بازگرداندن خشم با بردباری، نتیجه دانش است . [امام علی علیه السلام]
عرشیات
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم(6)
دوشنبه 94 آذر 2 , ساعت 9:23 عصر  

پیوستگان و گسستگان 

جواد و بخشندهْ حقیقی؟

 

( 31)این جهان و ساکنانش منتشر

 

وان جهان و سالکانش مستمر

( 32)این جهان و عاشقانش منقطع

 

اهل آن عالم مخلد مجتمع

( 33)پس کریم آن‌است کو خود رادهد

 

آب حیوانی که ماند تا ابد

( 34)باقیات الصالحات آمد کریم

 

رسته از صد آفت و اخطار و بیم

( 35)گر هزارانند یک کس بیش نیست

 

چون خیالاتی، عدد اندیش نیست

 مُنتشِر: پراکنده. (چنان که پیوسته در حال کون و فسادند).

منقطع: ودر تفرقه اند واز حقایق عالم ونیز از یکدیگر بریده اند.

مُستَمِر: پایدار، غیر متغیّر.

منقطع: بریده. کنایه از نیست شدنى.

مخلَّد مجتمع: ماندنی وپایدارند ویک وجودِ واحد دارند.

پس کریم آن است: معنى «کریم» در لغت بخشنده چیزى است به دیگرى، لیکن مولانا به مصداق «البَذلُ بِالنَّفسِ أقصى غایَة الجُود» گوید بخشنده حقیقى کسى است که خود را در این جهان فنا کند تا زندگانى جاودانه به خویش دهد که وَ إِنَّ اَلدَّارَ اَلْآخِرَةَ لَهِیَ اَلْحَیَوانُ.[1]

باقیات الصالحات: کردار نیک که پایدار ماند. برگرفته است از قرآن کریم وَ اَلْباقِیاتُ اَلصَّالِحاتُ خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ ثَواباً.»[2] آن که زندگى تغییر پذیر جسمانى را رها مى‏کند تا به زندگى مستمر جاودانى برسد کریم حقیقى اوست.

اَخطار: جمع خطر است

گر هزاران‏اند:

          تفرقه در روح حیوانى بود                 نفس واحد روح انسانى بود

          چون که حق رَشَّ علیهم نُورَهُ             مفترق هرگز نگردد نور او

189- 188 / د /2

خیالاتى: آن که بینش درست ندارد. آن که گرفتار وهم است. چنین کس اولیاى حق را که همه یک‏اند متعدد مى‏شمارد. زیرا همه اجزای یک وحدت مطلق اند، آنچه تعدد وکثرت درآنها پدید می آورد خیالات ماست، درمرتبه یقین همه هستی یکی است.

( 31) این جهان و ساکنین آن وجود پراکنده‏اى دارند و هر زمان صورت جداگانه دارند ولى جهان دیگر و ساکنین آن داراى یک وجود دائمى و بطرف ابدیت سیارند. ( 32) این جهان و عاشقانش وجودشان محدود و خود از همدیگر جدا و هر یک تنها هستند ولى اهل آن جهان وجودشان همیشگى و با هم جمع و مأنوسند . ( 33) پس صاحب کرم کسى است که خود را داده و در عوض آب حیوانى بگیرد که براى همیشه باقى بماند . ( 34) « اَلْباقِیاتُ اَلصَّالِحاتُ » عبارت از کار این صاحب کرم است که گفتیم که از آفات و ترس و خطرها گذشته است . ( 35) اگر این اشخاص هزاران نفر باشند یک تن بیش نیستند چون آنها داراى خیالاتى که اندیشه عدد بکند نیستند و بیگانه از هم نیستند تا عدد در آنها بگنجد.

در این‌ ابیات سخن از اهل الله (باقیان) و مقایسه آنها به اهل دنیاست. ساکنان این جهان «منتشر» و در تفرقه‌اند و از حقایق عالم و نیز از یک‌دیگر، بریده و منقطع‌اند؛ اما اهل آن عالم یا اهل الله، ماندنی و پایدارند و یک وجود واحد دارند. باید در پی آب حیات بود و این آب حیات، پیوستن به حق است که جود و بخشش از شاخصه‌های این پیوستن است؛ جود پیوستگان به حق، باقیات الصالحات است و چون باقی و پایدار است، از هر آفتی در امان است. در ادامه مولانا معنای مجتمع بودن پیوستگان به حق را روشن‌تر می‌کند و می‌گوید: پیوستگان به حق همه یکی هستند، زیرا همه اجزای یک وحدت مطلق‌اند. آن‌چه تعدد و کثرت در آنها پدید می‌آورد خیالات ماست؛ وگرنه در مرتبه یقین، همه هستی یکی است. وبخشندهْ حقیقی کسی است که در کام جان خود آب حیات را چکاند تا بقای جاودانه یابد و هستی مجازی و امکانی خود را در راه حق تعالی بذل کند و به مقام فنا برسد و از این طریق به حیات جاودان برسد. بخشندهْ حقیقی، نیک‌جاودانه است که از صد نوع گزند و خطر و بیم رهیده است.



[1] - (سوره عنکبوت،آیه 64)

[2] - (سوره کهف،آیه 46)

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم(5)
دوشنبه 94 آذر 2 , ساعت 9:21 عصر  

شراب شهود جمال حق(2)

  ( 26)ذره‌ها دیدم دهانشان جمله باز

 

گر بگویم خوردشان گردد دراز

( 27)برگ‌ها را برگ از انعام او

 

دایگان را دایه لطف عام او

( 28)رزق‌ها را رزق‌ها او می‌دهد

 

زآن‌که گندم بی‏غذایی چون زهد

( 29)نیست شرح این سخن را منتها

 

پاره‌ای گفتم بدانی پاره‌ها

( 30)جمله عالم آکل و مأکول دان

 

باقیان را مقبل و مقبول دان

 ذره‌ها: پدیده‏های گوناگون آفرینش‌اند.

برگ: یعنی امکان و ابزار ادامهْ حیات ، اسباب، وسیله زندگى.

رزق‏ها: (رزق نخست) آن چه غذاى آدمى است. (رزق دوم) آن چه موجب تقویت آن غذاست. (گندم را او با آب باران و آفتاب روزى مى‏دهد تا رزق آدمى شود).

زهد: یعنی بروید تا پدید آید

آکل و مأکول: خورنده و خورده. و این اشارت به تبدّل است در جهان طبیعت. خاک آب را مى‏خورد و گیاه مى‏رویاند. گوسفند گیاه را مى‏خورد و فربه مى‏شود، انسان گوسفند را مى‏خورد و باز خاک تن آدمى را، و همچنین. و این تبدّل تنها در جسم و جسمانى نیست، بلکه اندیشه‏ها نیز چنین است. اندیشه‏اى محو مى‏شود و اندیشه‏اى جاى آن را مى‏گیرد.

          مرغکى اندر شکار کرم بود             گربه فرصت یافت او را در ربود

          آکل و مأکول بود و بى‏خبر             در شکار خود ز صیّادى دگر

720- 719 / د /5

          گر حشیش آب و هوایى مى‏خورد             معده حیوانش در پى مى‏چرد

          آکل و مأکول آمد آن گیاه             همچنین هر هستیى غیر اله‏

725- 724/ د / 5

شبهه آکل و مأکول یکى از شبهه‏هاست که فیلسوفان غیر الهى در باره معاد کرده‏اند، و آن اینکه جزء جزء بدن آدمى به خاک تبدیل شده و از خاک به گیاه، و از گیاه به حیوان، و همچنین. پس چگونه این تن که هزاران بار نیست شده و هستى‏ها به خود گرفته است، براى باز خواستِ روز رستاخیز (به همان گونه که در دنیا مى‏زیسته) موجود خواهد شد. پاسخى که حکماى الهى بدین شبهه داده‏اند این است که شیئیّت شى‏ء به صورت آن است نه به ماده. حاجى سبزوارى رحمهُ اللَّه فرماید:

          وَ شُبهَةُ الآکِلِ وَ المَاکُولِ             یَدفَعُها مَن کانَ مِن فُحُولٍ‏

          إِذ صُورَة بِصُورَة لا تَنقَلِب             عَلَى الهَیُولى الانحِفاظُ مُنسَحِب‏

و در شرح آن مى‏نویسد تشخص هر انسان به نفس اوست نه به بدن او، و بدن چیزى مبهم است و از این حیث آن را نه تعینى است و نه ذاتى ثابت. و در محشور شدن بدن لازم نیاید آن چه آن را مثلاً حیوانى خورده همان محشور شود بلکه آن چه نفس بدان تعلّق گیرد همان بدن اوست. (تلخیص از شرح منظومه) توضیح بیشتر اینکه اجزاى همین بدن آدمى در طول زندگانى او هر چند سال یک بار بکلى از میان مى‏رود و اجزاى دیگرى به جاى آن اجزاىِ تحلیل رفته، بدن او را تشکیل مى‏دهد و با این همه، او همان است و تغییر اجزاى بدن در شخصیتِ او تغییرى پدید نمى‏آورد. بدنى هم که آدمى در حشر مى‏یابد مانند همین است. در تشخیص همان است و در اجزاى ترکیب کننده نه.

باقیان: آنان که خود را در حق فانى کرده و باقى به بقاى اویند. آنان که با حق یکى شده‏اند.

مقبل و مقبول: اشاره است بدان که تبدیل‏ها در عالم طبیعت و ماده است اما در عالم مجردات تبدّل و تغییر نیست. اولیاى حق پذیرفته پیشگاه حق تعالى است و باقى به بقاى او.

( 26) اینها که سهل است من ذره‏ها را دیدم که همگى براى خوراک دهانشان باز بود که اگر خوراک آنها را شرح دهم کلام بس طولانى خواهد شد.( 27) از انعام او است که ببرگها غذا مى‏رسد و دایه‏ها را دایه لطف او پرورش مى‏دهد. ( 28) رزقها را او رزق مى‏دهد و گرنه گندم بدون غذا چگونه از زمین بیرون آمده و سبز مى‏شود. ( 29) شرح این سخن پایان ندارد و من قسمتى از قسمتهاى بى‏انتهاى آن را بیان کردم‏. ( 30) و بدان که عالم همه آکل و مأکولند و همگى فانیند و آنها که باقیند اقبال به آنها رو آورده و مقبول درگاه الهى هستند.

در ابیات بالا سخن از این بود که هر پدیدهْ خلقت، خوراک پدیدهْ دیگری است که در ظاهر از آن کامل‌تر یا نیرومندتر است. در این ابیات همان معنا را از نظرگاه دیگری مطرح می‏کند. این لطف پروردگار است که همهْ آفریدگان را بهره‌مند می‏سازد. هر برگ درخت از لطف پروردگار ساز و برگ زیستن می‏گیرد و همین «انعام اوست» که دایه‏ها و عوامل پرورش موجودات را می‏پروراند. «زهد» یعنی پرورید تا پدید آید. «باقیان» یعنی اهل الله، آنها که فراتر از این عالم ظاهرند و باقی به بقای حق‌اند. بخت با آنها یار است و «مقبول» درگاه پروردگارند و به همین دلیل نه از غذای مادی بهره‏ای می‏برند و نه خود مأکول دیگران می‏شوند.

لطف حضرت حق، به رزق و روزی موجودات نیز روزی می‏دهد، زیرا گندم چگونه می‏تواند بدون رزق و روزیِ حق‌تعالی نشو و نما کند؟ لطف باری‌تعالی به خاک نیز گلو می‏بخشد، یعنی قابلیت جذب آب می‏دهد تا آب را بیاشامد و صدگونه گل و گیاه از دل خود برویاند. باز برگ درختان از لطف و احسان الهی ساز و برگ حیات به دست می‏آورند و لطف واسع پروردگاری است که همهْ موجودات را پرورش می‏دهد.



نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم(4)
دوشنبه 94 آذر 2 , ساعت 9:19 عصر  

شراب شهود جمال حق

( 15)کوه طور اندر تجلی حلق یافت

 

تا که مِی‏ نوشید و می ‏را بر نتافت

( 16)صار دکا منه و انشق الجبل

 

هل رأیتم من جبل رقص الجمل

( 17)لقمه‌بخشی آید از هر کس به کس

 

حلق‌بخشی کار یزدان است و بس

( 18)حلق بخشد جسم را و روح را

 

حلق بخشد بهر هر عضوت جدا

( 19)این گهی بخشد که اجلالی شوی

 

وز دغا و از دغل خالی شوی

( 20)تا نگویی سرّ سلطان را به کس

 

تا نریزی قند را پیش مگس

( 21)گوش آن‌کس نوشد اسرار جلال

 

کو چو سوسن صد زبان افتاد و لال

( 22)حلق بخشد خاک را لطف خدا

 

تا خورد آب و بروید صد گیا

( 23)باز خاکی را ببخشد حلق و لب

 

تا گیاهش را خورد اندر طلب

( 24)چون گیاهش خورد حیوان گشت زفت

 

گشت حیوان لقمه‌ْ انسان و رفت

( 25)باز خاک آمد، شد اکّال بشر

 

چون جدا شد از بشر روح و بصر

 تَجَلّى: درخشش.

نوشیدن مى و بر نتافتن: اشاره است بدان چه در قرآن کریم در داستان موسى (ع) آمده است « فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا: چون پروردگارش بر کوه تجلّى کرد، آن را خرد ساخت».[1]

صَارَ دَکّاً...: کوفته و ریز ریز شد و کوه درهم شکافت. آیا دیده‏اید کوه چون شتر به رقص آید.

لقمه بخشى: در تداول اندک خوردنى به کسى دادن، لیکن در این بیت کنایه از تعلیم علوم جزئى و آموزش‏هاى صورى است که از بیشتر کسان ساخته است، ویا تعلیم اسرار حق .

حَلق بخشى: کنایه از بخشیدن استعدادى است که فرا گرفتن حقایق را شاید، و تواند گمرهان را هدایت نماید.

اِجلالى شدن: در خور مقام جلالت گردیدن، شایسته حضرت حق شدن، و آن فانى شدن است از خود و زنده بودن است به حق.

مگس: یعنی کسی که شایستگی غذای اهل معنا را نیافته است.

نوشد: مخفف نیوشد: یعنی بشنود.

سرّ سلطان نگفتن: چنان که گفته‏اند: «العُلَماءُ اُمَناءُ اللَّهِ وَ اُمَناءُ الرسُّلِ.» وَ «مَن عَرَفَ اللَّهَ کَلَّ لِسانُه.» (هنگامى حلق به تو مى‏بخشند که شایستگى یافته باشى).

          آن که کف را دید سرِ گویان بود             و آن که دریا دید او حیران بود

2908 / د /5

 

سوسن: گلى است به رنگ‏هاى گوناگون، و سفید آن ده برگ دارد.

          ز مرغ صبح ندانم که سوسنِ آزاد             چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد

(حافظ)

خورد: خوراک.

زَفت: درشت، فربه.

اکَّال: بسیار خورنده.صیغهْ مبالغه یی که به معنی اسم فاعل به کار رفته است.

باز خاک آمد شد اکّال بشر : اشاره دارد به آیهْ شریفهْ: «مِنْهَا خَلَقْنَاکُمْ وَفِیهَا نُعِیدُکُمْ وَمِنْهَا نُخْرِجُکُمْ تَارَةً أُخْرَى»: و شما را از زمین بیافریدیم و به آن برمی‏گردانیم و دگربار از زمین می‏رویید.[2]

بَصَر: بینایى، دیده.

( 15) چنان که کوه طور در موقع تجلى پروردگار براى نوشیدن مى حلق پیدا کرده و باده تجلى را رد نکرده و خورد. ( 16) و بر اثر آن کوه منشق شده پاره پاره گردید هیچ دیده شده است که کوه چون شتر برقص در آید. ( 17) هر کس مى‏تواند لقمه بخشى کند و لقمه بکس دیگر بدهد ولى حلق بخشى فقط کار خداوند است او است که مى‏تواند قابلیت ببخشد. ( 18) او بهر جسم و روحى و بهر عضوى جداگانه حلق بخشى فرموده و استعداد مخصوص مرحمت مى‏کند. ( 19) ولى این را در موقعى بتو مى‏بخشد که جلالت پیدا کرده از ناراستى و مکر و حیله پاک شده باشى‏ . ( 20) تا اسرار پادشاه را بکسى نگویى و قند را پیش مگس نریزى‏ . ( 21) گوش کسى اسرار خداوندى را مى‏شنود که چون سوسن باده زبان خاموش باشد . ( 22) لطف خداوندى بخاک حلق مى‏بخشد تا آب خورده و صد گونه گیاه از خود برویاند. ( 23) پس از آن باز یک دسته خاکیان را که حیوانات هستند حلق و آب مى‏بخشد تا گیاه زمین را در موقع حاجت بخورند. ( 24) وقتى حیوان گیاه خورده و رشد و نمو نمود لقمه انسان مى‏گردد. ( 25) پس از آن باز وقتى روح و بینایى از بدن انسان خارج شد بعد از مرگش خوراک‏ خاک مى‏گردد.

کوه طور محل تجلّی حق شد و بر اثر آن؛ استعداد و قابلیت فهم اسرار ربّانی را یافت، چندان‌که شراب شهودِ جمالِ حق را نوشید. اما باز آن‌چه در گلویش ریختند، بیش از تحمل او بود، کوه پاره پاره شد و از هم شکافت. آیا دیده‌اید که کوه مانند شتر به رقص آید؟ اشاره دارد به آیهْ 143 سوره اعراف که پروردگار بر کوه طور تجلی کرد و کوه از هم شکافت و موسی که خود طالب این جلوه حق بود، بی‌هوش افتاد. «لقمه بخشی» در این‌جا تعلیم اسرار حق است و «حلق بخشی» دادن استعداد درک آن حقایق است که تنها کار یزدان است. «اجلالی شوی» یعنی شایسته اجلال و عنایت حق و موصوف به اوصاف جلیل شوی. حق تعالی وقتی استعداد معنویت و قابلیت اسرار ربّانی را به تو می‏دهد که گران‌قدر باشی و از پلیدی‌ها پاک گردی. مولانا با استناد به حدیث: «من عرف الله کلّ لسانه» می گوید: مرد حق راز حق را به هر کسی نمی‏‏گوید.

مولانا در ادامه می‏گوید: مسیر هستی دایره‏ای است که در آن هر آفریده‏ای به دلیلی پدید می‏آید. این مسیر از خاک آغاز و به خاک ختم می‌شود. اشاره دارد به آیهْ شریفهْ: و شما را از زمین بیافریدیم و به آن برمی‏گردانیم و دگربار از زمین می‏رویید.



[1] - (سوره اعراف،آیه 143)

[2] - سوره طه، آیهْ 55


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم(3)
دوشنبه 94 آذر 2 , ساعت 9:15 عصر  

اولیاء‌الله از دیدار حق نیرو می‌گیرند(2)

  ( 9)چون‌که موصوفی به‌اوصاف جلیل

 

ز آتش امراض بگذر چون خلیل

( 10)گردد آتش بر تو هم برد و سلام

 

ای عناصر مر مزاجت را غلام

( 11)هر مزاجی را عناصر مایه‌است

 

وین مزاجت برتر از هر پایه است

( 12)این مزاجت از جهان منبسط

 

وصف وحدت را کنون شد ملتقط

( 13)ای دریغا عرصه‌ افهام خلق

 

سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق

( 14)ای ضیاء‌الحق! به‌حذقِ رأی تو

 

حلق بخشد سنگ را حلوای تو


 

موصوف به اوصاف جلیل بودن: متخلّق به اخلاق الهى گشتن. از مرتبه تعلّق به جسم و صفت‏هاى جسمانى گذشتن.

آتش أمراض: منظور گرمیى است که از شدت بیمارى و مخصوصاً تب در حسام الدین بوده است. و در آن اشاره است به مرض‏ها که آدمى را از رسیدن به حق باز می دارد، و بدترین آن مرض‏ها شرک است. در قرآن کریم آمده است که ابراهیم (ع) نخست ستاره را دید و گفت این پروردگار من است، دیگر بار ماه را، و سپس آفتاب را، و چون هر سه را ناپایدار دید از آنها گذشت و به خدا رسید.

گردد آتش...: چنان که اشاره شد دور نیست از آتش، گرمىِ تب مقصود باشد که عارض حسام الدین شده و او را از ادامه کار باز داشته بود.

بَرد: سرد.

سَلام: آسایش و أمان. برگرفته است از آیه « قُلْنا یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً عَلى‏ إِبْراهِیمَ». [1]

عناصر: جمع عُنصر، و آن چهار است که مى‏پنداشتند موجودات عالمِ طبیعت از آن چهار عنصر پدید آمده است: خاک، آب، باد، و آتش. یا اشاره است به چهار طبع: صفرا، سودا، بلغم، و خون یا حرارت، برودت، رطوبت، و یبوست و این مناسب‏تر مى‏نماید.

این مزاج: اشاره است به مرحله تجرید و گذشتن از جسمانى‏ها و ترکیب‏ها و رسیدن به بساطت.

مُنبَسِط: بسیط. که مرکب نیست.

          روح‏هاى منبسط را تن کند             هر تنى را باز آبستن کند

399/ د / 1

ازجهان منبسط: یعنی ازعالم هستی محض که اجزاء وترکیب ندارد.

مُلتَقِط: بر چیننده، بردارنده.

ندارد خلق حلق: یعنی مردم گلویی ندارند که از طریق آن غذای معنوی بخورند و به عالم معنا آشنا شوند. به عبارت دیگر، اسرار غیب را نمی‏‏توان به خلق گفت.

حذق: زیرکى، مهارت.

حلق بخشد سنگ را : یعنی سخن و فکر حسام‌الدین مانند شیرینی‌ای است که سنگ هم برای خوردن آن گلو پیدا می‏‏کند.

حلوا: استعاره از سخنانى که متضمن معانى عرفانى و بیان حقیقت است و موجب راهنمایى سالک.

( 9) چون تو «اى حسام الدین» باوصاف خداوند جلیل متصف هستى آتش براى تو گلستان شده است‏. ( 10) اى آن که عناصر غلام طینت و خمیره تو است بر اثر وجود تو پنج حس و شش جهت رام شده و مطیع مى‏گردند. ( 11) هر مزاج و خمیره‏اى از عناصر مرکب است ولى خمیره تو برتر و بالاتر از هر پایه و هر مقامى است‏. ( 12) این مزاج و خمیره تو از جهان منبسط وصف وحدت را بدون طلب یافته و دارا شده است‏. ( 13) افسوس که عرصه فهم مردم تنگ است و استعداد شنیدن مطالب عالیه را ندارند. ( 14) ولى اى حسام الدین مهارتی که تو در اظهار رأى و عقیده خود دارى، به سنگ حلق مى‏بخشد و در هر بى‏استعدادى قابلیت ایجاد مى‏کند.

مولانا براین باور است که: نیروی مردان حق، نیروی مادی نیست و مانند چشمه‌ای از نیروی حق است که می‌جوشد. نیروی مردان حق‌ـ همانند نیروی جبرئیل و دیگر فرشتگان‌ ـ از دیدار و رابطه با خدای مهربان سرچشمه می‏‏گیرد، نه از غذای مادی انسان‌ها.

نکته دیگر آن که  «ابدال» در کلام مولانا، یعنی مردان راه حق و در مثنوی به طبقهْ خاصی از اولیا اطلاق نمی‏‏شود. مولانا اولیاء‌الله را از ابدال حق می‏‏شمارد که مانند جبرئیل از دوستی‌حق نیروی معنوی می‏‏گیرد. انسان‏های‌کامل، از فرشتگان به خدا نزدیک‌ترند. جسم مردان حق هم از ماده متأثر نمی‏‏شود، زیرا عوامل عنصری و مادی در مزاج مرد حق اثری ندارند و جسمشان تابع قدرت روحانی و معنوی اوست. مزاج مردان حق برای نشان دادن «وصف وحدت»، با این جهان خاکی التقاط یافته، اما در حقیقت اصل آن «از جهان منبسط»، یعنی از عالم هستی محض است که اجزا و ترکیب ندارد. واقعیت آن است که در آدمى از جانب حضرت حق ودیعتى است که اگر آن را پرورش دهد تا به کمال رسد، از خاک به افلاک خواهد رفت، عنصرها در فرمان او خواهد بود و او در عالم طبیعت اثر خواهد نمود. اما هر کس را چنین لیاقت نیست. اولیاى خداى‏اند که با تدبیر خویش می توانند مزاج‏ها را دگرگون گردانند و خلق را از نقصان برهانند، و به کمال رسانند. چنان که تجلّى پروردگار کوهى را بپراکند و به جنبش در آورد.

          جسم خاک از عشق بر افلاک شد             کوه در رقص آمد و چالاک شد

25 / د /1

          سخت‏تر از کوه چیست؟ چون که به تو بنگریست      زنده شد از عشق زیست، شهره شد اندر زمان‏

(دیوان کبیر، ب 21713)



[1] - (سوره انبیاء،آیه 69)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم(2)
دوشنبه 94 آذر 2 , ساعت 9:10 عصر  

اولیاء‌الله از دیدار حق نیرو می‌گیرند 

 

( 1) اى ضیاء الحق حسام الدین بیار            

 

 

این سوم دفتر که سنّت شد سه بار

 

 

 

  ( 2)بر گشا گنیجینه اسرار را            

 

در سوم دفتر بِهِل اَعذار را

 

( 3)قُوَّتَت از قوّت حق می‌زهد

 

نز عروقی کز حرارت می‌جهد

( 4)این چراغ شمس کو روشن بود

 

نز فتیل و پنبه و روغن بود

( 5)سقف گردون کو چنین دائم بود

 

نز طناب و اُستُنی قایم بود

( 6)قوت جبریل از مطبخ نبود

 

بود از دیدار خَلاّقِ وجود

( 7)هم‌چنان این قوت ابدال حق

 

هم ز حق دان نه از طعام و از طبق

( 8)جسمشان را هم ز نور اسرشته‌اند

 

تا ز روح و از ملک بگذشته‌اند


 

سنّت: گفتار یا کردار یا تقریر پیغمبر (ص) است، و «تقریر» پذیرفتن گفتار یا کردار کسى است که در محضر او چیزى گوید یا کارى کند، و پیغمبر بر او خرده نگیرد. و معنى دیگر «سنت» استحباب است، مقابل وجوب. که در این بیت همین معنى مقصود است.

سه بار شدن سنّت: شارحان در شرح این جمله، از رسول (ص) روایت‏ها آورده‏اند. هفت روایت را مرحوم فروزانفر در احادیث مثنوى نوشته است.[1] بعض شارحان نوشته‏اند پیغمبر (ص) با سه انگشت غذا مى‏خورد. روایت‏هاى دیگر، در همین معنى در این باره مى‏بینیم، و شاید نزدیکترین آنها به معنى آن در این بیت، همان روایت اخیر احادیث مثنوى است که رسول (ص) چون خواست وضو گیرد سه بار آب بر دو دست ریخت و سه بار مضمضه و استنشاق کرد.

اعذار: جمع عذر: بهانه. یا (به کسر همزه) عذر آوردن،

عذرها را به یک سو نهادن: گویا اشاره به این است که حسام الدین از بیمارى شکایت داشته و با ضعیفى مزاج و کم شدن نیرو، ویا به علت فوت همسرش وضعیت روحی مناسبی نداشته و نمى‏توانسته است همچنان به کار نوشتن مشغول باشد.

مولانا با سرودن این بیت‏ها از یک سو مى‏خواهد او را دل دارى دهد و بر سر کار آورد، و از سوى دیگر به مریدان بگوید حسام الدین همچون دیگر مردمان نیست که مزاج او با عامل‏هاى طبیعى نیرو گیرد و با بیمارى‏ها از کار بیفتد. دیگر مزاج‏ها از عنصرها ترکیب شده است، اما مزاج حسام الدین چون آن مزاج‏ها نیست. سپس تلویحاً مى‏گوید مردمِ عادى قدرت درک مقام او را ندارند.

زهیدن: زاییدن، متولّد شدن، پدید آمدن.

از حرارت جهیدن: حرارتى که از رگ قلب به همه تن مى‏رسد.

 اُستُن: ستون.

قائم: ایستاده. مضمون بیت برگرفته از قرآن کریم است اَللَّهُ اَلَّذِی رَفَعَ اَلسَّمواتِ بِغَیْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها: خدایى که بر افراشت آسمان‏ها را بى‏ستونى که ببینیدش.[2]

قوّت جبریل: اشاره دارد به آیه شریفه :« ذِی قُوَّةٍ عِنْدَ ذِی اَلْعَرْشِ مَکِینٍ: نیرومندى جاى گرفته به درگاه صاحب عرش.»[3] و نیز آیه شریفهْ: «عَلَّمَهُ شَدِیدُ اَلْقُوى‏.»[4] از «شدید القوى» مقصود جبرئیل است.

ابدال: آفرینشِ اولیاى حق که مولانا از آنان به «ابدال» تعبیر کرده است از نور حق تعالى است، چنان که در جاى دیگر فرموده است:

          بنهد اندر روى دیگر نور خود                که ببیند نیم شب هر نیک و بد

          یوسف و موسى ز حق بردند نور             در رخ و رخسار و در ذاتُ الصُّدور

3058- 3057/ د / 6

          جسمشان مشکات دان دلشان زُجاج             تافته بر عرش و افلاک این سراج‏

          نورشان حیرانِ این نور آمده                       چون ستاره زین ضُحَى فانى شده‏

3070- 3069 / د /6

آنان چون جسم را رها کرده و جان شده‏اند، سراپا نورند. قوت جسمانى‏شان به نیروى ربّانى مبدّل گردیده است.

          از پاى تا به سر همه نور خدا شود             در راه ذُو الجلال چو بى‏پا و سر شوى‏

(حافظ)

طَبَق: خوانى گرد ساخته از چوب یا دیگر چیز که به جاى سفره، خوردنى در آن مى‏نهند و نزد مهمان مى‏آورند.

روح: جبریل است. (تبیان) و گفته‏اند دسته‏اى از فرشتگان‏اند. (کشف الاسرار)

    ( 1) اى ضیاء الحق سومین دفتر را پیش آر که رسم و طریقه ما بمرحله سوم رسید. ( 2) عذرها را کنار گذاشته در دفتر سوم گنجینه اسرار را بگشاى‏. ( 3) جوشش چشمه نیروى تو از سرچشمه نیروى حق است نه از عروقى که بر اثر حرارت غریزیه مى‏جهد و حیات حیوانى را تأمین مى‏کند. ( 4) این چراغ شمس که روشن است از فتیله و روغن نیست‏. ( 5) این سقف گردون که باثبات دائمى بالاى سر ما است بوسیله طناب و ستون بر پا نشده‏. ( 6) نیروى جبرئیل از خوراکى نبود بلکه از دیدار جمال خداوندى بود. ( 7) و همچنین این نیروى ابدال حق نیز از حق به آنها مى‏رسد نه از طعام و طبق‏. ( 8) جسم آنها را هم از نور سرشته‏اند این است که از روح و از شیطان پیش افتاده‏اند.



[1] - احادیث مثنوى (ص 71- 72)

[2] - (سوره رعد،آیه 2)

[3] - (سوره تکویر،آیه 20)

[4] - (سوره نجم،آیه 5)

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5      >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 124 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1401750 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]