( 69)آن شنیدی تو؟ که در هندوستان |
|
دید دانایی گروهی دوستان |
( 70)گرسنه مانده، شده بیبرگ و عور |
|
میرسیدند از سفر از راه دور |
( 71)مهر داناییش جوشید و بگفت |
|
خوش سلامیشان و چون گلبن شکفت |
( 72)گفت دانم کز تجوع وز خلا |
|
جمع آمد رنجتان زین کربلا |
( 73)لیک الله الله ای قوم جلیل |
|
تا نباشد خوردتان فرزند پیل |
( 74)پیل هست اینسو که اکنون میروید |
|
پیلزاده مشکنید و بشنوید |
( 75)پیلبچگان اند اندر راهتان |
|
صید ایشان هست بس دلخواهتان |
( 76)بس ضعیفند و لطیف و بس سمین |
|
لیک مادر هست طالب در کمین |
( 77)از پی فرزند صد فرسنگ راه |
|
او بگردد در حنین و آه آه |
( 78)آتش و دود آید از خرطوم او |
|
الحذر زآن کودک مرحوم او |
قصّه خورندگان بچه پیل: مرحوم فروزانفر این داستان را از حلیة الأولیاء، آورده، سپس به دیگر مأخذها چون حیاة الحیوان دمیرى، نشوار المحاضره، جوامع الحکایات، رحله ابن بطوطه، و الفرج بعد الشدة ارجاع داده است. در اینجا خلاصه داستان را از ترجمه الفرج بعد الشدة (ترجمه حسین بن اسعد دهستانى) مىآوریم: ابراهیم خوّاص گوید: با جمعى از صوفیان در کشتى بودیم. موج دریا کشتى را بشکست و ما به ساحل افتادیم. به جایى که نمىدانستیم کجاست. هیچ خوردنى نداشتیم و دل بر مرگ نهادیم با یکدیگر گفتیم هر یک نذرى کنیم شاید فرجى شود. هر یک چیزى نذر کرد من گفتم نذر کردم که گوشت فیل نخورم یاران گفتند چه وقت چنین سخن است. گفتم به خدا که بر زبان من آمد و از روى هزل نگفتم که در آن حکمتى باشد. پس یاران در پى قُوتى شدند. بچه پیلى یافتند خواستند آن را بکشند و بخورند و از من خواستند با آنان موافقت کنم. گفتم همین لحظه بر زبان من رفت که گوشت پیل نخورم. چون از خوردن فارغ شدند هر کس به زیر درختى رفت. ناگهان پیلى غرّان بیامد. یاران همگى دل بر مرگ نهادند. پس یک یک آنان را بویید و از هر یک که بوى گوشت شنید زیر پا بمالید. نوبت به من رسید و من تسبیح و شهادت مىگفتم. فیل مرا بویید و چون بوى بچه خود در من ندید مرا برداشت و بر پشت گذاشت و به راه افتاد پنداشتم به گونهاى دیگرم خواهد کشت. پس شتابان رفت تا به راهى گشاده رسید. و مرا بر زمین نهاد. من از آن جا مقدار یک دو فرسنگ رفتم به شهرى رسیدم و حال خود با مردم بگفتم. گفتند از آن جا که تو مىگویى تا اینجا چندین روز راه است.[1]
عُور: در تداول فارسى زبانان: برهنه، لخت. لیکن در این بیت به معنى بدون خوردنى است.
تَجَوُّع: گرسنگى.
خَلا: تهى بودن شکم.
کربلا: کنایه از رنج و سختى سفر.
سَمین: فربه.
حَنین: ناله، زارى.
الحَذَر: پرهیز (بپرهیزید) مرحوم: در خور رحمت، قابل ترحم. (مبادا به آن بچه پیلان آسیب برسانید که قابل ترحماند).
( 69) شاید شنیدهاى که در هندوستان دانایى جمعى از دوستان را دید که. ( 70) از سفر دور و درازى رسیده و گرسنه و برهنه و بىبرگ و نوا بودند. ( 71) مهر دانائیش بجوش آمده چون گل شکفته شده با کمال گرمى سلام کرده. ( 72) گفت مىدانم که از گرسنگى و خالى بودن معده در رنج و بلا هستید. ( 73) ولى الحذر از اینکه طمع کنید و بچه فیل بخورید. ( 74) این طرف که مىروید فیل هست پند مرا از جان و دل بشنوید. ( 75) در سر راهتان بچه فیلهائى هستند که البته مایل خواهید شد که آنها را صید کنید. ( 76) آنها بس قشنگ و چاق و لطیف هستند ولى مادرشان در کمین است. ( 77) او صد فرسخ عقب بچه خود با ناله و آه مىدود. ( 78) حذر کنید از صید بچه او که از خرطومش آتش و دود بر مىخیزد.
مولانا این داستان را به گروهی از مسافران به سرزمین هند نسبت می دهد ومی گوید: گروهی از مسافران به سرزمین هند رسیدند و چون گرسنه بودند، خواستند حیوانی شکار کنند. در این اثنا مردی خردمند با آنها روبهرو شد و از سر دلسوزی و راهنمایی به آنها گفت که در این مسیر، گلههای فیل بسیار یافت میشود؛ مبادا هوس شکار بچه فیلی به سرتان بزند. زیرا فیلها بوی فرزندان خویش را بهخوبی تشخیص میدهند و اگر شما فیلی را شکار کنید، به یقین گرفتار انتقام فیلان مست خواهید شد. اما آن گروه به این اندرز گوش ندادند و القصّه . فیل در این حکایت، تمثیلی است از باریتعالی و فیل بچهگان، تمثیلی از انبیا و اولیا و انسانهای کامل و خورندگان فیل، تمثیلی است از دنیادوستان و مخالفان انبیا و اولیا، خوردن بچهْ فیل نیز تمثیلی است از ستیزهجویی دشمنان و همچنین تمثیلی است از دلبستگیهای نفسانی و لذتهای شهوانی دنیاگرایان.
( 62)جنس چیزی چون ندید ادراکاو |
|
نشنود ادراک منکرناک او |
( 63)همچنانکه خلق عام اندر جهان |
|
زان جهان ابدال میگویندشان |
( 64)کین جهان چاهیست بس تاریک و تنگ |
|
هست بیرون عالمی بی بو و رنگ |
( 65)هیچ در گوش کسی زیشان نرفت |
|
کین طمع، آمد حجاب ژرف و زفت |
( 66)گوش را بندد طمع از استماع |
|
چشم را بندد غرض از اطلاع |
( 67)همچنانکه آن جنین را طمع خون |
|
کان غذای اوست در اوطان دون |
( 68)از حدیث این جهان محجوب کرد |
|
غیر خون او مینداند چاشت خورد |
ادراک منکرناک: یعنی ادراک انسان کور نمی پذیرد که چنان چیزی هست
عالم بىبو و رنگ: یعنی عاری از صفات مادی و این جهانی، یا بیرون از تعینات عالم خاک. کنایه از جهان نامحدود، مقابل جهان محسوس.
باز هستىِّ جهان حسّ و رنگ تنگتر آمد که زندانى است تنگ
علّت تنگى است ترکیب و عدد جانب ترکیب حسها مىکشد
ز آن سوى حس عالم توحید دان گر یکى خواهى بدان جانب بران
3099- 3097/ د / 1
طمع: میل به دنیا و منافع دنیایی است که مانع شناخت حق است.
چشم را بندد غرض...: حُبُّکَ الشَّیْءَ یُعمِى و یُصِمّ.
اوطان دون: وطنهای پست ، کنایه از رَحِم مادر.
او را از حدیث این جهان محجوب کرد: یعنی «طمع خون» نگذاشت که آنچه را درباره این جهان شنیده بود، باور کند.
چاشت خَورد: ناشتایى.
( 62) او تا جنس چیزى را ندیده باشد ادراک او طبعاً منکر است این سخنان را نمىشنود . ( 63) چنان که بعموم مردم این جهان پیمبران و ابدال از آن جهان سخن مىگویند . ( 64) و مىگویند این جهان چاه تنگ و تاریکى است و در خارج از این جهان عالمى هست وسیع و بىرنگ و بو . ( 65) ولى این سخنان بگوش کسى فرو نمىرود و حجاب آنها از قبول این سخنان طمع است که حجابى بس ضخیم و بزرگ است . ( 66) طمع گوش را از شنوائى و چشم را از نگاه کردن منع مىکند. ( 67) همچنان که آن جنین را طمع خون خوردن که در آن وطن اولیه پست خوراک لذیذ او است. ( 68) از خبر این جهان محجوب کرده و خون را محبوب او نموده. (- و طمع چشیدن این زندگانى دروغى از حیات راستى و حقیقى دورت کرده است. (- پس خوب ملتفت باش که طمع تو را کور مىکند و راه یقین را بر تو مىبندد. (- طمع حق را باطل جلوه داده و صد گونه کورى در تو ایجاد مىکند. (- پس چون مردمان راست از طمع بیزار شو تا پا بر سر آن آستان نهى. (- و چون بان بارگاه رسیدى از غم و شادى قدم بیرون نهاده و خلاص خواهى شد. (- چشم جانت روشن و حق بین شده ظلمت کفر زایل گشته چشمت روشنى دینى پیدا خواهد کرد.(- پس پند پیران را بجان و دل بشنو تا از خوف رها شده و در وادى امن و امان قدم بگذارى.
صحبت از نبودن تصویر اشیاء در ذهن نابینایان بود. انسان کور از آنچه ما میگوییم مشابه و همانندی ندیده است؛ بنابراین وجود چنان چیزی را نمیپذیرد. مردم ناآگاه در برابر حقایق الهی همین حالت را دارند. اولیای الهی به آنها توصیه میکنند که این جهان با همه آب و رنگش، چاهی بیش نیست و نباید بدان وابسته شد. امّا این کلمات در گوش آنان نفوذ نمیکند.چنان که اگر کودکى را که در رحم مادر به سر مىبرد، از جهان بیرون چیزى گویند به انکار بر مىخیزد.
( 50)چون جَنین بُد آدمی بُد خون غذا |
|
از نجس پاکی برد مؤمن، کذا |
( 51)از فطام خون غذااش شیر شد |
|
وز فطام شیر لقمهگیر شد |
( 52)وز فطام لقمه لقمانی شود |
|
طالب اشکار پنهانی شود |
( 53)گر جنین را کس بگفتی در رحم |
|
هست بیرون عالمی بس منتظم |
( 54)یک زمینی خرمی با عرض و طول |
|
اندرو صد نعمت و چندین اکول |
( 55)کوهها و بحرها و دشتها |
|
بوستانها، باغها و کشتها |
( 56)آسمانی بس بلند و پر ضیا |
|
آفتاب و ماهتاب و صد سها |
( 57)از جنوب و از شمال و از دبور |
|
باغها دارد عروسیها و سور |
( 58)در صفت ناید عجایبهای آن |
|
تو درین ظلمت چهای در امتحان |
( 59)خون خوری در چارمیخ تنگنا |
|
در میان حبس و انجاس و عنا |
( 60)او به حکم حال خود، منکر بدی |
|
زین رسالت معرض و کافر شدی |
( 61)کین محال است و فریب است و غرور |
|
زآنکه تصویری ندارد وهم کور |
کذا: همچنین، چنین.
فِطام: بریدن از شیر مادر، بریدن، منظور این است که باید خود را از شیر دنیا باز گیریم.
لُقمانى: منسوب به لقمان ، کنایه از دانشمند، حکیم.
اِشکار پنهانى: یعنی دست یافتن به اسرار غیب،کنایه از واردهاى غیبى، معانیى که بر دل افاضه شود.
اَکول: خورنده. در نسخه اساس به فتح همزه ضبط شده (اَکول)، امّا در نسخه نیکلسون به ضم (اُکول) است. لغت نامه به نقل از فرهنگ معین آن را جمع اُکُل: خوراکىها، گرفته و همین بیت را شاهد آورده است.
سُها: ستارهاى خرد در دنبال دُبِّ اکبر، و در اینجا کنایه از مطلق «ستاره» است.
صدسُها: یعنی ستارههای بسیار.
دَبور: بادى که (در شبه جزیره عربستان) از جانب جنوب وزد، مقابل باد شمال یا شرق که باد صبا باشد.
فکر کآن از مشرق آید آن صباست و آن که از مغرب دَبور باوباست
3055/ د / 4
اما «دبور» در بیت مورد بحث به معنى مطلق «جهت» به کار رفته است.
سور: مهمانى.
چار میخ: که در چهار سوى گنهکار مىکوفتند. و او را بدانها مىبستند چنان که نتواند جنبید، و گاه میخها را بر دست و پاى او مىکوفتند.
چار میخِ تنگنا: کنایه از رحم مادر.
أنجاس: جمع نجس: یعنی پلیدى ،ناپاکیها.
عَنا: رنج، مشقّت.
مُعرِض: روى گردان.
کافر: منکر، باور نکننده.
( 50) وقتى آدمى جنین بود غذایش خون و تار و پودش از خون بود. ( 51) وقتى از خون باز گرفته شد غذایش شیر گردیده و از شیر باز گرفته شد لقمه غذا بدست گرفت. ( 52) وقتى از لقمه باز گرفته شود لقمانى شده و طالب یک مطلوب نهانى مىگردد. ( 53) اگر در رحم مادر کسى به جنین مىگفت که در بیرون از رحم عالمى هست در کمال نظم. ( 54) و یک زمین پر عرض و طول سبز و خرمى هست که در آن نعمتها و خوراکیهاى لذیذ وجود دارد. ( 55) و در آن جا کوهها دریاها دشتها بستانها باغها کشتزارها وجود دارد . ( 56) و بر بالاى آن آسمانى است بس بلند و روشن که آفتاب و ماه و ستارگان بىشمار در آن نور پاشى مىکنند . ( 57) نسیمهاى جنوب و شمال و دبور از هر طرف مىوزد باغها دارد و عروسیها و مجالس سور و سرور در آن بر پا است . ( 58) عجایب آن عالم در وصف نمىگنجد تو در این جاى تاریک پر محنت چرا ایستادهاى؟ . ( 59) و در این جاى تنگ چهار میخ شده خون مىخورى و در میان نجاست و حبس و زحمت مقیم هستى . ( 60) آن جنین بحکم حالتى که دارد منکر مىشد و از این رسالت اعراض کرده و کافر مىگردید . ( 61) و مىگفت اینکه مىگویى محال است و فریب است و غرور چرا که وهم کور و خیال کسى که عالمى را ندیده و هنوز آلت دیدن آن را کاملا ندارد از این معنى دور و تصور آن را نتواند کرد .
تا وقتی که انسان به صورت جنین در رحم مادر است، از خون تغذیه میکند؛ همینطور وقتی که انسان اسیر جنین دنیاست به ناپاکیها و پلیدیها آلوده است. اما انسان مؤمن و پایبند به اصول دینی و ارزشهای معنوی، از طعامهای ناپاک دنیایی اجتناب میکند. مؤمن صاحبدل خود را به حیات دنیوی و زندگانی عنصری مقید نمیکند، بلکه خود را به تولد دوم میرساند و زندگی طیبه مییابد. هنگامی که انسان از غذاهای حسّی بازگرفته شود، به حکیمی فرزانه مبدّل میگردد و خواهان صید اسرار ربّانی و حقایق پنهانی میشود. مولانا میگوید: وقتی برای جنین توصیف زیباییها و بهرههای این جهان را میکنی، جنین روی بر میگرداند و باور نمیکند که دنیایی بهتر از رحم نیز وجود دارد، چنان که اهل دنیا مزایا و بهرههای جهان دیگر را باور ندارند. «وهم کور تصویری ندارد» یعنی نمیتواند تصور ذهنی از چیزی داشته باشد، زیرا چیزی را ندیده است تا در ذهن تصویر کند.
( 42)حلق جان از فکر تن خالی شود |
|
آنگهان روزیش اجلالی شود |
( 43)شرط تبدیل مزاج آمد بدان |
|
کز مزاج بد بود مرگ بدان |
( 44)چون مزاج آدمی گلخوار شد |
|
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد |
( 45)چون مزاج زشت او تبدیل یافت |
|
رفت زشتی از رخش چون شمع تافت |
( 46)دایهای کو طفل شیرآموز را |
|
تا به نعمت خوش کند پدفوز را |
( 47)گر ببندد راه آن پستان برو |
|
برگشاید راه صد بستان برو |
( 48)زآنکه پستان شد حجاب آن ضعیف |
|
از هزاران نعمت و خوان و رغیف |
( 49)پس حیات ماست موقوف فطام |
|
اندک اندک جهد کن، تم الکلام |
تبدیل مزاج: یعنی دگرگون شدن ادراکات ونیاز های روحانی ما.
مزاج بد: مزاج کیفیتى است که از تفاعل کیفیات متضاد حرارت، رطوبت، برودت، و یبوست در یکدیگر حاصل مىشود و تن آدمى هنگامى استوار است که این تفاعل به تناسب باشد و گر نه مزاج بد شود و بیمارى دست دهد.، ودر این جا یعنی دنیا دوستی که ما را از زندگی روحانی ومعنوی دور می کند
گل خوار: یعنی وابسته به عالم ماده .
سَقیم: بیمار.
شیر آموز: شیر خوار.
پَدفُوز: پتفوز: گرداگرد دهان، لب ودهان وذائقه است.
نعمت و بستان: معرفت حق است.
پستان: دلبستگیها و علایق دنیایی است.
رَغیف: گرده نان.
نعمت و خوان و رغیف: به معنای معرفت حق است.
فِطام: از شیر بریدن.
تَمَّ الکلام: (جمله فعلیه فعل و فاعل) گفتار پایان یافت.
( 42) اگر حلق نفس از وسوسه خالى شود و غذاى وسوسه را نخورد آن وقت است که او را به اکرام وحى میهمان مىکنند حلق دل و عقل وقتى از فکر خالى شد بدون معده و هضم روزى پیدا مىکند که دست کسى به آن نرسیده . ( 43) این را بدان که شرط پیش رفت انسان تبدیل مزاج است که مرگ بدان از مزاج بد است . ( 44) وقتى مزاج کسى گل پسند و گل خوار شد بیمار و زرد رنگ و ضعیف مىگردد . ( 45) وقتى مزاجش تبدیل یافته گل خوارى را ترک کرد زشتى صورت مىرود و بر اثر سلامتى رنگ چهرهاش گلنارى و تابان مىگردد . ( 46) دایه طفلى را که بشیر عادت کرده براى اینکه لب و دهان او را بنعمتهاى دیگر دل خوش کند . ( 47) اگر راه یک پستان را بر او ببندد راه صد بستان بروى او باز مىکند . ( 48) براى اینکه پستان براى این طفل ضعیف حجابى است که او را از هزاران نعمت و خوراکى باز داشته است . ( 49) پس زندگى ما موقوف باین است که جهد کنیم و کم کم چون طفلى که از شیر باز گیرند از عادت پست دست بکشیم .
سخن از روحی است که از اشتغال به امور مادی فارغ و آسوده است؛ به چنین روحی رزق و روزی الهی و معنوی داده میشود. این رزق میتواند تعلیم اسرار حق باشد. دادن استعداد درک حقایق به روح نیز هنگامی میسر میشود که روح الهی و اجلالی شود؛ یعنی شایسته اجلال و عنایت حق و موصوف به اوصاف جلیل شود. خداوند وقتی استعداد معنویت و قابلیت اسرار ربّانی را به تو میدهد که گرانقدر باشی و از پلیدیها پاک گردی. اما راه اجلالی شدن و اینکه چگونه ممکن است «حلق جان از فکر تن خالی شود»، سؤالی است که نیاز به دستورالعمل عرفانی دارد. مولانا در این رابطه میگوید: شرط اجلالی شدن «تبدیل مزاج» است.
تبدیل مزاج، یعنی دگرگون شدن ادراکات و نیازهای روحانی. مزاج بد و دنیا دوستی و دلبستگی به مظاهر مادی و ناپایدار دنیایی، ما را از زندگی روحانی و معنوی دور میکند و مرگ همین است. مولانا کسانی را که دارای مزاج دنیوی هستند، به بیمارانی تشبیه میکند که گل خوارند و گل خوردن را دوست دارند. این سخن مولانا برگرفته از این حدیث است که: «لاتُمیتوا القلوب بکثرة الطعام والشرّاب».[1]دلها را با پر خوارى و پر آشامى ممیرانید که شکم بارگى دل را مىمیراند».
اندرون از طعام خالى دار تا در او نور معرفت بینى
(گلستان سعدى، ص 95)
سپس برای چگونگی تبدیل مزاج مثالی میزند که: بریدن از زندگی مادی و تبدیل مزاج، مثل از شیر گرفتن بچه است. «دایه» استاد راهنمایی است که این کودک دنیا دوست و معتاد به شیر را با «نعمت» غذای روح آشنا میسازد. مولانا نتیجه میگیرد که: حیات معنوی و زندگانی جاودانه ما در این است که خود را از شیر دنیا و لذات و شهوات حیوانی بازگیریم و از آن پرهیز کنیم. «فطام» یعنی از شیر گرفتن.
( 36)آکل و مأکول را حلق است و نای |
|
غالب و مغلوب را عقل است و رای |
||||
( 37)حلق بخشید او عصای عدل را |
|
خورد آن چندان عصا و حبل را |
||||
( 38)واندرو افزون نشد زآن جمله اکل |
|
زآنکه حیوانی نبودش اکل و شکل |
||||
|
( 39)مر یقین را چون عصا هم حلق داد |
|
تا بخورد او هر خیالی را که زاد |
|
||
( 40)پس معانی را چو اعیان حلقهاست |
|
رازق حلق معانی هم خداست |
||||
( 41)پس ز مه تا ماهی هیچ از خلق نیست |
|
که بهجذب مایه او را حلق نیست |
غالب و مغلوب: چنان که در بیتهاى گذشته فرمود همه موجودات جهان آکل و مأکولاند، در این بیتها به این نکته اشارت مىکند که خوردن و خورده شدن تنها در جسم و جسمانى نیست. آن که نصیبى عقلانى از خدا یافته، با عقل و تدبیر ضعیفتر را مغلوب مىکند.
عصاى عدل: اشاره است به عصاى موسى (ع)، و «عدل» از آن جهت که سحر ساحران را باطل ساخت و با این کار جمعى را از گمراهى رهاند. و[اشاره بمضمون آیه واقعه در سوره شعرا که مىفرماید:« فَأَلْقَوْا حِبالَهُمْ وَ عِصِیَّهُمْ وَ قالُوا بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنَّا لَنَحْنُ اَلْغالِبُونَ فَأَلْقى مُوسى عَصاهُ فَإِذا هِیَ تَلْقَفُ ما یَأْفِکُونَ» یعنى ساحران ریسمانها و عصاهاى خود را افکندند و گفتند بعزت فرعون البته ما غالب هستیم پس از آن موسى عصاى خود را افکند که ناگاه آن چه که سحره به تزویر کرده بودند فرو برد][1]
حَبل: ریسمان.
معانى: جمع معنى: آن چه به عقل درک آن توان کرد، آن چه به حس درنیاید.
اعیان: جمع عین: جسمانىها.
جذب مایه: کنایه از خوراک، آن چه قوام هر آفریده بدوست خواه مادى باشد خواه معنوى.
( 36) آکل و مأکول حلق و ناى دارند و غالب و مغلوب عقل و رأى دارند. ( 37) خداوند بعصاى موسى حلق بخشید تا چندین عصا و ریسمان سحره را خورد. ( 38) ولى از آن همه خوردن چیزى بر جثه او افزوده نشد زیرا که خوراک و شکل او حیوانى نبود. ( 39) خداى تعالى یقین را هم مثل عصا حلق داده که هر خیالى را که پیدا شود مىخورد. ( 40) پس معانى هم مثل موجودات خارجى حلقها دارند و روزى آنها را هم خدا مىدهد. ( 41) پس از ماه تا ماهى خلقى نیست که براى جذب مایه و غذا حلق نداشته باشد .
پدیدههای خلقت همه «آکل ومأکول»اند و همه گلویی دارند که از طریق آن میخورند. و آنکه میخورد و آنکه خورده میشود و «مغلوب» است، خِرَد و تفکری در حدّ زندگی اینجهانی دارند. مولانا این موضوع را تعمیم میدهد و امور باطنی و حالات درونی را هم مشمول این قانون میداند و میگوید: معجزهْ موسی و اینکه عصای او اژدها شد و ماران ساحران فرعون را خورد، یک خوردن مادی و مانند خوردن جانوران و انسانها نبود و به همین دلیل حجم عصای موسی از خوردن «افزون نشد» حتی یقین انسان و مسائل روحی ـ روانی انسان هم این چنیناند. مرتبه یقین هم در سیر الیالله هر خیالی را میخورد و نابود میکند و شک و ظن را از دل انسان دور میگرداند. حقتعالی به یقین نیز همانند عصای موسی، حلق و گلویی بخشیده تا هر خیال یاوهای را که در قلب پدید میآید ببلعد. پس در سیرالیالله یقینی که از اهل دل حاصل میگردد شک و ظن را از دل سالک دور میگرداند. «معانی» ـ یعنی امور باطنیـ و حالات درونی هم «حلق» دارد و روزیِ این حلق، مادی نیست. پس به طور کلی و فراگیر از «مَه تا ماهی»، یعنی تمام مراتب خلقت، از بالاترین تا پایینترین، همه مخلوقات و حتی پدیدههای روحانی و نامریی، مناسب با خلقت خود حلقی دارند و مایه و غذایی میخورند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |