(1041) بهر غسل ار در روى در جویبار |
|
بر تو آسیبى زند در آب خار |
(1042) گر چه پنهان خار در آب است پست |
|
چون که در تو مىخلد دانى که هست |
(1043)خارخارِ وحیها و وسوسه |
|
از هزاران کس بود ، نه یک کسه |
(1044)باش تا حسهای تو مبدل شود |
|
تا ببینیشان و مشکل حل شود |
(1045)تا سخنهای کیان رد کردهای |
|
تا کیان را سرور خود کردهای |
خار خار: خارش متعاقب و پیاپى در پوست، مجازا، دغدغه و اضطراب، حالتى که از تاثیر عوامل بیرونى و درونى در باطن پدید مىشود.
وحی: دراینجا خاطر واندیشه یی است که موجب ِخیر شود.
وسوسه: خاطری است که سبب ِشرّ وگمراهی گردد.
از هزاران کس بود: یعنی این تأثی خوب وبد به مرور زمان واز هزاران کس در درون ما پدید می آید، تا سرانجام یک برخورد یا یک سخن موجب ظهور نیکی و بدی می شود.
باش: یعنی تأمل کن، صبرکن.
تاحس های تو مبدل شود: یعنی تا حواس مادی واین جهانی تو تبدیل به حواس معنوی و روحانی شود.
تا ببینیشان و مشکل حل شود: یعنی پس از تبدیل حواس درخواهی یافت وتأثیر گذاری آن هزاران کس را متوجه می شوی ، که هرعمل تو نتیج? روابطی است که در گذشته با مردم داشته ای.
( 1041) براى شستشو بکنار جویبار مىروى در هنگام آب تنى ناگاه خارى بر بدنت مىخلد.( 1042) اگر چه خار در زیر آب از نظر تو پنهان است و آن را نمىبینى ولى چون ببدن تو مىخلد بوجودش پى برده بدون اینکه ببینى مىدانى که هست. ( 1043) خار تو خار حواس و وسوسه تو است از هزار طرف بتو حمله مىکنند نه از یک طرف. ( 1044) کارى بکن که حواست تبدیل یابد و حس حیوانى مبدل بحس انسانى گردد تا دشمنان خود را دیده و مشکلاتت حل گردد.( 1045) مادامى که سخنان بزرگان را قبول نکردهاى معلوم نیست چه کسانى را سرور و حاکم بر خود ساختهاى.
دراین ابیات مولانا مثالى می زند براى توضیح تاثیر ملک و شیطان یا نوع مردم در حدوث فکر و خیالات انسانى از آن جهت که انسان مىداند که هیچ حادثى بدون سبب و علتى نیست و وقتى در آب فرو مىرود و غسل مىکند و سوزشى در پاى خود مىیابد بضرورت فرض مىکند که گیاهى خار دار در آب وجود دارد پس بر این قیاس وقتى ما با کسى ملاقات مىکنیم و از دیدار او نوعى از افکار در ذهن ما صورت مىبندد یا آن که تنها نشستهایم و اندیشهى نیک یا بد بر دل ما مىگذرد باید متوجه شویم که این اندیشهى تازه و فکر نو بسببى و علتى حادث شده است که آن یا داعى خیر و شر است که در درون ما وجود دارد و یا اثرى است که از بر خورد ما با انسان دیگر قهرا از باطن ما سر زده است. این تمثیل را مولانا در دیوان کبیر نیز آورده است:
منم غرقه درون جوى بارى نهانم مىخلد در آب خارى
اگر چه خار را من مىنبینم نیم خالى ز زخم خار، بارى
ندانم تا چه خارست اندرین جوى که خالى نیست جان از خار خارى[1]
هم چنین مولانا معتقد است که: حواس و ادراکات سالک مادام که در تصرف هوى و شهوت نفسانى است حقیقت را مشاهده و دریافت نتواند کرد زیرا غلبهى نفس، احوال انسانى را از اعتدال بیرون مىبرد و بسوى افراط یا تفریط مىکشاند و در چنین حالتى حق را بصورت باطل و باطل را در کسوت حق مىبیند ولى پس از آن که سالک بر اثر ریاضت و مجاهدت هوى و آرزو را مقهور گردانید و سلطان حقیقت و حالت استوا و استقامت بر ولایت دل مستولى گشت و سرچشمهى ادراک صافى و منزه شد آن گاه احکام حس بدل مىگردد و چشم و گوش و سائر حواس بحکم حقیقت در کار مىآید و هر چیز را چنان که هست و بدون تمایل بسوى افراط یا تفریط مشاهده و ادراک مىکند و نداى فرشته را از تسویل شیطان باز مىشناسد و داعى خیر و داعى شر را مىبیند و تمیز مىدهد و بدین نتیجه مىرسد که در روزگار غفلت، فرمان فرشته را رد کرده و گفتار دیو را بجان پذیرفته است این حالت موقوف است بر موت اختیارى و یا موت اضطرارى و اجل طبیعى و بنا بر این آن را بر قیامت و یا عالم برزخ نیز تطبیق توان کرد.
چکیده کلام مولانا این است که: این تأثیر خوب یا بد، به مرور زمان و از هزاران چیز در درون ما پدید میآید تا سرانجام یک برخورد یا سخن، موجب ظهور نیکی یا بدی میشود. باید تأمل نمود و سعی و تلاش کرد تا حسها مبدّل گردد و با اندیشه و فکر، حواس مادی و این جهانی را به حواس معنوی تبدیل نمود تا از این رهگذر به اسرار آن جهانی برسیم. آن هنگام است که تأثیر آنها را میبینی و متوجه میشوی که هر عمل تو نتیجهْ روابطی است که در گذشته با مردم داشتهای.
(1032) این سخن پایان ندارد هوش دار |
|
گوش سوى قصهى خرگوش دار |
(1033)گوش خر بفروش و دیگر گوش خر |
|
کین سخن را در نیابد گوش خر |
(1034) رو، تو روبه بازى خرگوش بین |
|
مکر و شیر اندازى خرگوش بین |
(1035)خاتم ملک سلیمان است علم |
|
جمله عالم صورت و جان است علم |
(1036)آدمی را زین هنر، بیچاره گشت |
|
خلقِ دریاها و خلقِ کوه و دشت |
(1037)زو پلنگ و شیر ترسان همچو موش |
|
زو نهنگ و بحر در صفرا و جوش |
(1038)زو پری و دیو ساحلها گرفت |
|
هر یکی در جای پنهان جا گرفت |
(1039)آدمی را دشمن پنهان بسی است |
|
آدمی را با حذر عاقل کسی است |
(1040)خلق پنهان، زشتشان و خوبشان |
|
میزند در دل به هر دم کوبشان |
گوش خر: گوشى است که بمحسوس قناعت کند و سخن غیب نشنود و یا گوشى که از علوم نقلى و از تقلید نگذشته باشد. در توضیح آن به بیت ذیل توجه فرمایید:
راه حس راه خرانست اى سوار اى خران را تو مزاحم شرم دار[1]
روبه بازى: مکارى و حیلهگرى. نظیر:
همچو آن روبه کم اشکم کنید پیش او روباه بازى کم کنید[2]
خاتم سلیمان: مطابق روایات، نفوذ فرمانروایی حضرت سلیمان به انگشتری بوده است. با توجه به تشبیه علم به خاتمِ سلیمان فهمیده میشود که علم هم خاصیت فرمانروایی دارد و اگر همه آفرینش و گیتی را یک پیکر و صورت بدانیم، جانش علم است، که به این آفرینش، معنا بخشید این ستایشی بسیار سترگ برای علم است.[3]
آدمی را زین هنر، بیچاره گشت : یعنی علم، آگاهی و هنر ِبهکارگیری آن، تمام موجودات آبی و خشکی و دیو و پری را مطیع انسان میکند.
زو نهنگ و بحر در صفرا و جوش: یعنی دانش بشری، هم نهنگ را در نگرانی و اضطراب میاندازد و هم دریا را منقلب میسازد.
خلق: یعنی همه مخلوقات نه فقط انسان.
خلق پنهان: یعنی موجودات خوبشان وزشتشان درما اثر می گذارند وما به آنها توجه نداریم، گویی از ما پنهان هستند.
کوب: بر خورد و تاثیر، اسم مصدر است از کوفتن.
( 1032) این سخن تمام شدنى نیست پس اکنون بر گرد قصه خرگوش را بشنو. ( 1033) اگر میل دارى سخن مرا بشنوى گوش خر یعنى گوش حیوانى را بفروش و گوش دیگرى خریدارى کن براى اینکه این سخن را گوش حیوانى نمىتواند بشنود.( 1034) برو روباه بازى خرگوش را ببین و مکر او را تماشا کن که شیر را از پاى در مىآورد.( 1035) آرى دانش چون خاتم سلیمانى بوده و عالم صورتیست که دانش جان و معنى آنست. ( 1036) هر دانش است که جانوران بر و بحر را در مقابل آدمى بىچاره و ناتوان ساخته.( 1037) شیر و پلنگ از ترس او چون موش شده و جانوران درنده از دست او در دشت و کوه پنهان گشتهاند.( 1038) دیو و پرى از او کناره گرفته هر یک در جایى از نظر او پنهان شدهاند.( 1039) آدم دشمنان مخفى زیاد دارد و عاقل کسیست که از آنها در حذر باشد.( 1040) مخلوق زیادى هستند که از ما پنهان بوده و هر دم ضربتى بر دل ما وارد مىکنند.
محتوای این ابیات این است که :گوش ظاهر و بهطورکلی حواس ظاهر، که فقط امور مادی و این جهان را درک میکند، باید تبدیل کرد و گوش و حواسی دیگر گرفت تا بتوان به وسیله آن، حواس معنوی و باطنی و نیز مسائل آن جهانی را درک کرد. به بیان دیگر؛ علاوه بر کسب علوم ظاهری که به وسیله حواس ظاهر به دست میآید، باید در صدد کسب حواس باطنی نیز بود تا بتوان به وسیله آن علوم باطنی را کسب نمود.
در ادامه مولانا می گوید: علم، آگاهی و هنر ِبهکارگیری آن، تمام موجودات آبی و خشکی و دیو و پری را مطیع انسان میکند. دانش بشری، هم نهنگ را در نگرانی و اضطراب میاندازد و هم دریا را منقلب میسازد. در همین رابطه اشاره یی هم به فرمانروایی حضرت سلیمان بر جن و انس و پرندگان دارد که در آیه هفدهم سورهْ نحل بازگو شده است. سپس مولانا می افزاید موجودات خوب و بد، خواه ناخواه در زندگی و روح ما اثر میگذارند، لکن ما در بسیاری از اوقات به این تأثیر و تأثر توجه نداریم و گویی از ما پنهان هستند.
درتفسیر بیت آخر این قسمت استاد فروزانفر مطلبی رابه نقل ازاحیاء العلوم غزّالی ودیگر منابع می آورد که: سخن دربارهى خطرات و وساوس است که در نظر عرفا یکى از مسائل مهم سلوک است و مراقبه وتوجه به رعایت خاطر و وسواسى است که در دل پدید مىآید و مىتوانیم در توضیح آن بگوییم که قلب بمنزلهى آینهاى است که صور ادراکات حسى یا آثار محرکات درونى از قبیل خیال و شهوت و غضب و سائر اخلاق انسانى در وى منعکس مىگردد و این صور، گاه به تازگى و بنحو تجدد در قلب ظاهر مىشود که آن را فکر مىگویند و گاه بصورت تذکر و ذکر و یاد آورى آن چه پیشتر در قلب منعکس شده است که بدین اعتبار آن را تذکر و ذکر مىنامند اما تذکر در وقتى است که قلب از ادراک امور خارجى منصرف و بداخل متوجه گردیده باشد، مجموع فکر و ذکر موسوم بخاطر است و اهمیت خاطر از آن جهت است که مبدا افعال و اعمال انسانى است بدین گونه که چون چیزى بر دل گذرد رغبت و میل را تحریک مىکند و پس از آن، عزم و نیت متوجه عمل مىگردد و فعل، بواسطهى حرکت اعضا بحصول مىپیوندد، و چون خاطر گاه محرک بخیر و چیزى است که عاقبت آن نیک است و گاه داعى بشر و امرى است که فرجام بد دارد از این رو خاطر بدو نوع تقسیم مىشود یکى خاطر خیر که آن را الهام مىگویند و دیگر خاطر شر که آن را وسواس مىنامند، از نظر دیگر چون خاطر و وسواس هر یک حادث و نیز مختلف است بناچار هر یک سببى جداگانه دارد بدین جهت سبب خاطر نیک را ملک و سبب خاطر بد را شیطان فرض کردهاند که در حدیث نبوى «لمه ملک» و «لمهى شیطان» تعبیر شده است پس خاطر به اعتبار عاقبت تقسیم مىشود به خاطر خیر و یا الهام و به خاطر شر و یا وسواس و وسوسه و بلحاظ مبدا و محرک منقسم مىگردد به خاطر و یا لمهى ملک و خاطر و یا لمهى شیطان. بنا بر این مىتوان گفت که «خلق پنهان» در گفتهى مولانا اشارت است بداعى خیر و ملک و داعى شر و شیطان و «کوب» آثارى است که از حدوث خاطر در قلب و باطن انسان بحسب تعاقب بظهور مىرسد. بعضى از صوفیه خاطر را بچهار قسم کردهاند: 1- خاطر ربانى یا حقانى و آن علمى است که حق تعالى بىواسطه در دل سالک افکند. 2- خاطر ملکى که بر طاعت انگیزد و از معصیت باز دارد که آن را «الهام» نیز گویند. 3- خاطر نفسانى یا وسواس که بر حظ و مراد عاجل تحریض کند و آن را «هاجس» نیز نامند.
4- خاطر شیطانى که داعى بشرور و ارتکاب معاصى است و آن را «خاطر العدو» نیز گفتهاند. احیاء العلوم، بحثى بسیار شیوا و دقیق دربارهى خواطر کرده و روایات و احادیث مختلف را درین باره نقل نموده است. [4]
[1] - مثنوى، د 2، ب 48
[2] - مثنوى، ج 1، ب 3137
[3] - قصص الانبیاء ثعلبى، چاپ مصر، ص 273،
[4] - احیاء العلوم، ج 3، ص 36- 20 . رسالهى قشیریه، ص 44- 43، کشاف اصطلاحات الفنون، در ذیل: خاطر
( 1027)شد سرِ شیران عالم جمله پست |
|
چون سگ اصحاب را دادند دست |
( 1028)چه زیانستش ازآن نقش نفور |
|
چون که جانش غرق شد در بحر نور |
( 1029)وصف وصورت نیست اندر خامهها |
|
عالم و عادل بود در نامهها |
( 1030)عالم وعادل، همه معنا است و بس |
|
کش نیابی در مکان و پیش و پس |
( 1031)میزند بر تن زسوی لامکان |
|
مینگنجد در فلک خورشید جان |
سگ اصحاب: سگ اصحاب کهف که ببرکت مصاحبت آنها نام او در قرآن کریم یاد شده و جزو اصحاب کهف محسوب گردیده است.[1]
دست دادن: مجازا، قدرت و پیروزى دادن، نوبت دادن در قمار.
نفور: نفرت انگیز.
عالم و عادل بود در نامهها: منظور این است که عالم بودن وعادل بودن باید در باطن شخص باشد نه در الفاظی که به روی کاغذ می آید.
می زند بر تن: یعنی می تابد، تافتن و تاثیر گذاشتن.
لامکان: عالم غیب، عالم الهى.
مینگنجد در فلک خورشید جان: یعنی جان (فضایل و معانی) در درون فلک که عالم ماده است نمیگنجد و به همین دلیل تجسم و تصویر فضایل در عالم ماده امکان ندارد.
( 1027) سر شیران عالم در مقابل سگ اصحاب کهف خم شد چون مصاحبت نیکان نصیبش گردید.( 1028) وقتى جان او در دریاى نور مستغرق گردید از صورت منفور چه زیانى باو خواهد رسید. ( 94) عالم و عادل وصف صورت نیست این نامها بصورت و تن اطلاق نمىشود.( 1030) عالم و عادل معنى و وصف معنى است که خارج از زمان و مکان است.( 1031) این نورها از طرف لا مکان بمکان تابیده و تن را جان دادهاند و آفتاب جان بقدرى عظمت دارد که در فلک نمىگنجد.
این ابیات شاهد دیگر است بر اینکه صورت سبب امتیاز نمىشود و ترجیح و برترى به اعتبار معانى و اوصاف است زیرا سگ در شریعت ناپاک و مذموم است و صورت انسانى ندارد و با وجود این، سگ اصحاب کهف بعلت آن که پى نیکان گرفت و شرف صحبت آنها یافت در شمار اصحاب آمد و حکم مردم گرفت و این مبتنى است بر آیات قرآنى و روایات اسلامى[2]. به عبارت دیگر مولانا می گوید:در برابر سگ اصحاب کهف، شیران عالم سر افکنده و احساس حقارت نمودهاند، چون جان او به اصحاب کهف پیوسته است، لذا صورت نفرتانگیزه یک سگ برای او زیان آور نیست. در خامهها (قلمها) توصیف و تظاهر مفاهیم کلمات وجود ندارد و این مفاهیم روی کاغذ تصویر میشود. منظور این است که عالِم و عادل بودن باید در باطن شخص باشد، نه در الفاظی که به روی کاغذ میآید. خصلت خوب یا بد، یک امر معنوی است و مردم در نامهها برای ابراز احترام از این خصال خوب سخن میگویند، بر خلاف صفات ظاهری و جسمی.
در ادامه مولانا می گوید: باید توجه داشت که این معانی یا خصال و فضایل، از عالم غیب (لامکان) بر تن ما میتابد اما جان (فضایل و معانی) در درون فلک که عالم ماده است نمیگنجد و به همین دلیل تجسم و تصویر فضایل در عالم ماده امکان ندارد. در اینجا به داستان سگ اصحاب کهف اشاره شده است.
( 1023)چند صورت آخر ای صورت پرست |
|
جان بیمعنیت از صورت نرست |
( 1024)گر به صورت آدمی انسان بدی |
|
احمد و بوجهل خود یکسان بدی |
( 1025)نقش بر دیوار، مثل آدم است |
|
بنگر، از صورت چه چیز او کم است |
( 1026)جان کم است آن صورت با تاب را |
|
رو، بجو آن گوهر کمیاب را |
چند صورت: یعنی تا کی این وابستگی به امور مادی.
جان بیمعنیت: جانی است که به درک عالم غیب وامور معنوی و روحانی نرسیده است.
با تاب: یعنی تابان، درخشان.
گوهر کمیاب: جانی است که شایست? ادراک حقایق الهی باشد.
( 1023) آخر اى صورت پرست تا کى در بند صورتى جانى که از صورت رهایى نیافته معنى و حقیقتى ندارد.( 1024) اگر آدمى با صورت تنها انسان مىشد بایستى احمد ص و ابو جهل یکسان باشند.() احمد و ابو جهل هر دو داخل بت خانه مىشوند ولى این رفتن تا آن رفتن فرقها دارد.() این داخل بت خانه مىشود بتها جلو پایش بسجده مىافتند ولى آن یکى داخل شده در آستانه بتها و در برابر آنها پیشانى بخاک مىمالد. ( 1025) نقش دیوار و مجسمه آدم تا آدم چه فرقى دارد و چه چیز او کم است.( 1026) واضحست آن که کم دارد جان است برو آن گوهر نایاب جان را بجوى.
مولانا می گوید: اگر انسانیت بشکل و صورت بود مىبایست که احمد و بو جهل یکسان و برابر باشند لیکن آن دو تن برابر و مساوى نبودند پس انسانیت بشکل و صورت نیست. شرح این بیت را از مثنوى بشنوید:
هست ترکیب محمد لحم و پوست گر چه در ترکیب هر تن جنس اوست
گوشت دارد پوست دارد استخوان هیچ این ترکیب را باشد همان
کاندر آن ترکیب آمد معجزات که همه ترکیبها گشتند مات
همچنان ترکیب حم کتاب هست بس بالا و دیگرها نشیب
ز آنک زین ترکیب آید زندگى همچو نفخ صور در درماندگى
اژدها گردد شکافد بحر را چون عصا حم از داد خدا
ظاهرش ماند بظاهرها و لیک قرص نان از قرص مه دورست نیک[1]
------
لیک در سیماى آن دُرّ یتیم دیدهام آثار لطفت اى کریم
که نمىماند بما گر چه ز ماست ما همه مسیم و احمد کیمیاست[2]
مولانا مىخواهد بگوید که ارزش انسان بفضایل و خواص و آثار نیکى است که در وجود او تعبیه شده است از قبیل صدق و پاکى و معرفت و هدایت خلق نه سیما و شکل و کوتاهى و بلندى و لاغرى و کلانى چنان که این تفاوت میان حضرت رسول اکرم و ابو جهل عمرو بن هشام وجود داشت هر چند که بحسب صورت مساوى و هر دو بنسب از نژاد قریش بودند، این مساله که اعتبار انسان بفضایل روحى و معنوى است نه شکل و رنگ پوست.
( 1017)آدم خاکی زحق آموخت علم |
|
تا به هفتم آسمان افروخت علم |
( 1018)نام و ناموس ملَک را در شکست |
|
کور آن کس که در حق، در شک است |
( 1019)زاهد ششصد هزاران ساله را |
|
پوز بندی ساخت، آن گوساله را |
( 1020)تا نتاند شیر علم دین کشید |
|
تا نگردد گرد آن قصر مَشید |
آدم خاکی زحق آموخت علم: اشاره دارد به آی?:«وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء کُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلاَئِکَةِ فَقَالَ أَنبِئُونِی بِأَسْمَاء هَؤُلاء إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ»: سپس علم اسماء [= علم اسرار آفرینش و نامگذارى موجودات] را همگى به آدم آموخت. بعد آنها را به فرشتگان عرضه داشت و فرمود: «اگر راست مىگویید، اسامى اینها را به من خبر دهید!».[1]
ناموس: حیثیت و شرف، صیت و آوازه.
پوز بند: چیزى مشبک از ریسمان یا شاخههاى نازک درخت که بر دهان گوساله یا بچهى شتر بندند تا شیر نتواند خورد.
زاهد ششصد هزار ساله :مطابق روایات اسلامى، ابلیس پیش از آن که سر از فرمان حق در سجدهى آدم باز زند یکى از علما و زهاد فرشتگان بود و خداى تعالى کار آسمان دنیا (آسمان اول) را بدو سپرده بود و نگهبان بهشت نیز بود، بگفتهى طبرى، ابلیس در پرستش خدا و از حیث علم نظیر نداشت. مطابق بعضى ازین روایات، او در هر آسمان هشت هزار سال عبادت همىکرد و نیز بر زمین، و بنا بروایت دیگر ششصد هزار سال بندگى خدا کرد، بنا بر این «زاهد ششصد هزار ساله» ابلیس است که او را بسبب جهل و بىخبرى از حقیقت آدم گوساله نیز خوانده است و آن «پوز بند» که مانع کشیدن شیر علم گشت، کبر و خود بینى ابلیس است که خود را از آدم برتر پنداشت براى آن که او از آتش و آدم از خاک بود، جهت استدلال نیز همین است زیرا کبر ابلیس ناشى ازین بود که صورت و اصل و نژاد را مناط فضیلت پنداشت و آدم را سجده نکرد تا ملعون ازل و ابد گشت.
شیر علم: این تعبیر بمناسبت آنست که شیر و لبن در تعبیر خواب علم و دانش است و حضرت رسول آن را بعلم و دانش تعبیر فرموده است. [2]
قصر مشید: نیز کاخ دانش و معرفت و یا قرب حق تعالى است .
( 1017) آدم خاکى از حق تعلیم یافته که دانش خود را تا آسمانها بالا برده است.( 1018) آدم به کورى چشم کسى که با حق مجادله مىکرد بر اثر تعلیم خداوندى بجایى رسید که آبروى ملایک آسمان را بر خاک ریخت.( 1019) و عزازیل زاهد ششصد هزار ساله را چون یک گوساله پوزه بند زد.( 1020) تا نتواند از پستان علم الهى شیر بنوشد و قادر نباشد بگرد آن قصر بلند و با عظمت بگردد.
محتوای این ابیات همانگونه که اشاره شد، این است که انسان با علم و الهامِ حق به مقامی رسید که دانش او آسمان هفتم را نیز شناخت و تمام هستی را فرا گرفت و نام و آوازهاش از فرشتگان هم بیشتر شد، در مقابل، فرشتهای هم بود که مطابق روایات ششصد هزار سال عبادت کرده بود اما سر از فرمان حق پیچید و به آدم سجده نکرد. پروردگار، او (ابلیس) را شایسته آگاهی از علم دین و اسرار غیب ندانست و برایش پوزهبندی ساخت تا نتواند از شیرِ علم دین بنوشد و گرد این قصرِ بلند مرتبه بگردد.
درحقیقت این ابیات دلیل دیگر است بر اینکه امور مادى و صورت جهت امتیاز و فضیلت نیست زیرا فرشتگان مجرد و از نور آفریده شده بودند و آدم از خاک تیره و پست و با این همه او مخصوص بدانش و علم اسما بود و ملایکه که موجودات علوى هستند از آن دانش بىنصیب بودند و آن را از آدم خاکى آموختند و فرمان حق در رسید که آدم را سجود برند.
( 1021)علمهای اهل حس شد پوز بند |
|
تا نگیرد شیر از آن علم بلند |
( 1022)قطره دل را یکی گوهر فتاد |
|
کآن به دریاها و گردونها نداد |
علمهای اهل حس :آگاهی و رشد ذهنی دو صورت دارد: یکی از راه علوم ظاهری و این جهانی است که طبعاً محدود به عالم ماده است و مولانا آن را «علمهای اهل حس» نامگذاری کرده است. دیگری مبتنی بر رابطهْ انسان با پروردگار میباشد که مرحله کمالی آن آگاهی از اسرار غیب است که از آن به، علم عالی یا «علم اهل دل» تعبیر میشود. کسی که علم مادی به نظر او علم میآید همین برایش پوزهبندی میشود که نمیتواند از شیر علم دین بنوشد. ولی میتوان از طریق دل و رابطهْ معنوی به حقایق رسید.
علم بلند: ترجمهى علم اعلى و یا حکمت متعالیه است که نزد حکماء اسلام حکمت الهى و علم الهى نام دارد، در تعبیر مولانا، علوم الهامى و کشف، مراد است.
قطره دل: تشبیه دل به قطره بمناسبت خردى دل است
گوهر: در این جا کنایه از معرفت و یا عشق است واین تعبیر بدان جهت است که بعقیدهى عامه مروارید از باران در درون صدف متولد مىگردد. بعضى از شارحان مثنوى گوهر را نیز بجامعیت اسماء و صفات الهى توجیه کردهاند.
قطره دل را یکی گوهر فتاد: یعنی در دل کوچک ما که قطرهای بیش نیست، گوهری پنهان است که خداوند آن را به دریاها و گردونها نداده است. این گوهر، معرفت و شناخت اسرار الهی میباشد که در آیه شریفه سوره احزاب میفرماید: این امانت را بر آسمانها و زمین و کوها عرضه کردیم، از بر گرفتن آن ابا کردند، اما انسان بار این امانت را بر دوش گرفت: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُومًا جَهُولًا»:ما امانت (تعهّد، تکلیف، و ولایت الهیّه) را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه داشتیم، آنها از حمل آن سر برتافتند، و از آن هراسیدند؛ امّا انسان آن را بر دوش کشید؛ او بسیار ظالم و جاهل بود، (چون قدر این مقام عظیم را نشناخت و به خود ستم کرد)![3] جانی که شایستهْ ادراک حقایق الهی باشد گوهر کمیاب است. وبعضى از شارحان مثنوى این بیت را نیزاشارت گرفتهاند به به حدیث:لا یسعنى ارضى و لا سمائى و یسعنى قلب عبدى المؤمن.[4] بقول حافظ:
فرشته عشق نداند که چیست،قصه مخوان |
|
بخواه جام وگلابی به خاک آدم ریز |
( 1021) دانشهاى اهل حس همان پوز بند است که آنان را از شیر خوردن از پستان آسمانى محروم مىسازد . ( 1022) یک قطره است که در دل صدف جاى گرفته و گوهر از آن بوجود آمده باقى هزاران هزار قطره همگى بدریا و کوه باریده است.
مولانا معتقد است علوم ظاهرى و حسى از قبیل علوم نقلى و هر چه به تقلید فرا گیرند غالبا انسان را بخود مشغول مىدارد و گاهى نیز عجب و غرور و خود پسندى را تحریک مىکند و طورى فضاى ادراک را تنگى مىسازد که گنجایش عقیدهى دیگر ندارد و اندیشهى تازه را بر نمىتابد، این حالت را در بسیارى ازین نوع علما و دانشمندان مىبینیم، اینان بصورتى در آن چه خوانده و دانستهاند متحجر مىشوند که دیگر وراى آن حقیقتى را قائل نیستند و معتقد هستند که در علم و دانش بر روى دیگران بسته شده است تا بدان حد که مخالفان خود را کافر یا سفیه و بىشعور مىخوانند در صورتى که خاصیت معرفت و علم حقیقتى ایجاد عشق و طلب و پژوهش مطلب تازه و جدید و یا دست کم انصاف است بنا بر این مولانا این جنس دانش را به پوز بند گوساله تشبیه مىکند بمناسبت آن که گوساله با وجود پوز بند از خوردن شیر و مکیدن پستان محروم است و این علما نیز بسبب عجب و غرورى که ازین علوم قشرى در دل و دماغشان پدید مىآید از کسب حقیقت باز مىمانند و اکتفا بدین علوم مانند پوزبندى است که بر استعداد و قابلیت آنها بسته باشند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |