باطل خورند دگر آن که نامش به زشتى برند
(بوستان)
( 879) او مىگفت که هم قطار من دستش کج و دزد و حیز و چنین و چنان است. ( 880) غلام بشاه جواب داد که هم قطار من همیشه راستگو بوده و مثل او راستگویى من ندیدهام. ( 881) مثل اینکه راستگویى جزء ذات او است او هر چه گفته باشد من نمىگویم تهمت زده. ( 882) من نخواهم گفت که او دروغگو است بلکه وجود خودم را متهم ببدى مىکنم. ( 883) ممکن است او عیبهائى در وجود من ببیند که من نتوانم ببینم .( 884) اگر هر کسى مىتوانست عیب خود را ببیند قبلا خود را اصلاح مىکرد و غافل نمىنشست . ( 885) این مردم از عیب خود غافل و بىخبرند که اینگونه معایب یکدیگر را همىگویند .
شاه گفت: رفیقت دربارهْ تو میگفت: او دزد و نادرست و بدکردار و نامرد مردنما و چنین و چنان است. آن غلام به شاه گفت: آن غلامی که این حرفها را دربارهْ من زد، همیشه آدمی راستگو بوده و من تاکنون فردی را نیافتهام که مانند او راست بگوید. راستگویی با سرشت او درآمیخته است، بهطوریکه هر چه او بگوید، من سخن او را دروغ نمیدانم. من آن شخص نیکاندیش را نادرست نمیدانم، بلکه خود را متهم میکنم. شاها! ممکن است او در من عیبهایی مشاهده کند که خودم نتوانم آن عیبها را ببینم. هرکس عیب خود را پیشاپیش مشاهده کند، کی از اصلاح خود فارغ میشود. ای پدر من! این مردم از خود غافلند. ازاینرو، ناگزیر به عیبجویی یکدیگر میپردازند.
ای بتپرست! من روی خود را نمیبینم، بلکه من روی تو را میبینم و تو روی مرا. هرکس که روی خود را بیند، یعنی خود را بشناسد و به صفات خویش متوجه شود، نور چنین شخصی از نور مردم دیگر زیادتر است. چنین شخصی اگر بمیرد، دیدهْ دل او باقی خواهد ماند؛ زیرا دیدهْ دل او، دیدهْ آفریدگار است. آن نوری که انسان بتواند با آن، ذات و صفات خود را آشکارا نزد خود مشاهده کند. بهطور قطع نور محسوس و معمولی نیست.
پس تو را هر غم که پیش آید ز درد بر کسى تهمت منه بر خویش گرد
ظن مبر بر دیگرى اى دوستکام آن مکن که مىسگالید آن غلام
گاه جنگش با رسول و مطبخى گاه خشمش با شهنشاه سخى
1915- 1913 / د / 4
( 886)من نبینم روى خود را اى شمن |
|
من ببینم روى تو تو روى من |
( 887)آن کسى که او ببیند روى خویش |
|
نورِ او از نورِ خلقان است بیش |
( 888)گر بمیرد دید او باقى بود |
|
ز آن که دیدش دید خلاّقى بود |
( 889)نور حسّى نبود آن نورى که او |
|
روى خود محسوس بیند پیش رو |
روی خود: یعنی حقیقت خود.
شَمَن: پرستنده بت.
نور خلقان: آن نوری است که از عوامل مادی وحسی پدید می اید.
خَلاّقى: آفریدگارى، خدایى.
( 886) من روى خود را نمىبینم ولى من روى تو و تو روى مرا توانى دید . ( 887) کسى که روى خود را مىتواند دید نور او از نور سایر مردم بیشتر است . ( 888) چنین کسى اگر بمیرد نور او باقى خواهد بود زیرا که دید او دید خدایى است . ( 889) آن کسى که روى خود را در مقابل خود آشکار ببیند نور او نور حسى عادى نیست .
مولانا می گوید: آن کسی که دارای حقیقت ایمان است و درون او روشن به نور خالق ذو الجلال، بر بندگان خدا زشتى و عیب ننهد و پیوسته عیب خویش بیند و اصلاح خود کند. و اگر عیبى در دیگرى دید در پى رفع آن از خود بر مىآید، چرا که آن عیب عکس تصور اوست که خود بر وى نماید.
گرز بر خود مىزنى خود اى دنى عکس توست اندر فعالم این منى
عکس خود در صورت من دیدهاى در قتال خویش بر جوشیدهاى
همچو آن شیرى که در چه شد فرو عکس خود را خصم خود پنداشت او
735- 733/ د / 6
و اگر نورى در دل او پدید شد که توانست روى خود را ببیند به صفت «المؤمن یَنظُرُ بِنُورِ اللَّه» متصف شده است و در این دیدن نیازمند دیده نیست، چرا که چنین نور نور حسى نیست، بلکه جان او نورانى شده است و با مردن جسم او این نور از وى گرفته نمىشود بلکه با آن نور به محشر در مىآید چنان که در قرآن کریم است: «یَوْمَ تَرَى اَلْمُؤْمِنِینَ وَ اَلْمُؤْمِناتِ یَسْعى نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ.»[3]
( 867)آن غلامک را چو دید اهل ذُکا |
|
آن دگر را کرد اشارت که بیا |
( 868)کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست |
|
جَد گُوَد فرزندَ کَم تحقیر نیست |
( 869)چون بیامد آن دوم در پیش شاه |
|
بود او گنده دهان دندان سیاه |
( 870)گر چه شه ناخوش شد از گفتار او |
|
جُست و جویى کرد هم ز اسرار او |
( 871)گفت با این شکل و این گندِ دهان |
|
دور بنشین لیک آن سوتر مران |
( 872)که تو اهل نامه و رقعه بُدى |
|
نه جلیس و یار و هم بقعه بُدى |
ذَُکا: ذَکاء، تیز هوشى.
گُوَد: گوید.
تحقیر نیست: این توضیح را از آن مىدهد که کاف پسوند در فارسى به معنیهاى متعدد به کار رود که از جمله آن تحقیر است چنان که در «مردک»، بلکه از روی محبت ورحمت است.
اسرار: جمع سر: پوشیده، پنهانى. و در اینجا جست و جو از اسرار معنى اختیار و آگاهى یافتن از میزان فهم غلام است. (جست و جویى کرد تا بداند خرد و زیرکى او در چه پایه است).
آن سوتر مران: نزدیکتر نیا
اهل نامه و رقعه: قاصدى که کارهاى بیرونى و نامه بردن به عهده اوست.
جَلیس: هم مجلس، همنشین.
هم بُقعه: هم خانه، که در اطاق خصوصى در آید.
( 867) شاه چون آن غلامک را زیرک دید بغلام دیگر اشاره نمود که پیش بیا. ( 868) گفتم غلامک این کف کف تصغیر نیست بلکه کف رحمت و شفقت است اگر جد به نوه خود طفلکم خطاب کند تحقیر نیست بلکه علامت مهر و محبت است. ( 869) غلام دوم که دهان گشاد و دندانهاى سیاه داشت نزد شاه آمد. ( 8670) اگر چه شاه از دیدار او متنفر شد ولى بجستجوى احوال و اسرار او پرداخت. ( 871) گفت تو با این دهان بزرگ و شکل- نامطبوع دور بنشین ولى زیاد دور نرو. ( 872) معلوم مىشود نامه رسان و پیغام برنده بوده همنشین و هم صحبت و ندیم نمودهاى.
( 873)تا علاج آن دهان تو کنیم |
|
تو حبیب و ما طبیب پُر فنیم |
( 874)بهر کیکى نو گلیمى سوختن؟ |
|
نیست لایق از تو دیده دوختن |
( 875)با همه بنشین، دو سه دستان بگو |
|
تا ببینم صورت عقلت نکو |
( 876)آن ذکى را پس فرستاد او به کار |
|
سوى حمّامى که رو خود را بخار |
( 877)وین دگر را گفت خه تو زیرکى |
|
صد غلامى در حقیقت نه یکى |
( 878)آن نهاى که خواجه تاش تو نمود |
|
از تو ما را سرد مىکرد آن حسود |
بهر کیکى:
بهر کیکى تو گلیمى را مسوز وز صداع هر مگس مگذار روز
2892 /د1
سنایى راست:
دوست را کس به یک بلا نفروخت بهر کیکى گلیم نتوان سوخت
(حدیقه، ص 481)
نو گلیم: گلیم تازه.
دستان گفتن: گفت و گوى کردن.
ذَکِى: تیز هوش.
به کار: براى انجام دادن کارى.
بخار: امر از خاریدن: کیسه کشیدن، ستردن چرک را.
خَه: (اسم صوت) خوب، بارَکَ اللَّه.
خواجه تاش: هم قطار، همکار.
( 873) اکنون تا دهان تو را معالجه کنم ما طبیب و تو مریض ما هستى. ( 874) براى این نقص کوچک سزاوار نیست که ما تو را از خود برانیم براى دفع یک کیکى (کک) نباید گلیمى را آتش زد. ( 875) اکنون بنشین و چند قصه براى من بگو تا اندازهاى عقلت را بسنجم. ( 876) آن غلام را که زیرک و باهوش تشخیص داده بحمام فرستاده گفت برو شستشو کن. ( 877) و باین گفت تو خیلى زیرک هستى و از تو یکى بقدر صد غلام کار ساخته مىشود. ( 878) معلوم مىشود تو غیر آن هستى که غلام هم قطارت مىگفت و از حسد مىخواست که ما را از تو سرد کند.
( 860) هر جوابى کآن ز گوش آید به دل |
|
چشم گفت از من شنو آن را بِهِل |
( 861) گوش دَلاّله است و چشم اهل وصال |
|
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال |
( 862) در شِنود گوش تبدیلِ صفات |
|
در عیان دیدهها تبدیل ذات |
( 863) ز آتش ار علمت یقین شد از سخن |
|
پُختگى جو در یقین منزل مکن |
( 864) تا نسوزى نیست آن عین الیقین |
|
این یقین خواهى در آتش در نشین |
( 865) گوش چون نافذ بود دیده شود |
|
ور نه قُل در گوش پیچیده شود |
( 866) این سخن پایان ندارد، باز گرد |
|
تا که شه با آن غلامانش چه کرد |
دَلاّله: (مؤنث دلاّل) واسطه میان خواستار و خواسته.
گوش انگیزد خیال و آن خیال هست دلاّله وصال آن جمال
جهد کن تا این خیال افزون شود تا دلاله رهبر مجنون شود
3924- 3923/ د / 5
عِلمُ الیَقین: یکى از مراتب علم است، و وسیله آن استدلال است. چنان که از دیدن دود گوییم آتشى آن جا در حال افروختن است. و مرتبه دوم عَینُ الیقین است چنان که نزد آتش رویم و آن را ببینیم و مرتبه سوم که حَقُّ الیَقین است، با معلوم یکى شدن است.
( 860) هر جوابى که از راه گوش وارد شود چشم مىگوید او را رها کن و از من بشنو که جواب حقیقى نزد من است ( 861) گوش بمنزله دلال و چشم اهل وصال چشم اهل حال و گوش از اصحاب قال است ( 862) اگر با گوش بشنوى ممکن است صفات تو تغییر کند ولى با دید چشم ذات تو تبدیل خواهد شد ( 863) اگر با شنیدن یقین کردى که آتش گرم است باین یقین اکتفا نکن کارى بکن که آتش تو را پخته کند ( 864) پس از این مرحله تا نسوزى به عین الیقین نخواهى رسید اگر این مرتبه را طالبى باید در آتش بنشینى ( 865) گوش هم اگر بتواند هر جوابى را بدل نفوذ دهد در حکم چشم است و گرنه جواب گفتگو و قال و قیل است که در گوش پیچیده و صدا مىکند. ( 866) دنباله این سخن دراز است بگو که آن شاه با غلامان خود چه کرد.
در این ابیات مولانا علم اهل ظاهر وآگاهی اهل معنی را مقایسه می کند، آنچه انسان به چشم باطن می بیند، با آنچه از راه نقل می آموزد فرق بسیار دارد. گوش مانند کسی است که پیام رسانِ دلدادگان باشد ، ولی چشم واسطهْ مستقیم وصول به حقیقت است، چنان که «اهل حال» حقیقت را از طریق باطن می بینند و« اهل قال» فقط از آن سخن می گویند. مولانا میگوید: شنیدههای ما در صفات و رفتار ما اثر میگذارد اما دیدن حقیقت، کل وجود را دگوگون میکند. مولانا همین معنا را در ابیات بعدی با مثال «آتش» روشنتر بیان میکند و میگوید: تو ممکن است آتش را بشناسی و از آن سخن بگویی، اما یقین داشتن به وجود آتش کافی نیست. آتش را کسی ادراک میکند که پختن و سوختن را از آن ببیند. «در آتش در نشین»؛ یعنی باید نور حقیقت، هستی مادی تو را نابود کند و بسوزاند تا بتوانی حقیقت را ادراک کنی:
صد هزاران گوشها گر صف زنند جمله محتاجان چشم روشناند
2019 / د / 4
کرد مردى از سخندانى سؤال حقّ و باطل چیست اى نیکو مقال
گوش را بگرفت و گفت این باطل است چشم حق است و یقینش حاصل است
آن به نسبت باطل آمد پیش این نسبت است اغلب سخنها اى امین
3909- 3907 / د / 5
و این فرمودهى امیر مؤمنان (ع) است: «بدانید میان حق و باطل جز چهار انگشت نیست. کسى معنى این سخن را پرسید امام انگشتان خود را فراهم آورد و برداشت و میان گوش و دیده گذاشت سپس فرمود: باطل آن است که بگویى شنیدم و حق آن است که بگویى دیدم.»[1]
در ابیات پایانی مولانا به مراتب یقین نظر دارد که درآن سالک نخست به علم الیقین می رسد وبعد به عین الیقین وسرانجام به حق الیقین. او براین باور است که علم الیقین هم اگر تأثیر خود را بگذارد، ممکن است به عین الیقین یا حق الیقین بینجامد، وگرنه گوش وصاحب گوش اسیر لفط خواهد ماند.منظور مولانا این است که:اگر از روى دلیل وجود آتش را یقین کردى در این مرحله متوقف مباش بلکه بکوش تا با آتش یکى شوى و به مرتبه حق الیقین برسى. در چنین مرحله است که هر یک از وسیلههاى احساس خاصیت خود را به دیگرى مىدهد، بلکه همه وسیلهها یکى مىشود.
جهد کن کز گوش در چشمت رود آن چه کآن باطل بُدَست آن حق شود
ز آن سپس گوشت شود هم طبعِ چشم گوهرى گردد دو گوش همچو یشم
بلکه جمله تن چو آیینه شود جمله چشم و گوهر سینه شود
3922- 3920 / د /5
( 846)پادشاهى دو غلام ارزان خرید |
|
با یکى ز آن دو سخن گفت و شنید |
( 847)یافتش زیرک دل و شیرین جواب |
|
از لب شَکَّر چه زاید؟ شکر آب |
( 848)آدمی مخفی است در زیر زبان |
|
این زبان پردهست بر درگاه جان |
( 849)چونکه بادی پرده را در هم کشید |
|
سر صحن خانه شد بر ما پدید |
( 850)کاندر آن خانه گهر یاگندم است |
|
گنج زر یا جمله مار وکژدم است |
( 851)یا درو گنج است و ماری بر کران |
|
زآنکه نبود گنج زر بی پاسبان |
( 852)بیتأمل او سخن گفتی چنان |
|
کز پس پانصد تأمل دیگران |
( 853)گفتی اندر باطنش دریاستی |
|
جمله دریا گوهر گویاستی |
( 854)نور هر گوهر کزو تابان شدی |
|
حق و باطل را ازو فرقان شدی |
آدمى مخفى است: برگرفته است از فرمودهى امیر مؤمنان (ع) «تَکَلَّمُوا تُعرَفُوا فَإِنَّ المَرءَ مَخبُوءٌ تَحتَ لِسانِهِ.» [1]
تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد
(سعدى)
این زبان پرده است:
زبان در دهان اى خردمند چیست کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسى که جوهر فروش است یا پیلهور
(سعدى)
سرّصحن خانه: معانی و اسراری است که در باطن ماست.
گنج: روح و معنویات است .
ماری بر کران گنج : نفس آدمی و اشتغالات ذهن به امور این جهانی است که دستیابی به گنجینههای معانی را دشوار میکند.
تأمُّل: درنگ. اندیشیدن در گفتن.
گفتیى: پندارى، انگار چنین است.
گوهر: استعاره از لفظهایى که معنیهاى دقیق و لطیف را در بر دارد. تشبیه لفظ به دُر، در شعرهاى فارسى فراوان آمده است:
صدف که دم نزند دانى از چه خاصیت است ز شرم نطقِ تو و زرشک لُوء لُوءِ لالا
(انورى)
گوهر گویا: یعنی معانی واندیشه هایی است که در ذهن غلام بوده وچون بر زبان او می آمده؛ گویا می شده است.
( 846) پادشاهى دو نفر غلام بقیمت ارزانى خرید و با یکى از آنها مدتى سخن گفت و صحبت کرد. ( 847) و از سخنان او فهمید که زیرک است و بعلاوه جوابهاى شیرین بپادشاه مىداد بلى از لب شکرین جز شربت شکر تراوش نمىکند. ( 848) و آدمى در زیر زبان خود پنهان است و زبان پردهاى است که بر درگاه جان آویخته شده. ( 849) هر وقت بادى پرده را حرکت دهد و کنار بزند آن چه درون خانه است نمایان شده. ( 850) و معلوم مىشود که در آن خانه گوهر هست یا گندم گنج زر هست یا مار و کژدم. ( 851) یا گنجى هست که مارى بر بالاى آن خفته زیرا گنج بىپاسبان نخواهد بود. ( 852) بالاخره آن غلام بدون هیچ فکر و تأملى طورى سخن مىگفت که دیگران بعد از پانصد تأمل به اداى چنین سخنى قادر نبودند. ( 853) گفتى در باطن او دریایى است پر از گوهر گویایى. ( 854) تابش هر گوهر سخن که از او مىتابید حق را از باطل جدا مىکرد.
انسان در زیر زبان نهان است؛ این کلام مولا علی است که میفرماید: «تکلموا تُعرفوا فانّ المرء مخبوء تحت لسانه» اگر انسان حرف نزند، حقیقت باطنی او آشکار نمیشود». بادی که پرده را در هم میکشد نَفَس است که زبان را به حرکت میآورد آن انسان شیرینگفتار، چنان بیدرنگ و بیتکلف سخن میگفت که دیگران همان سخن را پس از پانصدبار تأمل و تفکر بر زبان میراندند. گویی که در درون او دریایی بود پُرگوهر و هر گوهری، زبان گویا و کلام شیوا داشت. نور، هر دانه گوهری که از او میتابید، میان حق و باطل فرق میگذاشت؛ یعنی هر جملهْ او شنونده را متوجه حق و باطل میکرد.
( 855)نورِ فرقان فرق کردى بهر ما |
|
ذَرّه ذَرّه حقّ و باطل را جدا |
( 856)نور گوهر نور چشم ما شدى |
|
هم سؤال و هم جواب از ما بُدى |
( 857)چشم کژ کردى دو دیدى قرص ماه |
|
چون سؤال است این نظر در اشتباه |
( 858)راست گردان چشم را در ماهتاب |
|
تا یکى بینى تو مه را نک جواب |
( 859)فکرتت که کژ مبین نیکو نگر |
|
هست هم نور و شعاع آن گهر |
فرقان: مصدر و به معنى جدا کردن است ، و نام دیگر قرآن است وبه معنای جدا کننده حق وباطل است.
فرق کردن: شکافتن، جدا ساختن.
چون سؤال است...: دو دیدن ماه که بر اثر کژ نگریستن است براى تو پدید آمده، به اشتباهت افکنده است چنان که هنگام آگاهى خواستن از حقیقتى که میان دو چیز مردّد باشد سؤال پیش مىآید.
ماهتاب: ماه.
( 855) آرى نور کلمات قرآن براى ما حق را از باطل جدا مىکرد و جزء جزء بما مىنمود. ( 856) نور همان گوهر بمنزله نور چشم ما شده براى ما هم سؤال و هم جواب بود. ( 857) اگر چشم را کج کرده و ماه را دو تا دیدى این دید درب اشتباه بوده و چون سؤال است که از کج بینى ناشى مىشود. ( 858) در نور ماه چشم را راست کن تا ماه را یکى بینى و این جواب همان سؤال خواهد بود. ( 859) فکر خودت را هم کج نبین و خوب بنگر که فکر تو از پرتو همان گوهر است .
مولانا می گوید: نور قرآن براى ما ذَرّه ذَرّه حق را از باطل جدا مىکند. اما نور گوهر چیست؟ این نور حقیقت قرآن است. اگر ما با قرآن چنان که باید آشنا مىبودیم قرآن براى ما وسیلت شناخت حق از باطل بود. ونور قرآن در دل ما بتابد، در این صورت بینایى درون ما تا بدان جا مىرسید که جواب هر سئوالی را در خود می یافتیم ، و با آن بینایى که از قرآن گرفتهایم، مىگشودیم. همانگونه که على (ع) فرماید: «کسى با قرآن ننشست جز آن که چون برخاست افزون شد یا از وى بکاست. افزونى در رستگارى و کاهش از کورى و دل بیمارى.»[2]
چگونه نور ماه می تابد و تو آن را می بینی، اما اگرچشم را از حالت طبیعی خارج کنی ممکن است ماه را دو تا به بینی. پس فکرت را درست کن، که درست فکر کردن موجب تابیدن نورحق در دل انسان می گردد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |