به یاد دارید که لذتها تمام شدنى است ، و پایان ناگوار آن برجاى ماندنى . [نهج البلاغه]
عرشیات
قصه اعرابی وزنش(23)
پنج شنبه 92 بهمن 3 , ساعت 4:52 صبح  

تأثیر زن در عواطف مرد از واقعیت قرآنی است 

اقسام شهوت و آثار آن،

راز آرامش مرد بزن،

ظهور حماسه دینى و اسباب آن،

(2436)زُین للناس، حق آراسته است

 

زآن‌چه حق آراست،چون دانند جَست

  (2437)چون پی یسکن الیها ش آفرید

 

کی تواند آدم از حوّا برید

  (2438)رستم زال ار بود، وز حمزه بیش

 

هست در فرمان اسیر زال خویش

  (2439)آن‌که عالم مستِ گفتش آمدی

 

کلّمینی یا حمیرا می‏زدی

  (2440)آب غالب شد بر آتش از نهیب

 

زآتش او جوشد چو باشد در حجاب

  (2441)چون که دیگی حایل آمد هر دو را

 

نیست کرد آن آب را،کردش هوا

زُین للناس: برگرفته ازآیهْ: « زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنَ النِّسَاء وَالْبَنِینَ وَالْقَنَاطِیرِ الْمُقَنطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَالْفِضَّةِ وَالْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَالأَنْعَامِ وَالْحَرْثِ ذَلِکَ مَتَاعُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَاللّهُ عِندَهُ حُسْنُ الْمَآبِ»: عشق به خواستنیها از جمله زنان و فرزندان و اموال هنگفت از طلا و نقره و اسبهاى ممتاز و چهارپایان و زراعت، در نظر مردم مردم آراسته و زینت بخشیده است ؛ (تا در پرتو آن، تربیت شوند؛) اینها بهره ( گذرای) زندگانی دنیاست؛ و سرانجام نیک (و زندگىِ والا و جاویدان)، نزد خداست.[1] و:«قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِینَةَ اللّهِ الَّتِیَ أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالْطَّیِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِی لِلَّذِینَ آمَنُواْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا خَالِصَةً یَوْمَ الْقِیَامَةِ کَذَلِکَ نُفَصِّلُ الآیَاتِ لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ»:بگو: «چه کسى زینتهاى الهى را که براى بندگان خود آفریده، و روزیهاى پاکیزه را حرام کرده است؟!» بگو: «اینها در زندگى دنیا، براى کسانى است که ایمان آورده‏اند؛ (اگر چه دیگران نیز با آنها مشارکت دارند؛ ولى) در قیامت، خالص (براى مؤمنان) خواهد بود.» این گونه آیات (خود) را براى کسانى که آگاهند، شرح مى‏دهیم![2] و:«إِنَّمَا مَثَلُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا کَمَاءٍ أَنزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاء فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الأَرْضِ مِمَّا یَأْکُلُ النَّاسُ وَالأَنْعَامُ حَتَّىَ إِذَا أَخَذَتِ الأَرْضُ زُخْرُفَهَا وَازَّیَّنَتْ وَظَنَّ أَهْلُهَا أَنَّهُمْ قَادِرُونَ عَلَیْهَآ أَتَاهَا أَمْرُنَا لَیْلاً أَوْ نَهَارًا فَجَعَلْنَاهَا حَصِیدًا کَأَن لَّمْ تَغْنَ بِالأَمْسِ کَذَلِکَ نُفَصِّلُ الآیَاتِ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ»:مثل زندگى دنیا، همانند آبى است که از آسمان نازل کرده‏ایم؛ که در پى آن، گیاهان (گوناگون) زمین -که مردم و چهارپایان از آن مى‏خورند- مى‏روید؛ تا زمانى که زمین، زیبایى خود را یافته و آراسته مى‏گردد، و اهل آن مطمئن مى‏شوند که مى‏توانند از آن بهره‏مند گردند، (ناگهان) فرمان ما، شب‏هنگام یا در روز، (براى نابودى آن) فرامى‏رسد؛ (سرما یا صاعقه‏اى را بر آن مسلّط مى‏سازیم؛) و آنچنان آن را درو مى‏کنیم که گویى دیروز هرگز (چنین کشتزارى) نبوده است! این گونه، آیات خود را براى گروهى که مى‏اندیشند، شرح مى‏دهیم![3]



[1]   - ال عمران، آیهْ 14

[2]   - اعراف،آیه32

[3]   - یونس،آیه24


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه اعرابی وزنش(22)
پنج شنبه 92 بهمن 3 , ساعت 4:47 صبح  

ناز معشوق و نیاز عاشق، اظهار عشق

 (2427)عذر خواهم در درونت، خُلق توست

 

زاعتماد او دل من جُرم جُست

  (2428)رحم کن پنهان زخود ای خشمگین

 

ای که خُلقت به ز صد من انگبین

  (2429)زین نسق می‏گفت با لطف وگشاد

 

در میانه گریه‌ای بر وی فتاد

  (2430)گریه چون از حد گذشت و ‏های‌های‌

 

زو که بی‏گریه بد او خود دلربای

  (2431)شد از آن باران یکی بر‌قی پدید

 

زد شراری در دل مرد وحید

  (2432)آن‌که بنده روی خوبش بود مرد

 

چون بود، چون بندگی آغاز کرد

  (2433)آن‌که از کبرش دلی لرزان بود

 

چون شوی چون پیش تو گریان شود‌

  (2434)آن‌که از نازش دل و جان خون بود

 

چون در آید در نیاز، او چون بود

  (2435)آن‌که در جور و جفایش دام ماست

 

عذر ما چه بود چو او در عذر خاست

خُلق توست: یعنی اخلاق بزرگوارانهْ توست.

جُرم جُست: یعنی منش کریمانهْ تو موجب شده است تا من گناه کنم و مرتکب چنین جسارتی شوم.

پنهان زخود:یعنی بدون توجه به حالت خشمگین کنونی، پنهان از خودی که در این لحظه تجلی کرده است.

زین نسق: یعنی به این ترتیب، این طور.

با لطف وگشاد: یعنی با مهربانی وگشاده رویی. انبساط و خوشى.

باران: کنایه از گریه زن است.

برق: کنایه از دلسوزی وعاطفهْ مرد است.

وحید : یعنی یگانه

از کبرش دلت لرزان بود: نگران ناز وبی اعتنائی او باشی.

 چون در آید در نیاز، او چون بود: یعنی آن‌کسی که با تکبر و تنّازی، دل می‏لرزاند وقتی در برابرت   اشک بریزد چه می‏شود و چه حالتی به تو دست می‏دهد.

آن‌که در جور و جفایش دام ماست: آن کسی که بیدادگری‌اش دام بلای ما بود، اگر به عذر‌خواهی بیفتد چه عذری می‏توانیم در نپذیرفتن بیاوریم؟

آن حس درون تو که شفیع من است، اخلاق بزرگوارانهْ توست. اگر راستش را بخواهی همان منش کریمانهْ تو موجب شده است تا من گناه کنم و مرتکب چنین جسارتی شوم. ای آقایی که زشتی‌های من تو را به خشم آورده، برمن رحم کن؛ ای که صفات نیکوی تو از صد من عسل و شربت شیرین‌تر است. در اثنای این سخنان، زن به گریه افتاد؛ گریه‌ای ‌که دل مرد را ربود. زنی که بدون گریه هم دلربا بود. از اشک چشم او برقی پدیدار شد و شعله‌ای بر دل مرد ایجاد کرد و آن یگانهْ دوران را شدیداً تحت‌تأثیر قرار داد. آن جمال زیبایی که در حالت عادی دل‌ربایی می‏کرد، وقتی اظهار بندگی نماید، چگونه می‏تواند دل‌ربایی کند. آن‌کسی که با تکبر و تنّازی، دل می‏لرزاند وقتی در برابرت اشک بریزد چه می‏شود و چه حالتی به تو دست می‏دهد. کسی که با ناز و کرشمه محبوب تو بود وقتی که در برابرت اظهار نیاز کند، چه حالی پیدا می‏کنی. آن کسی که بیدادگری‌اش دام بلای ما بود، اگر به عذر‌خواهی بیفتد چه عذری می‏توانیم در نپذیرفتن بیاوریم؟

بگفتهْ استاد فروزانفردر شرح این ابیات:محبت و عشق مستلزم نهفته شدن و نادیدن عیبها و نقصهاست، این دو معنى چنان در یکدیگر پیوسته‏اند که تشخیص تقدم یکى بر دیگرى دشوار است، مى‏گویند که محبت کور و کر مى‏کند ولى مى‏توان گفت که نخست آدمى از شهود عیب و نقص، بسبب حاجتى باطنى از قبیل دفع شهوت و یا احتیاج مبرم به انس و الفت، کور و کر مى‏شود و سپس سلطان عشق و محبت بر دل استیلا مى‏یابد و تا رویت نقایص و عیوب باقى باشد محبت به افراط پنجه در ضمیر نمى‏افکند و در تصرفش نمى‏آورد زیرا در این حالت هنوز عقل بر مسند قضا و داورى متمکن است و از افراط بر حذر مى‏دارد و بسوى اعتدال و نگه داشتن حدود اشیا بتناسب نفع و ضرر آنها، رهبرى مى‏کند، عذر خواه نهانى و شفیع مستمر در گفته‏ى مولانا عشق و محبت و یا آن حاجت درونى است که بدان اشارت کردیم و هموست که خطاها را مى‏پوشد و همواره شفاعت مى‏آغازد، فرخى سیستانى هم بدین نکته، اشارت کرده است:

            گویند که معشوق تو زشتست و سیاه             گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه‏

            من عاشقم و دلم بر او گشته تباه             عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه‏

دیوان فرخى، ص 447

مولانا مى‏گوید:

            عیب بینى از هر چه خیزد از عقل ملول             تشنه هرگز عیب داند دید در آب روان‏

دیوان، ب 20642

مقصود از باران دانه‏هاى اشک است که اغلب عاطفه‏ى دل سوزى و محبت را بر مى‏انگیزد که مولانا از آن دو، به «برق» تعبیر کرده است. زیبایى و ناز و حسن و عزت دوشا دوش یکدیگر و متلازم‏اند، نیاز صفت عاشق دردمند و محتاج است و بنا بر این هر گاه معشوق نازنین از راه نیاز در آید یک ناگاه و بجملگى دل عاشق را در سر پنجه‏ى قدرت فرو مى‏گیرد و بر کام و هواى خود بهر راهى که خواهد مى‏کشاند، مقصود مولانا بیان این نکته است.

گریه وقتى از حد گذشت از اثر هاى هاى و ناله جان سوز دل مرد را از جاى مى‏کند. اگر این گریه گریه زنى باشد که بدون گریه دل ربا بوده است البته صبر و قرارى براى مرد باقى نخواهد گذاشت. از باران اشک و ابر غم او برقى جستن کرده و شراره‏اش دل مرد را آتش زد. البته زنى که شوهرش بنده حسن او بوده اگر نسبت بشویش اظهار بندگى کند آن مرد چه حالى خواهد داشت؟ کسى که از کبر و نازش دل تو مى‏لرزید اگر در برابر تو با کمال فروتنى گریه آغاز کند حالت چگونه خواهد بود. آن که نازش دل و جان ترا خون مى‏کرد نیازش در دل تو چه آشوبى بپا خواهد کرد. یا آن که جور و جفایش دام ما بود وقتى در مرحله عذر خواهى قرار گرفت چه عذرى در مقابل او خواهیم داشت.

 

گفت اگر بر سر من تیر چه باران بارد            یا فلک داغ عزیزان  بدلم بگذارد

باده از مصطبه عشق مرا خوش دارد            غم و شادى بر عاشق چه تفاوت دارد

پور عمران بدل آن غرقه نور          مى‏شد از بهر مناجاة به طور

دید در راه سر دوران را                قائد لشکر مهجوران را

گفت کز سجده آدم بچه روى           ‏تافتى سوى رضا راست بگوى‏

گفت عاشق که بود کامل سیر         پیش جانان نبرد سجده غیر

گفت موسى که بفرموده دوست        ‏سر نهد هر که بجان بنده اوست

‏گفت مقصود از آن گفت و شنود      امتحان است محب را نه سجود

گفت موسى که اگر این حال است      ‏لعن و طعن تو چراش آئین است

‏بر تو چون از غضب سلطانى            ‏شد لباس ملکى شیطانى‏

گفت کین هر دو صفت عاریت‏اند            مانده از ذات بیک ناحیت‏اند

گر بیاید صد از این یا برود             حال ذاتم متغیر نشود

ذات من بر صفت خویشتن است      ‏عشق او لازمه ذات من است

‏تاکنون عشق من آمیخته بود           در غرضهاى من آویخته بود

داشت بخت سیه و روى سفید         هر دمم دستخوش بیم و امید

این دم از کشمکش آن رستم          ‏پس ِزانوى وفا بنشستم

‏لطف و قهرم همه یکرنگ شده‏        کوه و کاهم همه هم سنگ شده‏

عشق شست از دل من نقش هوس     ‏عشق با عشق همى بازم و بس‏


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه اعرابی وزنش(21)
پنج شنبه 92 بهمن 3 , ساعت 4:43 صبح  

درد فراق

(2419)بنده بر وفق تو دل افروخته است

 

هر چه گویی پخت گوید سوخته است

  (2420)من سپاناخ تو، باهر چه می‌پزی

 

یا ترش با یا که شیرین، می‏سزی

  (2421)کفر گفتم نک به ایمان آمدم

 

پیش حکمت از سر و جان آمدم

  (2422)خوی شاهانه تو را نشناختم

 

پیش تو گستاخ خر در تاختم

  (2423)چون ز عفو تو چراغی ساختم

 

توبه کردم اعتراض انداختم

   (2424)می‏نهم پیش تو شمشیر و کفن

 

می‏کشم پیش تو گردن را بزن

  (2425)از فراق تلخ می‏گویی سخن

 

هر چه خواهی کن ولیکن این مکن

  (2426)در تو از من عذ‌رخواهی هست سِرّ

 

با تو بی‏من، او شفیعی مُستمِر

 

وفق: مصدر است بمعنى موافقت و سازش. یعنی دل من از آنچه بروفق تو باشد شادمان است.

هر چه گویى پخت گوید سوخته است: مثل گونه‏اى است که مفادش، مبالغه و دست بالا گرفتن در تصدیق است یعنى هر چه را تو پخته گویى من از راه موافقت، دست بالا را مى‏گیرم و مى‏گویم که سوخته است.

 سپاناخ، اسفاناخ، اسپانخ: سبزى خوردنى معروفى است که اکنون، اسفناج مى‏گوییم، اصل این کلمه یونانى است.[1] مقصود آنست که من در تصرف و اختیار توام تا مرا چگونه دارى و بر چه کار گمارى مانند آن که اسفناج در تصرف آشپز است تا او را چگونه و با چه پزد.

ترش با: نوع آش ترش خواه با سرکه یا سماق یا آب لیمو و نارنج و یا آلو پزند.

از سرِجان: یعنی صمیمانه، از صمیم قلب.

خر تاختم: یعنی از حد خود تجاوز کردم، بی ادبی کردم.

شمشیر و کفن پیش کسى نهادن: به کنایه، مبالغه در عذر خواستن. بلحاظ آن که تقصیر کاران و تهمت زدگان، کفن مى‏پوشیدند و شمشیر بگردن مى‏افکندند و یا شمشیر و کفن با خود براى بخشایش نزد حکام مى‏بردند یعنى که اگر نمى‏بخشایى بدین شمشیر بکش و بدین کفن در پیچ که من خود آماده‏ى کیفر هستم.نظیر: تیغ و کفن در بغل کردن، با تیغ و کفن پیش کسى رفتن: «جملگى کارد و کفن عجز بر گیرند و بدر تسلیم و بندگى در آیند و گویند ربنا ظلمنا انفسنا اگر قصابى بکش و گر سلطانى ببخش.

            باز آمده‏ام چو خونیان بر در تو             اینک سر و تیغ هر چه خواهى مى‏کن»[2]

            سجده کرد و بر زمین مى‏زد ذقن             در بغل کرده پسر تیغ و کفن‏

مثنوى، د 4، ب 3175

            عذر آن گرمى و لاف و ما و من             پیش شه رفتند با تیغ و کفن‏

همان مأخذ، د 5، ب 2087

            گفت آنک ترک گویى کبر و فن             پیش او آیى بشمشیر و کفن‏

همان مأخذ، د 6، ب 3033

سرّ تو: یعنی باطن تو

ای کسی که دل از عشق تو شعله‌ور شده است، هر چه بگویی من بالاترش را می‏گویم، اگر بگویی پخته است من می‏گویم سوخته است. به‌هر‌حال در برابر تو تسلیم محضم. من همانند سبزی اسفناجم، هر نوع پختنی که دوست داری می‏توانی با من بپزی. هنگام گله و شِکوِه، دچار کفرگویی شدم، لذا توبه می‏کنم و از نو مسلمان می‏شوم و از دل و جان مطیع فرمان تو می‌گردم. عذر مرا بپذیر، من خُلق و خوی شاهانهْ تو را نشناختم، از این‌رو در محضرت گستاخی نمودم. پذیرش عذر برای من چراغی خواهد شد که فراسوی زندگی آینده‌ام را روشن می‏سازد. اینک برای صدق گفتارم، این شمشیر و این هم کفنم، می‏توانی حیات مادی را از من بگیری و گردنم را بزنی. از تو خواهش می‏کنم هر چه می‏خواهی بکن، ولی از طلاق و جداییِ تلخ، سخن مگوی. در وجود تو حس نهانی هست که همیشه پیش تو از من شفاعت می‏کند.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه اعرابی وزنش(20)
پنج شنبه 92 بهمن 3 , ساعت 4:42 صبح  

  (2411)جان تو، کز بهر خویشم نیست این

 

از برای توست این بانگ وحنین

  (2412)خویشِ من والله که بهر خویشِ تو

 

هر نفس خواهد که میرد پیش تو

  (2413)کاش جانت کش روانِ من فدا

 

از ضمیر جان من واقف بدا

  (2414)چون تو با من این چنین بودی به ظن

 

هم ز جان بیزار گشتم، هم ز تن

  (2415)خاک را بر سیم و زر کردیم، چون

 

تو چنینی با من ای جان را سکون

  (2416)تو که در جان و دلم جا می‏کنی

 

زین قدر از من تبرّا می‏کنی

  (2417)تو تبرّا کن، که هستت دستگاه

 

ای تبرّای تو را جان عذر‌خواه

  (2418)یاد می‏کن آن زمانی را که من

 

چون صنم بودم، تو بودی چون شمن

جان تو: یعنی به جان تو قسم

از برای توستم: یعنی از برای توست مرا. این ناله وآوای غمگین من از برای توست.

خویش من: وجود مادی من، شخص من.

کاش جانت کش روانِ من فدا: یعنی کاش جان تو که جانم فدای او باد...

ضمیر:از اعماق درون.

بودی به ظن: یعنی در گمان بودی، گمان بد داشتی.

خاک بر چیزى کردن: بکنایت، اعراض نمودند، بى‏اعتنایى کردن.

تبرا کردن: بیزارى جستن.

هستت دستگاه: یعنی قدرت و برازندگی آن را داری.

صنم: یعنی بت.

شمن: یعنی راهب بودایی، دیر نشین، به کنایه بت پرست، وبه همین دلیل درمقابل صنم« بت» به کار رفته است.

به جان تو قسم! مسائلی که مطرح کردم برای آسایش خودم نبود، بلکه این گله صرفاً به‌خاطر تو بود و بس. قسم به خدا! هر لحظه حاضرم جانم را فدای تو کنم. ای کاش جان تو که جانم فدای او باد، از اعماق درونم آگاهی داشت. وقتی فهمیدم که راجع به من چنین نظری داری از جانم سیر شدم.

ای آرامش روح و روانم، حال که می‏بینم تو با من در مسائل مادی و داشتن مال و ثروت هم‌عقیده نیستی، من خاک بر سر سیم و زر می‌کنم و از آنها جدا می‌شوم. ای دلبر من! تو که در دل و جانم نفوذ داری چرا از من دوری می‏کنی؟ اشکالی ندارد دوری کن، زیرا قدرت و برازندگی آن را داری و بی‌نیازی. هر بار که آهنگ فراق می‏کنی و از در بی‏نیازی با من وارد می‏شوی جان من عذر تقصیر مرا می‏خواهد و در برابر تو تضرّع و فروتنی می‏کند. به یاد آر آن هنگامی‏که من «بت» بودم و تو «بت‌پرست»، من مطلوب بودم و تو طالب.



[1]   - مخزن الادویه، تحفه‏ى حکیم مومن، بحر الجواهر، در ذیل: اسفاناخ.

[2]   - مرصاد العباد، طبع طهران، ص 116

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصه اعرابی وزنش(19)
پنج شنبه 92 بهمن 3 , ساعت 4:40 صبح  

مراعات کردن زن شوهر را واستغفار کردن از گفتهْ خویش

تأثیر نفس در عواطف عقل    

علل تأثیر گریه و توسّل عاجزان به گریستن،

گریه وتنازی زن

علاج خشم به خویشتنداری و بد خویى به خوش خویى،

عذر خواهی از بیتابی

  (2405)زن چو دید او را که تند و توسن است

 

گشت گریان، گریه خود دام زن است

  (2406)گفت: از تو کی چنین پنداشتم

 

از تو من اومید دیگر داشتم

  (2407)زن در آمد از طریق نیستی

 

گفت من خاک شما ام، نی ستی

  (2408)جسم و جان و هر چه هستم، آنِ تو ست

 

حکم و فرمان جملگی فرمان توست

  (2409)گر ز درویشی دلم از صبر جست

 

بهر خویشم نیست آن بهر تو است

  (2410)تو مرا در درد‏ها بودی دوا

 

من نمی‏‏خواهم که باشی بی‏نوا

توسن: اسب و استر سرکش، وحشى و رام نشونده، هر سرکش خواه از جنس مردم و یا از جنس حیوان.

نیستی:دراینجا یعنی از خود گذشتن وبه خود ورضایت خود نیندیشیدن. مقابل هستی به معنی خود پرستی وخود بینی.

ستى: کلمه‏اى است نظیر بانو و خانم که در اول اسم زنان بکار مى‏برند.

دلم از صبر جست: یعنی صبرم تمام شد.

زن اعرابی وقتی همسرش را استوار و ثابت قدم یافت و از مکنونات قلبی او در طی مراحل سلوک مطلع گشت، گریست. گریهْ زنانه دام آنهاست، اما به نظر می‏رسد این گریه از روی ندامت بود. همان‌گونه که نفس آدمی ‏از اماره بودن به لوّامه شدن سوق می‏یابد. به‌ویژه که این گفتمان در واقع بین نفس و عقل آدمی‏ است.

هنگامی‌که شوهر سخن از فراق و جدایی به میان آورد، زن به او گفت: از تو چنین انتظاری نداشتم که با اندک منازعه‌ای دم از فراق بزنی. لذا از خود نرمش و تواضع نشان داد و گفت: من خاک پای شما هستم، نه یک بانوی بزرگ. همهْ وجودم متعلق به شماست و هر دستوری داشته باشی من تسلیم شما هستم. اگر من از ناداری و درویشی گله‌ای کردم، به‌‌خاطر شما بود، نه خودم. تو در همه دوران زندگی یار و یاور من و دوای درد من بوده‌ای و همیشه احسان تو شامل حالم بوده است.

منظور مولانا در این ابیات این است که: زنان در بسیارى از اجتماعات محکوم مردان بوده‏اند و هنوز هم هستند و مردم بطور کلى بمردان حق مى‏داده‏اند که نسبت بزنان زورگویى کنند، فریاد زنان درین گونه اجتماعات بجایى نمى‏رسید بدین سبب آنها ناچار بودند که از راه اخلاق و تحریک عواطف بمقابله قدرت مردان پیش روند، ترحم و دل سوزى بر عاجزان و درماندگان، خلقى است که بنحو اغلب در بشر وجود دارد، گریه نمودار عاجزى و درماندگى است و زنان از این راه، پیش باز قدرت مردان مى‏رفتند و آنها را بدام مى‏آوردند. همچنین برخورد اخلاقی با مسائل موجب حل آن خواهد شد، چراکه بردبارى و فروتنى و اظهار ناتوانى بمنزله‏ى آبى است که بر آتشى افروخته و بلند فرو ریزند و صفات مقابل آنها در حکم آنست که نفت بر آتش ریزند، طبیعى است که آتش را به آب خاموش توان کرد نه آن که نفت بر آن افشانند و ماده‏ى احتراق آن را فزونى دهند،علاوه بر آن که در کار آوردن صفات زشت، ضررهاى عظیم روحى دارد و سبب مى‏شود که آن اوصاف در باطن قوت بیشتر گیرد و علاج آنها دشوار تر گردد زیرا هر صفتى بواسطه‏ى عمل در دل و جان نفوذى افزونتر بدست مى‏آورد و بتدریج ملکه و صفت ثابت مى‏شود و اگر فرض کنیم که خشم آوردن و سخنان درشت گفتن به نیت تربیت و اصلاح باشد باز هم اجتناب از آنها ضرور است زیرا در آن حالت، انسان خویش را از انسانیت بدور مى‏دارد به احتمال آن که دیگرى را بعالم انسانیت راهبر شود و چه زیانى از آن قوى پایه تر تواند بود. درین بیت و ابیات واپسین، مولانا از گفتار زن اعرابى، این روش را بما مى‏آموزد.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   6   7   8      >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 472 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1402098 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]