روی سخن با مدعیان کمال است
( 678)لاف درویشی زنی و بیخودی |
|
های هوی مستیان ایزدی |
( 679)که زمین را من ندانم ز آسمان |
|
امتحانت کرد غیرت امتحان |
( 680)باد خرکرهْ چنین رسوات کرد |
|
هستی نفی تو را اثبات کرد |
( 681)این چنین رسوا کند حق شید را |
|
این چنین گیرد رمیده صید را |
( 682)صد هزاران امتحان است ای پسر |
|
هر که گوید من شدم سرهنگ در |
( 683)گر نداند عامه او را ز امتحان |
|
پختگان راه جویندش نشان |
( 684)چون کند دعوی خیاطی خسی |
|
افکند در پیش او شه اطلسی |
( 685)که ببر این را بغلطاق فراخ |
|
ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ |
غیرت: در لغت رشک است و ناهموار داشتن است بر خود، شرکت دیگرى را در آن چه نزد وى محبوب است. و در اصطلاح متصوفه، «غیرت» محب یا محبوب است بر قطع تعلّق به غیر چنان که محب نخواهد محبوب محبت دیگر را داشته باشد و محبوب نخواهد محب دیگرى را دوست بدارد.[1] و در اینجا مقصود غیرت حق است که از توجه بنده به خود و به آنچه غیر پروردگار است، به خشم میآید و بنده را میآزماید تا ریای او فاش شود و در حدیث است «وَ مِن غَیرةِ اللَّهِ أن یَأتِىَ المُؤمِنُ شَیئاً حَرَّمَ اللَّهُ: از غیرت خدا آن است که مرد با ایمان چیزى را که خدا حرام کرده مرتکب شود.»[2]
باد خر کره: در اینجا، منظور آثار و نشانههای هوای نفس و دلبستگی به دنیاست. استعاره است از نشانههاى خود بینى که نادانسته و ناخواسته ظاهر شود و مدعى را رسوا کند.
اِثبات: در اصطلاح صوفیان تعریفهاى گونه گون دارد. در اینجا اثبات مقابل محو است و «محو» دور کردن اوصاف نفسانى است. (دعوى فانى بودنت باطل شد).
رمیده صید: استعاره از خود پرستى که خواهد با حیلتهاى خود از قضاى حق بجهد.
سرهنگ در: کنایه از عارف به کمال. سالکى که تواند راهبر شود.
پُختگان راه:یعنی مردان کامل،کنایه از واصلان به حق. آشنایان به راه و رسم طریقت.
بَغَلطاق: بغلتاق. لباس بىآستین کوتاه یا با آستین بسیار کوتاه، که در زیر فَرَجِیّه مىپوشیدند و از پارچه نخى بعلبکّى به رنگ سفید یا از پوست سنجاب دوخته مىشد. از اطلس معدنى نیز دوخته مىشد. گاه آن را با مروارید زینت مىکردند. قبای بلند وگشاد را نیز گفته اند.[3]
دو شاخ پیدا شدن: کنایه از شرمنده گشتن. رسوا گردیدن، مضحکه دیگران شده.
( 678) تو لاف درویشى و بىخودى زده و هاى هوى مستان سرمدى را بخود بسته. ( 679) مىگفتى من زمین را از آسمان نمىشناسم اکنون غیرت خداوندى امتحانت کرد. ( 680) باد کره این طور رسوایت نموده دعوى نیستى تو را ثابت کرد که هستى بوده است. ( 681) خدا شیاد را این طور رسوا مىکند و صید رمیده را این قسم بدام مىآورد . ( 682) صد گونه امتحان هست و هر کس که بگوید من سرهنگم و چنین و چنانم . ( 683) اگر عوام نتوانند امتحانش کنند پختگان راه از او نشانه را مىجویند . ( 684) چون کسى بىهوده دعوى خیاطى کند شاه در جلوش پارچه اطلس مىاندازد . ( 685) که آن را براى من جبه فراخ بدوز آن وقت است که در امتحان آن از خجلت شاخ در مىآورد .
روی سخن با مدعیان کمال است که خود را در راه حق، بیخود نشان میدهند و مانند مستانِ عشق حق «های هوی» در میآورند. مولانا می گوید: هوای نفس در تو آشکار شد و ثابت کرد که هستی تو منفی و در جهت حیات مادی است. مولانا، انسان گریزان از راه حق را «صید رمیده» میگوید، زیرا سرانجام او هم به سوی خدا باز میآید. «هر که گوید من شدم سرهنگ در» کسی است که مدعی وصال حق و کمال در راه معرفت اوست. مولانا مدعیان را به آدم بیکارهای تشبیه میکند که مدعی خیاطی شود.
[1] - (لغت نامه، به نقل از مصباح الهدایه)
[2] - (مسند احمد، ج 2، ص 343)
[3] - (فرهنگ البسه مسلمانان، ص 78- 81)
( 667)خویشتن را عارف و واله کنی |
|
خاک در چشم مروت میزنی |
( 668)که مرا از خویش هم آگاه نیست |
|
در دلم گنجای جز الله نیست |
( 669)آن چه دی خوردم از آنم یاد نیست |
|
این دل از غیر تحیر شاد نیست |
( 670)عاقل و مجنون حقم یاد آر |
|
در چنین بیخویشیام معذور دار |
( 671)آن که مرداری خورد یعنی نبید |
|
شرع او را سوی معذوران کشید |
( 672)مست و بنگی را طلاق و بیع نیست |
|
همچو طفل است او معاف و معتقیست |
( 673)مستیای کید ز بوی شاه فرد |
|
صد خم می در سر و مغز آن نکرد |
( 674)پس برو تکلیف چون باشد روا |
|
اسب ساقط گشت و شد بیدست و پا |
( 675)بار کی نهد در جهان خرکره را |
|
درس کی دهد پارسی بومره را |
( 676)بار بر گیرند چون آمد عرج |
|
گفت حق لیس علی الاعمی حرج |
( 677)سوی خود اعمی شدم از حق بصیر |
|
پس معافم از قلیل و از کثیر |
خاک در چشم مروّت زدن: جوانمردى را نادیده گرفتن، ناجوانمردى کردن.
تَحَیُّر: در لغت «سر گردانى» است و در اصطلاح عارفان، حالتى است که بر دل عارف وارد شود و او را از تفکّر باز دارد ودلیل وبرهان و خوانده ها وشنیده ها پاسخگوی نیاز روحی سالک نیست.
بىخویشى: بىخبرى از غایت حیرت در حق. از خود آگاه نبودن.
عاقل و مجنون حق: کسى که از غایت عشق و استغراق در حق رعایت سنّت ظاهر نکند و عامه چنین کس را دیوانه شمارند، ولى خواص او را مجذوب و از عقلاى مجانین به حساب آرند.
نَبید: شرابى است که از خرما سازند. در کتاب الفقه على المذاهب الاربعه عبارتى است که ترجمه آن این است: نبیدِ خرما آن است که پخت آن اندک بود و سفت شود. فراوانِ آن مستى آرد نه اندک آن. همه این انواع (تَمر، فَضیخ، و نَبید) حرام است، بسیار آن و اندک آن هر چند قطرهاى از آن باشد. و در حاشیه صفحه آورده است: بعض آنان که آب جو و مانند آن خورند، گمان دارند اندک آن در مذهب حنفیان حلال است. و حقیقت این است که اندک و بسیار آن در مذهب حنفیان حرام است مانند دیگر مذهبها بنا بر صحیح، که بدان فتوى دادهاند، بلکه آن نزد حنفیان حرام است به اجماع.[1]
اینکه مولانا گوید: «مردارى خورد یعنى نبید»، ظاهر است که او نیز نبید را حرام مىدانسته است، و معذور بودن مربوط به نیم بیت دوم است: «طلاق مست و بنگى»، بحثى است فقهى و آن اینکه اگر مستى زن خود را طلاق گوید یا در مستى معاملهاى کند آیا طلاق و معامله نافذ است یا نه؟ این مسئله خلافى است. گویند اگر کسى مسکر خورد و بداند او را مست مىسازد و خردش را مىبرد، سپس در حالت مستى زن خود را طلاق گوید، آن طلاق واقع است، اما اگر نداند مستى آورد یا براى دفع بیمارى بخورد و مست شود و خرد او برود، و طلاق گوید طلاق واقع نگردد.[2]
مُعتَق: آزاد.
شاه فرد: پروردگار است و «بوی شاه فرد» ادراکی است که از وجود حق و به مشیت او، در دل بنده آگاه پدید میآید و او را مست میکند.
مستیى که از بوى شاه فرد آید: کنایه است از حالت سکر که سالک را دست دهد. در آن حال او را نه عقل است و نه ادراک، بلکه فانى در حق است.
بو مُرّه: کنیهْ ابلیس است که هیچ درسی او را اصلاح نمیکند و به هر زبانی هم به او بگویی، بیفایده است.
بار بر خر کره نهادن و بو مُرّه را پارسى درس دادن: کنایه است از گرد کار ناشدنى گردیدن.
عَرَج: لنگى.
لیس على...: برگرفته از قرآن کریم است «لَیْسَ عَلَى اَلْأَعْمى حَرَجٌ وَ لا عَلَى اَلْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لا عَلَى اَلْمَرِیضِ »: نه بر کور و نه بر لنگ و نه بر بیمار حرجى است.[3]
( 667) خود را عارف و واله قلمداد کرده بچشم مروت و مردانگى خاک مىپاشى. ( 668) و مىگویى که من از خودم هم بىخبرم و جز خدا در دل و یاد من نمىگنجد. ( 669) و آن چه دیروز خوردهام بیاد ندارم و جز با حیرت دل شاد ندارم ( 670) مىگویى من عاقل و دیوانه حقم و مرا از این فراموشى معذور بدار ( 671) مىگویى اگر کسى شراب بخورد شرع او را معذور داشته ( 672) و براى مست و بنگى طلاق و خرید و فروش نبوده مثل طفل از عملى شدن آن معاف و آزاد است ( 673) البته کسى که از بوى شاه یگانه مست گردیده صد خم مى باو این قدر مستى نخواهد بخشید ( 674) پس چگونه تکلیف باو متوجه خواهد شد زیرا چون اسبى است که افتاده و دست و پاى راه رفتن ندارد ( 675) در دنیا چه کسى بر پشت کره خر بار نهاده یا چه کسى بشیطان درس پارسایى مىدهد. ( 676) وقتى پاى مرکوبى لنگ شد بار او را بر مىدارند خداوند فرموده است که« لَیْسَ عَلَى اَلْأَعْمى حَرَجٌ »پس کور مسئولیتى ندارد. ( 677) من از خود کور و از خدا بینا هستم و از بیش و کم این عالم معافم.
چنان که عادت مولانا ست از گفتگوی میان خواجهْ شهری واستدلال آوردن او بر روستایى و مشت او را در نشناختن باز کردن، سخن را به سرزنش مدعیان سکر و محو و مستغرقان در توحید مىکشاند که شما کجا و مستى حق کجا. از خدا مىگویید و در پى دنیایید لاف درویشى مىزنید و در پى ذخیره نهادن براى فردایید. آنان را که مست حقاند نشانههاست: یکى از آن نشانهها در شما نیست. شما مست حق نیستید، شیداى دنیایید. لاجرم چون آزمایش پیش آید از آن رو سپید در نیایید.
کى کند دل خوش به حیلتهاى گَش آن که بیند حیله حق بر سرش
او درونِ دام و دامى مىنهد جان تو نى آن جهد نى این جهد
1056- 1055/ د / 2
مولانا می گوید: کسانی هستند که داعیه عشق و عرفان دارند و خود را بیخویش و مستغرق در «هُو» نشان میدهند، ولی در موقع عمل رسوا میشوند. پس این ابیات تعریض به مدعیانی است که با بنگ و مخدرات، خود را مجذوب باده عشق الهی نشان میدهند، درحالیکه جذبه عارفان حقیقی از عشق و معرفت حقیقی و الهی است نه از مُکیفات.
مولانا از زبان مدعی میگوید: هر صفتی که برای من ذکر کنی، عاقل یا مجنون، همه از حق است و من از خود اختیاری ندارم (بیخویشی)؛ من از نور حق به معرفت اسرار رسیدهام و وجود ظاهری من از خود کوراست؛ پس هر چه کنم بر من کیفری و اعتراضی نیست.چون کسی که درحال مستی تصمیم بگیرد تصمیم او معتبر نیست، مانند طفل صغیر که از مسئولیت کارهای خود مُعاف است. مولانا می گوید: وجود چنین مدعیانی مانند اسبی است که از پا درآمده است و نمیتواند بار برگیرد .
[1] - (الفقه على المذاهب الاربعه، ج 2، قسم معاملات، ص 7)
[2] - (الفقه على المذاهب الاربعه، ج 4، ص 282)
[3] - (سوره فتح،آیه 17)
پى هر بانگى نباید دوید
( 653) اندر افتادن ز حیوان باد جَست |
|
روستایى هاى کرد و کوفت دست |
( 654) ناجوانمردا که خر کرّه من است |
|
گفت نه این گرگِ چون آهرمن است |
( 655) اندر او اَشکال گرگى ظاهر است |
|
شکل او از گرگىِ او مُخبِر است |
( 656) گفت نه بادى که جَست از فرجِ وى |
|
مىشناسم همچنانک آبى ز مى |
( 657) کُشتهاى خر کرّهام را در ریاض |
|
که مبادت بسط هرگز ز انقباض |
( 658) گفت نیکوتر تفحُّص کن شب است |
|
شخصها در شب ز ناظر مُحجَب است |
( 659) شب غلط بنماید و مبدَل بسى |
|
دیدِ صائب شب ندارد هر کسى |
( 660) هم شب و هم ابر و هم باران ژرف |
|
این سه تاریکى غلط آرد شگرف |
( 661) گفت آن بر من چو روز روشن است |
|
مىشناسم بادِ خر کرّه من است |
( 662) در میان بیست باد آن باد را |
|
مىشناسم چون مسافر زاد را |
( 663) خواجه برجَست و بیامد ناشگفت |
|
روستایى را گریبانش گرفت |
( 664) کابلهِ طرّار شَید آوردهاى |
|
بنگ و افیون هر دو با هم خوردهاى |
( 665) در سه تاریکى شناسى بادِ خَر |
|
چون ندانى مر مرا اى خیره سر؟ |
( 666) آن که داند نیم شب گوساله را |
|
چون نداند همره ده ساله را |
آهِرمن: اَهرِمن. اهریمن: دیو.
ریاض: جمع روضه: باغ.
بسط: شادمانى.
انقباض: گرفتگى خاطر.
مُحجَب: پوشیده.
دیدِ صائب: دید درست ودقیق.
زاد: توشه.
ناشگفت: یعنی همان طور که انتظار می رفت وجای شگفتی نبود، بىمُحابا.
شَید: فریب، مکر، حیله.
( 653) وقتى حیوان افتاد بادى از او بیرون آمد و روستایى فریاد زده و با افسوس دست بدست کوفته. ( 654) گفت اى ناجوانمرد این کره خر من بود که کشتى خواجه گفت نه این گرگ است. ( 655) از شکل او کاملا پیدا است که گرگ است نه کره خر. ( 656) گفت نه آن بادى که از پائین او بیرون جست من همان طور که شراب را از آب تمیز مىدهم آن باد را هم تمیز دادم که از کره خر من است. ( 657) الهى هیچ گاه غمت بشادى بدل نشود که کره خر مرا در باغ کشتى. ( 658) گفت خوب برو نگاه کن حالا شب است و چیزها را تمیز دادن مشکل است. ( 659) شب خیلى چیزها را انسان عوضى مىبیند و همه کس نمىتواند شب درست ببیند. ( 660) الآن هم شب است و هم ابر و هم باران و این سه تاریکى است البته این تاریکیها انسان را بغلط مىاندازد. ( 661) گفت براى من چون روز روشن است که باد از کره خر من بود. ( 662) در میان بیست جور باد من مثل مسافرى که توشه خود را بشناسد باد کره خر خودم را مىشناسم. ( 663) خواجه از جا جسته و گریبان روستایى را محکم گرفته. ( 664) گفت اى ابله طرار مسخره در آوردهاى بنگ و افیون خوردهاى؟. ( 665) در میان سه تاریکى باد خر را مىشناسى پس چه شده که تو خیره سر مرا نمىشناسى؟. ( 666) آن که در نیمه شب کره خر را مىشناسد چگونه روز روشن دوست یازده ساله خود را نمىشناسد؟.
القصّه در لحظهْ افتادن، بادی از حیوان رها شد و روستایی، های های کنان و با ناراحتی آمد، که چرا کره الاغ مرا هدف قرار دادهای. خواجه گفت: آن حیوانی که من هدف قرار دادم، ظاهرش مانند گرگ بود، نه کره الاغ. روستایی گفت: نه، من بادی که از نشیمن او رها شد میشناسم، چنانکه آب را از شراب تمیز میدهم. خواجه گفت: خوب دقت کن شب است و تاریک و در تاریکی انسان خوب نمیتواند تشخیص دهد. افزون بر اینکه هوا هم ابری و هم بارانی است. اینها موجب تاریکی بیشتر میشود. سه تاریکی، باعث خیلی از اشتباهها میشود. روستایی به خواجه گفت: من صدای باد کره الاغم را از میان صدای بیست باد دیگر تشخیص میدهم. در این هنگام، خواجه بیصبر شد و بیدرنگ پرید و گریبان روستایی را گرفت که ای نادان مکار، تو در سه تاریکی، باد خر را میشناسی؟ چگونه ای گستاخ، مرا نمیشناسی؟ آن کسی که در نیمه شب گوساله خود را باز میشناسد، چگونه ممکن است که رفیق ده سالهْ خود را نشناسد.
نتیجه یی که مولانا از این قصّه می گیرد: هشدار به کسانی است که به ظاهر بعضى مدعیان فریفته مىشوند و پى هر بانگى مىدوند و به ورطه هلاکت مىافتند و چون خود به خطاى خود پى بردند پشیمان مىشوند و سودى ندارد که« آلْآنَ وَ قَدْ عَصَیْتَ قَبْلُ وَ کُنْتَ مِنَ اَلْمُفْسِدِینَ».[1] پس باید دنبال مرد حق بود و از مردم دنیا دورى نمود.
پیر را بگزین که بىپیر این سفر هست بس پُر آفت و خوف و خطر
آن رهى که بارها تو رفتهاى بىقلاووز اندر آن آشفتهاى
پس رهى را که ندیدستى تو هیچ هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ
2945- 2943 / د / 1
عالمان ظاهر راه زنان روح
( 642)شهریان خود رهزنان نسبت به روح |
|
روستایی کیست گیج و بیفتوح |
( 643)این سزای آنکه بیتدبیر عقل |
|
بانگ غولی آمدش بگزید نقل |
( 644)چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف |
|
زآن سپس سودی ندارد اعتراف |
( 645) آن کمان و تیر اندر دست او |
|
گرگ را جویان همه شب سو بسو |
( 646) گرگ بر وى خود مُسلّط چون شرر |
|
گرگ جویان و ز گرگ او بىخبر |
( 647) هر پشه هر کیک چون گرگى شده |
|
اندر آن ویرانه شان زخمى زده |
( 648) فرصت آن پشّه راندن هم نبود |
|
از نهیبِ حمله گرگ عَنود |
( 649) تا نباید گرگ آسیبى زند |
|
روستایى ریش خواجه بر کَنَد |
( 650) این چنین دندان کنان تا نیم شب |
|
جانشان از ناف مىآمد به لب |
( 651) ناگهان تمثال گرگ هِشتهاى |
|
سر بر آورد از فراز پُشتهاى |
( 652) تیر را بگشاد آن خواجه زشست |
|
زد بر آن حیوان که تا افتاد پست |
شهریان: استعاره از کسانى که از علمهاى ظاهرى بهره گرفته اند و به حقیقت نرسیدهاند.
روستایى: ناقصى که بهرهاى از علم ندارد.
فتوح:یعنی گشایش روزنههای آگاهی و معرفت در دل سالک، گشایش دل.
عقل: عقل خداجوست
نقل: حرکت، سفر. لیکن در این بیت یعنی به منقولات و سخنان اهل ظاهر تکیه کرد و از ادراک حقیقت دور ماند.
غول: اشاره به اهل ظاهر است.
شِغاف: پوشش دل، حجاب قلب.
از دل تاشغاف شدن: سراسر دل را فرا گرفتن.
گرگ بر وى خود مسلط: منظور از «گرگ» مرد روستایی است واستعاره از طمع لوت و تفرج خاطره است ، ونیز کنایه از نعمت دنیا که مردمان را مىفریبد.
کیک: کک.
عنود: یعنی سرکش ومزاحم وسمج .
ریش خواجه بر کَنَد: یعنی آبرویی او را بریزد.
دندان کَنان:یعنی لرزان از سرما، زارى کنان، بىقرار.
هِشته: در فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوى، یله، تنها، معنى شده ولى با توجه به زمینه قصه وحیله های مرد روستایی، به نظر می رسد « تمثال گرگ هشته» یعنی صورت وشکل ساختگی گرگ، که روستایی ساخته بود تا شری به پا کند وخواجه را از خانه خود براند.
( 642) شهریان خودشان راه زن روح هستند روستایى گیج نفهم دیگر کى است و چه خواهد بود. ( 643) این سزاى کسى است که بانگ غولى شنیده و بدون تعقل و تدبیر براه افتاد. ( 644) پس از آن وقتى پشیمان شد که وقت گذشته دیگر پشیمانى سودى نداشت.( 645) تیر و کمان در دست خواجه بود و هر زمان انتظار گرگ را داشت. ( 646) او گرگ مىجست و بىخبر بود که گرگ بر او مسلط شده و او بىخبر است. ( 647) هر پشه و کیک چون گرگى در آن ویرانه هر دم به آنها زخمى مىزد. ( 648) بىچاره از ترس حمله گرگ مجال نمىکرد که پشهها را دور کند. ( 649) مىترسید که مبادا گرگ آسیبى بباغ انگور برساند و روستایى ریش خواجه را بکند. ( 650) همینطور دندان بروى جگر گذاشته و تا نیمه شب جانش بلب رسید. ( 651) ناگاه شبه گرگ از بالاى تپهاى سر بر آورد. ( 652) خواجه تیرى بر کمان گذاشته و از شست رها کرد و بلا فاصله تیر بحیوان اصابت کرده و به پشت افتاد.
منظور از «شهریان» عالمان ظاهری هستند که با تکیه بر محفوظات صوری خود، سالکان و طالبان حق را به بیراهه میبرند. و «روستایی» آن نادانی است که حتی محفوظات عالمان ظاهری را نیز ندارد و در جهل مرکب دست و پا میزند. معنای بیت این است: در جایی که جایز نیست مطیع و تابع عالمان ظاهر شوی، میخواهی به خدمت آن مدعیان بیسواد و نادان درآیی؟!.
مولانا می گوید: خواجهْ بیچاره تیر و کمان را به دست گرفت و سراسر شب، از هر طرف گرگ را میجست. ناگهان از بالای تپهای، شبح گرگی سرکش و رها شده، نمایان شد. خواجه تیر را رها کرد و چنان به هدف زد که گرگ از آن بالا به زمین افتاد.
بیوفایی دوستان(ادامه)
( 631)گفت صد خدمت کنم تو جای ده |
|
آن کمان و تیر در کَفّم بِنِه |
( 632)من نخسبم حارسیِّ رز کنم |
|
گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم |
( 633)بهر حق مگذارم امشب ای دودل |
|
آب باران بر سر و در زیر گل |
( 634)گوشهای خالی شد و او با عیال |
|
رفت آنجا جای تنگ و بی مجال |
( 635)چون ملخ بر همدگر گشته سوار |
|
از نهیب سیل اندر کنج غار |
( 636)شب همه شب جمله گویان ای خدا |
|
این سزای ما سزای ما سزا |
( 637)این سزای آنکه شد یار خسان |
|
یا کسی کرداز برای ناکسان |
( 638)این سزای آنکه اندر طمع خام |
|
ترک گوید خدمت خاک کرام |
( 639)خاک پاکان لیسی و دیوارشان |
|
بهتر از عام و رز و گلزارشان |
( 640)بنده یک مرد روشندل شوی |
|
به که بر فرق سر شاهان روی |
( 641)از ملوک خاک جز بانگ دهل |
|
تو نخواهی یافت ای پیک سُبُل |
حارسی: یعنی نگهبانی.
رَز: باغ.
مگذارم: واگذاردن، به حال خود رها کردن، پناه ندادن.
دُو دل: یعنی دورو؛ ناراست؛ بیمحبت، ظاهر و باطن دو تا. منافق.[1]
بىمَجال: جاى گشتن نداشتن، جاى گردیدن و تکان خوردن نبودن.
کسى کردن: کنایه از یارى. مهربانى و هم دلى.
خاک کرام: کنایه از آستانه بزرگان دین.
پاکان: کنایه از اولیا و مقربان درگاه الهى. و ضمیر «شان» در آخر بیت به «خسان» باز مىگردد.
ملوک خاک: پادشاهان ظاهرى. شاهانى که بر قطعهاى از زمین حکمرانى کنند که محبت آنان تیرگى دل آرد.
صحبت حکّام ظلمتِ شب یلداست نور ز خورشید جوى بو که بر آید
(حافظ)
پیک سبل: در فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوى، قاصد راهها. هرزه گرد، و یاوه گرد معنى شده. نیکلسون هم معنى نزدیک بدین دارد: آن که در راه باطل تند رود. هر چند این معنىها را وجهى است، لیکن این ترکیب معنى دقیقترى مىدهد: اى که در راهها سر گردانى. اى که براى رسیدن به حقیقت به راههاى گوناگون مىروى.
( 631) خواجه گفت البته حاضرم عوض یکى صد خدمت انجام دهم تو جا بمن بده و تیر و کمان را هم بدست من ده تا مشغول پاسبانى شوم. ( 632) امشب را نمىخوابم و پاسبانى باغ انگور تو را خواهم کرد اگر گرگى بیاید با تیر مىزنم. ( 633) فقط براى خاطر خدا نگذار که امشب روى گل و زیر باران بخوابم. ( 634) بالاخره یک گوشهاى را خالى کردند و خواجه با اهل و عیال خود به آن جا رفت این گوشه جاى تنگى بود. ( 635) این عده در آن جاى تنگ غار مانند از ترس سیل و باران چون ملخ سوار هم شده و شب را بسر بردند. ( 636) شب مىگفتند خداوندا ما سزاوار این بلیه هستیم.( 637) این سزاى کسى است که با ناکسان نیکى نماید. ( 638) این سزاى کسى است که بطمع خام خدمت خاک پاى اشخاص گرامى را ترک کند . ( 639) لیسیدن خاک و دیوار پاکان بهتر از زر و گلزار عوام است . ( 640) اگر بنده یک مرد روشن باشى بهتر از این است که در فرق سر پادشاهان جایگزین شوى . ( 641) از پادشاهان خاکى جز بانگ دهل چیزى نخواهید شنید .
خواجه گفت: ای که در وجود تو مهر و محبت رو به نابودی است، دوستی را فراموش کن، در راه خدا به ما جایی بده. روستایی گفت: گوشهای در منزلم هست که به باغبان اختصاص دارد و او در آنجا از هجوم گرگ، نگهبانی میدهد. اگر میتوانی مانند او نگهبانی دهی، میتوانی در آن گوشه بمانی، درغیر اینصورت برو جای دیگری پیداکن. خواجه با دل و جان پذیرفت.
یک بیوفایی و ستم از طرف خویشان و یاران، از سیصدهزار جفای دیگران سنگینتر و ناگوارتر است؛ زیرا انسان، توقع ندارد که از خویشان و کسانش جفا ببیند، بلکه روح انسان با لطف و وفای آنان انس گرفته است. این را یقین بدان که هر سختی و رنجی که به آدمی میرسد، از خلاف عادت سرچشمه گرفته است. این سزای کسی است که یار و همصحبت فرومایهگان میشود و یا سزای کسی است که به فرومایهگان خدمت میکند و این است سزای کسی که به سبب طمعی، خدمت کردن به بزرگان را ترک کند. مولانا، روستایی و شهری، هر دو را در پی دنیا میبیند، اما شهری که آگاهتر است، نباید فریب بخورد و به ده روی آورد. مردم آگاه و عاقل هم اگر خدمت درگاه مردان حق را ترک گویند، چنین سزایی میبینند. اگر خاک پا و دیوار پاکان را ببوسی، بهتر از همنشینی با یاران بیوفاست؛ زیرا همنشینی با آنان، به طور حتم به زیان و ضرر میانجامد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |