(2436)زُین للناس، حق آراسته است |
|
زآنچه حق آراست،چون دانند جَست |
(2437)چون پی یسکن الیها ش آفرید |
|
کی تواند آدم از حوّا برید |
(2438)رستم زال ار بود، وز حمزه بیش |
|
هست در فرمان اسیر زال خویش |
(2439)آنکه عالم مستِ گفتش آمدی |
|
کلّمینی یا حمیرا میزدی |
(2440)آب غالب شد بر آتش از نهیب |
|
زآتش او جوشد چو باشد در حجاب |
(2441)چون که دیگی حایل آمد هر دو را |
|
نیست کرد آن آب را،کردش هوا |
زُین للناس: برگرفته ازآیهْ: « زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنَ النِّسَاء وَالْبَنِینَ وَالْقَنَاطِیرِ الْمُقَنطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَالْفِضَّةِ وَالْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَالأَنْعَامِ وَالْحَرْثِ ذَلِکَ مَتَاعُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَاللّهُ عِندَهُ حُسْنُ الْمَآبِ»: عشق به خواستنیها از جمله زنان و فرزندان و اموال هنگفت از طلا و نقره و اسبهاى ممتاز و چهارپایان و زراعت، در نظر مردم مردم آراسته و زینت بخشیده است ؛ (تا در پرتو آن، تربیت شوند؛) اینها بهره ( گذرای) زندگانی دنیاست؛ و سرانجام نیک (و زندگىِ والا و جاویدان)، نزد خداست.[1] و:«قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِینَةَ اللّهِ الَّتِیَ أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالْطَّیِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِی لِلَّذِینَ آمَنُواْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا خَالِصَةً یَوْمَ الْقِیَامَةِ کَذَلِکَ نُفَصِّلُ الآیَاتِ لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ»:بگو: «چه کسى زینتهاى الهى را که براى بندگان خود آفریده، و روزیهاى پاکیزه را حرام کرده است؟!» بگو: «اینها در زندگى دنیا، براى کسانى است که ایمان آوردهاند؛ (اگر چه دیگران نیز با آنها مشارکت دارند؛ ولى) در قیامت، خالص (براى مؤمنان) خواهد بود.» این گونه آیات (خود) را براى کسانى که آگاهند، شرح مىدهیم![2] و:«إِنَّمَا مَثَلُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا کَمَاءٍ أَنزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاء فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الأَرْضِ مِمَّا یَأْکُلُ النَّاسُ وَالأَنْعَامُ حَتَّىَ إِذَا أَخَذَتِ الأَرْضُ زُخْرُفَهَا وَازَّیَّنَتْ وَظَنَّ أَهْلُهَا أَنَّهُمْ قَادِرُونَ عَلَیْهَآ أَتَاهَا أَمْرُنَا لَیْلاً أَوْ نَهَارًا فَجَعَلْنَاهَا حَصِیدًا کَأَن لَّمْ تَغْنَ بِالأَمْسِ کَذَلِکَ نُفَصِّلُ الآیَاتِ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ»:مثل زندگى دنیا، همانند آبى است که از آسمان نازل کردهایم؛ که در پى آن، گیاهان (گوناگون) زمین -که مردم و چهارپایان از آن مىخورند- مىروید؛ تا زمانى که زمین، زیبایى خود را یافته و آراسته مىگردد، و اهل آن مطمئن مىشوند که مىتوانند از آن بهرهمند گردند، (ناگهان) فرمان ما، شبهنگام یا در روز، (براى نابودى آن) فرامىرسد؛ (سرما یا صاعقهاى را بر آن مسلّط مىسازیم؛) و آنچنان آن را درو مىکنیم که گویى دیروز هرگز (چنین کشتزارى) نبوده است! این گونه، آیات خود را براى گروهى که مىاندیشند، شرح مىدهیم![3]
(2427)عذر خواهم در درونت، خُلق توست |
|
زاعتماد او دل من جُرم جُست |
(2428)رحم کن پنهان زخود ای خشمگین |
|
ای که خُلقت به ز صد من انگبین |
(2429)زین نسق میگفت با لطف وگشاد |
|
در میانه گریهای بر وی فتاد |
(2430)گریه چون از حد گذشت و هایهای |
|
زو که بیگریه بد او خود دلربای |
(2431)شد از آن باران یکی برقی پدید |
|
زد شراری در دل مرد وحید |
(2432)آنکه بنده روی خوبش بود مرد |
|
چون بود، چون بندگی آغاز کرد |
(2433)آنکه از کبرش دلی لرزان بود |
|
چون شوی چون پیش تو گریان شود |
(2434)آنکه از نازش دل و جان خون بود |
|
چون در آید در نیاز، او چون بود |
(2435)آنکه در جور و جفایش دام ماست |
|
عذر ما چه بود چو او در عذر خاست |
خُلق توست: یعنی اخلاق بزرگوارانهْ توست.
جُرم جُست: یعنی منش کریمانهْ تو موجب شده است تا من گناه کنم و مرتکب چنین جسارتی شوم.
پنهان زخود:یعنی بدون توجه به حالت خشمگین کنونی، پنهان از خودی که در این لحظه تجلی کرده است.
زین نسق: یعنی به این ترتیب، این طور.
با لطف وگشاد: یعنی با مهربانی وگشاده رویی. انبساط و خوشى.
باران: کنایه از گریه زن است.
برق: کنایه از دلسوزی وعاطفهْ مرد است.
وحید : یعنی یگانه
از کبرش دلت لرزان بود: نگران ناز وبی اعتنائی او باشی.
چون در آید در نیاز، او چون بود: یعنی آنکسی که با تکبر و تنّازی، دل میلرزاند وقتی در برابرت اشک بریزد چه میشود و چه حالتی به تو دست میدهد.
آنکه در جور و جفایش دام ماست: آن کسی که بیدادگریاش دام بلای ما بود، اگر به عذرخواهی بیفتد چه عذری میتوانیم در نپذیرفتن بیاوریم؟
آن حس درون تو که شفیع من است، اخلاق بزرگوارانهْ توست. اگر راستش را بخواهی همان منش کریمانهْ تو موجب شده است تا من گناه کنم و مرتکب چنین جسارتی شوم. ای آقایی که زشتیهای من تو را به خشم آورده، برمن رحم کن؛ ای که صفات نیکوی تو از صد من عسل و شربت شیرینتر است. در اثنای این سخنان، زن به گریه افتاد؛ گریهای که دل مرد را ربود. زنی که بدون گریه هم دلربا بود. از اشک چشم او برقی پدیدار شد و شعلهای بر دل مرد ایجاد کرد و آن یگانهْ دوران را شدیداً تحتتأثیر قرار داد. آن جمال زیبایی که در حالت عادی دلربایی میکرد، وقتی اظهار بندگی نماید، چگونه میتواند دلربایی کند. آنکسی که با تکبر و تنّازی، دل میلرزاند وقتی در برابرت اشک بریزد چه میشود و چه حالتی به تو دست میدهد. کسی که با ناز و کرشمه محبوب تو بود وقتی که در برابرت اظهار نیاز کند، چه حالی پیدا میکنی. آن کسی که بیدادگریاش دام بلای ما بود، اگر به عذرخواهی بیفتد چه عذری میتوانیم در نپذیرفتن بیاوریم؟
بگفتهْ استاد فروزانفردر شرح این ابیات:محبت و عشق مستلزم نهفته شدن و نادیدن عیبها و نقصهاست، این دو معنى چنان در یکدیگر پیوستهاند که تشخیص تقدم یکى بر دیگرى دشوار است، مىگویند که محبت کور و کر مىکند ولى مىتوان گفت که نخست آدمى از شهود عیب و نقص، بسبب حاجتى باطنى از قبیل دفع شهوت و یا احتیاج مبرم به انس و الفت، کور و کر مىشود و سپس سلطان عشق و محبت بر دل استیلا مىیابد و تا رویت نقایص و عیوب باقى باشد محبت به افراط پنجه در ضمیر نمىافکند و در تصرفش نمىآورد زیرا در این حالت هنوز عقل بر مسند قضا و داورى متمکن است و از افراط بر حذر مىدارد و بسوى اعتدال و نگه داشتن حدود اشیا بتناسب نفع و ضرر آنها، رهبرى مىکند، عذر خواه نهانى و شفیع مستمر در گفتهى مولانا عشق و محبت و یا آن حاجت درونى است که بدان اشارت کردیم و هموست که خطاها را مىپوشد و همواره شفاعت مىآغازد، فرخى سیستانى هم بدین نکته، اشارت کرده است:
گویند که معشوق تو زشتست و سیاه گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه
من عاشقم و دلم بر او گشته تباه عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه
دیوان فرخى، ص 447
مولانا مىگوید:
عیب بینى از هر چه خیزد از عقل ملول تشنه هرگز عیب داند دید در آب روان
دیوان، ب 20642
مقصود از باران دانههاى اشک است که اغلب عاطفهى دل سوزى و محبت را بر مىانگیزد که مولانا از آن دو، به «برق» تعبیر کرده است. زیبایى و ناز و حسن و عزت دوشا دوش یکدیگر و متلازماند، نیاز صفت عاشق دردمند و محتاج است و بنا بر این هر گاه معشوق نازنین از راه نیاز در آید یک ناگاه و بجملگى دل عاشق را در سر پنجهى قدرت فرو مىگیرد و بر کام و هواى خود بهر راهى که خواهد مىکشاند، مقصود مولانا بیان این نکته است.
گریه وقتى از حد گذشت از اثر هاى هاى و ناله جان سوز دل مرد را از جاى مىکند. اگر این گریه گریه زنى باشد که بدون گریه دل ربا بوده است البته صبر و قرارى براى مرد باقى نخواهد گذاشت. از باران اشک و ابر غم او برقى جستن کرده و شرارهاش دل مرد را آتش زد. البته زنى که شوهرش بنده حسن او بوده اگر نسبت بشویش اظهار بندگى کند آن مرد چه حالى خواهد داشت؟ کسى که از کبر و نازش دل تو مىلرزید اگر در برابر تو با کمال فروتنى گریه آغاز کند حالت چگونه خواهد بود. آن که نازش دل و جان ترا خون مىکرد نیازش در دل تو چه آشوبى بپا خواهد کرد. یا آن که جور و جفایش دام ما بود وقتى در مرحله عذر خواهى قرار گرفت چه عذرى در مقابل او خواهیم داشت.
گفت اگر بر سر من تیر چه باران بارد یا فلک داغ عزیزان بدلم بگذارد
باده از مصطبه عشق مرا خوش دارد غم و شادى بر عاشق چه تفاوت دارد
پور عمران بدل آن غرقه نور مىشد از بهر مناجاة به طور
دید در راه سر دوران را قائد لشکر مهجوران را
گفت کز سجده آدم بچه روى تافتى سوى رضا راست بگوى
گفت عاشق که بود کامل سیر پیش جانان نبرد سجده غیر
گفت موسى که بفرموده دوست سر نهد هر که بجان بنده اوست
گفت مقصود از آن گفت و شنود امتحان است محب را نه سجود
گفت موسى که اگر این حال است لعن و طعن تو چراش آئین است
بر تو چون از غضب سلطانى شد لباس ملکى شیطانى
گفت کین هر دو صفت عاریتاند مانده از ذات بیک ناحیتاند
گر بیاید صد از این یا برود حال ذاتم متغیر نشود
ذات من بر صفت خویشتن است عشق او لازمه ذات من است
تاکنون عشق من آمیخته بود در غرضهاى من آویخته بود
داشت بخت سیه و روى سفید هر دمم دستخوش بیم و امید
این دم از کشمکش آن رستم پس ِزانوى وفا بنشستم
لطف و قهرم همه یکرنگ شده کوه و کاهم همه هم سنگ شده
عشق شست از دل من نقش هوس عشق با عشق همى بازم و بس
(2419)بنده بر وفق تو دل افروخته است |
|
هر چه گویی پخت گوید سوخته است |
(2420)من سپاناخ تو، باهر چه میپزی |
|
یا ترش با یا که شیرین، میسزی |
(2421)کفر گفتم نک به ایمان آمدم |
|
پیش حکمت از سر و جان آمدم |
(2422)خوی شاهانه تو را نشناختم |
|
پیش تو گستاخ خر در تاختم |
(2423)چون ز عفو تو چراغی ساختم |
|
توبه کردم اعتراض انداختم |
(2424)مینهم پیش تو شمشیر و کفن |
|
میکشم پیش تو گردن را بزن |
(2425)از فراق تلخ میگویی سخن |
|
هر چه خواهی کن ولیکن این مکن |
(2426)در تو از من عذرخواهی هست سِرّ |
|
با تو بیمن، او شفیعی مُستمِر |
وفق: مصدر است بمعنى موافقت و سازش. یعنی دل من از آنچه بروفق تو باشد شادمان است.
هر چه گویى پخت گوید سوخته است: مثل گونهاى است که مفادش، مبالغه و دست بالا گرفتن در تصدیق است یعنى هر چه را تو پخته گویى من از راه موافقت، دست بالا را مىگیرم و مىگویم که سوخته است.
سپاناخ، اسفاناخ، اسپانخ: سبزى خوردنى معروفى است که اکنون، اسفناج مىگوییم، اصل این کلمه یونانى است.[1] مقصود آنست که من در تصرف و اختیار توام تا مرا چگونه دارى و بر چه کار گمارى مانند آن که اسفناج در تصرف آشپز است تا او را چگونه و با چه پزد.
ترش با: نوع آش ترش خواه با سرکه یا سماق یا آب لیمو و نارنج و یا آلو پزند.
از سرِجان: یعنی صمیمانه، از صمیم قلب.
خر تاختم: یعنی از حد خود تجاوز کردم، بی ادبی کردم.
شمشیر و کفن پیش کسى نهادن: به کنایه، مبالغه در عذر خواستن. بلحاظ آن که تقصیر کاران و تهمت زدگان، کفن مىپوشیدند و شمشیر بگردن مىافکندند و یا شمشیر و کفن با خود براى بخشایش نزد حکام مىبردند یعنى که اگر نمىبخشایى بدین شمشیر بکش و بدین کفن در پیچ که من خود آمادهى کیفر هستم.نظیر: تیغ و کفن در بغل کردن، با تیغ و کفن پیش کسى رفتن: «جملگى کارد و کفن عجز بر گیرند و بدر تسلیم و بندگى در آیند و گویند ربنا ظلمنا انفسنا اگر قصابى بکش و گر سلطانى ببخش.
باز آمدهام چو خونیان بر در تو اینک سر و تیغ هر چه خواهى مىکن»[2]
سجده کرد و بر زمین مىزد ذقن در بغل کرده پسر تیغ و کفن
مثنوى، د 4، ب 3175
عذر آن گرمى و لاف و ما و من پیش شه رفتند با تیغ و کفن
همان مأخذ، د 5، ب 2087
گفت آنک ترک گویى کبر و فن پیش او آیى بشمشیر و کفن
همان مأخذ، د 6، ب 3033
سرّ تو: یعنی باطن تو
ای کسی که دل از عشق تو شعلهور شده است، هر چه بگویی من بالاترش را میگویم، اگر بگویی پخته است من میگویم سوخته است. بههرحال در برابر تو تسلیم محضم. من همانند سبزی اسفناجم، هر نوع پختنی که دوست داری میتوانی با من بپزی. هنگام گله و شِکوِه، دچار کفرگویی شدم، لذا توبه میکنم و از نو مسلمان میشوم و از دل و جان مطیع فرمان تو میگردم. عذر مرا بپذیر، من خُلق و خوی شاهانهْ تو را نشناختم، از اینرو در محضرت گستاخی نمودم. پذیرش عذر برای من چراغی خواهد شد که فراسوی زندگی آیندهام را روشن میسازد. اینک برای صدق گفتارم، این شمشیر و این هم کفنم، میتوانی حیات مادی را از من بگیری و گردنم را بزنی. از تو خواهش میکنم هر چه میخواهی بکن، ولی از طلاق و جداییِ تلخ، سخن مگوی. در وجود تو حس نهانی هست که همیشه پیش تو از من شفاعت میکند.
(2411)جان تو، کز بهر خویشم نیست این |
|
از برای توست این بانگ وحنین |
(2412)خویشِ من والله که بهر خویشِ تو |
|
هر نفس خواهد که میرد پیش تو |
(2413)کاش جانت کش روانِ من فدا |
|
از ضمیر جان من واقف بدا |
(2414)چون تو با من این چنین بودی به ظن |
|
هم ز جان بیزار گشتم، هم ز تن |
(2415)خاک را بر سیم و زر کردیم، چون |
|
تو چنینی با من ای جان را سکون |
(2416)تو که در جان و دلم جا میکنی |
|
زین قدر از من تبرّا میکنی |
(2417)تو تبرّا کن، که هستت دستگاه |
|
ای تبرّای تو را جان عذرخواه |
(2418)یاد میکن آن زمانی را که من |
|
چون صنم بودم، تو بودی چون شمن |
جان تو: یعنی به جان تو قسم
از برای توستم: یعنی از برای توست مرا. این ناله وآوای غمگین من از برای توست.
خویش من: وجود مادی من، شخص من.
کاش جانت کش روانِ من فدا: یعنی کاش جان تو که جانم فدای او باد...
ضمیر:از اعماق درون.
بودی به ظن: یعنی در گمان بودی، گمان بد داشتی.
خاک بر چیزى کردن: بکنایت، اعراض نمودند، بىاعتنایى کردن.
تبرا کردن: بیزارى جستن.
هستت دستگاه: یعنی قدرت و برازندگی آن را داری.
صنم: یعنی بت.
شمن: یعنی راهب بودایی، دیر نشین، به کنایه بت پرست، وبه همین دلیل درمقابل صنم« بت» به کار رفته است.
به جان تو قسم! مسائلی که مطرح کردم برای آسایش خودم نبود، بلکه این گله صرفاً بهخاطر تو بود و بس. قسم به خدا! هر لحظه حاضرم جانم را فدای تو کنم. ای کاش جان تو که جانم فدای او باد، از اعماق درونم آگاهی داشت. وقتی فهمیدم که راجع به من چنین نظری داری از جانم سیر شدم.
ای آرامش روح و روانم، حال که میبینم تو با من در مسائل مادی و داشتن مال و ثروت همعقیده نیستی، من خاک بر سر سیم و زر میکنم و از آنها جدا میشوم. ای دلبر من! تو که در دل و جانم نفوذ داری چرا از من دوری میکنی؟ اشکالی ندارد دوری کن، زیرا قدرت و برازندگی آن را داری و بینیازی. هر بار که آهنگ فراق میکنی و از در بینیازی با من وارد میشوی جان من عذر تقصیر مرا میخواهد و در برابر تو تضرّع و فروتنی میکند. به یاد آر آن هنگامیکه من «بت» بودم و تو «بتپرست»، من مطلوب بودم و تو طالب.
[1] - مخزن الادویه، تحفهى حکیم مومن، بحر الجواهر، در ذیل: اسفاناخ.
[2] - مرصاد العباد، طبع طهران، ص 116
گریه وتنازی زن
علاج خشم به خویشتنداری و بد خویى به خوش خویى،
عذر خواهی از بیتابی
(2405)زن چو دید او را که تند و توسن است |
|
گشت گریان، گریه خود دام زن است |
(2406)گفت: از تو کی چنین پنداشتم |
|
از تو من اومید دیگر داشتم |
(2407)زن در آمد از طریق نیستی |
|
گفت من خاک شما ام، نی ستی |
(2408)جسم و جان و هر چه هستم، آنِ تو ست |
|
حکم و فرمان جملگی فرمان توست |
(2409)گر ز درویشی دلم از صبر جست |
|
بهر خویشم نیست آن بهر تو است |
(2410)تو مرا در دردها بودی دوا |
|
من نمیخواهم که باشی بینوا |
توسن: اسب و استر سرکش، وحشى و رام نشونده، هر سرکش خواه از جنس مردم و یا از جنس حیوان.
نیستی:دراینجا یعنی از خود گذشتن وبه خود ورضایت خود نیندیشیدن. مقابل هستی به معنی خود پرستی وخود بینی.
ستى: کلمهاى است نظیر بانو و خانم که در اول اسم زنان بکار مىبرند.
دلم از صبر جست: یعنی صبرم تمام شد.
زن اعرابی وقتی همسرش را استوار و ثابت قدم یافت و از مکنونات قلبی او در طی مراحل سلوک مطلع گشت، گریست. گریهْ زنانه دام آنهاست، اما به نظر میرسد این گریه از روی ندامت بود. همانگونه که نفس آدمی از اماره بودن به لوّامه شدن سوق مییابد. بهویژه که این گفتمان در واقع بین نفس و عقل آدمی است.
هنگامیکه شوهر سخن از فراق و جدایی به میان آورد، زن به او گفت: از تو چنین انتظاری نداشتم که با اندک منازعهای دم از فراق بزنی. لذا از خود نرمش و تواضع نشان داد و گفت: من خاک پای شما هستم، نه یک بانوی بزرگ. همهْ وجودم متعلق به شماست و هر دستوری داشته باشی من تسلیم شما هستم. اگر من از ناداری و درویشی گلهای کردم، بهخاطر شما بود، نه خودم. تو در همه دوران زندگی یار و یاور من و دوای درد من بودهای و همیشه احسان تو شامل حالم بوده است.
منظور مولانا در این ابیات این است که: زنان در بسیارى از اجتماعات محکوم مردان بودهاند و هنوز هم هستند و مردم بطور کلى بمردان حق مىدادهاند که نسبت بزنان زورگویى کنند، فریاد زنان درین گونه اجتماعات بجایى نمىرسید بدین سبب آنها ناچار بودند که از راه اخلاق و تحریک عواطف بمقابله قدرت مردان پیش روند، ترحم و دل سوزى بر عاجزان و درماندگان، خلقى است که بنحو اغلب در بشر وجود دارد، گریه نمودار عاجزى و درماندگى است و زنان از این راه، پیش باز قدرت مردان مىرفتند و آنها را بدام مىآوردند. همچنین برخورد اخلاقی با مسائل موجب حل آن خواهد شد، چراکه بردبارى و فروتنى و اظهار ناتوانى بمنزلهى آبى است که بر آتشى افروخته و بلند فرو ریزند و صفات مقابل آنها در حکم آنست که نفت بر آتش ریزند، طبیعى است که آتش را به آب خاموش توان کرد نه آن که نفت بر آن افشانند و مادهى احتراق آن را فزونى دهند،علاوه بر آن که در کار آوردن صفات زشت، ضررهاى عظیم روحى دارد و سبب مىشود که آن اوصاف در باطن قوت بیشتر گیرد و علاج آنها دشوار تر گردد زیرا هر صفتى بواسطهى عمل در دل و جان نفوذى افزونتر بدست مىآورد و بتدریج ملکه و صفت ثابت مىشود و اگر فرض کنیم که خشم آوردن و سخنان درشت گفتن به نیت تربیت و اصلاح باشد باز هم اجتناب از آنها ضرور است زیرا در آن حالت، انسان خویش را از انسانیت بدور مىدارد به احتمال آن که دیگرى را بعالم انسانیت راهبر شود و چه زیانى از آن قوى پایه تر تواند بود. درین بیت و ابیات واپسین، مولانا از گفتار زن اعرابى، این روش را بما مىآموزد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |