( 3314)آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد |
|
کو بد است و نیست بر راه رشاد |
( 3315)شارب خمر است و سالوس و خبیث |
|
مر مریدان را کجا باشد مغیث |
( 3316)آن یکی گفتش ادب را هوش دار |
|
خرد نبود این چنین ظن بر کبار |
( 3317)دور ازو و دور از آن اوصاف او |
|
که ز سیلی تیره گردد صاف او |
( 3318)این چنین بهتان منه بر اهل حق |
|
کین خیال توست برگردان ورق |
( 3319)این نباشد ور بود ای مرغ خاک |
|
بحر قلزم را ز مرداری چه باک |
( 3320)نیست دون القلتین و حوض خرد |
|
که تواند قطرهایش از کار برد |
رشاد: یعنی رشد معنوی، تکامل انسانی.
بر راه رشاد نبودن: گمراه بودن.
سالوس: فریب کار، شیّاد.
مُغیث: (اسم فاعل از اغاثه)یعنی فریادرس؛ یاری کننده.
هوش داشتن: مواظب بودن.
ظنّ برکبار: یعنی بداندیشی دربارهْ مردان حق و به آنها نسبت بد دادن.
صاف: صافى، پاک. (دریاى صافى وجود او با پلیدى چنین تهمتها ناپاک نشود).
بُهتان: تهمت، افترا.
این خیال توست: یعنی حقیقت ندارد.
ورق بر گرداندن: کنایه از به گونهاى دیگر اندیشیدن.
مرغ خاک: مرغى که در آب نتواند رفت، در زبان مولانا کنایه از کسی است که نمیتواند در دریای حقیقت شنا کند و اسرار غیب را دریابد.
بَحرِ قُلزُم: دریاى سرخ، و به مناسبت بندرى که به همین نام در کنار آن قرار دارد، دریا را نیز «قلزم» گفتهاند. واژه قلزم از یونانى گرفته شده است، دریاى قلزم در غرب شبه جزیره عربستان است. از جنوب به خلیج عدن و دریاى هند پیوسته، و از شمال به وسیله تُرعه سوئز به دریاى مدیترانه متصل است.دریای ژرف و بزرگ و در اینجا کنایه از مرد کامل است؛
قلتین: اصطلاح فقیهان شافعی است؛ قله نوعی خم و سبوی به نسبت بزرگ است و حجم دقیق آن روشن نیست و مقداری است تقریبی و دو قله در حدود یک کرُ میشود.
دُونَ القُلَّتَین: کمتر از دو قلّه. قلّه را ابن اثیر «حُبّ بزرگ» معنى کرده و «حب» به معنى «جَرَّه» است. و جَرَّه کوزه بود معروف. (نهایه) ترکیب «دون القلتین» برگرفته است از حدیث «إِذا کانَ الماءُ قَدرَ قُلَّتَین أو ثَلاث لَم یُنَجِسهُ شىءٌ: آب اگر چندِ دو قلّه یا سه قلّه بود چیزى آن را ناپاک نکند.»[1]
تو دو قلّه نیستى یک قلّهاى غافل از قصّه عذابِ ظُلّهاى
2175/ د / 6
نیست دون القُلَّتَین: شیخ با این تهمت و افترا از تقوى نیفتد.
از کار بردن: کنایه از نجس کردن، آلوده ساختن.
( 3314) کسى بیک شیخ بزرگوارى تهمت زده گفت آدم بدى است و در راه رستگارى قدم نمىزند . ( 3315) سالوس و خبیث و شرابخوار است او کجا مىتواند ملجأ و پناه مریدان باشد . ( 3316) یکى از مریدان شیخ گفت با ادب باش چنین گمان بد و تهمت زدن به اشخاص بزرگ کار کوچکى نیست . ( 3317) او و اوصاف او بزرگتر از آنست که روان صافیش با سیل بهتان تو تیره گردد . ( 3318) باهل حق چنین بهتانى نزن این خیال تو است که مىکنى ورق را بگردان و او را بنگر . ( 3319) تو اى مرغ خاکى چنین چیزى که مىگویى و نسبت شرب خمرى که مىدهى واقعیت ندارد و اگر واقعیت هم داشته باشد دریاى قلزم از مردارى چه باک دارد . ( 3320) او از دو کوزه کوچک و یک حوضچه کوچک کمتر نیست [مقصود آبى است که بحد کر رسیده باشد و از تماس به آن جاست نجس نشود] که یک قطره بتواند او را تغییر دهد.
شخصی، شیخی را متهم کرد که او فردی بد است و به راه راست نمیرود. شرابخوار و فریبکار و پلید است. با چنین وضعیتی چگونه میتواند، مسائل روحی و معنوی مریدان را یاور باشد. یکی به او گفت: ادب را مراعات کن؛ زیرا بدگمانی نسبت به بزرگان کار کمی نیست. از مقام معنوی آن شیخ و صفات پسندیدهْ او، بسی دور است که روح پاک او با لغزشی تیره و تار شود. وجود او چنان پاک است که سیل هم آن را آلوده نمیکند. این شیخ، آب مختصری نیست که هر آلودگی کوچک یا تهمتهای تو آن را نجس کند.
تکامل روحانی انسان
( 3303)لفظ چون وکر است و معنی طایر است |
|
جسم جوی و روح آب سایر است |
( 3304)او روان است و تو گویی واقف است |
|
او دوان است و تو گویی عاکف است |
( 3305)گر نبینی سیر آب از چاکها |
|
چیست بر وی نو به نو خاشاکها |
( 3306)هست خاشاک تو صورتهای فکر |
|
نو به نو در میرسد اشکال بکر |
( 3307)روی آب و جوی فکر اندر روش |
|
نیست بی خاشاک محبوب و وحش |
( 3308)قشرها بر روی این آب روان |
|
از ثمار باغ غیبی شد دوان |
( 3309)قشرها را مغز اندر باغ جو |
|
زآنکه آب از باغ میاید به جو |
( 3310)گر نبینی رفتن آب حیات |
|
بنگر اندر جوی و این سیر نبات |
( 3311)آب چون انبهتر آید در گذر |
|
زو کند قشر صور زوتر گذر |
( 3312)چون به غایت تیز شد این جو روان |
|
غم نپاید در ضمیر عارفان |
( 3313)چون به غایت ممتلی بود و شتاب |
|
پس نگنجید اندرو الا که آب |
وَکر: یعنی لانه پرندگان.
سایِر: روان، جارى.
عاکِف: مقیم، ساکن.
از: براى، بخاطر.
چاکها: کنایه از جویها.
بکر: نو، تازه.
جوى فکر: اضافه مشبّه به به مشبه.
محبوب: دوست داشتنى.
وَحِش: ترسناک، ضد محبوب.
قشر: پوست.
سیر نبات: تبدّل افکار و اندیشهها را در دل به رفتن نباتات بر روى آب جو همانند کرده است که همیشه یکى مىگذرد و دیگرى جاى آن را مىگیرد.
ممتلى: پر.
شتاب: شتابان، شتابنده.
( 3303) لفظ مثل لانه و معنى چون پرنده است جسم چون جوى و روح مثل آبى است که در آن جریان دارد . ( 3304) روح جارى و روان است ولى تو مىگویى ایستاده است او مىدود و تو مىگویى متوقف است. ( 3305) اگر عبور آب از خاکها نیست پس این خاشاکهاى تازه بتازه چیست که بر بالاى آن دیده مىشود؟. ( 3306) خاشاک تو مىدانى چیست؟ صور فکریه تو است که دمبهدم و تازه بتازه بصورت بکرى در صفحه ذهن تو دیده مىشود. ( 3307) در روى آب جوى فکر که در جریان است هم خاشاک دوست داشتنى و خوب هست و هم خاشاک بد و نفرت آور . ( 3308) این پوستها که بر روى این آب روان است پوستهاى میوههاى غیبى است که بر روى آب همىدود . ( 3309) مغز این پوستها را اگر مىخواهى در باغ جستجو کن چرا که این آب از باغ غیبى در جوى فکرت جارى شده . ( 3310) اگر جریان آب حیات را نمىبینى بجریان این جوى و سبزههاى اطراف آن بنگر. ( 3311) آب وقتى زیاد شده و جریانش سریع شود قشرها و پوستها که عبارت از صور ذهنیه و فکریه است زودتر مىگذرند. ( 3312) وقتى جریان جوى تیزتر گردد دیگر غمى در ضمیر عارفان نمىآید زیرا صور هنوز پیدا نشده ناپدید مىگردند. ( 3313) و بالاخره زیادى آب و سرعت جریان و شتاب آن که بسر حد کمال رسید در این جوى جز آب چیز دیگر نمىگنجد و جز غیب چیز دیگر ادراک نمىشود.
مولانا میگوید: روح ظاهرا در لانه جسم ساکن مینماید اما مانند پرندهای در اضطراب است تا به مبدأ خود باز گردد. مولانا سیر روح را به جریان آبی که از جویباران کوچک میآید تشبیه کرده است و خاشاکها را اندیشههای نیک و بدی میداند که از جریان روح پیدا میشود. «قشرها» الفاظی است که ما برای حقایق عالم غیب بهکار میبریم و «ثمار (میوههای) باغ غیب» همان حقایق است. برای رسیدن به مغز و مفهوم باید راهی به حق پیدا کنی. «آب حیات» تعبیری است از جریان تکامل روحانی و معنوی. اگر هنوز از تکامل روحانی و معنوی ادراکی نداری، لااقل همین زندگی ظاهری و این جریان آب و خاشاک و علفهای روی آن را نگاه کن که نمونهای از امور پنهانی در هستی است. اگر آب شتابان بگذرد، قشرها و خاشاکها زودتر تمام میشود؛ تکامل روحانی انسان نیز همینطور است و صورتهای زندگی مادی با شدت یافتن جریانهای روحانی و باطنی، زودتر ناپدید میشوند. در بیتهای بعد از مولانا مرتبه عالیتری سخن میگوید که علایق مادی در آن نیست و درون عارف سرشار از فراغت و شادی است؛ مانند آن که در جویبار، فقط آب زلال، روان باشد.
همانگونه که در ابیات پیشین اشاره شد، آن چه معنى را در مىیابد پیه و استخوان نیست، بلکه نیرویى است که در آن دو نهفته است و آن نیرو از جهانى جز جهان جسم است. مولانا این معنى را با مثالهایى روشنتر مىکند: درست است که هر حقیقتى اسمى دارد اما اسم فهماننده مسمّى نیست، بلکه راهنمایى است بدان که ذهن را به معنى منتقل مىکند و نسبت لفظ به معنى همچون لانه است براى پرنده. لانه و جسم هر دو ساکناند و پرنده و روح سایر، هر چند در ذهن ما روح ساکن مىنماید.
هر نفس نو مىشود دنیا و ما بىخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوى نو نو مىرسد مستمرّى مىنماید در جسد
آن ز تیزى مستمر شکل آمده است چون شرر کش تیز جنبانى به دست
1146- 1144 / د /1
و براى بهتر روشن ساختن این سیر، مثالى دیگر مىآورد. هر گاه جریان آبى کند باشد، از گذشتن پى در پى خاشاکى که روى آن است مىتوان دریافت که آب روان است. همچنین از پى در پى آمدن شکلها و صورتهاى تازه و فکرهاى گوناگون خوش و ناخوش، سیر روح را مىتوان دید. اما چنان که گفته شد صورتهاى فکرى و آن چه صورتها در آن پدید مىآید ریشهاش در جهانى دیگر است و چنان که هر اندازه جریان آب بیشتر باشد خس و خاشاک زودتر از آن مىگذرد و سرانجام چنان مىشود که جز آب صافى در جوى نماند. سیر روحانى نیز چنین است، هر اندازه قوّت روحانى بیشتر بود صورتهاى مادى زودتر از آن مىگذرد، چنان شود که دیگر صورتى در آن نماند و همه معنى شود.
پروازدر گلشن شکر خدا
( 3295)چشم ننهاد است حق در کورموش |
|
زآنکه حاجت نیست چشمش بهر نوش |
( 3296)میتواند زیست بیچشم و بصر |
|
فارغ است از چشم او در خاک تر |
( 3297)جز بدزدی او برون ناید ز خاک |
|
تا کند خالق از آن دزدیش پاک |
( 3298)بعد از آن پر یابد و مرغی شود |
|
چون ملائک جانب گردون رود |
( 3299)هر زمان در گلشن شکر خدا |
|
او بر آرد همچو بلبل صد نوا |
( 3300)کای رهاننده مرا از وصف زشت |
|
ای کننده دوزخی را تو بهشت |
( 3301)در یکی پیهی نهی تو روشنی |
|
استخوانی را دهی سمع ای غنی |
( 3302)چه تعلق آن معانی را به جسم |
|
چه تعلق فهم اشیا را به اسم |
کور موش: در عربى نام آن «خُلد» است. جاحظ نویسد: «کور و کر و بلید است و از در لانه بیرون نشود.»[1] در برخى کتابها موش کور و خفاش یکى دانسته شده است. (لغت نامه) و مقصود از آن کسى است که به زندگانى پست دنیاوى چسبیده و به عقل معاش بسنده کرده است. چنین کس چون پى تربیت گیرد، عقل معاش را رها کند و عقل معاد را راهبر سازد مرغى شود و در گلشن خدا تسبیح گوید.
نوش: نوشیدن، لیکن در اینجا به معنى مطلق «خوردن» است. موش کور در لابلاى خانههایى که در زمین دارد از بیخ گیاهان مىخورد.
( 3295) در موش کور خداى تعالى چشم قرار نداده براى اینکه در زندگانیش محتاج بچشم نیست. ( 3296) او بدون چشم مىتواند زندگانى خود را ادامه دهد و در زیر خاک تیره از چشم و بینایى بکلى فارغ است. ( 3297) او جز براى دزدى از زیر خاک بیرون نمىآید لذا باو چشم نداده براى اینکه از دزدى پاکش کند . ( 3298) و پس از آن پر در آورده بصورت مرغى چون فرشتگان به آسمان پرواز کند . ( 3299) و در گلشن شکر خداوندى هر دم چون بلبل خوش آواز صد نواى روح بخش بر آورد . ( 3300) و بگوید اى کسى که مرا از اوصاف زشت رهانیده و یک نفر دوزخى را بهشتى کردهاى. ( 3301) این تویى که در یک قطعه پیه روشنى و بینایى تعبیه کرده و تکه استخوانى را شنوائى بخشیدهاى. ( 3302) این معانى که بینایى و شنوائى نام دارد چه تعلقى بجسم دارد؟ و فهم چیزها چه ارتباطى با اسم دارد؟
مولانا می گوید: «موش کور» به هدایت غریزه، خوراک مییابد و گاه همین جستوجوی غریزی او را از زیر خاک بیرون میآورد، اما در اینجا سخن از کسانی است که چشم باطن آنها کور است و جز دنیای محدود مادی چیزی را نمیشناسد؛ اگر هم سخن از حق بگویند مثل آن موش کور است که «به دزدی» از خاک بیرون میآید. با این حال ممکن است، خالق از دزدی پاکش کند و او را بال و پری عطا کند. تشبیه «شُکر» به «گلشن» از این جهت است که بنده شاکر از آنچه پروردگار برای او اراده میکند، خشنود و شادمان میشود. «وصف زشت» دلبستگی به دنیا و پیروی هوای نفس است ومنظور از «بهشت» روحی است که از این «وصف زشت» رها شده باشد. شنوایی و بینایی نیز جلوه دیگری از آفرینش است و گوش و چشم ابزار آن است.
مولانا در این ابیات چند نکته مهم را یاد آور شده است: نخست اینکه موجودات همگى فقیرند و آن که به ذات خود بىنیاز و بخشنده به دیگر موجودات است خداست. دیگر آن که موجودات پیش از آن که در جهان هستى پدید آیند، در علم حق تعالى بودند و بر حسب استعداد خود تقاضاى وجود مىنمودند. دیگر اینکه پروردگار هر چیز را بر حسب مصلحت و ضرورتى که در آن است وجود بخشید. زمین را آفرید تا جانداران را در آن جاى دهد، زمین لرزان بود کوه را در آن نهاد تا از جنبش باز دارد، آسمانها را براى پاس فرشتگان بر افراشت، و هفت گردون را از روى حاجتى که این جهان بدان داشت بگماشت. سپس می گوید هر اندازه که انسان خود را نیازمندتر بیند و در صدد گسترش نیاز های روحی وعقلی باشد واز پروردگار بخواهد، خداوند بدو عطا فرماید. صاحبان همّتهاى پست به خورد و خواب این جهان قناعت مىکنند ناچار زندگانى آنان زندگى موشى است. اما آنان که همّتى بلند دارند، بدین قناعت نکنند و خود را محتاج شمارند و از خدا بخواهند و خدا به آنان ببخشد.
( 3284)نفسِ موشی، نیست الا لقمه رَند |
|
قدر حاجت موش را عقلی دهند |
( 3285)زآنکه بیحاجت خداوند عزیز |
|
مینبخشد هیچکس را هیچچیز |
( 3286)گر نبودی حاجت عالم زمین |
|
نافریدی هیچ رب العالمین |
( 3287)وین زمین مضطرب محتاج کوه |
|
گر نبودی نافریدی پر شکوه |
( 3288)ور نبودی حاجت افلاک هم |
|
هفت گردون ناوریدی از عدم |
( 3289)آفتاب و ماه و این استارگان |
|
جز به حاجت کی پدید آمد عیان |
( 3290)پس کمند هستها حاجت بود |
|
قدر حاجت مرد را آلت دهد |
( 3291)پس بیفزا حاجت ای محتاج زود |
|
تا بجوشد در کرم دریای جود |
( 3292)این گدایان بر ره و هر مبتلا |
|
حاجت خود مینماید خلق را |
( 3293)کوری و شلی و بیماری و درد |
|
تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد |
( 3294)هیچ گوید نان دهید ای مردمان |
|
که مرا مال است و انبار است و خوان |
کمند هستها: یعنی عاملی که همه چیز را از نیستی به هستی میکشاند. دلیل خلقت و
نفس موشى: استعاره از عقل معاش. تشبیه «عقل معاش» به موش، از آن جهت است که موش در دل خاک جاى دارد و با دزدى و نقب زدن در خاک قوت خود فراهم آرد. عقل معاش نیز کوشد تا از هر راه موجب آسایش جسم خاکى را فراهم سازد.
لقمه رَند: (رندیدن: اندک اندک از چیزى بریدن) در تعبیر به «لقمه رند» اشاره است بدان که عقل معاش یا نفس موشى همتى پست دارد و مىکوشد تا متاع اندک دنیا را با دزدى از این و آن فراهم آرد.
وین زمین مضطرب: چنان که در قرآن کریم است «وَ أَلْقى فِی اَلْأَرْضِ رَواسِیَ أَنْ تَمِیدَ بِکُمْ: و افکند بر زمین کوههاى استوار تا نلرزاند شما را.»[1] در سخنان امیر مؤمنان (ع) است: « و جنبش زمین را منظّم گرداند با خرسنگهاى استوار و کوههاى سر بر افراشته پایدار.»[2] و نیز: « و با خرسنگها لرزه زمین را در مهار کشید.»[3]
آلت: کنایه از امکان رشد معنوی است.
( 3284) نفس موش و هویت موش جز رباینده و بدست آورنده لقمه و خوراکى چیز دیگر نیست که بقدر حاجت این حس را بموش مىدهند. ( 3285) براى اینکه خداى تعالى چیزى بکسى نمىدهد مگر اینکه او محتاج به آن باشد. ( 3286) اگر عالم محتاج بزمین نبود خدا هرگز آن را خلق نمىکرد. ( 3287) اگر این زمین متزلزل احتیاج بکوه نداشت این کوههاى سربلند با شکوه خلق نمىشدند. ( 3288) اگر آسمانها مورد نیاز نبودند هرگز هفت آسمان را از عدم بوجود نمىآورد. ( 3289) این آفتاب و ماه و ستارگان بدون اینکه محتاج إلیه باشند ساخته نشدهاند. ( 3290) پس احتیاج است که کمند موجودات بوده و آنان را از نیستى بهستى مىکشاید و هر مردى اسبابش باندازه حاجت اوست. ( 3291) پس اکنون که این طور است بیا و حاجت خود را افزون نما تا دریاى جود و کرم بجوش آید. ( 3292) این گدایان سر راه هر کدام حاجت خود را بعابرین مىنمایانند. ( 3293) کورى و شلى و بیمارى و درد خود را اظهار مىکنند تا بوسیله این احتیاجات رحم مردم را بجنبش آورند. ( 3294) هیچ ممکن است بگوید که مردم بمن نان بدهید که من مال و انبار و سفره گشاده دارم.
مولانا می گوید: «نفس موشی» یا شخص کوتهبین، به یک لقمه از متاع جهان خاکی قانع است و پروردگار هم عقلی به او میدهد که در همین حدّ توانایی و ادراک دارد. «حاجت» در اینجا نیاز روحی و باطنی است و مرحله عالی آن در کسانی است که به درک اسرارِ غیب، حاجت دارند و ساخت درونی آنها مقتضی سیر الیالله است. «زمین» محتاج کوه است؛ چون کوه مانند میخ زمین را بر جای خود مستقر میدارند :«وَالْجِبَالَ أَوْتَادًا»:و کوهها را میخهاى زمین؟![4]. در اینجا زمین، کنایه از مردم و کوه، کنایه از عارفان بالله است، همانگونه که در کلام حضرت امیر نیز، کوه کنایه از عارفان بالله، آمده است که مردم را از اضطراب روحی و پریشانیهای روانی نجات میدهند: «فهو من معادن دینه و اوتاد ارضه؛ عارف کامل، از ارکان دین و کوههای زمین است.»[5]
[1] - (سوره نحل،آیه 15)
[2] - (نهج البلاغه، خطبه 91)
[3] - (نهج البلاغه، خطبه 1)
[4] - سوره نبأ، آیهْ 7.
[5] - (نهج البلاغه خطبه 86)
جایگاه علم تقلیدی وعلم تحقیقی
( 3276)علم تقلیدی بود بهر فروخت |
|
چون بیابد مشتری خوش بر فروخت |
( 3277)مشتری علم تحقیقی حق است |
|
دایما بازار او با رونق است |
( 3278)لب ببسته مست در بیع و شری |
|
مشتری بی حد که الله اشتری |
( 3279) درس آدم را فرشته مشتری |
|
محرم درسش نه دیو است وپری |
( 3280)آدم « اَنبِئهم بِاَ سما» درس گو |
|
شرح کن اسرار حق را مو بمو |
( 3281)آنچنان کس را که کوتهبین بود |
|
در تلون غرق و بیتمکین بود |
( 3282)موش گفتم زآن که در خاک است جاش |
|
خاک باشد موش را جای معاش |
( 3283)راهها داند ولی در زیر خاک |
|
هر طرف او خاک را کرد است چاک |
علم تقلیدى: علم ظاهرى. علمى که از کتاب و استاد فرا گیرند، و براى عرضه به دیگران به کار برند. و غرض از آن رضاى حق و کشف حقیقت نباشد. چنین علم متعلّم را به مرحله یقین نرساند.
علمِ تقلیدى و بالِ جانِ ماست عاریه است و ما نشسته کآن ماست
2327/د 2
علم تحقیقى: علمى که از سوى خدا افاضه شود. علمى که از طریق شهود حاصل گردد.
اللّهُ اشتَرَى: برگرفته است از آیه «إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرى مِنَ اَلْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ: خدا خرید از مؤمنان جانها و مالهاشان را بدان که بهشت براى آنان است.»[1]
درس آدم: درسی است که پروردگار به آدم آموخت و او را به جایی رسانید که فرشتگان بر او سجده کردند .
أنبِئهُم: اشاره است به آیه:«قالَ یا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ»: اى آدم، فرشتگان را از نامهاى آنان آگاه ساز.»[2]
تَلَوُّن: تلوین، از حالى به حال دیگر گشتن بنده.
کوتهبین: کسی است که توجه به عالم بالا یا عالم معنا ندارد و در پی «علم تحقیقی» نیست؛ دائماً رنگ عوض میکند.
بىتمکین: یعنی در راه حق ثبات ندارد و هرچه میداند در محدوده جهان خاکی و زندگی نفسانی است. سست، ناپایدار بودن. و تمکین پایدارى است در محل کمال و درجه اعلى.
( 3276) علم تقلیدى براى فروش است اگر مشترى داشته باشد خیلى خوب فروش مىرود . ( 3277) ولى مشترى علم تحقیقى حق است و همیشه بازارش رونق دارد . ( 3278) لب از سخن بسته و مست خرید و فروش است زیرا مشترى حدى ندارد و لا یتناهى است که مىفرماید« اَللَّهَ اِشْتَرى». ( 3279) فرشته مشترى درس آدم است محرم درس او دیو و پرى نیست. ( 3280) آدم کسى است که درس «أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ» مىگوید و اسرار حق را مو بمو شرح مىدهد. ( 3281) کسى که کوتاه بین باشد غرق تلون بوده و بىتمکین است. ( 3282) من در چند بیت قبل بعضى از عقلا را موش نام نهادم زیرا که موش در خاک جاى دارد و جاى معاش او در خاک است. ( 3283) خیلى راه بلد است ولى در زیر خاک که در هر طرف سوراخها درست کرده است.
«علم تقلیدی » علوم این جهانی و مادی است که از طریق مدرسه و بحث و استدلال آموخته میشود،و به تعبیر مولانا همان (علمهای اهل حس)است. در مقابل «علم تحقیقی» یعنی علم مُلهَم از جانب پروردگار، علم لدنّی، یا روشنی باطن به نور الهی است، که با مجاهده و ریاضت و هدایت مردان حق و عنایت حق حاصل میشود. مولانا میگوید: علم تقلیدی را برای آن میآموزند که در بازار دنیا بفروشند. این علما از توجه خلق شاد و برافروخته و در غیر این صورت، غمگین میشوند. اما علم تحقیقی که ملتزم فنای «خود» و زندگی نفسانی است، خریدارش خداست. مولانا میگوید: آدم، هر انسانی است که واصل به حق باشد و به مقام «علم الاسماء» رسیده باشد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |