(1077)هرکه ماند از کاهلی بیشکر و صبر |
|
او همین داند کهگیرد پای جبر |
(1078)هر که جبر آوردخود رنجور کرد |
|
تا همان رنجوریاش در گور کرد |
(1079)گفت پیغمبر کهرنجوری بلاغ |
|
رنج آرد تا بمیرد چون چراغ |
(1080)جبر چبوَد؟ بستن اشکسته را |
|
یا بپیوستن رگی بگسسته را |
(1081)چون در این ره، پای خود نشکستهای |
|
بر که میخندیچه پا را بستهای؟ |
شکر: بکار بردن نعمت است در غایت و غرض خود مانند اینکه چشم را در دیدن آثار آفرینش و گوش را در شنیدن سخن حق بکار برند و یا اینکه نعمتى که از حق مىرسد وى را بدین عطیت ثنا گویند.
صبر: خود دارى در مصیبت و هر چیزى است که مکروه نفس باشد بدین گونه که زبان از شکایت ببندند و جزع نکنند و بىتابى و اضطراب نشان ندهند.
لاغ: بازى و شوخى و فریب.
رنجوری بلاغ : یعنی تظاهر به رنجوری.
رنج آرد تا بمیرد چون چراغ:این سخن مضمون این حدیث نبوی است: «لاتمارضوا فتمرضوا ولاتحفرواقبورکم فتموتوا»[1] خود را به مریضی نزنید که مریض خواهید شد و برای خود همواره قبر حفر نکنید که خواهید مرد». یعنی تلقینهای منفی و باورهای نادرست اثر نامطلوبی روی شما خواهد گذاشت.
جبر: در لغت عمل شکسته بندى است و شرط آن شکسته شدن استخوان است .
( 1077) هر کس که کاهلى کرده شکر نعمت وجود مرد خدا را بجا نیاورده و استقامت بخرج ندهد او است که بعقیده جبر متوسل مىشود.( 1078) کسى که معتقد بجبر شده خود را رنجور قلمداد کرد بالاخره همان رنجورى و بیماریش او را بگورستان خواهد کشاند.( 1079) پیغمبر خدا فرمود هر کس تمارض کرده خود را بدروغ رنجور شمارد بالاخره براستى مریض شده خواهد مرد.( 1080) معنى لغوى جبر چیست؟ اجزاء مختلفه شکستهاى را بهم پیوستن و رگ بریدهاى را بهم بستن. ( 1081) وقتى در راه ترقى یا عمداً پاى خود را شکستهاى اکنون بچه کس مىخندى در صورتى که خودت دستت را بستهاى.
مولانا معتقد است که تواناییهای ما نعمت خداست و شکرگزاری این نعمت، به کار بردن آن است. در مقابل، آنجا که آرزویی برآورده نمیشود یا درد و رنجی به انسان روی میآورد، انسان باید خویشتندار و صبور باشد. انسان کاهل و سستایده، نه آن شکرگزاری را دارد و نه آن تحمل را، به همین دلیل به اصطلاح به جبر میچسبد و خود را کاهلِ جبری میکند و با اعتقاد به اینگونه جبر که پسندیده نیست، خود را همواره ناتوانتر میسازد.
در ادامه مولانا مضمون تازهای از کلمهْ جبر ارائه میکند و آن اینکه جبر یعنی شکستهبندی یا بستن رگ پاره شده. تو که پایت نشکسته است تا به شکستهبندی نیازمند باشی. پس ادعاى جبر مانند بستن پایى است که نشکسته و سالم باشد و چنین کس خود را بازى مىدهد و بر خویش مىخندد.
دل انسان عارف، لوح محفوظ الهی است
(1071)طالب حکمت شو از مرد حکیم |
|
تا از او گردی تو بینا و علیم |
(1072)منبع حکمت شود حکمت طلب |
|
فارغ آید او زتحصیل و سبب |
(1073)لوح حافظ، لوح محفوظی شود |
|
عقل او از روح محفوظی شود |
(1074)چون معلم، بود عقلش ز ابتدا |
|
بعد از این، شد عقل شاگردی ورا |
(1075)عقل، چون جبرئیل، گوید احمدا |
|
گریکی گامی نهم، سوزد مرا |
(1076)تو مرا بگذار، زین پس پیش را |
|
حدّ ِمن این بود ای سلطان جا |
مرد حکیم: یعنی عارف دل آگاه.
منبع حکمت شود: یعنی طالب حکمت، در اثر کسب فیض از مرد حکیم و عارف دل آگاه، به جایی میرسد که خود منبع حکمت میشود.
فارغ آید او زتحصیل و سبب: یعنی آگاهی او از اسرار غیب، نیازمند عوامل و اسباب یادگیری نیست.
لوح محفوظ: استاد فروزانفر می نویسد: لوح محفوظ در اصطلاح شرع، جسمى است بالاى آسمان هفتم که در آن احوال و حوادث گذشته و آینده نوشته شده است و بروایت ابن عباس لوحى است از مروارید سپید که در ازاى آن از آسمان تا بزمین و پهناى آن از مشرق تا مغرب است، در اصطلاح حکما، عقل فعال یا عقل اول و یا نفس کلى است. و در اصطلاح صوفیه یکى از مراتب نور الهى است که در مرتبهاى از مراتب خلق و آفرینش متجلى است و تمام موجودات در آن، بالاصاله نمایان است و بنا بر این مىتوان گفت که مرتبهى علم تفصیلى حق است، علت توصیف آن به «محفوظ» یا براى آن است که خطا در آن راه ندارد و یا آن که مصون از تغییر و تبدیل است و یا آن که جز پاکان و خاصان کسى بر آن اطلاع نمىیابد.
بعد از این، شد عقل شاگردی ور: یعنی پس از این، عقل او به جای آنکه به روحش بهره برساند، از روح بهره میگیرد.
عقل، چون جبرئیل، گوید احمدا: اشاره دارد به ماجرای معراج حضرت رسول(ص)، مولانا اندازهْ عقل را در برابر روح مرد کامل، با اندازهْ جبرئیل در برابر پیامبر میداند، که در شب معراج، هنگامی که پیامبر و جبرئیل به سدرةالمنتهی رسیدند، جبرئیل گفت: «تقدم یا رسول الله لیس لی ان اجوز هذاالمکان و لو دنوت انملة لاحرقت»[1] و از آنجا به بعد پیامبر به تنهایی راه را طی کرد. جان کلام مولانا این است که عقل یا نیروی تعقل انسان، همهْ مراتب کمال را نمیتواند ادراک کند.
حدّ ِمن این بود: یعنی ظرفیّت وجودی من تا به این اندازه وتا به اینجاست.
ای سلطان جا: منظور پیامبر وقدرت موقعیت وظرفییّت پیامبر(ص) است.
(1071) از مرد حکیم حکمت بطلب تا بینا و دانا شوى.( 1072) و لوح جان تو که حافظ حکمت بود و تعلیم مىگرفت لوح محفوظ گردد و عقل تو که معلم بود اکنون تحت تعلیمات روح قرار گیرد.( 1073) آن که منبع حکمت است حکمت مىطلبد او است که از تحصیل و فراهم آوردن اسباب بىنیاز است. ( 1074) عقل که از اول معلم بود شاگرد و متعلم مىگردد.( 1075) عقل چون جبرئیل خواهد گفت اى احمد ص اگر گام دیگرى بردارم خواهم سوخت. ( 1076) تو مرا در همین جا بگذار و خود پیش برو سر حد من تا همین جا است از این بالاتر نتوانم آمد.
طالب حکمت، در اثر کسب فیض از مرد حکیم و عارف دل آگاه، به جایی میرسد که خود منبع حکمت میشود و آگاهی او از اسرار غیب، نیازمند عوامل و اسباب یادگیری نیست. سالک تا زمانی که به مرتبه کمال نرسیده، لوحی است که دانستنیها و معارف را در خود حفظ میکند (لوح حافظ)، اما پس از آنکه خود منبع حکمت شد، لوحی است که آگاهی از امور و احوال و اسرار غیب در آن نوشته شده است و محو نمیشود(لوح محفوظ). پس از این، عقل او به جای آنکه به روحش بهره برساند، از روح بهره میگیرد. بنابراین، منظور از لوح محفوظ در این جا، روح انسان کامل است.وبه بیان استاد فروزانفر: هر گاه معلم، کامل و تمام، و طریق تربیت، راست و درست باشد شاگرد را از مقام تعلم مىگذراند و بپایهى اختراع و ابتکار و استقلال نظر مىرساند، این نکته را بدین گونه تقریر مىفرماید که چون عقل یعنى خرد راست رو و حق نگر، رهبر سالک شد او در سلوک بجایى مىرسد که دیگر به پیر حاجت ندارد بلکه مىتواند پیر را نیز دستگیرى کند بنا بر این عقیده که اولیاء پیشین بمنزلهى علل اعدادى هستند براى شیخ لا حق و این شیخ داراى مراتب کمال آنهاست به اضافهى کمال مخصوص بخود، مثل اینکه در علوم ظاهر وقتى متعلم براه صحیح هدایت یابد ممکن است خود صاحب آرا و نظرهایى شود که مایه ده و فیض بخش عقل دیگران باشد مانند ارسطو و ابن سینا و انشتین که مدتها عقل و فکر بشر را به افکار خود مشغول داشتهاند
(1060) ساعتى تاخیر کرد اندر شدن |
|
بعد از آن شد پیش شیر پنجه زن |
(1061) ز آن سبب کاندر شدن او ماند دیر |
|
خاک را مىکند و مىغرید شیر |
(1062) گفت من گفتم که عهد آن خسان |
|
خام باشد خام و سست و نارسان |
(1063) دمدمهى ایشان مرا از خر فگند |
|
چند بفریبد مرا این دهر چند |
(1064) سخت درماند امیر سست ریش |
|
چون نه پس بیند نه پیش از احمقیش |
ماند دیر: یعنی تأ خیر کرد .
آن خسان: یعنی نخجیران
عهد خام نارسان: نارس و خام، ناتمام.پیمان نادرست که هرگز وفا نخواهد شد.
دمدمه: هلاک کردن، فسون و مکر به اعتبار آن که بگمراهى و زیانمندى و نیستى مىکشاند.
از خر فکندن: پیاده کردن، بکنایت، عاجز کردن.
سست ریش: به کنایه، ابله و بىخرد.
(1060) قریب یک ساعت از موعد معین تأخیر کرده پس از آن نزد شیر رفت.( 1061) شیر بعلت تأخیر غضبناک شده غرش کنان با پنجه خود خاک زمین را مىکند.( 1062) و با خود مىگفت گفتم عهد این ناکسها اعتبارى ندارد.( 1063) مکر و حیله این وحوش مرا کشت تا چند باید در این دنیا فریب خورد. ( 1064) امیر ریش بلند احمق که از احمقى پس و پیش کار را تمیز ندهد البته درمانده خواهد شد.
(1065)راه هموار است، زیرش دامها |
|
قحط معنی در میان نامها |
(1066)لفظها و نامها چون دامهاست |
|
لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست |
(1067)آن یکی ریگی که جوشد آب از او |
|
سخت کمیاب است، رو آن را بجو |
(1068)هست آن ریگ ای پسر مرد خدا |
|
کو به حق پیوست، وز خود شد جدا |
(1069)آبِ عَذبِ دین همی جوشد از او |
|
طالبان را زآن حیات است و نُمو |
|
|
|
راه هموار است: یعنی ظاهر وعد? نخجیران مثل یم راه هموار بوده.
قحط معنی در میان نامها: یعنی در میان الفاظ آن وعده ها معنی وحقیقت وجود نداشته است، این گونه لفظ ها ونام ها دام است.
ریگ: شن و رمل، سنگ ریزه. ریگ بمعنى رمل آب را بخود مىکشد و قنات و کاریز تا به ریگ (سنگ ریزه) نخورد آب خوب و کافى نمىدهد بدین مناسبت مولانا الفاظ را مانند ریگ بدو قسمت مىکند یکى الفاظ شیرین دل فریب و خالى از حقیقت که باعث تباهى عمر است و دوم الفاظ و کلماتى که از روى صدق گویند که مایهى فزایش عمر است از آن جهت که بر تجربت و اطلاع مىافزاید و یا علم و معرفتى جدید مىآموزد و شنونده را از صرف عمر مستغنى مىگرداند.
آن یکی ریگی که جوشد آب از او: یعنی بعضی از انسان ها مثل رگه شنی هستند که از آن معرفت حق و کمال معنوی میتراود، که به دنبال چنین آدمی باید رفت.
آب ِعَذب: یعنی آب گوارا وشیرین.
غیر مرد حق، چو ریگ خشک دان:یعنی غیر مردان راه حق وفضیلت، شنهایی هستند که خشکند، نه تنها تراوشی ندارند بلکه آب را هم هدر میدهند. مواظب باش در چنین ریگزاری نیفتی که همواره عمر تو را به هدر میدهد.
( 1065) راهى که مىرویم اگر چه هموار است ولى زیر آن دامها نهفته در میان این همه الفاظ و اسامى معنى وجود ندارد. ( 1066) عمر چون آب روان است که مىگذرد و الفاظ شیرین چون ریگهایى هستند که داخل این آب روان مىشوند.() بلى عمر چون آب و وقت و زمان جوى مجراى او است و اخلاق پست ریگ و ماسه این جوى است که آب را بخود مىکشد.( 1067) آن ریگى که آب از آن مىجوشد خیلى نادر و کمیاب است برو آن ریگ را پیدا کن. (1068)آن ریگ که منبع آب است مرد خدا است که از خود بریده و بخدا پیوسته است.( 1069) آب صاف و شیرین دین از آن سرچشمه گرفته طالبان را زندگى جاوید مىبخشد.( 1070) غیر از مرد خدا هر چه هست ریگ و ماسه خشک است که آب عمرت را بخود فرو برده و هر لحظه از او کم مىکند.
مقصود مولانا دراین ابیات انتقاد است از حکام و امراى ظاهر بدین گونه که حکومت و امارت بمنزلهى راه صاف و هموارى است که زیر آن دامها گسترده باشند، این دامها شهوات است که بر اثر حصول قدرت، محیط مناسب مىیابد و بقوت ظاهر مىشود و یا تملق و مدایح و ثناهاى بىمغز خلق که حکام را بدام مىافکند و مغرور و فریفتهى خود مىسازد چنان که نقص خود را فراموش مىکنند و رشتهى تدبیر را از دست مىدهند، و کسانى هم که آن الفاظ را بکار مىبردند از روى اعتقاد آنها را نمىگفتند و قصدشان تحریک حس خود پسندى و حب ذات بود در وجود ممدوح تا بدین وسیله لقمهى نانى و یا فرمان شغلى و حکومتى بدست آرند.
مولانا می گوید: وعدههای ظاهری مثل یک راه هموار است که زیرش خالی است، الفاظ پرطنطراقی که میانشان تهی است و حقیقت وجودی ندارند. دامهایی بیش نیستند. ما اسیر این الفاظ شیرین هستیم و عمرمان در این ظواهر هدر میرود، همانطور که آب در ریگزار فرو میرود. مولانا از موضوع رگههای شنی و تراوش آب، یک مضمون عارفانه ساخته است و میگوید: انسانها مثل طبقات شن دوگونهاند. بعضی از آنها مثل رگه شنی هستند که از آن معرفت حق و کمال معنوی میتراود، که به دنبال چنین آدمی باید رفت. دسته دیگر شنهایی هستند که خشکند، نه تنها تراوشی ندارند بلکه آب را هم هدر میدهند. مواظب باش در چنین ریگزاری نیفتی که همواره عمر تو را به هدر میدهد.
(1050)گفت هر رازی نشاید باز گفت |
|
جفت طاق آید گهی، گه طاق جفت |
(1051)از صفا گر دم زنی با آینه |
|
تیره گردد زود با ما آینه |
(1052)در بیان این سه،کم جنبان لبت |
|
از ذهاب واز ذهب وز مذهبت |
(1053)کین سه را، خصم است بسیار و عدو |
|
در کمینت ایستد، چون داند او |
(1054) ور بگویی با یکی دو، الوداع |
|
کلّ سرّجاوز الاثنین شاع |
(1055) گر دو سه پرّنده را بندی به هم |
|
بر زمین مانند، محبوس از الم |
(1056)مشورت، دارند سرپوشیده خوب |
|
در کنایت، با غلط افکن، مشوب |
(1057) مشورت کردی پیمبر بسته سر |
|
گفته ایشانش جواب، و بیخبر |
(1058) در مثالی بسته گفتی رأی را |
|
تا نداند خصم از سر پای را |
(1059) او جواب خویش بگرفتی از او |
|
وز سؤالش می نبردی غیر، بو |
جفت طاق آید گهی، گه طاق جفت: یعنی خیلی وقتها کارها خلاف انتظار پیش می آید ودوست هم ممکن است راز تو را فاش کند، در این تعبیر با استفاده از اصطلاح طاق وجفت در بازی نرد، بیان کرده است، مولانا طاق را به معنی ناخوش آیند وجفت را موافق وخوش آیند به کار برده است.
از صفا گر دم زنی با آینه: یعنی تو ممکن است از صفا و یکرنگی با دوست حرف بزنی، اما شاید آنچه میگویی برای دوست زیانآور باشد و آینه دل او را تیره میکند.
از ذهاب واز ذهب وز مذهبت: یعنی مردم اگر بدانند تو چه فکر و اندیشهای داری، ممکن است فکر تو را به زیان خود بدانند و برای آزار تو در کمین بایستند. بنابراین رفت و آمدها، داراییها و مذهب خود را از اینگونه مردم پنهان باید داشت. مضمون کلام مولانا بر گرفته از این حدیث است که: «اُستر ذهبک و ذهابک و مذهبک».[1] اگر اینها را به کسی بگویی دیگر از دست تو رفته است.
جاوز الاثنین :این مصراع عربى مثلى است متداول از بیتى که تمامش چنین است[2]:
کُلُّ سرٍّ جاوَزَ الاثنَینَ شاع کُلُّ علمٍ لیسَ فِى القِرطاسِ ضاع
هر رازی که گفته شود دیگر راز نیست و شایع میشود. در معنای «جاوز الاثنین» بعضی ها گفته اندکه « اثنین» اشاره به دو لب انسان است؛ هر رازی که از دو لب بیرون آید شایع میشود.
سر پوشیده: سر بسته و با جمال، بدون تصریح.
غلط افکن: سخنى که بوجه تعریض گویند، سخن دو پهلو و قابل توجیه وآمیخته با سخنان خارج از مطلب اصلی.
بسته: پیچیده، غیر صریح.کنایه آمیز
( 1050) خرگوش گفت هر رأى و اندیشهاى را نباید گفت در بازى تاق و جفت گاهى تاق مىآید و گاهى جفت بنا بر این ممکن است گفتن این راز زیان آور باشد. ( 1051) اگر از راه صفا به آیینه دم زده نفس تو به آن برسد آئینه صاف در مقابلت تیره خواهد شد. ( 1052) فرمایش پیغمبر است که« اُستُر ذَهَبَکَ وَ ذِهابَکَ و مَذهَبَک» یعنى طلا و مسافرت و عقیده خود را پنهان دار.( 1053) زیرا که این سه دشمنها دارد که وقتى از آن آگاه شدند در کمین تو خواهند بود.( 1054) اگر سِرّ خود را بیک نفر فاش کردى دیگر با آن راز خدا حافظى کن زیرا هر رازى که بنفر دوم رسید عمومى و شایع خواهد شد.( 1055) راز دارى دو نفر مثل اینست که دو پرنده را بهم ببندى البته آنها قادر بپرواز نشده در زمین محبوس مىمانند و سعى مىکنند بند را پاره کرده پرواز کنند.( 1056) مشورت هم باید سرپوشیده و در ضمن کنایه و فرض باشد. ( 1057) پیغمبر ص هم در موقع مشورت سر بسته سخن مىفرمود و طرف بدون خبر از اصل مطلب جواب مىگفت.( 1058) در ضمن مثالى مقصود را مىفرمود تا طرف اصل مطلب را مطلع نشود.( 1059) جواب را از طرف مىگرفت بدون اینکه از سؤالش بویى بمقصود ببرد.
مولانا می گوید: استفاده از رأی و اندیشه دیگران بسیار تأکید شده است. بهترین رأی و نظر آن است که برخوردار از عقل جمعی باشد. تو ممکن است از صفا و یکرنگی با دوست حرف بزنی، اما شاید آنچه میگویی برای دوست زیانآور باشد و آینه دل او را تیره میکند؛ در آن صورت راز تو را فاش خواهد کرد و یا کاری به زیان تو انجام خواهد داد. زیرا دوست هر چند پاک دل باشد از غریزهى حب ذات و ترجیح منفعت خود بر دیگران خالى و بر کنار نیست و غالبا مردم تا وقتى دوست و صمیمى هستند که تفوق و برترى دوستان خود را مشاهده نکردهاند بنا بر این هر گاه ما راز خود را که بحسب معمول باید امرى مهم و مرتبط بمنفعت یا پیش رفت ما باشد با دوستى در میان نهیم بسا که حسد و بخل او را تحریک مىکنیم بطورى که او در دل خون مىخورد و بظاهر از خود مسرت نشان مىدهد و بحکم بد سگالى و حسدى که از احتمال حصول منفعت و ترقى براى ما در درونش سر زده است در مشورت خیانت مىکند و براه غلط مىافکند. این تمثیل که از تیره شدن آینه بر اثر آه و نفس، مولانا مىآورد ظاهرا اشاره بدین نکته است.
گاهی مشورت و هماندیشی به مثابه بستن چند پرنده بههم میباشد. انسان گاهی که میخواهد افکار دیگران را به کار گیرد، از اجرای اندیشه خود باز میماند. آری! مشورت را مردم آگاه میپسندند به شرط اینکه سر بسته باشد و ذهن دیگران را از هدف مشورت کننده دور کند (غلط افکن). پیامبر(ص) نیز با همین روش مشورت میکرد و اگر طرف صحبت دشمن هم بود، باز جواب مناسب را میداد و مخاطب متوجه نمیشد که هدف چیست.
(1046)بعد از آن گفتند کاى خرگوشِ چُست |
|
در میان آر آن چه در ادراک تست |
(1047) اى که با شیرى تو در پیچیدهاى |
|
باز گو رایى که اندیشیدهاى |
(1048) مشورت ادراک و هشیاری دهد |
|
عقل ها مر عقل را یاری دهد |
(1049) گفت پیغمبر: بکن ای رای زن |
|
مشورت، کالمُستشارُ مُؤتَمَن |
عقل ها مر عقل را یاری دهد: منظور این است که از رأی ماهم استفاده کن.
المستشار موتمن: اشاره است بحدیث: المستشیر معان و المستشار موتمن. ونظیراین حدیث است، حدیثِ: المَشوَرَةُ لِقاحُ العُقُولِ وَ رائِدُ الصَّوابِ. إِذا شاوَرتَ العاقلَ صارَ نِصفَ عَقلِهِ لکَ.[1]
( 1046) حیوانات گفتند اى خرگوش آن چه اندیشیدهاى با ما در میان بگذار.( 1047) رأیى که اندیشیده مىخواهى با تدبیر با شیر در افتى بما هم بگو. ( 1048) با ما شور کن که مشورت باعث هشیارى و درک مطالب است زیرا که عقلهاى متعدد بعقل یک نفر کمک مىکنند. ( 1049) پیغمبر فرمود مشورت کن و مستشار امین است در مشورت خیانت نمىکند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |