( 31)این جهان و ساکنانش منتشر |
|
وان جهان و سالکانش مستمر |
( 32)این جهان و عاشقانش منقطع |
|
اهل آن عالم مخلد مجتمع |
( 33)پس کریم آناست کو خود رادهد |
|
آب حیوانی که ماند تا ابد |
( 34)باقیات الصالحات آمد کریم |
|
رسته از صد آفت و اخطار و بیم |
( 35)گر هزارانند یک کس بیش نیست |
|
چون خیالاتی، عدد اندیش نیست |
مُنتشِر: پراکنده. (چنان که پیوسته در حال کون و فسادند).
منقطع: ودر تفرقه اند واز حقایق عالم ونیز از یکدیگر بریده اند.
مُستَمِر: پایدار، غیر متغیّر.
منقطع: بریده. کنایه از نیست شدنى.
مخلَّد مجتمع: ماندنی وپایدارند ویک وجودِ واحد دارند.
پس کریم آن است: معنى «کریم» در لغت بخشنده چیزى است به دیگرى، لیکن مولانا به مصداق «البَذلُ بِالنَّفسِ أقصى غایَة الجُود» گوید بخشنده حقیقى کسى است که خود را در این جهان فنا کند تا زندگانى جاودانه به خویش دهد که وَ إِنَّ اَلدَّارَ اَلْآخِرَةَ لَهِیَ اَلْحَیَوانُ.[1]
باقیات الصالحات: کردار نیک که پایدار ماند. برگرفته است از قرآن کریم وَ اَلْباقِیاتُ اَلصَّالِحاتُ خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ ثَواباً.»[2] آن که زندگى تغییر پذیر جسمانى را رها مىکند تا به زندگى مستمر جاودانى برسد کریم حقیقى اوست.
اَخطار: جمع خطر است
گر هزاراناند:
تفرقه در روح حیوانى بود نفس واحد روح انسانى بود
چون که حق رَشَّ علیهم نُورَهُ مفترق هرگز نگردد نور او
189- 188 / د /2
خیالاتى: آن که بینش درست ندارد. آن که گرفتار وهم است. چنین کس اولیاى حق را که همه یکاند متعدد مىشمارد. زیرا همه اجزای یک وحدت مطلق اند، آنچه تعدد وکثرت درآنها پدید می آورد خیالات ماست، درمرتبه یقین همه هستی یکی است.
( 31) این جهان و ساکنین آن وجود پراکندهاى دارند و هر زمان صورت جداگانه دارند ولى جهان دیگر و ساکنین آن داراى یک وجود دائمى و بطرف ابدیت سیارند. ( 32) این جهان و عاشقانش وجودشان محدود و خود از همدیگر جدا و هر یک تنها هستند ولى اهل آن جهان وجودشان همیشگى و با هم جمع و مأنوسند . ( 33) پس صاحب کرم کسى است که خود را داده و در عوض آب حیوانى بگیرد که براى همیشه باقى بماند . ( 34) « اَلْباقِیاتُ اَلصَّالِحاتُ » عبارت از کار این صاحب کرم است که گفتیم که از آفات و ترس و خطرها گذشته است . ( 35) اگر این اشخاص هزاران نفر باشند یک تن بیش نیستند چون آنها داراى خیالاتى که اندیشه عدد بکند نیستند و بیگانه از هم نیستند تا عدد در آنها بگنجد.
در این ابیات سخن از اهل الله (باقیان) و مقایسه آنها به اهل دنیاست. ساکنان این جهان «منتشر» و در تفرقهاند و از حقایق عالم و نیز از یکدیگر، بریده و منقطعاند؛ اما اهل آن عالم یا اهل الله، ماندنی و پایدارند و یک وجود واحد دارند. باید در پی آب حیات بود و این آب حیات، پیوستن به حق است که جود و بخشش از شاخصههای این پیوستن است؛ جود پیوستگان به حق، باقیات الصالحات است و چون باقی و پایدار است، از هر آفتی در امان است. در ادامه مولانا معنای مجتمع بودن پیوستگان به حق را روشنتر میکند و میگوید: پیوستگان به حق همه یکی هستند، زیرا همه اجزای یک وحدت مطلقاند. آنچه تعدد و کثرت در آنها پدید میآورد خیالات ماست؛ وگرنه در مرتبه یقین، همه هستی یکی است. وبخشندهْ حقیقی کسی است که در کام جان خود آب حیات را چکاند تا بقای جاودانه یابد و هستی مجازی و امکانی خود را در راه حق تعالی بذل کند و به مقام فنا برسد و از این طریق به حیات جاودان برسد. بخشندهْ حقیقی، نیکجاودانه است که از صد نوع گزند و خطر و بیم رهیده است.
( 26)ذرهها دیدم دهانشان جمله باز |
|
گر بگویم خوردشان گردد دراز |
( 27)برگها را برگ از انعام او |
|
دایگان را دایه لطف عام او |
( 28)رزقها را رزقها او میدهد |
|
زآنکه گندم بیغذایی چون زهد |
( 29)نیست شرح این سخن را منتها |
|
پارهای گفتم بدانی پارهها |
( 30)جمله عالم آکل و مأکول دان |
|
باقیان را مقبل و مقبول دان |
ذرهها: پدیدههای گوناگون آفرینشاند.
برگ: یعنی امکان و ابزار ادامهْ حیات ، اسباب، وسیله زندگى.
رزقها: (رزق نخست) آن چه غذاى آدمى است. (رزق دوم) آن چه موجب تقویت آن غذاست. (گندم را او با آب باران و آفتاب روزى مىدهد تا رزق آدمى شود).
زهد: یعنی بروید تا پدید آید
آکل و مأکول: خورنده و خورده. و این اشارت به تبدّل است در جهان طبیعت. خاک آب را مىخورد و گیاه مىرویاند. گوسفند گیاه را مىخورد و فربه مىشود، انسان گوسفند را مىخورد و باز خاک تن آدمى را، و همچنین. و این تبدّل تنها در جسم و جسمانى نیست، بلکه اندیشهها نیز چنین است. اندیشهاى محو مىشود و اندیشهاى جاى آن را مىگیرد.
مرغکى اندر شکار کرم بود گربه فرصت یافت او را در ربود
آکل و مأکول بود و بىخبر در شکار خود ز صیّادى دگر
720- 719 / د /5
گر حشیش آب و هوایى مىخورد معده حیوانش در پى مىچرد
آکل و مأکول آمد آن گیاه همچنین هر هستیى غیر اله
725- 724/ د / 5
شبهه آکل و مأکول یکى از شبهههاست که فیلسوفان غیر الهى در باره معاد کردهاند، و آن اینکه جزء جزء بدن آدمى به خاک تبدیل شده و از خاک به گیاه، و از گیاه به حیوان، و همچنین. پس چگونه این تن که هزاران بار نیست شده و هستىها به خود گرفته است، براى باز خواستِ روز رستاخیز (به همان گونه که در دنیا مىزیسته) موجود خواهد شد. پاسخى که حکماى الهى بدین شبهه دادهاند این است که شیئیّت شىء به صورت آن است نه به ماده. حاجى سبزوارى رحمهُ اللَّه فرماید:
وَ شُبهَةُ الآکِلِ وَ المَاکُولِ یَدفَعُها مَن کانَ مِن فُحُولٍ
إِذ صُورَة بِصُورَة لا تَنقَلِب عَلَى الهَیُولى الانحِفاظُ مُنسَحِب
و در شرح آن مىنویسد تشخص هر انسان به نفس اوست نه به بدن او، و بدن چیزى مبهم است و از این حیث آن را نه تعینى است و نه ذاتى ثابت. و در محشور شدن بدن لازم نیاید آن چه آن را مثلاً حیوانى خورده همان محشور شود بلکه آن چه نفس بدان تعلّق گیرد همان بدن اوست. (تلخیص از شرح منظومه) توضیح بیشتر اینکه اجزاى همین بدن آدمى در طول زندگانى او هر چند سال یک بار بکلى از میان مىرود و اجزاى دیگرى به جاى آن اجزاىِ تحلیل رفته، بدن او را تشکیل مىدهد و با این همه، او همان است و تغییر اجزاى بدن در شخصیتِ او تغییرى پدید نمىآورد. بدنى هم که آدمى در حشر مىیابد مانند همین است. در تشخیص همان است و در اجزاى ترکیب کننده نه.
باقیان: آنان که خود را در حق فانى کرده و باقى به بقاى اویند. آنان که با حق یکى شدهاند.
مقبل و مقبول: اشاره است بدان که تبدیلها در عالم طبیعت و ماده است اما در عالم مجردات تبدّل و تغییر نیست. اولیاى حق پذیرفته پیشگاه حق تعالى است و باقى به بقاى او.
( 26) اینها که سهل است من ذرهها را دیدم که همگى براى خوراک دهانشان باز بود که اگر خوراک آنها را شرح دهم کلام بس طولانى خواهد شد.( 27) از انعام او است که ببرگها غذا مىرسد و دایهها را دایه لطف او پرورش مىدهد. ( 28) رزقها را او رزق مىدهد و گرنه گندم بدون غذا چگونه از زمین بیرون آمده و سبز مىشود. ( 29) شرح این سخن پایان ندارد و من قسمتى از قسمتهاى بىانتهاى آن را بیان کردم. ( 30) و بدان که عالم همه آکل و مأکولند و همگى فانیند و آنها که باقیند اقبال به آنها رو آورده و مقبول درگاه الهى هستند.
در ابیات بالا سخن از این بود که هر پدیدهْ خلقت، خوراک پدیدهْ دیگری است که در ظاهر از آن کاملتر یا نیرومندتر است. در این ابیات همان معنا را از نظرگاه دیگری مطرح میکند. این لطف پروردگار است که همهْ آفریدگان را بهرهمند میسازد. هر برگ درخت از لطف پروردگار ساز و برگ زیستن میگیرد و همین «انعام اوست» که دایهها و عوامل پرورش موجودات را میپروراند. «زهد» یعنی پرورید تا پدید آید. «باقیان» یعنی اهل الله، آنها که فراتر از این عالم ظاهرند و باقی به بقای حقاند. بخت با آنها یار است و «مقبول» درگاه پروردگارند و به همین دلیل نه از غذای مادی بهرهای میبرند و نه خود مأکول دیگران میشوند.
لطف حضرت حق، به رزق و روزی موجودات نیز روزی میدهد، زیرا گندم چگونه میتواند بدون رزق و روزیِ حقتعالی نشو و نما کند؟ لطف باریتعالی به خاک نیز گلو میبخشد، یعنی قابلیت جذب آب میدهد تا آب را بیاشامد و صدگونه گل و گیاه از دل خود برویاند. باز برگ درختان از لطف و احسان الهی ساز و برگ حیات به دست میآورند و لطف واسع پروردگاری است که همهْ موجودات را پرورش میدهد.
( 15)کوه طور اندر تجلی حلق یافت |
|
تا که مِی نوشید و می را بر نتافت |
( 16)صار دکا منه و انشق الجبل |
|
هل رأیتم من جبل رقص الجمل |
( 17)لقمهبخشی آید از هر کس به کس |
|
حلقبخشی کار یزدان است و بس |
( 18)حلق بخشد جسم را و روح را |
|
حلق بخشد بهر هر عضوت جدا |
( 19)این گهی بخشد که اجلالی شوی |
|
وز دغا و از دغل خالی شوی |
( 20)تا نگویی سرّ سلطان را به کس |
|
تا نریزی قند را پیش مگس |
( 21)گوش آنکس نوشد اسرار جلال |
|
کو چو سوسن صد زبان افتاد و لال |
( 22)حلق بخشد خاک را لطف خدا |
|
تا خورد آب و بروید صد گیا |
( 23)باز خاکی را ببخشد حلق و لب |
|
تا گیاهش را خورد اندر طلب |
( 24)چون گیاهش خورد حیوان گشت زفت |
|
گشت حیوان لقمهْ انسان و رفت |
( 25)باز خاک آمد، شد اکّال بشر |
|
چون جدا شد از بشر روح و بصر |
تَجَلّى: درخشش.
نوشیدن مى و بر نتافتن: اشاره است بدان چه در قرآن کریم در داستان موسى (ع) آمده است « فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا: چون پروردگارش بر کوه تجلّى کرد، آن را خرد ساخت».[1]
صَارَ دَکّاً...: کوفته و ریز ریز شد و کوه درهم شکافت. آیا دیدهاید کوه چون شتر به رقص آید.
لقمه بخشى: در تداول اندک خوردنى به کسى دادن، لیکن در این بیت کنایه از تعلیم علوم جزئى و آموزشهاى صورى است که از بیشتر کسان ساخته است، ویا تعلیم اسرار حق .
حَلق بخشى: کنایه از بخشیدن استعدادى است که فرا گرفتن حقایق را شاید، و تواند گمرهان را هدایت نماید.
اِجلالى شدن: در خور مقام جلالت گردیدن، شایسته حضرت حق شدن، و آن فانى شدن است از خود و زنده بودن است به حق.
مگس: یعنی کسی که شایستگی غذای اهل معنا را نیافته است.
نوشد: مخفف نیوشد: یعنی بشنود.
سرّ سلطان نگفتن: چنان که گفتهاند: «العُلَماءُ اُمَناءُ اللَّهِ وَ اُمَناءُ الرسُّلِ.» وَ «مَن عَرَفَ اللَّهَ کَلَّ لِسانُه.» (هنگامى حلق به تو مىبخشند که شایستگى یافته باشى).
آن که کف را دید سرِ گویان بود و آن که دریا دید او حیران بود
2908 / د /5
سوسن: گلى است به رنگهاى گوناگون، و سفید آن ده برگ دارد.
ز مرغ صبح ندانم که سوسنِ آزاد چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد
(حافظ)
خورد: خوراک.
زَفت: درشت، فربه.
اکَّال: بسیار خورنده.صیغهْ مبالغه یی که به معنی اسم فاعل به کار رفته است.
باز خاک آمد شد اکّال بشر : اشاره دارد به آیهْ شریفهْ: «مِنْهَا خَلَقْنَاکُمْ وَفِیهَا نُعِیدُکُمْ وَمِنْهَا نُخْرِجُکُمْ تَارَةً أُخْرَى»: و شما را از زمین بیافریدیم و به آن برمیگردانیم و دگربار از زمین میرویید.[2]
بَصَر: بینایى، دیده.
( 15) چنان که کوه طور در موقع تجلى پروردگار براى نوشیدن مى حلق پیدا کرده و باده تجلى را رد نکرده و خورد. ( 16) و بر اثر آن کوه منشق شده پاره پاره گردید هیچ دیده شده است که کوه چون شتر برقص در آید. ( 17) هر کس مىتواند لقمه بخشى کند و لقمه بکس دیگر بدهد ولى حلق بخشى فقط کار خداوند است او است که مىتواند قابلیت ببخشد. ( 18) او بهر جسم و روحى و بهر عضوى جداگانه حلق بخشى فرموده و استعداد مخصوص مرحمت مىکند. ( 19) ولى این را در موقعى بتو مىبخشد که جلالت پیدا کرده از ناراستى و مکر و حیله پاک شده باشى . ( 20) تا اسرار پادشاه را بکسى نگویى و قند را پیش مگس نریزى . ( 21) گوش کسى اسرار خداوندى را مىشنود که چون سوسن باده زبان خاموش باشد . ( 22) لطف خداوندى بخاک حلق مىبخشد تا آب خورده و صد گونه گیاه از خود برویاند. ( 23) پس از آن باز یک دسته خاکیان را که حیوانات هستند حلق و آب مىبخشد تا گیاه زمین را در موقع حاجت بخورند. ( 24) وقتى حیوان گیاه خورده و رشد و نمو نمود لقمه انسان مىگردد. ( 25) پس از آن باز وقتى روح و بینایى از بدن انسان خارج شد بعد از مرگش خوراک خاک مىگردد.
کوه طور محل تجلّی حق شد و بر اثر آن؛ استعداد و قابلیت فهم اسرار ربّانی را یافت، چندانکه شراب شهودِ جمالِ حق را نوشید. اما باز آنچه در گلویش ریختند، بیش از تحمل او بود، کوه پاره پاره شد و از هم شکافت. آیا دیدهاید که کوه مانند شتر به رقص آید؟ اشاره دارد به آیهْ 143 سوره اعراف که پروردگار بر کوه طور تجلی کرد و کوه از هم شکافت و موسی که خود طالب این جلوه حق بود، بیهوش افتاد. «لقمه بخشی» در اینجا تعلیم اسرار حق است و «حلق بخشی» دادن استعداد درک آن حقایق است که تنها کار یزدان است. «اجلالی شوی» یعنی شایسته اجلال و عنایت حق و موصوف به اوصاف جلیل شوی. حق تعالی وقتی استعداد معنویت و قابلیت اسرار ربّانی را به تو میدهد که گرانقدر باشی و از پلیدیها پاک گردی. مولانا با استناد به حدیث: «من عرف الله کلّ لسانه» می گوید: مرد حق راز حق را به هر کسی نمیگوید.
مولانا در ادامه میگوید: مسیر هستی دایرهای است که در آن هر آفریدهای به دلیلی پدید میآید. این مسیر از خاک آغاز و به خاک ختم میشود. اشاره دارد به آیهْ شریفهْ: و شما را از زمین بیافریدیم و به آن برمیگردانیم و دگربار از زمین میرویید.
( 9)چونکه موصوفی بهاوصاف جلیل |
|
ز آتش امراض بگذر چون خلیل |
( 10)گردد آتش بر تو هم برد و سلام |
|
ای عناصر مر مزاجت را غلام |
( 11)هر مزاجی را عناصر مایهاست |
|
وین مزاجت برتر از هر پایه است |
( 12)این مزاجت از جهان منبسط |
|
وصف وحدت را کنون شد ملتقط |
( 13)ای دریغا عرصه افهام خلق |
|
سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق |
( 14)ای ضیاءالحق! بهحذقِ رأی تو |
|
حلق بخشد سنگ را حلوای تو |
موصوف به اوصاف جلیل بودن: متخلّق به اخلاق الهى گشتن. از مرتبه تعلّق به جسم و صفتهاى جسمانى گذشتن.
آتش أمراض: منظور گرمیى است که از شدت بیمارى و مخصوصاً تب در حسام الدین بوده است. و در آن اشاره است به مرضها که آدمى را از رسیدن به حق باز می دارد، و بدترین آن مرضها شرک است. در قرآن کریم آمده است که ابراهیم (ع) نخست ستاره را دید و گفت این پروردگار من است، دیگر بار ماه را، و سپس آفتاب را، و چون هر سه را ناپایدار دید از آنها گذشت و به خدا رسید.
گردد آتش...: چنان که اشاره شد دور نیست از آتش، گرمىِ تب مقصود باشد که عارض حسام الدین شده و او را از ادامه کار باز داشته بود.
بَرد: سرد.
سَلام: آسایش و أمان. برگرفته است از آیه « قُلْنا یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهِیمَ». [1]
عناصر: جمع عُنصر، و آن چهار است که مىپنداشتند موجودات عالمِ طبیعت از آن چهار عنصر پدید آمده است: خاک، آب، باد، و آتش. یا اشاره است به چهار طبع: صفرا، سودا، بلغم، و خون یا حرارت، برودت، رطوبت، و یبوست و این مناسبتر مىنماید.
این مزاج: اشاره است به مرحله تجرید و گذشتن از جسمانىها و ترکیبها و رسیدن به بساطت.
مُنبَسِط: بسیط. که مرکب نیست.
روحهاى منبسط را تن کند هر تنى را باز آبستن کند
399/ د / 1
ازجهان منبسط: یعنی ازعالم هستی محض که اجزاء وترکیب ندارد.
مُلتَقِط: بر چیننده، بردارنده.
ندارد خلق حلق: یعنی مردم گلویی ندارند که از طریق آن غذای معنوی بخورند و به عالم معنا آشنا شوند. به عبارت دیگر، اسرار غیب را نمیتوان به خلق گفت.
حذق: زیرکى، مهارت.
حلق بخشد سنگ را : یعنی سخن و فکر حسامالدین مانند شیرینیای است که سنگ هم برای خوردن آن گلو پیدا میکند.
حلوا: استعاره از سخنانى که متضمن معانى عرفانى و بیان حقیقت است و موجب راهنمایى سالک.
( 9) چون تو «اى حسام الدین» باوصاف خداوند جلیل متصف هستى آتش براى تو گلستان شده است. ( 10) اى آن که عناصر غلام طینت و خمیره تو است بر اثر وجود تو پنج حس و شش جهت رام شده و مطیع مىگردند. ( 11) هر مزاج و خمیرهاى از عناصر مرکب است ولى خمیره تو برتر و بالاتر از هر پایه و هر مقامى است. ( 12) این مزاج و خمیره تو از جهان منبسط وصف وحدت را بدون طلب یافته و دارا شده است. ( 13) افسوس که عرصه فهم مردم تنگ است و استعداد شنیدن مطالب عالیه را ندارند. ( 14) ولى اى حسام الدین مهارتی که تو در اظهار رأى و عقیده خود دارى، به سنگ حلق مىبخشد و در هر بىاستعدادى قابلیت ایجاد مىکند.
مولانا براین باور است که: نیروی مردان حق، نیروی مادی نیست و مانند چشمهای از نیروی حق است که میجوشد. نیروی مردان حقـ همانند نیروی جبرئیل و دیگر فرشتگان ـ از دیدار و رابطه با خدای مهربان سرچشمه میگیرد، نه از غذای مادی انسانها.
نکته دیگر آن که «ابدال» در کلام مولانا، یعنی مردان راه حق و در مثنوی به طبقهْ خاصی از اولیا اطلاق نمیشود. مولانا اولیاءالله را از ابدال حق میشمارد که مانند جبرئیل از دوستیحق نیروی معنوی میگیرد. انسانهایکامل، از فرشتگان به خدا نزدیکترند. جسم مردان حق هم از ماده متأثر نمیشود، زیرا عوامل عنصری و مادی در مزاج مرد حق اثری ندارند و جسمشان تابع قدرت روحانی و معنوی اوست. مزاج مردان حق برای نشان دادن «وصف وحدت»، با این جهان خاکی التقاط یافته، اما در حقیقت اصل آن «از جهان منبسط»، یعنی از عالم هستی محض است که اجزا و ترکیب ندارد. واقعیت آن است که در آدمى از جانب حضرت حق ودیعتى است که اگر آن را پرورش دهد تا به کمال رسد، از خاک به افلاک خواهد رفت، عنصرها در فرمان او خواهد بود و او در عالم طبیعت اثر خواهد نمود. اما هر کس را چنین لیاقت نیست. اولیاى خداىاند که با تدبیر خویش می توانند مزاجها را دگرگون گردانند و خلق را از نقصان برهانند، و به کمال رسانند. چنان که تجلّى پروردگار کوهى را بپراکند و به جنبش در آورد.
جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد
25 / د /1
سختتر از کوه چیست؟ چون که به تو بنگریست زنده شد از عشق زیست، شهره شد اندر زمان
(دیوان کبیر، ب 21713)
|
( 1) اى ضیاء الحق حسام الدین بیار |
|
این سوم دفتر که سنّت شد سه بار |
|
||
|
( 2)بر گشا گنیجینه اسرار را |
|
در سوم دفتر بِهِل اَعذار را |
|
||
( 3)قُوَّتَت از قوّت حق میزهد |
|
نز عروقی کز حرارت میجهد |
||||
( 4)این چراغ شمس کو روشن بود |
|
نز فتیل و پنبه و روغن بود |
||||
( 5)سقف گردون کو چنین دائم بود |
|
نز طناب و اُستُنی قایم بود |
||||
( 6)قوت جبریل از مطبخ نبود |
|
بود از دیدار خَلاّقِ وجود |
||||
( 7)همچنان این قوت ابدال حق |
|
هم ز حق دان نه از طعام و از طبق |
||||
( 8)جسمشان را هم ز نور اسرشتهاند |
|
تا ز روح و از ملک بگذشتهاند |
سنّت: گفتار یا کردار یا تقریر پیغمبر (ص) است، و «تقریر» پذیرفتن گفتار یا کردار کسى است که در محضر او چیزى گوید یا کارى کند، و پیغمبر بر او خرده نگیرد. و معنى دیگر «سنت» استحباب است، مقابل وجوب. که در این بیت همین معنى مقصود است.
سه بار شدن سنّت: شارحان در شرح این جمله، از رسول (ص) روایتها آوردهاند. هفت روایت را مرحوم فروزانفر در احادیث مثنوى نوشته است.[1] بعض شارحان نوشتهاند پیغمبر (ص) با سه انگشت غذا مىخورد. روایتهاى دیگر، در همین معنى در این باره مىبینیم، و شاید نزدیکترین آنها به معنى آن در این بیت، همان روایت اخیر احادیث مثنوى است که رسول (ص) چون خواست وضو گیرد سه بار آب بر دو دست ریخت و سه بار مضمضه و استنشاق کرد.
اعذار: جمع عذر: بهانه. یا (به کسر همزه) عذر آوردن،
عذرها را به یک سو نهادن: گویا اشاره به این است که حسام الدین از بیمارى شکایت داشته و با ضعیفى مزاج و کم شدن نیرو، ویا به علت فوت همسرش وضعیت روحی مناسبی نداشته و نمىتوانسته است همچنان به کار نوشتن مشغول باشد.
مولانا با سرودن این بیتها از یک سو مىخواهد او را دل دارى دهد و بر سر کار آورد، و از سوى دیگر به مریدان بگوید حسام الدین همچون دیگر مردمان نیست که مزاج او با عاملهاى طبیعى نیرو گیرد و با بیمارىها از کار بیفتد. دیگر مزاجها از عنصرها ترکیب شده است، اما مزاج حسام الدین چون آن مزاجها نیست. سپس تلویحاً مىگوید مردمِ عادى قدرت درک مقام او را ندارند.
زهیدن: زاییدن، متولّد شدن، پدید آمدن.
از حرارت جهیدن: حرارتى که از رگ قلب به همه تن مىرسد.
اُستُن: ستون.
قائم: ایستاده. مضمون بیت برگرفته از قرآن کریم است اَللَّهُ اَلَّذِی رَفَعَ اَلسَّمواتِ بِغَیْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها: خدایى که بر افراشت آسمانها را بىستونى که ببینیدش.[2]
قوّت جبریل: اشاره دارد به آیه شریفه :« ذِی قُوَّةٍ عِنْدَ ذِی اَلْعَرْشِ مَکِینٍ: نیرومندى جاى گرفته به درگاه صاحب عرش.»[3] و نیز آیه شریفهْ: «عَلَّمَهُ شَدِیدُ اَلْقُوى.»[4] از «شدید القوى» مقصود جبرئیل است.
ابدال: آفرینشِ اولیاى حق که مولانا از آنان به «ابدال» تعبیر کرده است از نور حق تعالى است، چنان که در جاى دیگر فرموده است:
بنهد اندر روى دیگر نور خود که ببیند نیم شب هر نیک و بد
یوسف و موسى ز حق بردند نور در رخ و رخسار و در ذاتُ الصُّدور
3058- 3057/ د / 6
جسمشان مشکات دان دلشان زُجاج تافته بر عرش و افلاک این سراج
نورشان حیرانِ این نور آمده چون ستاره زین ضُحَى فانى شده
3070- 3069 / د /6
آنان چون جسم را رها کرده و جان شدهاند، سراپا نورند. قوت جسمانىشان به نیروى ربّانى مبدّل گردیده است.
از پاى تا به سر همه نور خدا شود در راه ذُو الجلال چو بىپا و سر شوى
(حافظ)
طَبَق: خوانى گرد ساخته از چوب یا دیگر چیز که به جاى سفره، خوردنى در آن مىنهند و نزد مهمان مىآورند.
روح: جبریل است. (تبیان) و گفتهاند دستهاى از فرشتگاناند. (کشف الاسرار)
( 1) اى ضیاء الحق سومین دفتر را پیش آر که رسم و طریقه ما بمرحله سوم رسید. ( 2) عذرها را کنار گذاشته در دفتر سوم گنجینه اسرار را بگشاى. ( 3) جوشش چشمه نیروى تو از سرچشمه نیروى حق است نه از عروقى که بر اثر حرارت غریزیه مىجهد و حیات حیوانى را تأمین مىکند. ( 4) این چراغ شمس که روشن است از فتیله و روغن نیست. ( 5) این سقف گردون که باثبات دائمى بالاى سر ما است بوسیله طناب و ستون بر پا نشده. ( 6) نیروى جبرئیل از خوراکى نبود بلکه از دیدار جمال خداوندى بود. ( 7) و همچنین این نیروى ابدال حق نیز از حق به آنها مىرسد نه از طعام و طبق. ( 8) جسم آنها را هم از نور سرشتهاند این است که از روح و از شیطان پیش افتادهاند.
[1] - احادیث مثنوى (ص 71- 72)
[2] - (سوره رعد،آیه 2)
[3] - (سوره تکویر،آیه 20)
[4] - (سوره نجم،آیه 5)
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |