تأثیر کلام رهبری در بهبودی میان امت
( 3705)چونکه بسپارید دل را بیدغل |
|
این درمتان میکند چندین عمل |
( 3706)یک درمتان میشود چار المراد |
|
چار دشمن میشود یک ز اتحاد |
( 3707)گفت هر یکتان دهد جنگ و فراق |
|
گفت من آرد شما را اتفاق |
( 3708)پس شما خاموش باشید انصتوا |
|
تا زبانتان من شوم در گفتوگو |
( 3709)گر سخنتان مینماید یک نمط |
|
در اثر مایه نزاع است و سخط |
( 3710)گرمی عاریتی ندهد اثر |
|
گرمی خاصیتی دارد هنر |
( 3711)سرکه را گر گرم کردی ز آتش آن |
|
چون خوری سردی فزاید بیگمان |
( 3712)زآنکه آن گرمی اودهلیزی است |
|
طبع اصلش سردی است وتیزی است |
( 3713)ور بود یخبسته دوشاب ای پسر |
|
چون خوری گرمی فزاید در جگر |
دل را بیدغل بسپارید: یعنی با اعتقاد کامل به حرف من گوش دهید.
یک درمتان مىشود چار: چون آن صاحب سِرّ از حقیقت آگاه است و مىداند اختلاف آنان لفظى است و در معنى یک چیز را مىخواهند، پس با آن درم هر چار را خشنود خواهند کرد چنان که گویى چار درم داشتهاند و میان خود بخش کردهاند و هر یک چیزى را که دل خواه اوست خریده.
المُراد: فهو المطلوب، چنین باشد.
چار دشمن مىشود یک: اختلاف شما بر طرف مىشود و یک سخن مىشوید چرا که مقصودتان یکى است.
أنصتوا: یعنی خاموش باشید، نزاع نکنید. اشاره دارد به آیه شریفهْ 204 سوره اعراف: چون قرآن خوانده شود بشنوید وخاموش باشید .
یک نمط: یک گونه. (اگر همه خواهان یک چیز هستید، چون در تعبیر آن مختلفید، با هم به جنگ در افتادهاید).
گرمى عاریتى: علم تقلیدى. تعریضى است به کسانى که علمى را فرا گرفتهاند، اما علم در آنان اثرى نکرده است.
دهلیزى: منسوب به دهلیز: جایى میان در و دالان خانه. در این بیت کنایه از بىاساس است.
گرمی او دهلیز است: یعنی از بیرون آمده و ذاتی و اصلی نیست.
( 3705) اگر دل بمن بسپارید و بسخن من گوش کنید این یک درهم شما چندین کار برایتان انجام مىدهد ( 3706) اولا این یک درهم بمنزله چهار درهم مىشود و مراد هر چهار را مىدهد و ثانیاً شما که اکنون چهار دشمن هستید با هم اتحاد کرده یکى مىشوید ( 3707) گفته هر یک از شما باعث فراق و جنگ است ولى گفته من براى شما اتفاق ایجاد مىکند ( 3708) پس شما خاموش باشید من در گفتگو زبان شما خواهم شد ( 3709) سخن شما معنا موافق و طرف قبول همه است ولى اثر صورت آن مایه نزاع و تفرقه است. ( 3710) گرمى عاریتى اثرى ندارد بلکه گرمى خاصیتى لازم است که هنر نمایى کند. ( 3711) اگر سرکه را با آتش گرم کرده بخورى در مزاج سردى مىفزاید. ( 3712) براى اینکه آن گرمى از خارج داخل آن شده و طبع اصلیش سردى و تندى است. ( 313) ولى اگر شیره انگور یخ بسته باشد وقتى بخورى در جگر گرمى افزاید.
«اتحاد و اتفاق» آن پیوند باطنی و معنوی است که مردان راه حق را از خود میرهاند و چون یک وجود واحد در راه حق میاندازد. مولانا میگوید: حتی اگر سخنها به ظاهر در یک راه و روش باشد، باز میتواند مایهْ نزاع و خشم گردد، چگونه؟ چون بعضیها به گرمی از حق سخن میگویند، اما گرمی عاریتی، نه گرمی خاصیتی که در آن صدق و تأثیر است. پس آن که در هر حال سخنش مایه وفاق است و بردارنده نفاق، شیخ است که آن چه گوید از روى تحقیق است نه تقلید.
( 3697)چار کس را داد مردی یک درم |
|
آن یکی گفت این به انگوری دهم |
( 3698)آن یکی دیگر عرب بد گفت لا |
|
من عنب خواهم نه انگور ای دغا |
( 3699)آن یکی ترکی بدو گفت این بنم |
|
من نمیخواهم عنب خواهم ازم |
( 3700)آن یکی رومی بگفت این قیل را |
|
ترک کن خواهیم استافیل را |
( 3701)در تنازع آن نفر جنگی شدند |
|
که ز سرّ نامها غافل بدند |
( 3702)مشت برهم میزدند از ابلهی |
|
پر بدند از جهل و از دانش تهی |
( 3703)صاحب سری عزیزی صد زبان |
|
گر بدی آنجا بدادی صلحشان |
( 3704)پس بگفتی او که من زین یک درم |
|
آرزوی جملهتان را میدهم |
عِنَب: انگور.
بَنُم:یعنی از آن من است، پول من است.
اُزُم: (ترکى) انگور.
قیل: گفت، سخن.
استافیل: (یونانى) انگور.[1]
تنازع: (مصدر باب تفاعل) ستیزه کردن با یکدیگر.
نفر: گروه (چهار تن).
سرّ نامها: یعنی معنا و حقیقت الفاظ.
صد زبان: کنایه از داناى حقیقت، آگاه از معنى.
( 3697) چهار نفر که هر یک از شهرى آمده و با هم همراه شده بودند بمردى برخوردند و آن مرد یک درهم به آنها داد- یکى از آنها که فارسى زبان بود گفت بیایید این پول را انگور بخریم ( 3698) دیگرى که عرب بود گفت معاذ اللَّه لا من عنب مىخواهم نه انگور ( 3699) آن که ترک بود گفت اى گزم (اى چشمم) من عنب نمىخواهم ازوم مىخواهم ( 3700) کسى که رومى بود گفت این حرفها را نزنید من فقط استافیل را طالبم ( 3701) این اشخاص چون معنى این نامها را نمىدانستند با هم مشغول نزاع شدند. ( 3702) از ابلهى بهم دیگر مشت مىزدند چون از دانش تهى بوده و از جهل پر بودند ( 3703) اگر یک صاحب سر عزیز صد زبانى در آن جا بود آنها را صلحشان مىداد ( 3704) و مىگفت که با همین یک درهم آن چه شما چهار نفر آرزو کردید مىخرم.
حکایتی است در توضیح این معنا که حقیقت یکی است و جنگ هفتادودو ملت بر سر الفاظ است. خلاصهْ حکایت این است: چهار شخص که هر کدام زبان خاصی داشتند، به جایی آمدند. شخصی یک درم پول به آنها داد که چیزی برای خود بخرند. آنکه فارس بود، گفت: برویم انگور بخریم. عربزبان گفت: من انگور نمیخواهم، برویم عنب (انگور) بخریم. آنکه رومی بود، گفت: من نه انگور میخواهم و نه عنب، برویم استافیل (انگور) بخریم. ترکزبان گفت: این حرفها را بگذارید کنار، من فقط ازوم (انگور) میخواهم. سرانجام حکیمی که به چهار زبان آگاهی داشت به آنان فهماند که همهْ شما یک چیز را میخواهید، منتها با الفاظ متفاوت. در نتیجه اختلاف آنها رفع شد. «صاحب سرّ» مردی است که از حقایق آگاه است. این آگاهان را نمیتوان به آسانی یافت و عزیزند. این عالمان به اسرار، چون بر باطن همه احاطه دارند، به زبان هرکسی سخن میگویند و بیان آنها دلها را آرام میکند.
خلاصه حقیقت یکى است و صورتها گونهگون، و بیشتر اختلاف مردمان از پرداختن به صورت است و غفلت از معنى. اگر آن چهار تن که بر سر نام با یکدیگر پیکار مىکردند صفتهاى انگور را مىدانستند و هر یک آن را براى دیگرى شرح مىکرد نزاع از میانشان برمىخاست.
علم ودانش راه زندگی جاوید
|
( 3688)آن یکی کش صد هزار آثار خاست |
|
کمترین آثار او عمر بقاست |
|
||
|
( 3689)گرچه فردست او اثر دارد هزار |
|
آن یکی را نام شاید بیشمار |
|
||
|
( 3690)آن یکی شخصی تو را باشد پدر |
|
در حق شخصی دگر باشد پسر |
|
||
|
( 3691)در حق دیگر بود قهر و عدو |
|
در حق دیگر بود لطف و نکو |
|
||
|
( 3692)صد هزاران نام و او یک آدمی |
|
صاحب هر وصفش از وصفی عمی |
|
||
|
( 3693)هر که جوید نام، گر صاحب ثقه است |
|
همچو تو نومید و اندر تفرقه است |
|
||
|
( 3694)تو چه بر چفسی برین نام درخت |
|
تا بمانی تلخکام و شوربخت |
|
||
|
( 3695)در گذر از نام و بنگر در صفات |
|
تا صفاتت ره نماید سوی ذات |
|
||
( 3696)اختلاف خلق، از نام اوفتاد |
|
چون بهمعنی رفت، آرام اوفتاد |
آن یکی: پروردگار است و واصلان او «عمر بقا» و حیات جاودان دارند.
بقا: باقى، جاودان، و مىتوان «عمر بقا» را «بقاى عمر» معنى کرد.
عَمى: اعمى، کور، و در این بیت کنایت از «نادان» است.
از وصفی عمی: یعنی از اوصاف دیگر بیخبر است.
صاحب ثقه: مورد اعتماد، لیکن در بیت مورد بحث در معنى «راستگو» ظاهرتر است.
تفرقه: پریشانى، سر گردانى. در اصطلاح عارفان مقابل جمع است و آن تعلّق دل است به کارى پراکنده. «تفرقه»، حال کسی است که هنوز به علمالیقین نرسیده و مطلوب خود را نشناخته است و درجستوجوی او هر دم در شاخی میآویزد.
چفسیدن: چسبیدن.
در گذر از نام: از آن که «علم» یک واژه است، لیکن اثرها و خاصیتهاى فراوان دارد و این اثرها و خاصیتها در معنى علم است نه در نام آن.
هر که جوید نام: کسی که به معنی و حقیقت هر چیز توجه ندارد؛ اگر هم راستگو و ثقه باشد باز هم به مقصود نمیرسد.
( 3688) این یک حقیقت صد هزار اثر دارد که کمترین آنها عمر جاودانى است . ( 3689) اگر چه فرد است ولى هزار اثر داشته و همان یکى نامهاى بىشمار دارد . ( 3690) همان یکى براى شخص تو پدر و در حق دیگرى پسر . ( 3691) در حق یکى دشمنى و قهر و براى دیگرى خوبى و لطف . ( 3692) صد هزاران نام دارد و آن خود آدمى است دارنده هر یک از اوصاف او از وصف دیگر کور و بىخبر است . ( 3693) هر کس که نام را چسبید و از صفت بىخبر شد اگر امیدوار باشد مثل تو ناامید و پریشان مىگردد . ( 3694) تو براى چه باین اسم درخت چسبیدهاى تا تلخ کام و شور بخت بمانى؟ . ( 3695) از نام بگذر و بصفات بنگر تا صفات بسوى ذات راهنمائیت کند . ( 3696) اختلاف مردم از نام است ولى وقتى بعالم معنى قدم گذاشت در آن جا کمال آرامش برقرار است.
در این ابیات مولانا به دو نکتهْ مهم اشاره فرموده است: یکى اینکه دانش چون درختى است با شاخ و برگهاى بسیار و میوههاى آب دار. هر که از میوه آن درخت خُورَد راه به زندگى جاوید بَرد. چنان که در حدیث است: «إِذا لَقِیتُم شَجَرَةً مِن أشجارِ الجَنَّةِ فَاقعُدُوا فِى ظِلِّها وَ کُلُوا مِن أثمارِها قالُوا وَ کَیفَ یُمکِنُ هذا فِى دَارِ الدُّنیا قال (ص) إِذا لَقیِتُم عالِماً فَکَأَنَّما لَقِیتُم شَجَرَةً مِن اَشجارِ الجَنَّةِ: هر گاه دانشمندى دیدید، چنان است که درختى از درختهاى بهشت را دیدهاید.»[1] دیگر اینکه در لفظ و ظاهر معنىِ آن نباید نگریست، باید دید حقیقت چیست. پس از الفاظ بگذر و جلوههای حق را بنگر تا به ذات حق راه یابی. مولانا میگوید: حضرت حق به مناسبت تجلیات بیشمار خود، اسما و صفات بیشماری دارد.
جایگاه علم ومعرفت
( 3675)بود شیخی عالمیقطبی کریم |
|
اندر آن منزل که آیس شد ندیم |
( 3676)گفت من نومید پیش او روم |
|
ز آستان او به راه اندر شوم |
( 3677)تا دعای او بود همراه من |
|
چونکه نومیدم من از دلخواه من |
( 3678)رفت پیش شیخ با چشم پر آب |
|
اشک میبارید مانند سحاب |
( 3679)گفت شیخا وقت رحم و رقتست |
|
ناامیدم، وقت لطف این ساعت است |
( 3680)گفت واگو کز چه نومیدیستت |
|
چیست مطلوب تو رو با چیستت |
( 3681)گفت شاهنشاه کردم اختیار |
|
از برای جستن یک شاخسار |
( 3682)که درختی هست نادر در جهات |
|
میوهْ او مایهْ آب حیات |
( 3683)سالها جستم ندیدم یک نشان |
|
جز که طنز و تسخر این سرخوشان |
( 3684)شیخ خندید و بگفتش ای سلیم |
|
این درخت علم باشد در علیم |
( 3685)بس بلند و بس شگرف و بس بسیط |
|
آب حیوانی ز دریای محیط |
( 3686)تو به صورت رفتهای ای بیخبر |
|
زآن ز شاخ معنیی بیبار و بر |
( 3687)گه درختش نام شد گه آفتاب |
|
گاه بحرش نام گشت و گه سحاب |
قطب: مهتر قوم، استوانه آهنى آسیا، آن چه قوام چیزى بدوست، کسى که نظام عالم به وجود اوست، مدار جهان هستى، وَلىِ کامل. و در بیت مورد بحث معنى اخیر مقصود است.
آیِس: نومید.
نَدیم: همنشین، هم دم. در این بیت مقصود «فرستاده شاه» است.
رِقّت: مهربانى، شفقت.
شاخسار: کنایه از درخت.
نادر: کمیاب.
جهات: جمع جهت: کنایه از جهان، عالم.
سر خوش: کنایه از آسوده خاطر، بىغم.
سلیم: نادان.
دریاى محیط: دریایى که مىپنداشتند گرد جهان کشیده شده است.
آب حیوانِ دریاى محیط: استعاره از علم.
به صورت رفتهای: یعنی فقط ظاهر و الفاظ را دنبال کردهای و از حقایق بیبهره ماندهای.
آفتاب: چنان که در تعریف علم گفته اند «علم خود نور است و نور عالم است».
بحر: دریا.
آب حیوانی :بعض عارفان علم را «آب» گفته اند چنان که در تأویل «أَنْزَلَ مِنَ اَلسَّماءِ ماءً»[1] گفتهاند «أنزَلَ مِنَ سَماءِ الرُّوحِ ماء العِلمِ.»[2]
( 3675) در آن منزلى که فرستاده شاه بکلى از خود مأیوس شده بود یک شیخ بزرگوارى بود که عالم وقت و قطب زمان خود بود . ( 3676) شخص مأیوس با خود گفت من که ناامیدم پیش شیخ مىروم و از آستان او براه مىافتم . ( 3677) اکنون که از آن چه مىخواستم نومید شدهام دعاى او همراه من باشد . ( 3678) گریه کنان و اشک ریزان نزد شیخ رفت . ( 3679) عرض کرد اى شیخ بزرگوار اکنون هنگام رحم و رأفت است اکنون موقع ناامیدى من است و هنگام لطف در همین وقت است . ( 3680) گفت از چه ناامید هستى؟ مطلوبت چیست و رو بچه مقصدى دارى؟ . ( 3681) گفت شاه بمن امر کرد که براى جستجوى شاخسارى بروم . ( 3682) مىگفت درختى هست کمیاب که میوه او کار آب حیات مىکند . ( 3683) سالها گردیدم جز طعنه و تمسخر این مردم نشانى از آن نیافتم . ( 3684) شیخ تبسم کرده گفت اى مرد ساده آن درخت زندگى درخت علم است که دانا را زنده ابد مىسازد . ( 3685) آن درختى است بس بزرگ و بلند و تعجب آور که آب حیوانیست از محیط دریاى الهى . ( 3686) تو از آن جهت پیدا نکردهاى که معنى را رها ساخته پى صورت گشتهاى .( 3687) این حقیقتى است که گاه بنام درخت و زمانى آفتاب گاه بحرش خواندند و گاه ابر .
باید توجه داشت که مفهوم «علم» در نظر مولانا بهآنچه در منابع پیش از مثنوی ضمن حکایت آمده، دقیقاً یکی نیست. علمی که مولانا از آن سخن میگوید علمی است که آدمی را از این جهان فارغ کند و به حق نزدیک سازد، این علم سرانجام به علم الهی و اسرار غیب میپیوندد، به همین دلیل بس بلند و بس شگرف و بس بسیط است. «دریای محیط»، علم الهی است که بر همهْ هستی احاطه دارد.
( 3657)گفت دانایی برای داستان |
|
که درختی هست در هندوستان |
( 3658)هر کسی کز میوهْ او خورد و برد |
|
نی شود او پیر، نی هرگز بمرد |
( 3659)پادشاهی این شنید از صادقی |
|
بر درخت و میوهاش شد عاشقی |
( 3660)قاصدی دانا ز دیوان ادب |
|
سوی هندوستان روان کرد از طلب |
( 3661)سالها میگشت آن قاصد ازو |
|
گِرد هندوستان برای جستوجو |
( 3662)شهر شهر از بهر این مطلوب گشت |
|
نی جزیره ماند و نی کوه و نی دشت |
( 3663)هر که را پرسید کردش ریشخند |
|
کین کی جوید جز مگر مجنون بند |
( 3664)بس کسان صفعش زدند اندر مزاح |
|
بس کسان گفتند ای صاحبفلاح |
( 3665)جست و جوی چون تو زیرک سینهصاف |
|
کی تهی باشد کجا باشد گزاف |
( 3666)وین مراعاتش یکی صفع دگر |
|
وین ز صفع آشکارا سختتر |
( 3667)میستودندش به تسخر کای بزرگ |
|
در فلان اقلیم بس هول و سترگ |
( 3668)در فلان بیشه درختی هست سبز |
|
بس بلند و پهن و هر شاخیش گبز |
( 3669)قاصد شه بسته در جستن کمر |
|
میشنید از هر کسی نوعی خبر |
( 3670)بس سیاحت کرد آنجا سالها |
|
میفرستادش شهنشه مالها |
( 3671)چون بسی دید اندر آن غربت تعب |
|
عاجز آمد آخر الامر از طلب |
( 3672)هیچ از مقصود اثر پیدا نشد |
|
زآن غرض غیر خبر پیدا نشد |
( 3673)رشتهْ اومید او بگسسته شد |
|
جستهْ او عاقبت ناجسته شد |
( 3674)کرد عزم بازگشتن سوی شاه |
|
اشک میبارید و میبرید راه |
جستن آن درخت: چنان که در شاهنامه، کلیله و دمنه، عجایب نامه، و فرائد السلوک (به نقل مرحوم فروزانفر) آمده آن درخت، دانش است.[1]
قاصد: در محاوره فارسى زبانان، پیک، نامه بر. لیکن در این بیت به معنى مطلق جوینده و مأمور است.
دیوان ادب: دبیرخانهْ پادشاه یا مجمع علما و حکمای ادب و یا به معنای فرهنگ یا حکمت باشد.ظاهراً این ترکیب همان است که در اصطلاح دیوانى ایرانیان دیوان رسائل نام داشته.
از طلب: براى جست و جو.
از او: ضمیر را مىتوان به درخت و پادشاه رجوع داد (قاصد درخت یا قاصد از سوى پادشاه).
مجنون بند: دیوانه بندى، سخت دیوانه.
صَفع: پس گردنى، با کف دست بر قفا زدن.
صاحِب فَلاح: یعنی رستگار که در اینجا معنای طنز و تمسخر دارد.
سینه صاف:یعنی دلآگاه، پاک دل، صافى ضمیر.
وین مراعات...:یعنی همین سخنان موافق و تشویق، و این ستودن از پس گردنى خوردن سختتر بود.
تَسخَر: ریشخند.
هول و سترگ: این دو کلمه را بهتر است صفت مقدم براى درخت گرفت (بس هول و سترگ درختى سبز هست)
گبز: یعنی پهن و بزرگ،سطبر، قوى.
تَعَب: رنج.
آخر الامر: سرانجام.
جُسته ناجُسته شدن: به دست نیامدن. (آن چه مىجست به دست نیامد).
بریدن: پیمودن، طى کردن.
مولانا برای بیان موضوع و قداست و اهمیت دانش و معرفت، داستان تاریخی را نقل میکند که در شاهنامهْ فردوسی آمده است. خلاصهْ داستان از این قرار است: انوشیروان میشنود که در هندوستان اکسیر زندگی جاودان را یافتهاند. مردی را برای آوردن آن داروی عجیب میفرستد. آن مرد پس از سالیانی جستوجو در سراندیب بربالای کوهی(مطابق عجایب نامه) به حضور حکیمی راه مییابد. حکیم به او میگوید: داروی حیات جاودان حکمت است که دلهای مرده را زنده گرداند.
مطابق شاهنامه فردوسی برزوی طبیب در طلب گیاه زندگیبخش به هند میرود و حکیمِ هند به او میگوید: به دانش بود بیگمان زنده مرد. آنگاه توضیح میدهد که به رمز، آن گیاه این کلیله است و بس. در کلام مولانا این پادشاه و فرستاده او مثالی از «طالب مقلد» هستند که جویای حق است، اما راهی به غیب ندارد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |