در خوارى دنیا نزد خدا بس که جز در دنیا نافرمانى او نکنند و جز با وانهادن دنیا به پاداشى که نزد خداست نرسند . [نهج البلاغه]
عرشیات
شرح وتفسیرمثنوی دفترسوم(80)
شنبه 94 اسفند 15 , ساعت 6:39 صبح  

افتادن ِشغال در خمّ رنگ و رنگین شدن و دعوى طاوسى کردن میان شغالان

 نقد مدعیان‌ ارشاد و فضل فروشان (در میان صوفیان)

( 721)آن شغالی رفت اندر خم رنگ

 

اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ

( 722)پس بر آمد پوستش رنگین شده

 

که منم طاووس علیین شده

( 723)پشم رنگین رونق خوش یافته

 

آفتاب آن رنگ‌ها بر‌تافته

( 724)دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد

 

خویشتن را بر شغالان عرضه کرد

( 725)جمله گفتند ای شغالک حال چیست؟

 

که تو را در سر نشاطی ملتویست

( 726)از نشاط از ما کرانه کرده‌ای

 

این تکبر از کجا آورده‌ای

( 727)یک شغالی پیش او شد کای فلان

 

شید کردی یا شدی از خوش‌دلان

( 728)شید کردی تا به منبر بر‌جهی

 

تا ز‌لاف این خلق را حسرت دهی

( 729)بس بکوشیدی ندیدی گرمیی

 

پس ز‌شید آورده‌ای بی‌شرمی‌ای

( 730)گرمی آن اولیا و انبیاست

 

باز بی‌‌شرمی پناه هر دغاست

( 731)که التفات خلق سوی خود کشند

 

که خوشیم و از درون بس ناخوشند

 داستان شغال و افتادن در خم رنگ: نیکلسون آن را با یکى از داستان‏هاى منسوب به ایزوپ مناسب دانسته که شغالى چند پر طاوس را بر خود بست، و به جمع طاوسان رفت. طاوسان او را از خود راندند. شغال نزد جمع شغالان رفت، شغالان نیز از او رمیدند.[1]

عِلیّین: نام بهشت. و گفته‏اند سدرة المُنتهى است.[2]

طاوس علّیین: طاوس بهشتى.

بر تافتن: جلوه دادن.

فور: رنگ زرد روشن. سرخ کم رنگ.[3]

مُلتَوِى: (اسم فاعل از التواء) پیچنده. در پیچ پیچ. کنایه از سر مست که به خود بالد.

به منبر برجهی: یعنی مورد توجه قرار گیری و دیگران تو را راهنمای خود کنند.

گرمی: یعنی توجه خلق.

دغا: یعنی حیله‌گر.

( 721) شغالى میان خم رنگ رفته ساعتى در آن درنگ نمود . ( 722) وقتى از خم بیرون آمد پوستش رنگین شده بود چون بخود نگریست با حال تعجب گفت این منم که رونق طاوس پیدا کرده‏ام؟ ( 723) پشمش رنگ بر داشته و رونقى پیدا کرده بود مخصوصاً وقتى جلو اشعه آفتاب قرار گرفت جلوه مخصوصى پیدا کرد . ( 724) خود را سرخ و سبز و زرد و نورانى دیده و خویشتن را بشغالان عرضه کرد . ( 725) شغالها گفتند چه خبر است نشاط غریبى در تو دیده مى‏شود . ( 726) از بس نشاط دارى خود را از ما کنار گرفته‏اى این تکبر براى چیست؟ ( 727) یکى از شغالان نزد او آمده گفت: راستى تو تزویر مى‏کنى یا واقعاً دل خوش هستى؟ ( 728) آیا حیله‏اى کرده‏اى تا بالاى منبر رفته و با لاف و گزاف کارى بکنى که دیگران حسرت بخورند . ( 729) جوش و خروشها کردى ولى گرمییى ندیدى پس بنا بر این از مکر و تزویر بى‏شرمى را شعار خود ساخته‏اى‏ . ( 730) صدق و گرمى شعار اولیاى خدا و بى‏شرمى پناهگاه اشخاص ناراست و مکار مى‏باشد . ( 731) براى اینکه مردم را فریب داده بطرف خود جلب کنند مى‏نمایند که ما خوشیم در صورتى که در باطن منتها درجه بد حالى را دارند.

مولانا در ادامه نقد مدعیان‌ ارشاد (در میان صوفیان)، و مدعیان علم و کمال (در میان فضل فروشان عاری از معنا)، حکایاتی را به صورت تمثیل می آورد. حکایت شغال وخُمِ رنگ تمثیلی است به زبان طنز که: شغالی درون خمره‌ای از رنگ‌های گونا‌گون می‌رود؛ وقتی از آن بیرون می‌آید پوستی رنگین پیدا می‌کند و به دیگر شغال‌ها ناز و فخر می‌فروشد که من طاووس بهشتی‌ام؛ من شغال نیستم. شغالان بدو می‌گویند: حال که رنگ طاووسان گلستان به خود گرفته‌‌ای، آیا بانگ آنها نیز داری یا هم‌چنان زوزه برمی‌کشی؟ بدین‌سان شغال مدعی رسوا می‌شود.



[1] - (مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، ص 92، و نگاه کنید به: سرّ نى، ج 2، ص 947)

[2] - (تفسیر تبیان، از ابن عباس)

[3] - (برهان قاطع)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفترسوم(79)
یکشنبه 94 اسفند 2 , ساعت 8:13 صبح  

عاشقان حق را هر جریانی با خود نمی‌کشاند(ادامه3)


( 710)آن‌چنان مستی مباش ای بی‌خرد

 

که به عقل آید پشیمانی خورد

( 711)بلک از آن مستان که چون می می‌خورند

 

عقل‌های پخته حسرت می‌برند

( 712)ای گرفته همچو گربه موش پیر

 

گر از آن می شیرگیری شیر گیر

( 713)ای بخورده از خیالی جام هیچ

 

همچو مستان حقایق بر مپیچ

( 714)می‌فتی این سو و آن سو مست‌وار

 

ای تو این سو نیستت زآن سو گذار

( 715)گر بدان سو راه یابی بعد از آن

 

گه بدین سو گه بدان سو سر فشان

( 716)جمله این سویی از آن سو گپ مزن

 

چون نداری مرگ هرزه جان مکن

( 717)آن خضر‌جان کز اجل نهراسد او

 

شاید ار مخلوق را نشناسد او

( 718)کام از ذوق توهم خوش کنی

 

در دمی در خیک خود پرش کنی

( 719)پس به یک سوزن تهی گردی زباد

 

این چنین فربه تن عاقل مباد

( 720)کوزه‌ها سازی ز برف اندر شتا

 

کی کند چون آب بیند آن وفا

 آن چنان مستى مباش: مست حق از مستى خود شادمان است و مست مى از گناهى که کرده پشیمان.

مستی که پشیمانی خورد: مست از خود بینی وهوای نفس است.

موش پیر: استعاره از سودهاى اندک و دنیاوى، خود بینی وهوای نفس.

شیر گیر: استعاره از رسیدن به قرب و حق و بهره گیرى از فیض‏هاى ربّانى.

          آن که تو مستش کنى و شیر گیر             گر ز مستى کژ رود عذرش پذیر

343 / د /2

برمپیچ: یعنی ادای مستی در نیاور.

این سو: کنایه از عالم دنیا.

آن سو: کنایه از عالم معنى.

اى تو این سو: تو از مردم دنیایى، تو را با عالم معنى چکار، افتادن تو ازمستیِ حقیقی نیست زیرا تو اهلِ این سو هستی وبه آن سو وپیشگاه حق راه نداری.

سر فشاندن: کنایه از رقصیدن. شادمان بودن. (اگر تو را به عالم معنى راه دادند آن گاه توانى شادمان باشى).

کپ زدن: سخن گفتن.

          که ز هر ناشسته رویى کَپ زنى             شرم دارى وز خداى خویش نى‏

214/ د /4

از آن‌سو گپ مزن: یعنی لاف نزن که به حضرت حق راهی داری.

مرگ:در این‌جا فنای خود و کشتن نفس است، نفى همه اوصاف خودى. فانى شدن در حق.

          گفت لیکن تا نمردى اى عنود             از جانب من نبُردى هیچ جود

3836/ د / 6

خضر جان: که همیشه زنده است. زنده جاوید که مرگ ندارد.

در خیک دمیدن: استعاره از برونِ پر آوازه و درونِ تهى بودن.

          آن دُهُل را مانى اى زفت چو عاد             که بر او آن شاخ را مى‏کوفت باد

3159/ د / 2

کوزه از برف ساختن: استعاره از خرسند بودن به خیال‏هاى باطل.

شتا: زمستان.

( 710) اى بى‏شعور از آن مستها مباش که چون بهوش آیند از کرده‏هاى خود پشیمان شوند ( 711) بلکه از آن مستها باش که چون مى خورند عقلهاى پخته بر مستى آنها حسرت مى‏برند ( 712) اى که چون گربه موش پیر گرفته‏اى اگر از آن شیر گیر و با جرئت شده‏اى شیر بگیر نه موش‏. 713) اى که از خیال خام هیچ خورده‏اى مثل مستان حقیقت بخود مپیچ‏. ( 714) مثل مست‏ها این طرف آن طرف متمایل مى‏شوى تو این طرفى هستى به آن طرف راه ندارى‏. ( 715) اگر به آن طرف راه یافتى آن وقت سر خود را باین طرف و آن طرف متمایل کن‏. ( 716) همه اعضاى تو این طرفى است پس از آن طرف دم مزن تو مرگت نرسیده بى‏خود جان مکن‏. ( 718) خود را با تو هم دل خوش کرده و با پف کردن خیک خود را پر مى‏کنى‏. ( 719) آن وقت با یک سوزن بادت خالى مى‏شود الهى تن هیچ غافلى این طور فربه نشود. ( 720) در زمستان کوزه از یخ مى‏سازى کى چنین کوزه‏اى وقتى به آب رسید وفا خواهد داشت‏.

مولانا می گوید: مستی که «پشیمانی خورد» مست از خودبینی و هوای نفس است. اما مستی مستان حق، بالاتر از محاسبه‌های عقل اهل ظاهر است. مولانا می‌گوید خودبینی و هوای نفس موش پیری است که از آن شیر معرفت نمی‌توان دوشید و به مدعی می‌گوید: آن‌چه تو خورده‌‌ای «می» نیست، بلکه هیچ است، آن هم در عالم خیال. «این‌سو و آن‌سو» افتادن تو، از مستی حقیقی نیست، زیرا تو اهل این‌سو (دنیای مادی) هستی و به آن‌سو وپیشگاه حق راه نداری. بنابراین لاف نزن که به حضرت حق راهی داری. مولانا می گوید: «خضرجان» کسی است که مانند خضر حیات جاودان دارد، زیرا هستی او به هستی حق پیوسته و از خودی رها شده است و در عالم «بقا»، هراسی از اجل هم ندارد. مولانا به مدعی پیوند با حق می‌گوید: ای ریاکار! تو دهان جانت را با پندارهای یاوه، شیرین می‌کنی و چنان در خیک خالی روح و روانت از باد هوا و غرور می‌دمی که آن را پُر از خودبینی و تکبّر می‌کنی و خیال می‌کنی که مست خدا شده‌‌ای و به مقام فنا رسیده‌‌ای. مولانا خیالات مدعیان را به کوزه‌هایی تشبیه می‌کند که آنها را از برف و یخ ساخته‌اند.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفترسوم(78)
یکشنبه 94 اسفند 2 , ساعت 8:12 صبح  

عاشقان حق را هر جریانی با خود نمی‌کشاند(ادامه2)


( 701)تو توهم می‌کنی از قرب حق

 

که طبق‌گر دور نبود از طبق

( 702)این نمی‌بینی که قرب اولیا

 

صد کرامت دارد و کار و کیا

( 703)آهن از داوود مومی می‌شود

 

موم در دستت چو آهن می‌بود

( 704)قرب خلق و رزق بر جمله ا‌ست عام

 

قرب وحی عشق دارند این کرام

( 705)قرب بر انواع باشد ای پدر

 

می‌زند خورشید بر کهسار و زر

( 706)لیک قربی هست با زر شید را

 

که از آن آگه نباشد بید را

( 707)شاخ خشک و تر قریب آفتاب

 

آفتاب از هر دو کی دارد حجاب

( 708)لیک کو آن قربت شاخ طری

 

که ثمار پخته از وی می‌خوری

( 709)شاخ خشک، از قربتِ آن آفتاب

 

غیر زوتر خشک گشتن، گو: بیاب

 قرب: نزدیکى بنده است به حق با برداشتن آن چه میان بنده و حق حائل است، از طریق عبادت و طاعت. «منّت خداى را عزّ و جلّ که طاعتش موجب قربت است.» (گلستان سعدى) طبق گر از طبق دور نبودن: نزدیک بودن صانع به مصنوع. (کنایت از نزدیک بودن بنده به خدا.) (مى‏پندارى به حق نزدیکى، لیکن نشانى از آن در تو دیده نمى‏شود.)

طبق گر: یعنی سازنده طبق و در این‌جا اشاره به پروردگار است.

کرامت: کارهای خارق عادت که حاصل تجلی قدرت حق در اولیاء‌الله است. 

کار و کیا: یعنی توانایی و بزرگی، جلال و شکوه.

آهن از داود: مطابق روایات آهن در دست داوود نبی نرم می شد واز آن زره می ساخت،قرآن هم به این امر اشاره دارد.

قرب خلق و رزق...: اشاره است به قرب عام و قرب خاص. در برخى نعمت‏هاى خدا همگان سهیم‏اند چنان که در مرزوق بودن، حیات داشتن، و آن را «قرب دانى» نامیده‏اند. امّا قرب به معنى نزدیکى به حق و تَخلُّق به اخلاق اللَّه، آن خاص اولیاست و در بیت بعد گوید در این قرب لیاقت باید، چنان که آفتاب بر کهسارى تابد تأثیر پذیرد و زر پدید آرد و بر بید تابد و بید از آن بهره نگیرد. شاخى که تر است از آن بارور گردد و شاخ خشک سخت تر شود.

طرى: یعنی با طراوت, تازه‌تر.

ثمار: جمع ثمر: میوه.

شاخ خشک و قربت آفتاب:

          خشک گوید راستم من کژ نیَم             تو چرا بى‏جرم مى‏برّى پیَم‏

          باغبان گوید اگر مسعودیى             کاشکى کژ بودیى تر بودیى‏

          جاذب آب حیاتى گشتیى             اندر آب زندگى آغشتیى‏

2697- 2695 / د /2

( 701) تو از قرب حق چه توهم کرده‏اى؟ در صورتى که یک طبق فروشى از طبق خود دور نیست‏. ( 702) نمى‏بینى که مقربان اولیا صد گونه کرامت و کار بزرگوارى دارند؟. ( 703) آهن در دست داود چون موم مى‏شود ولى موم در دست تو چون آهن است‏. ( 704) قرب خلق و روزى براى عموم مردم است ولى قرب وحى و عشق مخصوص اشخاص مکرم است‏ ( 705) قرب عمومیت دارد و براى هر نوعى از انواع هست خورشید هم بر کوه و هم بر زر مى‏تابد ( 706) ولى آفتاب با زر قربى دارد که با بیابان آن را ندارد. ( 707) شاخه خشک و تر هر دو در معرض آفتابند کى آفتاب از هر یک از آنها محجوب است‏. ( 708) ولى قرب آن شاخه تازه که میوه‏هاى پخته و شیرین مى‏دهد کى براى شاخه خشک وجود دارد. ( 709) نگاه کن و ببین آیا شاخه خشک از قرب آفتاب جز خشک شدن نصیب دیگرى دارد؟

سخن از مدعیانی است که از «قرب حق» بهره‌‌ای ندارند و فقط «توهم می‌کنند» که به خدا نزدیک‌اند. مولانا نمونه‌ای از کرامت اولیا را در داوود(ع) یاد می‌کند که از آهن زره می‌ساخت[1]. او می‌گوید: مدعیان به عکس اولیا هستند؛ یعنی اگر موم نرم را در دستشان بگذاری، چون آهن سخت می‌شود. هر آدمی با آدم‌های دیگر قرب دارد و رزق این دنیا را می‌خورد، اما «قرب وحی عشق» را به همه نمی‌دهند و خاص «این کرام» و مردان حق است. در این سخن«قرب حق» را به تابش خورشید تشبیه شده است که به اعتقاد قدما، بعضی از موادّ عالم خاک در اثر تابش آن، سنگ قیمتی می‌شود؛ و زر را در این‌جا باید به همین معنا گرفت. مدعیان مانند درخت بید، با این‌که نور و رزق حق به آنها می‌رسد اما حاصلی نمی‌دهند.



[1]. انبیا، آیهْ 80.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفترسوم(77)
یکشنبه 94 اسفند 2 , ساعت 8:10 صبح  

عاشقان حق را هر جریانی با خود نمی‌کشاند(ادامه1)


( 692)خویش را منصور حلاجی کنی

 

آتشی در پنبهْ‌ یاران زنی

( 693)که بنشناسم عمر از بولهب

 

باد کرهْ خود شناسم نیم‌شب

( 694)ای خری کین از تو خر باور کند

 

خویش را بهر تو کور و کر کند

( 695)خویش را از رهروان کمتر شمر

 

تو حریف رهریانی گه مخور

( 696)باز پر از شید سوی عقل تاز

 

کی پرد بر آسمان پر مجاز

( 697)خویشتن را عاشق حق ساختی

 

عشق با دیو سیاهی باختی

( 698)عاشق و معشوق را در رستخیز

 

دو به دو بندند و پیش آرند تیز

( 699)تو چه خود را گیج و بی‌خود کرده‌ای

 

خون رز کو خون ما را خورده‌ای

( 700)رو که نشناسم تو را از من بجه

 

عارف بی‌خویشم و بهلول ده

 منصور حلاّج: حسین بن منصور، کنیه او ابو مغیث است. (نگاه کنید به: شرح بیت 2509 2) آتش در پنبه یاران زدن: با بستن خود به ایشان، آنان را بد نام کردن.

اى خرى: چه نادان است.

رهروان: اشاره به ره‌یافتگان است.

رهریان: هر سالک مدعی که طریقت را آلوده و بدنام می‌کنند.

باز پریدن: بر گشتن، باز گشتن.

پَرِّ مجاز: استعاره از ظاهر سازى. تظاهر به زهد و تصوف.

ساختن: نشان دادن.

عاشق و معشوق...: اشاره است به آن چه در قرآن کریم است «وَ مَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ اَلرَّحْمنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ وَ إِنَّهُمْ لَیَصُدُّونَهُمْ عَنِ اَلسَّبِیلِ وَ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ. حَتَّى إِذا جاءَنا قالَ یا لَیْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَکَ بُعْدَ اَلْمَشْرِقَیْنِ فَبِئْسَ اَلْقَرِینُ»: هر که از یاد خدا رو گرداند دیوى بر او مى‏گماریم که با او همراه است و آن دیوان آنان را از راه خدا باز مى‏دارند و آنان مى‏پندارند از هدایت یافتگان‏اند. تا آن که نزد ما آید گوید، کاش میان من و تو، دورى مشرق و مغرب بود و بد همنشینى [هستى‏].[1] و نیز حدیث: «الرَّجُلُ عَلَى دِین خَلِیلِه فَلیَنظُرْ أحَدُکُم مَن یخالِل.»[2]

خون رز: مى.

خون رز کو...: مستى تو نه از حق است، که از خون خلق است.

بى‏خویشى: از خود بى‏خبر بودن. مست حق بودن.

بهلول: کنیه او ابو وهیب، از دانشمندان سده دوم هجرى قمرى و از خواص شاگردان امام صادق و امام کاظم (ع). گویند به دستور امام (ع) خود را به دیوانگى زد تا از دادن فتوى برهد. وى در حدود 190 در بغداد در گذشت. «بهلول» عارف مجنون‌نمای معاصر هارون الرشید است که لطایف بسیاری از او نقل شده است.[3]

بهلول ده: کنایه از مست و دیوانه.

( 692) خود را منصور حلاج جلوه داده و آتش به پنبه یاران خود مى‏زنى‏. ( 693) که من عمر را از بو لهب تمیز نمى‏دهم ولى باد کره خر را در نیمه شب مى‏شناسم‏. ( 694) کدام خرى است که این سخن از مثل تو خرى باور کرده و خود را براى خاطر تو کور و کر سازد؟. ( 695) کم از این دعوى‏ها نموده و خود را از رهروان بشمار تو حریف ره زنان هستى گه زیادى نخور. ( 696) از شیادى بگذر و بطرف عقل پرواز کن پر مجازى کى مى‏تواند به آسمان پرواز کند. ( 697) خود را بصورت عاشق حق ساخته و با دیو سیاهى نرد عشق باخته‏اى‏. ( 698) عاشق و معشوق را در روز قیامت دو بدو بهم بسته و پیش مى‏آورند. ( 699) تو که خودت را گیج و بى‏خود جلوه داده‏اى کو آن مى که خورده‏اى تو خون رز نخورده‏اى بلکه خون ما را خورده‏اى‏. ( 700) از من بگذر که سخنان تو را راست پنداشته و تو را نشناسم و نگو که من عاشق بى‏خویش و بهلول ده هستم‏.

مولانا به مدعی می‌گوید: ادعا می‌کنی که مثل حلّاج در راه خدایی؛ اما حاصل سیر و سلوک دیگران را بر باد می‌دهی و آنها را گمراه می‌کنی‌. مولانا می‌گوید: از حیله و فریب دور شو و به سوی عقل حقیقت‌جو برو. حیله‌های تو پری نیست که تو را به خدا برساند. تظاهر به عشق می‌کنی اما در واقع با نفس خود عشق‌‌بازی می‌کنی. تو از شراب حق مست نشده‌‌ای، بلکه مست از فریب مریدان خو‌یشی. از من دور شو که من فقط از حق آگاهم و از هر‌چه جز خداست بی‌خبرم.



[1] - (سوره زخرف،آیه 36- 38)

[2] - (المعجم المفهرس، از سنن ترمذى، باب زهد)

[3] - (نگاه کنید به: روضات الجنات، اعیان الشیعة، و دائرة المعارف تشیع)

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفترسوم(76)
یکشنبه 94 اسفند 2 , ساعت 8:6 صبح  

عاشقان حق را هر جریانی با خود نمی‌کشاند


( 686)گر نبودی امتحان هر بدی

 

هر مخنث در وغا رستم بدی

( 687)خود مخنث را زره پوشیده گیر

 

چون ببیند زخم گردد چون اسیر

( 688)مست حق هشیار چون شد از دبور

 

مست حق ناید به خود تا نفخ صور

( 689)بادهْ‌ حق راست باشد بی دروغ

 

دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ

( 690)ساختی خود را جنید و بایزید

 

رو که نشناسم تبر را از کلید

( 691)بَدرَگی و مَنبَلی و حرص و آز

 

چون کنی پنهان به شید ای مکرساز؟

 مُخنّث: یعنی نامرد.

دَبور: باد مخالف در اینجا «دبور» استعاره از آن چه که آدمى را از یاد خدا باز مى‏دارد و به یاد دنیا و دوستى آن افکند.

نفخ صور: یعنی اعلام قیامت

دوغ خوردن: کنایه از دعوى چیزى کردن، و ظاهر حال دروغ آن را نمودن.

          چون نمایى مستى اى خورده تو دوغ             پیش من لافى زنى آن گه دروغ‏

1226/ د / 1

تبر از کلید نشناختن: خُرد را از کلان تمییز ندادن. (مست حق بودن و از آن چه پیرامون است آگاه نشدن).

بد رگ: پست، بد نژاد.

 بد رگی و منبلی: یعنی بد‌طینتی و بد‌کارگی و سستی.

 ( 686) اگر امتحان در کار نبود هر مخنثى در جنگ رستم بود . ( 687) فرض کن که مخنث زره پوشیده باشد وقتى زخمى را ببیند مثل اسیر خواهد شد ( 688) مست مى از نسیم سحرى بیدار مى‏شود ولى مست حق از نفخه صور هم بخود نخواهد آمد ( 689) مست حق راستى مست است نه بدروغ تو بعوض باده حق دوغ خورده‏اى دوغ دوغ‏. ( 690) خود را جنید و بایزید قلمداد کردى گیرم که من بقدرى بى‏هوش باشم که تبر را از کلید نشناسم‏. ( 691) ولى تو اى مکار بد طینتى و کاهلى و خشم و طمع خود را چگونه مى‏توانى با شیادى پنهان کنى‏.

مولانا می‌گوید: امتحان برای آن است که مدعی بر جای مرد حق ننشیند و ادعای رستم دستان به روز جنگ نکند و با ز‌خمی از پای درآید و اسیر شود. «وغا» یعنی جنگ. «مخنّث» یعنی نامرد. «دبور» یعنی باد مخالف؛ در این‌جا هوای نفس یا عوامل بازدارنده از راه حق است. معنای بیت این است که عاشقان حق را هر جریانی با خود نمی‌کشاند؛ حتی پس از نفخ صور و اعلام قیامت، آنها باز محو حق‌اند. مستی مدعیان، دروغین است و مثل دوغ خوردن و عربده کشیدن است. مولانا به مدعی می‌گوید: خود را مانند مردان کامل می‌نمایی یا می‌بینی و می‌گویی: من از مستی عشق حق، اشیاء را هم تشخیص نمی‌دهم.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5      >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 521 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1402147 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]