( 113)گرز عزرائیل را بنگر اثر |
|
گر نبینی چوب و آهن در صور |
( 114)هم به صورت مینماید گه گهی |
|
زان همان رنجور باشد آگهی |
( 115)گوید آن رنجور ای یاران من |
|
چیست این شمشیر بر ساران من؟ |
( 116)ما نمیبینیم باشد این خیال |
|
چه خیال است اینکه این هست ارتحال |
( 117)چه خیال است اینکه این چرخ نگون |
|
از نهیب این خیالی شد کنون |
( 118)گرزها و تیغها محسوس شد |
|
پیش بیمار و سرش منکوس شد |
( 119)او همیبیند که آن از بهر اوست |
|
چشم دشمن بسته زآن و چشم دوست |
( 120)حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد |
|
چشم او روشن گه خونریز شد |
( 121)مرغ بیهنگام شد آن چشم او |
|
از نتیجه کبر او و خشم او |
( 122)سر بریدن واجب آید مرغ را |
|
کو بهغیر وقت جنباند درا |
اثر آن را بنگر: یعنی مرگ یک هشدار و نهیب الهی است.
ساران: سر.
گفت من در تو چنان فانى شدم که پُرم از تو ز ساران تا قدم
2022 /د5
اِرتِحال: رخت بر بستن، مردن.
مَنکُوس: به معنای سرنگون، فروهشته است .
چشم تیز شدن: کنایه از حقیقت را دیدن.
خون ریز: خونریزى، کنایه از مردن.
گه خونریز: به معنای هنگام مرگ است،اشاره به آیه واقعه در سوره ق که مىفرماید: فَکَشَفْنا عَنْکَ غِطاءَکَ فَبَصَرُکَ اَلْیَوْمَ حَدِیدٌ : یعنى امروز حجاب از دیده تو برداشتیم پس امروز چشم تو بسى تیز بین است.[1]
مرغ بىهنگام: مرغ که بى وقت خواند.
دَرا: زنگ.
دراجنبانیدن: کنایه از آواز دادن.
( 113) از گرز عزرائیل اگر صورت گرز و چوب و آهن نبینى اثرش را ببین. ( 114) گاهى بصورت آشکار مىشود که آن را فقط همان رنجور مختصرى مىبیند. ( 115) و به اطرافیان خود مىگوید این شمشیر چیست بالاى سر من؟. ( 116) چون کسى از اطرافیان رنجور آن را نمىبیند مىگویند این خیال است و گرنه ما چرا نمىبینیم این چه خیالى است که رنجور را از این عالم مىبرد؟. ( 117) این چه قسم خیالى است که گردون از نهیب آن خیالى شده و از نظر محو مىگردد. ( 118) شمشیرها و گرزها براى بیمار محسوس شده و بر اثر آنها سر بیمار بپائین متمایل گردید. ( 119) او مىبیند که این گرز و شمشیر فقط براى او بوده دیگران از دوست و دشمن چشمانشان از دیدن آن محروم است. ( 120) اکنون حرص دنیا رفته و چشمش تیز گردیده و روشن مىبیند که گرزها چه اثرى کرده و چگونه خونریزى نموده. ( 121) چشمش بر اثر کبر و خشم او مرغ بىهنگام گردیده و وقتى باز شده که وقت گذشته است. ( 122) البته مرغى که بىهنگام بخواند باید سرش بریده شود.
یک نمونه دیگر از عوامل قدرت، مرگ یا عزرائیل است. مولانا میگوید: گرز او چوبی یا آهنی نیست. آن چنان سایهْ مرگ برای وابستگان به مظاهر اینجهانی، سخت و دشوار است که ممکن است چرخ هم ازحملهْ مرگ مانند خیال محو شود. بیمار محتضر گاهی جلوههای قدرت حق را در حال احتضار میبیند که سرش پایین میافتد. محتضر چیزی را میبیند که دیگران نمیبینند. مضمون بیت مشابه آیهْ شریفه سوره «ق» است: به او خطاب میشود، تو از این لحظه و این هنگام غافل بودی و ما پرده را از چشم تو کنار زدیم و امروز چشمت کاملاً تیزبین است.
( 105) هر دهان را پیل بویى مىکند |
|
گِردِ معده هر بشر بر مىتند |
( 106) تا کجا یابد کباب پور خویش |
|
تا نماید انتقام و زور خویش |
( 107)گوشتهای بندگان حق خوری |
|
غیبت ایشان کنی کیفر بری |
( 108)هان که بویای دهانتانخالق است |
|
کی برد جان غیر آن کوصادق است |
( 109)وای آن افسوسیی کش بویگیر |
|
باشد اندر گور منکر یا نکیر |
( 110)نه دهان دزدیدن امکان زآن مهان |
|
نه دهان خوش کردن ازدارو دهان |
( 111)آب و روغن نیست مر روپوش را |
|
راه حیلت نیست عقل و هوش را |
( 112)چند کوبد زخمهای گرزشان |
|
بر سر هر ژاژخا و مُرزشان |
گوشتهاى بندگان حق...:یعنی پشتسر کسی بد گفتن و غیبت کردن، برگرفته از قرآن کریم است« أَ یُحِبُّ أَحَدُکُمْ أَنْ یَأْکُلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَیْتاً فَکَرِهْتُمُوهُ: آیا از شما کسى دوست دارد گوشت برادر مرده خویش بخورد، پس آن را ناخوش مىدارید.»[1]
بندگان حق: را به معنای مردان حق و بندگان خاص حق نیز میتوان گرفت.
بویا: بوینده، بو کننده.
افسوسى: یعنی فریب خورده و گمراه. آن که بر او دریغ خورند، بىچاره، در خور دریغ.
عقل او مىگفت کین گریه ز چیست بر چنان افسوسیان شاید گریست
2561/د 1
و مىتوان «افسوسى» را به معنى فاعلى آن گرفت (استهزا کننده). چنان که خورندگان پیل، آن را که نخورد به ریشخند گرفتند. و بدین معنى نیز در مثنوى به کار رفته است:
هر که دید آن جاه و مالش سجده کرد سجده افسوسیان را او بخورد
780 /د3
و در بیت مورد بحث «افسوسى» کنایه از کسانى است که از راه حق دور افتادند و مخالفت حکم او کردند. اولیا را آزردند.
بوى گیر: که از بو کسى را شناسد، کنایه از «فرشتگان» که به سر وقت گناهکاران روند.
منکر و نکیر: دو فرشته که در شب اول قبر به گور مرده در آیند و از او پرسش گیرند.
دهان دزدیدن: یعنی اینکه کسی نگذارد بوی بد دهانش را بفهمند.
آن مهان: یعنی نکیر و منکر.
دارو دهان: نیکلسون «دهان» را جمع دُهن روغن گرفته، مىتوان آن را «دارو دِهان»: دارو دهندگان، تیمار داران معنى کرد.
آب و روغن: کنایه از آرایش ظاهرى، ظاهر سازى.
دل نیارامد ز گفتار دروغ آب و روغن هیچ نفروزد فروغ
2735/د 2
ژاژخا: یاوهگو.
مُرز: یعنی اسافل بدن، نشیمنگاه، مقعد.
( 105) فیل هر دهنى را بو کرده و معده اشخاص را بازجویى مىکند. ( 106) تا بوى کباب بچه خود را تشخیص داده و خورنده آن را زخم زده و بکیفر برساند. ( 107) غیبت بندگان حق را مىکنى مثل این است که گوشت بدن آنها را مىخورى البته کیفر خواهى دید. ( 108) آگاه باش که بویاى دهان غیبت کنندگان خداست چه کسى جز اشخاص راستگو جان سالم بدر خواهد برد. ( 109) واى بر آن افسوس خورندهاى که در گور نکیر و منکر دهان او را بو مىکنند. ( 110) نه از آن دو فرشته ممکن است دهان را دزدید و نه مىتوان با دارو دهان را خوشبو نمود. ( 111) در آن جا براى رو پوش کردن گناه آب و روغنى نیست و عقل و هوش نمىتوانند حیله بر انگیزند. ( 112) گرز آنها بر سر هر بىهوده گو و حاصل عملش فرود آمده و زخم آن بجا خواهد ماند.
مولانا میگوید: پروردگار گناه شما را میداند، همانگونه که فیل از بوی دهانها میفهمد که چه کسی گوشت بچه فیل خورده است؟ مولانا میگوید: بوی بد دهان گنهکاران را با داروی خوشبو نمیتوان پنهان کرد. آب و روغن چیزی را نمیپوشاند؛ بلکه هر چیزی را بیشتر جلا میدهد و عقل و هوش ما در برابر قدرت حق، نمیتواند حیله و تدبیری بکند.
( 95)رقص آنجا کن که خود را بشکنی |
|
پنبه را از ریش شهوت بر کنی |
( 96)رقص و جولان بر سر میدان کنند |
|
رقص اندر خون خود مردان کنند |
( 97)چون رهند از دست خود دستی زنند |
|
چون جهند از نقص خود رقصی کنند |
( 98)مطربانشان از درون دف میزنند |
|
بحرها در شورشان کف میزنند |
( 99)تو نبینی لیک بهر گوششان |
|
برگها بر شاخها هم کفزنان |
( 100)تو نبینی برگها را کف زدن |
|
گوش دل باید، نه این گوش بدن |
( 101)گوش سر بر بند از هزل و دروغ |
|
تا ببینی شهر جان با فروغ |
( 102) سِر کشد گوش محمّد در سُخن |
|
کِش بگوید در نُبِى حق هُو اُذُن |
103) سَر بسرگوش است و چشم است این نبى |
|
تازه زو ما، مُرضِع است او ما صَبى |
( 104) این سخن پایان ندارد، باز ران |
|
سوى اهل پیل و بر آغاز ران |
رقص کن آن جا...: رقص کردن، گرد گردیدن، و این سو و آن سو گشتن است در مجلسهاى سماع که در خانقاه مىکردند. و از شور و هیجان از خود بىخود مىشدند.
یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصى چنین میانه میدانم آرزوست
(دیوان کبیر، ب 4645)
خود را شکستن: شکستن نفس. خودى را رها کردن.
پنبه از ریش شهوت کندن: پنبه را از روى جراحت بر مىدارند تا چرک و خون فاسد که زیر آن فراهم آمده برون رود. مولانا گوید: پنبه هوى و هوس را از روى زخم شهوت بردار تا ریشه فاسد آن از دلت برون رود.
رقص اندر خون خود: دور نیست توجه او در این عبارت به نجم الدین کبرى باشد. (حاشیه لاهوتى، بر ترجمه شرح مثنوى نیکلسون)
از دست خود رهیدن: خودى را واگذاردن. کشتن هواى نفس را.
دف زدن مطربان از درون: کنایه از شور و نشاط درونى. این شور و نشاط آنان را خوش مىدارد و به رقص و نشاط وا مىدارد.
گوش دل: گوش باطن است که حقایق را میشنود، در مقابل گوش سر است.
هُو اُذُن: برگرفته از قرآن کریم است وَ مِنْهُمُ اَلَّذِینَ یُؤْذُونَ اَلنَّبِیَّ وَ یَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَیْرٍ لَکُمْ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ یُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِینَ: و از آنان کسانى پیمبر را آزار مىدهند، و مىگویند او سرا پا گوش است. بگو گوش خوبى است شما را به خدا و مؤمنان ایمان مىآورد.[1]
مُرضِع: شیر دهنده، کنایه از تربیت کننده.
( 95) وقتى رقص کن که خود را شکسته و بر نفس غالب شده و پنبه را از ریش شهوت کنده باشى. ( 96) جولان و رقص را در میدان باید کرد مردها در میان خون خود رقص مىکنند. ( 97) وقتى از دست خود رهایى یافتند دست مىزنند و چون از نقص خود خلاص شدند رقص مىکنند. ( 98) مطربان باطنى براى آنها دف زده و دریاها در شور آنها کف مىزنند. ( 99) تو نمىبینى ولى در گوش آنها برگهاى درختان بر شاخها مشغول کف زدن هستند. ( 100) تو کف زدن برگها را نخواهى دید در اینجا گوش دل لازم است نه گوش این بدن. ( 101) گوش سر را از سخنان یاوه و دروغ بر بند تا شهر جان را با روشنى و فروغ ببینى. ( 102) گوش حضرت محمد (ص ع) از سخن مردم متأذى مىشود تا در قرآن مجید حق در باره او مىفرماید. ( 103) آرى آن پیغمبر اکرم تمام وجودش گوش و چشم است و او است که ما را چون طفل از پستان رحمت شیر مىدهد. ( 104) این سخن بىپایان است اکنون باز گرد و قصه خورندگان بچه فیل را بیان کن.
مولانا می گوید: انسان غافل، انسانی است که چشم باطن او نابیناست، فرجام امور را نمیبیند و شیفتهْ ظواهر دنیاست؛ منافع خود را میبیند و دائم در حرکت است، اما به حاصلی که ارزش معنوی داشته باشد، دست نمییابد و به تعبیر مولانا، همچون خرس، بیهدف میرقصد، چنانکه خرس در کوچهها و بازار میرقصد و هرچه تماشاگران میدهند، به صاحب خرس میرسد و به خرس، جز رنج و زحمت بیهوده، چیزی نمیرسد. دنیاپرستان غافل نیز زحمت میکشند. اما اندوختههای خود را برای دیگران میگذارند و میروند. مولانا میگوید: زخم غفلت را با پنبهْ هوا و هوس نمیشود التیام داد، بلکه به جای آن، باید مرهم ریاضت بگذاری تا بهبودی یابد.
"خود"، نفس انسان و هوای نفس است که اگر مقهور انسان شود، جای شادی کردن و رقصیدن است و به جایی برسی که زخم غفلت و شهوتها در وجود تو درمان پذیرد. مردان حق اگر نفس و خواهشهای نفسانی را سرکوب کنند، در میدان شهر میرقصند و در حقیقت، شادی مرد حق از درون او نشئت میگیرد و در آن حال، همهْ هستی با او در نشاط است و دریاها نیز موج برمیدارند و "کف"، به روی آب میآورند؛ برگ درختها که به هم میخورد, گویی برای شرکت در شادی مردان حق، کف میزنند. مولانا میگوید: گوش ظاهر و جسمانی را که عامل و سبب غفلت توست، از شنیدن سخنان یاوه و بیپایه فروبند تا وادی روح و روان را روشن و فروزان مشاهده کنی.
( 85)ورنه کی کردی به یک چوبی هنر |
|
موسیای فرعون را زیر و زبر |
( 86)ورنه کی کردی به یک نفرین بد |
|
نوح شرق و غرب را غرقاب خود |
( 87)برنکندی یک دعای لوط راد |
|
جمله شهرستانشان را بیمراد |
( 88)گشت شهرستان چون فردوسشان |
|
دجلهْ آب سیه رو بین نشان |
( 89)سوی شام است این نشان و این خبر |
|
در ره قدسش ببینی در گذر |
( 90)صد هزاران ز انبیای حقپرست |
|
خود به هر قرنی سیاستها بُدست |
( 91)گر بگویم وین بیان افزون شود |
|
خود جگر چبود که کُهها خون شود |
( 92)خون شود کهها و باز آن بفسرد |
|
تو نبینی خون شدن کوری و رد |
( 93)طرفه کوری دوربین تیزچشم |
|
لیک از اشتر نبیند غیر پشم |
( 94)موبهمو بیند ز صرفه حرصِ اِنس |
|
رقصِ بیمقصود دارد همچو خرس |
نفرین بد: که گفت: « رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى اَلْأَرْضِ مِنَ اَلْکافِرِینَ دَیَّاراً.»[1] و طوفان بر آمد.
دُعا: نفرین.
دُعاى لوط: اشاره است بدان چه لوط گفت: إِنِّی لِعَمَلِکُمْ مِنَ اَلْقالِینَ. رَبِّ نَجِّنِی وَ أَهْلِی مِمَّا یَعْمَلُونَ: من کردار شما را زشت مىدانم. پروردگارا، مرا و کسان مرا از آن چه مىکنند برهان»[2] و نفرین وى موجب شد که شهر آن قوم زیر و زبر شود. «جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها».[3]
به هر قرنى سیاستها بُدست: چنان که در جاى جاى قرآن کریم آمده است که خدا کافران را عذاب فرمود به نفرین پیمبران.
خون شود کُهها:
بس کنم گر این سخن افزون شود خون جگر چه بود که خارا خون شود
این جگرها خون نشد نه از سختى است غفلت و مشغولى و بد بختى است
3821- 3820 /د1
خون شود کهها و باز آن بفسرد: اشاره دارد به آیهْ شریفه سوره «حشر»: اگر قرآن بر کوهها نازل شود، «لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَّرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْیَةِ اللَّهِ...» :اگر این قرآن را بر کوهى نازل مىکردیم، مىدیدى که در برابر آن خاشع مىشود و از خوف خدا مىشکافد!.[5]
لیک از اشتر نبیند غیر پشم: اشاره دارد به آیه شریفه: «یَعْلَمُونَ ظَاهِرًا مِّنَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَهُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ»:آنها فقط ظاهرى از زندگى دنیا را مىدانند، و از آخرت (و پایان کار) غافلند![6]
سخن از قدرت مردان حق و اینکه اولیاءالله در تحت حضانت ویژهْ الهیاند و آگاهی آنها به آگاهی حق پیوسته است. مولانا برای بیان این موضوع، معجزات پیامبران را یادآور میشود. اگر حمایت الهی نبود، موسی چگونه میتوانست هنر کند و با یک چوبدستی، بساط حکومت فرعون را زیرورو کند.[7] یا حضرت نوح چگونه میتوانست با یک نفرین آسیبزننده، خاور و باختر زمین را غرق در آب کند؟[8] اگر پشتیبانی حضرت حق نبود، لوط، آن رادمرد الهی، چگونه میتوانست با یک دعا، شهرهای قوم خود را زیرورو سازد و آنان را ناکام گرداند. شهر آنان که به مثابهْ بهشت بود به رودخانهْ سیاه مبدّل شد.[9] مولانا به آیهْ شریفه سوره «حشر» نظر دارد: اگر قرآن بر کوهها نازل شود، مولانا از این آیهْ چنین بهرهبرداری میکند که تجلی قدرت حق، کوه را خون میکند، اما تو که چشم دیدن حقایق را نداری و مردود حقی، آن را نمیبینی. خلاصه از نظر مولانا: اولیا مقرّبان خداىاند و نزد او ارجى بزرگ دارند. اگر در ظاهر خوار و ژندهاند در نزد حق مقرَّبترین بندهاند. اگر آنان را از بىادبان رنجى رسد، خدا از آزار دهندگان کیفر کشد.
گر زنى بر نازنینتر از خودت در تگ هفتم زمین زیر آردت.
قصّه عاد و ثمود از بهر چیست تا بدانى کانبیا را نازُکى است.
این نشان خسف و قَذف و صاعقه شد بیان عزّ نفس ناطقه
ظاهرشان خموش است و دلهاشان از عشق خدا در جوش، با دنیا پرستان بیگانهاند و با حق آشنا، نفس را کشتهاند و زندهاند به خدا.
تو را با حق آن آشنایى دهد که از دست خویشت رهایى دهد
که تا با خودى در خودت راه نیست و ز این نکته جز بىخود آگاه نیست
نه مطرب که آواز پاى ستور سماع است اگر عشق دارى و شور
مگس پیش شوریده دل پر نزد که او چون مگس دست بر سر نزد
(بوستان سعدى، ص 111)
در ادامه مولانا می گوید: «دوربین» کسی است که امور دور از حقیقت را میبیند؛ یعنی در امور دنیوی بسیار موشکاف و بینا هستی، اما از شتر به این بزرگی، پشمی بیش نمیبینی. خلقت شتر فکرتبرانگیز است، اما تو به جای مطالعهْ شگفتیهای خلقت او، تنها به ظاهر او نگاه میکنی
[1] - (سوره نوح،آیه 26)
[2] - (سوره شعراء،آیه 168- 169)
[3] - (سوره هود،آیه 82)
[4] - (سفر نامه ناصر خسرو، ص 29- 30)
[5] - سوره حشر، آیهْ 21
[6] - سوره روم، آیهْ 7
[7] - (آیات 56 تا 72 سوره طه)
[8] - مضمون کلام برگرفته از مضمون سوره «نوح» و آیههای 14 و 15 سوره «عنکبوت» است.
[9] - (آیه 82 سوره هود)
( 79)اولیا اطفال حقاند ای پسر |
|
غایبی و حاضری بس با خبر |
( 80)غایبی، مندیش از نقصانشان |
|
کو، کشد کین از برای جانشان |
( 81)گفت اطفال مناند این اولیا |
|
در غریبی فرد از کار و کیا |
( 82)از برای امتحان خوار و یتیم |
|
لیک اندر سر منم یار و ندیم |
( 83)پشتدار جمله عصمتهای من |
|
گوییا هستند خود اجزای من |
( 84)هان و هان این دلقپوشان مناند |
|
صدهزار اندر هزار و یک تناند |
اولیا اطفال حقّاند: چنان که در حدیث آمده است «الخَلقُ کَلُّهُم عِیالُ اللَّه: آفریدگان همه عیال خداىاند.»[1] اما اولیا را نزد خدا مرتبتى خاص است.آنان گزیده این عیالهاىاند، و عنایت خدا به ایشان از دیگر عائله بیشتر.
غایبى و حاضرى...: «یاء» را در هر دو کلمه مىتوان وحدت یا مصدرى گرفت (در غیبت و حضور بر خاطرها اشراف دارند یا آن جا که غایباند هم حاضرند.)، چنان که مکرر در مثنوى آمده است اولیا بر ضمیر بندگان اشراف دارند، خواه در حضور و خواه در غیبت.
غیبت و حضور : دو اصطلاح عرفانى است. «غیبت» بىخبر ماندن از خود است، به خاطر واردى بر دل. و «حضور» مقابل آن است. و غیبت و حضور بدین معنى از صفت اولیاست. لیکن در بیت مورد بحث، معنى نخست مقصود است چنان که در بیت بعد فرماید: اگر غایباند مپندار بىخبرند.
گفت اطفال مناند...: قشیرى از حمزة بن یوسف، و او به سند خود از عایشه از رسول (ص) آرد که فرمود: «مَن آذَى لِى وَلِیًّا فَقَدِ استَحَلَّ مُحارَبَتىِ: هر که ولیى را از آن من آزار دهد جنگ مرا روا شمرده است.»[2] مرحوم فروزانفر حدیث «الخَلق کلهم عیال اللَّه» و «الصوفیة اطفال فى حجر الحق» را مأخذ گرفتهاند، لیکن حدیث قشیرى مناسبتر مىنماید.
کار و کیا: یعنی در پیشگاه حضرت حق جلال وشکوه خاص دارند.
از براى امتحان...: اولیاى خدا به صورت ژنده پوش، و در دیده دنیا پرستان بىمقدارند تا معلوم شود قدر آنان را چه کسى مىشناسد. شعیب را مىگفتند:« إِنَّا لَنَراکَ فِینا ضَعِیفاً» تو را در میان خود ناتوان مىبینیم.»[3]
پشت دار: یعنی حامی و پشتیبان همهْ آنها، نگاه دار، پناه.
ور همىبیند چرا نبود دلیر پشت دار و جان سپار و چشم سیر
803 /د6
صد هزار اندر هزار:
چون از ایشان مجتمع بینى دو یار هم یکى باشند و هم ششصد هزار
184 /د2
( 81) حق فرمود این اولیاء که به غربت افتاده و تنها و بىکساند و در ظاهر جلال و عظمتى ندارند اینها اولاد مناند . ( 82) اینها براى آزمایش خوار و یتیم شدهاند ولى در باطن من یار و ندیم آنها هستم. ( 83) نگهدارى من پشت و پناه همه آنها است مثل اینکه اعضاء من هستند. ( 84) هان آگاه باش که این دلق پوشان من میلیونها هستند ولى یک نفرند.
در این ابیات مولانا ظاهراً به این حدیث نبوی نظر دارد که: «الخَلقَ کُلّهُم عَیالُ الله» و شاید به این سخن شبلی اشاره دارد: «الصوفیةُ أطفالُ فی حجرِ الحق» مولانا بر این باور است که اولیاء از همه چیز خبر دارند، زیرا آگاهی آنها به علم الهی پیوسته است. اگر جسم آنها در نزد ما حاضر نباشد یا اگر در حال خاصی، نزد حضرت حق نباشند، دلیل نقصان آنها نیست و اگر کسی به آنها نسبت نقصان دهد، پروردگار از او انتقام میگیرد. اگر آنها در ظاهر غریب مینمایند، در پیشگاه خلق «کار و کیا» و جلال و شکوه خاصی دارند. مولانا میگوید: برای آزمایش انسانها، اولیا را به ظاهر خوار و بیکس مینماییم. تعدد و کثرت آنها در ظاهر است و همهْ آنها در حقیقت یکی هستند. مولانا، همانگونه که در ابیات سرآغاز دفتر سوم اشاره داشت، اینجا نیز بیان میکند: کثرتاندیشان خیال میکنند که کثرت و تعدد ظاهری میان اولیاءالله و عارفان راستین، کثرت و تعدد حقیقی است، درحالیکه جوهرِ حقیقی و معنوی آنان یکی بیش نیست، زیرا همهْ آنان در حقیقتِالله و وجود واجب، محو و فانی و به بقای حق باقیاند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |