( 304)هر عبارت خود نشان حالتی است |
|
حال چون دست و عبارت آلتی است |
( 305)آلت زرگر به دست کفشگر |
|
همچو دانهکشت کرده ریگ در |
( 306)و آلت اسکاف پیش برزگر |
|
پیش سگ که، استخوان در پیش خر |
( 307)بود انا الحق در لب منصور نور |
|
بود انا الله در لب فرعون زور |
( 308)شد عصا اندر کف موسی گوا |
|
شد عصا اندر کف ساحر هبا |
( 309)زین سبب عیسی بدان همراه خود |
|
در نیاموزید آن اسم صمد |
( 310)کو نداند، نقص بر آلت نهد |
|
سنگ بر گل زن تو، آتش کی جهد |
( 311)دست و آلت همچو سنگ و آهن است |
|
جفت باید، جفت شرط زادن است |
انا الحَق در لب منصور:یعنی آن کسی که هستى خویش در حق فنا کرد و از خود سلب هر گونه قدرت نمود و توان خود را از لطف خدا دانست سزاست که «أنَا الحَق» گوید، یعنى «من هیچم و هر چه هست خداست.» پس «أنا الحق» گفتن منصور عنایت است از جانب حق،
انا اللَّه در لب فرعون: اگر انسانى خود را در پیشگاه حضرت حق مسئول نداند، و به خطاى خود اقرار نکند و از خدا آمرزش و رحمت طلب نکند، خویش را از او بىنیاز دیده و خود را در برابر او قرار داده است بلکه خود را خدا دانسته است. چنین کس شیطان است که «أنَا خیرٌ منه» گفت، و چون فرعون است که خویش را پروردگار دانست. و «أنَا رَبُّکُم» گفتن فرعون لَعنَت است و تلقین ابلیس. اشارت است به آیه «فَحَشَرَ فَنادى فَقالَ أَنَا رَبُّکُمُ اَلْأَعْلى.»[1]
علّت ابلیس أنَا خیرى بُدست وین مرض در نفس هر مخلوق هست
3216 / د /1
منصور: حسین بن منصور، معروف به حلاّج، مقتول به سال 309 هجرى قمرى. گویند در حال جذبه «أنَا الحَق» مىگفت.
زور: دروغ، بهتان.
هبا: تباه، ضایع، بیهوده
حال: یعنی آنچه به ارادهْ حق بر دل میگذرد.
( 304) هر عبارت و جملهاى نشان یک حالت مخصوصى است حال مثل دست و عبارت مثل آلتى است که آن دست استعمال مىکند. ( 305) آلت زرگر اگر بدست کفش دوز داده شود مثل این است که دانه را در ریگزار بکارند. ( 306) آلت کفش دوز را بدست برزگر دادن مثل کاه ریختن جلو سگ و استخوان گذاشتن پیش خر است. ( 307) انا الحق در لب منصور نور بود و انا اللَّه در لب فرعون ظلم و کفر بود. ( 308) عصا در دست موسى گواه حق و در دست سحره پوچ و باطل بود. ( 309) از این جهت حضرت عیسى اسم اعظم خداوند را بهمراه خود نگفت. ( 310) که او بعلت نادانى نقص را از آلت تصور مىنمود و گمان مىکرد که آن نام مبارک مؤثر نیست توسنگ را بگل بزن البته آتش برون نخواهد آمد. ( 311) دست و آلت مثل سنگ و آهن است باید اینها با هم جفت و قرین باشند تا آتش تولید شود البته جفت بودن شرط زادن است.
مولانا میگوید: احوال ما و آنچه به ارادهْ حق بر دلها میگذرد، مانند دستی است که امور زندگی را میگرداند و عبارت نیز مانند ابزاری است که دست با کمک آن کاری را پیش میبرد.
هر ابزاری را باید به دست اهلش داد که میتواند به کار ببرد؛ مثلاً اگر ابزار زرگر در دست کفّاش قرار گیرد، مانند این است که دانهای در ریگزار کاشته شود. همچنین اگر ابزار کفاش را در اختیار کشاورز قرار دهی مثل این است که کاه را پیش سگ و استخوان را پیش الاغ بگذاری. منظور این است که عبارت قرآن و سخن اهل معنا در صورتی مؤثر و موجب هدایت است که در دست اهلش قرار گیرد و از او صادر گردد. برای مثال، انا الحق گفتن منصور حلاج به نور تبدیل شد، ولی انا الله گفتن فرعون، دروغ و یاوره بود، زیرا منصور از سرای خودبینی بیرون آمد و خود را در ذات حق فانی کرد و دیگر چیزی جز حق نمیدید و وجود او نایی بود که نوازندهاش حضرت حق بود. این انا الحق را در واقع خدا میگفت، نه منصور. فرعون هم گفت من خدایم. ولی این سخن, از پریشانی و بیماری دل وی بود. درحالیکه هر دو به ظاهر یک سخن میگویند.
مثال دیگر، عصایی است که موسی در دست داشت و بر صدق و راستی او گواهی میداد. ولی عصایی که در دست جادوگران بود به هیچ دردی نمیخورد. به همین دلیل حضرت عیسی اسم اعظم را به همراه نادان خود نیاموخت. آنکه نادان است عیب و نقص را به ابزار نسبت میدهد؛ مثلاً اگر تو سنگ را بر گل بکوبی آتشی تولید نمیشود. نا اهلان نیز ممکن است کلمات حقتعالی و اولیاالله را حفظ کنند و دائم ورد زبان سازند، اما از این رهگذر چیزی جز گمراهی نصیبشان نگردد.
( 299)از خلیلی لا احب افلین |
|
پس فنا چون خواست ربّ العالمین؟ |
( 300)لا اُحبُّ الآفلین گفت آن خلیل |
|
کی فنا خواهد ازین رب جلیل |
( 301)باز و اللیل است ستاری او |
|
وان تن خاکی زنگاری او |
( 302)آفتابش چون برآمد زآن فلک |
|
با شب تن گفت هین ما ودعک |
( 303)وصل پیدا گشت از عین بلا |
|
زان حلاوت شد عبارت ما قلی |
خلیل: لقب حضرت ابراهیم (ع) است.
لا أُحِبُّ اَلْآفِلِینَ: پنهان شوندگان را دوست نمىدارم.[1]
وَ اَللَّیْلِ: سوگند به شب.[2]
زنگارى: تیره.
ما وَدَّعَکَ: خدا تو را بدرود نکرد و فرو نگذاشت.
ما قَلى: و تو را وداع نگفت، تو را ترک نکرد، «قلى» به معنى دشمن داشتن نیز آمده است.
( 299) حضرت خلیل که یکى از بندگان خداوند است مىگوید: « إنی لا أُحِبُّ اَلْآفِلِینَ یعنى ابراهیم چون غروب کردن ستاره را دید گفت من آنهایى را که غروب مىکنند دوست نمىدارم» در این صورت چگونه ممکن است خداى تعالى فانى را بخواند و باو قسم بخورد. ( 301) و باز و اللیل هم انعکاس ستارى حضرت رسول است که عبارت از تن خاکى او باشد. ( 302) چون آفتاب الهى در فلک محمدى طالع گردید با شب تن آن حضرت گفت ما ودعک ربک خداوند ترا ترک نکرده است . ( 303) چون وصال از عین بلا و گرفتارى پیدا شد از شیرینى آن بود که باین عبارت خطاب کرده و فرمودند ما قلى خداى تو بر تو غضبناک نبوده.
مولانا میگوید: جاییکه بندهای چون ابراهیم "لا احب ال آفلین" میگوید، چگونه ممکن است که پروردگار جهانیان، روشنی ناپایدار این جهانی را بخواهد و به آن سوگند بخورد؟ مولانا میگوید: سوگند به شب، در آیهْ دوم سورهْ والضحی؛ باز سوگند به شب این جهانی نیست. پروردگار به ستّاری پیامبر سوگند میخورد و ستاری او در این است که اسرار غیب را میداند، اما در درون تن خاکی و جنبهْ دنیاییِ زندگیاش پنهان است. اگر این ستاری نباشد، پیامبر نمیتواند مردم را به راه راست هدایت کند. تن را به این جهت زنگاری میگوید که تن، به خلاف جان، پاک و روشن نیست و همانند صفحهْ فلزی است که روی آن زنگاری باشد. آلودگی به زندگی مادی، زنگار تن است. در بیت بعد، باز تن را به شب تشبیه کرده است و میگوید: تابش نور پیامبر با پرداختن به جنبههای این جهانی زندگی منافات ندارد و آفتاب نور محمدی، هنگامی که از فلک نبوّت طلوع کرد، به جنبهْ دنیایی وجود او گفت: «مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى » پروردگارت تو را وانگذاشته و بر تو خشم نگرفته است.[3] منظور مولانا این است که همین جنبهْ مادی زندگی تن هم میتواند به عنوان وسیله، در خدمت جنبهْ روحانی و خدایی باشد. بنابراین تفسیر از سوره والضحی، پروردگار به هر دو جنبهْ غیبی و این جهانی پیامبر سوگند خورد که او را وانگذاشته است. مولانا میگوید: در حقیقت وصال حق از درون بلا آشکار میشود و آیهْ « مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ »گویای شیرنی وصل است پس از وقفهْ کوتاه در نزول وحی.
دلیل دشمنی و دوستی با انبیاء واولیاء
( 291)دشمن روزند این قَلابکان |
|
عاشق روزند آن زرهای کآن |
( 292)زانکه روز است آینهْ تعریف او |
|
تا ببیند اشرفی تشریف او |
( 293)حق قیامت را لقب زآن روز کرد |
|
روز بنماید جمال سرخ و زرد |
( 294)پس حقیقت، روز سر اولیاست |
|
روز پیش ماهشان چون سایههاست |
( 295)عکس راز مرد حق دانید روز |
|
عکس ستاریش، شام چشمدوز |
( 296)زان سبب فرمود یزدان والضحی |
|
والضحی نور ضمیر مصطفی |
( 297)قول دیگر کین ضحی را خواست دوست |
|
هم برای آنکه این هم عکس اوست |
( 298)ورنه بر فانی قسم گفتن خطاست |
|
خود فنا چه لایق گفت خداست |
قلابکان:جمع قلاّبک (قلاّب کاف تحقیر): آن که سکه قلب مىزند. قلب کار، دَغَل. صرّافی است که سکهْ قلب و قلابی را به زر عرضه کند و به کسانی گفته شده است که در راه خدا نیستند.
تعریف: شناختن، شناخت. آینه تعریف: وسیله شناخت.
اشرف: گزیده، والا، کنایه از ولى خدا.
تشریف: کرامت و بزرگوارى.
سرّ اولیاست: یعنی جلوهگاه معرفت حق یا به معنای علم و آگاهی مردان حق که به علم مطلق الهی پیوسته است.
ستار: یعنی پوشندگى، پرده افکنى. از صفت پروردگار است و مردان حق نیز جلوهگاه صفات حقند.
چشم دوز: که چشم را بر هم خواباند، که مانع دیدن شود.
وَ الضُّحى: سوگند به چاشتگاه.[1]
ضمیر: درون، دل، سینه.
فانى: نیست شونده، نابود شونده.
( 291) قلبها دشمن روز و زرهاى معدنى عاشق روزند. ( 292) زیرا که روز آینهاى است براى شناساندن زر و معلوم ساختن شرافت او بر سایر فلزات. ( 293) خداى تعالى براى آن بقیامت لقب روز داده و روز قیامت گفته است که در آن جمال سرخ و زرد نمایان مىگردد. ( 294) پس در حقیقت روز عبارت از باطن اولیا است و بر اثر مهر بىپایانشان روز بقدر سالها ارزش دارد. ( 295) انعکاس باطن اولیا روز و انعکاس ستاریشان شب است. ( 296) از آن جهت حضرت احدیت در قرآن فرموده وَ اَلضُّحى 93: 1 (یعنى ببامداد قسم) که ضحى نور ضمیر حضرت رسول است. ( 297) تفسیر دیگرى هم که براى و الضحى کرده و گفتهاند مقصود همین بامداد ظاهرى بوده آن هم براى همین است که این بامداد هم انعکاس او است. ( 298) و گرنه قسم خوردن بچیز فانى خطا بوده و فانى لایق آن نیست که خدا از او سخن گوید.
صرّافان دغلکار، دشمن روزند، ولی طلاهای ناب معادن شیفته روزند؛ یعنی انسانهای ریاکار، دشمن انبیا هستند که وجودشان چون روز پُرفروز است. اما خردمندان نیک سرشت، عاشق و شیفتهْ وجود نورانی انبیایند.
حضرت حق تعالی، برای آن به قیامت روز فرمود که روز، زیبایی سرخ و زرد و حقیقت اشیاء را نشان میدهد و در قرآن، قیامت به عنوان روز جدایی نیکان از بدان آمده است: «إِنَّ اللَّهَ یَفْصِلُ بَیْنَهُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ »:همانا خداوند در روز قیامت، میان آنها جدایی افکند که او بر احوال همه موجودات، گواه است. [2]
پس در حقیقت، روز حقیقی، سرّ اولیاست و روز این جهانی را با آفتاب این روز حقیقی نباید قیاس کرد، اما اگر در برابر مهتاب اولیاء قرار دهیم، تازه چیزی است تاریک، مانند سایه. روشنایی روز این جهان، بازتابی از سرّ اولیاست و شب که چشمها را میدوزد و دید انسانها را میگیرد، بازتاب صفت ستّاری آنهاست.
مولانا همین سخن را به قرآن مستند میکند. سوگند پروردگار به روشنایی در آغاز سورهْ والضحی، سوگند به نور باطن پیامبر(ص) است و مفسران میگویند که در همهْ روشناییهای عالم، نور محمد (ص) است که میتابد؛ درخورشید، ماه و ستارگان. مولانا میگوید: قول دیگری هم در تفسیر والضحی هست که این سوگند، به روشنی روز است؛ برای آنکه روشنی روز، بازتاب روشنی محمدی است. سپس مولانا برای تأیید تفسیر خود از والضحی، به آیهْ شریفهْ سوره انعام اشاره میکند که ابراهیم خلیل در جستوجوی خدای خود بود و ستاره را خدا میپنداشت، اما هنگامی که افول آنها را دید، گفت: «فَلَمَّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ رَأَى کَوْکَبًا قَالَ هَذَا رَبِّی فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لا أُحِبُّ الآفِلِینَ »: من این روشناییهای افول کننده را دوست ندارم. [3]
هر پیمبر اُمّتان را در جهان همچنین تا مخلصى مىخواندشان
کز فلک راه برون شو دیده بود در نظر چون مردمک پیچیده بود
مردمش چون مردمک دیدند خُرد در بزرگى مردمک کس ره نبرد
1004- 1002/ د / 1
اگر دعوت اولیاى خدا گسترده گردد، دکان مدعیان دروغین بسته خواهد شد، براى همین است که آنان دشمن مردان خدایند. اگر چراغ خرد بندگان روشن شود، مقام و ارزش اولیاى خدا را خواهند دانست. اولیاى خدا هدایت مردم را خواهند، و پیروان شیطان گمراهى آنان را، چنان که زر سره همیشه خواهان روشنى است و ناسره طالب تاریکى.
حکمت بعثت انبیاء
( 285)حق فرستاد انبیا را با ورق |
|
تا گزید این دانهها را بر طبق |
( 286)پیش از ایشان ما همه یکسان بدیم |
|
کس ندانستی که ما نیک و بدیم |
( 287)قلب و نیکو در جهان بودی روان |
|
چون همه شب بود و ما چون شبروان |
( 288)تا بر آمد آفتاب انبیا |
|
گفت ای غش دور شو صافی بیا |
( 289)چشم داند فرقکردن رنگ را |
|
چشم داند لعل را و سنگ را |
( 290)چشم داند گوهر و خاشاک را |
|
چشم را زآن میخلد خاشاکها |
ورق :یعنی کتابهای آسمانی
قَلب: ناسره، دغل. کنایت از بد نهاد، بد.
روان: رایج.
شب رو: که در شب راه رود. کنایت از کسى که چیزى را تشخیص ندهد.
غِشّ: مغشوش، ناسره.
صافى: سره، خالص.
چشم :در هر دو بیت، کنایه از قدرت تشخیص و آگاهی انبیاء و ولى کامل است که با نور خدا داد بد و خوب را مىداند و از درون هر یک آگاه است.
خاشاک ها: مخالفان انبیا و اولیایند؛ یعنی انبیا که به منزلهْ چشمند، گوهر و خاشاک را به خوبی تشخیص میدهند. صالحان که به منزلهْ گوهرند، انبیا را به سرور و خرسندی در میآورند، اما طالحان که به مثابهْ خاشاکند انبیا را آزرده میکنند.
( 285) خداى تعالى انبیا را فرستاد تا این دانهها را بر گزیده و طبقه بندى نمایند. ( 286) پیش از آمدن انبیا ما همه یکسان بودیم و کسى نمىدانست که ما نیک و بد داریم. ( 287) نقد و قلب با هم و مثل هم رایج بودند و جهان چون شب بود و ما چون شب رو. ( 288) تا آفتاب انبیا طلوع کرده گفت اى قلب دور شو و اى نقد صافى بیا. ( 289) رنگها را چشم تمیز مىدهد چشم است که لعل و سنگ را مىشناسد. ( 290) چشم مىداند که گوهر کدام و خاشاک کدام یکى است از همین جهت است که خاشاک بچشم مىخلد.
مولانا در اینجا کتابهای آسمانی را به ورقی تشبیه کرده است که با آن، دانههای نیک و بد انسان را از یکدیگر میتوان جدا کرد. با این بیان، اشاره به آیهْ شریفهْ دارد که: «کَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِیِّینَ مُبَشِّرِینَ وَمُنذِرِینَ وَأَنزَلَ مَعَهُمُ الْکِتَابَ بِالْحَقِّ لِیَحْکُمَ بَیْنَ النَّاسِ فِیمَا اخْتَلَفُواْ فِیهِ وَمَا اخْتَلَفَ فِیهِ إِلاَّ الَّذِینَ أُوتُوهُ مِن بَعْدِ مَا جَاءتْهُمُ الْبَیِّنَاتُ بَغْیًا بَیْنَهُمْ فَهَدَى اللّهُ الَّذِینَ آمَنُواْ لِمَا اخْتَلَفُواْ فِیهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِهِ وَاللّهُ یَهْدِی مَن یَشَاء إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ»:مردم (در آغاز) یک دسته بودند؛ (و تضادى در میان آنها وجود نداشت. بتدریج جوامع و طبقات پدید آمد و اختلافات و تضادهایى در میان آنها پیدا شد، در این حال) خداوند، پیامبران را برانگیخت؛ تا مردم را بشارت و بیم دهند و کتاب آسمانى، که به سوى حق دعوت مىکرد، با آنها نازل نمود؛ تا در میان مردم، در آنچه اختلاف داشتند، داورى کند. (افراد باایمان، در آن اختلاف نکردند؛) تنها (گروهى از) کسانى که کتاب را دریافت داشته بودند، و نشانههاى روشن به آنها رسیده بود، به خاطر انحراف از حق و ستمگرى، در آن اختلاف کردند. خداوند ، آنهایى را که ایمان آورده بودند، به حقیقت آنچه مورد اختلاف بود، به فرمان خودش، رهبرى نمود. (امّا افراد بىایمان، همچنان در گمراهى و اختلاف، باقى ماندند.) و خدا، هر کس را بخواهد، به راه راست هدایت مىکند.[1]وقتی که آفتاب انبیا تابید، فکر و اندیشه آدمیان به تکاپو و حرکت افتاد و به سوی بالندگی و رشد و نوسانات حرکت کرد و قدرت تشخیص و آگاهی انبیا و مردان حق و اولیاءالله، عرصهْ بروز اندیشهْ بشری شد.
انبیا را واسطه ز آن کرد حق تا پدید آید حسدها در قلق
811 / د /2
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |