( 1824) بس دراز است این حدیث خواجه گو |
|
تا چه شد احوال آن مرد نکو؟ |
( 1825) خواجه اندر آتش و درد و حنین |
|
صد پراکنده همىگفت این چنین |
( 1826) گه تناقض گاه ناز و گه نیاز |
|
گاه سوداى حقیقت گه مجاز |
( 1827) مرد غرقه گشته جانى مىکند |
|
دست را در هر گیاهى مىزند |
( 1828) تا کدامش دست گیرد در خطر |
|
دست و پایى مىزند از بیم سر |
حنین: ناله وزاری از سر دلسوختگی
پراکنده: سخنى بىربط و از هم گسیخته، مجازا پوچ و بىمعنى.
گه تناقض گاه ناز و گه نیاز:یعنی سخنان بازرگان باهم ارتباط منطقی نداشت ومتناقض بود. گاه فخر می فروخت وگاه عجز ونیاز خود را برزبان می آورد. گاه به پروردگار می اندیشید وبه حقیقت روی می آورد وگاه دوباره به عالم ظواهر وبه مجاز دل می بست ونمی دانست چه کند وچه بگوید.
دست را در هر گیاهى مىزند: این مصراع ترجمهْ این مثل معروف است که « الغَریقُ یَتَشَبّثُ بکُلِّ حشیش»
از بیم سر: یعنی از ترس جان
( 1824) این سخن طولانى است اکنون حکایت خواجه را بگو که چه حالى پیدا کرد. ( 1825) خواجه در آتش درد و غم مىسوخت و چون طفلى که از مادر جدا شده باشد مىگریست و سخنان پرت و متفرق بر زبان مىآورد.( 1826) سخنان متناقض گفته گاه ناز و گاه نیاز مىکرد گاه از حقیقت و گاه از مجاز دم مىزد. ( 1827) چون مرد غریقى که بهر گیاهى دست برده و متوسل مىگردد.( 1828) تا ببیند کدام یک از آنها از خطر نجاتش مىدهد و براى نجات خود دست و پا مىکند.
چکیده کلام مولانا در این ابیات این است که : هنگام عروض حوادث ناگوار وسخت اکثر مردم بوسائلى متشبث مىشوند که شایستهى توسل نیستند از قبیل رمالان و افسونگران و جادوان و نظایر آنها. همانند شخص غریق ، خلاف منطق و عقل عمل کرده ، معیار ارزش اشیا را از دست مىدهد و رشتهى فکرش گسیخته مىشود و کارش دور از صواب مىافتد و براى حفظ جان دست در چیزى مىزند که در خور نیست و او را نگاه نتواند داشت .
( 1817)صبح شد، ای صبح را صبح و پناه |
|
عذر مخدومی حسامالدین بخواه |
( 1818)عذر خواه عقل کلّ و جان، تویی |
|
جان جان و تابش مرجان تویی |
( 1819)تافت نور صبح و ما از نور تو |
|
در صبوحی با می منصور تو |
( 1820)دادهْ تو، چون چنین دارد مرا |
|
باده که بود کو طرب آرد مرا؟ |
( 1821)باده در جوشَش گدای جوش ماست |
|
چرخ در گردش گدای هوش ماست |
( 1822)باده از ما مست شد، نه ما از او |
|
قالب از ما هست شد، نه ما از او |
( 1823)ما چو زنبوریم و قالبها چو موم |
|
خانه خانه کرده قالب را ، چو موم |
عقل کلّ: یعنی عقل اول وجان کلّ یا کلیّت حیات، نخستین بازتابهای قدرت الهی اند.
جان جان: یعنی پروردگار، مولانا در مواردی که می خواهد از اصل هستی وحقیقت چیزی را بیان کند با تکرار لفظ از آن حقیقت سخن می گوید.
مى منصور: مجازا، حالتى که از شهود حقیقت و غلبهى معرفت پدید آید، شور و ذوق درون که موج دریاى جانست و از مشاهدهى جمال لم یزلى منبعث مىگردد.
منصور: مقصود از منصور، حسین بن منصور حلاج است از عرفاء مشهور (مقتول 309) که مذهب توحید را فاش ساخت و مستانه بر سر دار جان داد.
دادهْ تو:ما عاشقان حق چنان میجوشیم که خُم شراب در مقایسه با ما جوششی ندارد.
( 1817) شب گذشت و صبح رسید اى پشت و پناه صبح و اى آفتاب عالمتاب از مخدوم من حسام الدین عذر بخواه. ( 1818) عذر خواه عقل کل و جان تو هستى جان جان و تابش گوهر تو هستى. ( 1819) نور صبح تابیدن گرفته و ما از نور تو گرم شده با صبوحى شراب تو سر گرمیم.( 1820) مرا بخشش تو باین حالت انداخته و گر نه باده کیست که مرا بطرب آورد.( 1821) باده در جوشش خود گداى جوشش ما و فلک در گردش خود اسیر هوش ما است.( 1822) ما از باده مست نشدهایم بلکه او از ما مست شده قالب تن از ما بوجود آمده و ما از او هست نشدهایم.( 1823) ما مثل زنبور هستیم و قالب تن چون موم است که ما آن را خانه خانه ساختهایم.
مولانا در مواردی که می خواهد از اصل هستی وحقیقت چیزی سخن بگوید با تکرار نام آن، منظور را بیان می کند، وچون هستی همه چیز از هستی پروردگار است، این تکرار لفظ نیز غالباً تعبیری از حقیقت حق است.
ای خدایی که برای صبح، صبح تویی و روشنایی در پناه توست. ای صبحِ صبح و ای پناه صبح. به روایت افلاکی[1]: «مولانا گاه از سر شب تا صبح به سرودن مثنوی میپرداخت و حسامالدین چلبی آنها را مینوشت» و سپس برای مولانا میخواند. دراینجا مولانا از پروردگار میخواهد که از حسام الدین عذر خواهی کند، زیرا بر عاشقان حق، هرچه میگذرد، فعل حق است البته ناگفته نماند که چنین سخنی، خود نیز شور مستی و مستی عاشقانه است. عقل کل یا عقل اول و جان کلّ یا کلیّت حیات، نخستین بازتابهای قدرت تو هستند و تو باید از آنچه برآنها میگذرد، عذرخواه باشی. اگر جان هست، جان او تویی، اگر مرجان میدرخشد تابناکی آن از توست. منظور مولانا این است که هرچه باید بشود، تو باید بکنی؛ « یَوْمَ هُم بَارِزُونَ لَا یَخْفَى عَلَى اللَّهِ مِنْهُمْ شَیْءٌ لِّمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ»: روزى که همه آنان آشکار مىشوند و چیزى از آنها بر خدا پنهان نخواهد ماند؛ (و گفته مىشود:) حکومت امروز براى کیست؟ براى خداوند یکتاى قهّار است![2].
مولانا میگوید: صبح شد و ما از نور تو، نه از نور صبح ظاهری، مست میشویم و بادهْ صبحگاهی مینوشیم و اینکه مینوشیم، باده نیست، حالتی است از غلبهْ شهود حق بر عاشقان او. چنانکه همین حالت بر حسین حلّاج غلبهکرد و او مستانه، تا بالای دار رفت. ما عاشقان حق چنان میجوشیم که خُم شراب در مقایسه با ما جوششی ندارد. افلاک که در گردش است به همت عاشقان حق و از تأثیر روح آنها در گردش است. مستی عاشقان حق میتواند باده را، که خود عامل مستی است، مست کند و این جسم خاکی اگر هست، از ما و روح پیوسته به بالا، هستی یافته است. این روح پیوسته به بالا در همهْ اندامها نفوذ دارد و بدن را به صورت لانه زنبور درآورده و در همهْ حرکات و رفتارها اثر میگذارد و هر اندام برای روح مثل یکی از خانه های زنبور خانه است.
استاد فروزانفر در شرح این ابیات می گوید:تاثیر عشق و حالتى که مىبخشد از مستى بادهى انگورى قوى تر و مرد افکن تر است، مستى شراب محدود بزمان است ولى مستى شور انگیز عشق سالها پایدار مىماند، بدین مناسبت فرموده است:
لذت تخصیص تو وقت خطاب آن کند که ناید از صد خم شراب
مثنوى، د 5، ب 4201
مولانا خود از اثر این مى، نزدیک به سى سال مست بود و سر از پا نمىشناخت و شورهاى عجب مىانگیخت و بسیار فقیهان و متکلمان و سرد مزاجان را از تاثیر حالت خود گرم ساخت و در حلقهى مستان کشید و اینکه قرب هفت صد سال است که اهل دل از پیمانهى سخنان او بادهى طرب انگیز مىنوشند و مستانه دست بر جهانیان مىافشانند و خاک بر سر جهان بىمقدار مىپاشند، این بادهى آتشناک را مولانا یک چند از ساتگین وجود شمس تبریز و مدتى از پیالهى شخصیت صلاح الدین زرکوب و سرانجام از پیلپاى تعلق حسام الدین چلبى نوشیده است که اکنون خطاب مولانا متوجه اوست. آن گاه بزبانى شاعرانه مىگوید که جوشش باده گداى هیجان و شورش درون منست ولى این مستى و هیجان از آن جنس نیست که هوش را بپوشد و خرد را زایل کند بلکه من درین مستى چنانم که فلک دوار (هر چند بنا بر مشهور قرار گاه عقول و نفوس است) گداى هوش و خرد منست، باده مست ماست و ما مست باده نیستیم چنان که قالب از ما هستى پذیرفته است و ما از آن هستى نیافتهایم، قوت اجزا از ماست و آنها شیرینى حیات از ما یافتهاند مثل آن که شش گوشهها و خانههاى کندوى عسل، جایگاه انگبینى است که زنبور عسل در آن مىریزد. نیز مىتوان گفت که شراب بالقوه مستى مىدهد و فعلیت و تحقق آن بستگى بدان دارد که آن را زندهاى بنوشد و فى المثل اگر شراب را بر سنگ بیفشانند هرگز موجب مستى و تغییر حالت نمىشود چنان که بدن بىآویزش جان، خلعت وجود نمىپوشد و همین که تعلق جان از تن گسسته شد تمامت اعضا از کار فرو مىمانند و مادهى انسانى به مواد ارضى که موات و جماد است باز مىگردد پس « ما » درین ابیات، جان انسانى یا حقیقت ثابت شخصى است که مصدر همگى و تمامى فعلیات و حرکات بدنى است، زنبور نمودارى ازین معنى و خانههاى مومین، مثالى است براى اندامها و نیروهاى جسمى که شیرینى زندگانى از جان مىیابند.
( 1809)ای که هر صبحی که از مشرق بتافت |
|
همچو چشمه مُشرقت در جوش یافت |
( 1810)چون بهانه دادی این شیدات را |
|
ای بهانه شّکر لبهات را |
( 1811)ای جهان کهنه را، تو جان نو |
|
ای تن بیجان و دل، افغان شنو |
( 1812)شرح گل بگذار، از بهر خدا |
|
شرح بلبل گو که شد از گل جدا |
( 1813)از غم و شادی نباشد جوش ما |
|
با خیال و وهم نبود هوش ما |
( 1814)حالتی دیگر بود کآن نادر است |
|
تو مشو منکر که حق بس قادر است |
( 1815)تو قیاس از حالت انسان مکن |
|
منزل اندر جَور و در احسان مکن |
( 1816)جور و احسان، رنج و شادی، حادث است |
|
حادثان میرند وحقشان وارث است |
چشمهْ مشرقت: کنایه ازآفتاب عالمتاب است.
بهانه دادی: برانگیختی وعاشق خود کردی.
با خیال و وهم نبود هوش ما: یعنی حالات عاشقان حق، از غم و شادی، مراد و نامرادی، سود و زیان یا نتیجهْ تخیّلات و اوهام نیست.
جور و احسان، رنج و شادی، حادث است: یعنی ما انسانهای مادی، از جور، غمگین و از احسان، شادمان میشویم. اینها همه حادث و ناپایدارند و تنها پروردگار، ماندنی و ابدی است.
حقشان وارث است: اشارهای هم به آیهْ شریفه سوره حجر دارد که خدای متعال میفرماید:« وَإنَّا لَنَحْنُ نُحْیِی وَنُمِیتُ وَنَحْنُ الْوَارِثُونَ»: ماییم که زنده مىکنیم و مىمیرانیم؛ و ماییم وارث (همه جهان)!.[1]
( 1809) اى کسى که همیشه صبح تو را مثل چشمه مشرق جوشان و خروشان دیده است.( 1810) اى آن که لب شکرین تو را بها و قیمتى نمىتوان معین کرد چه بهانه را بدست شیدا و شیفته خود مىدهى.( 1811) اى کسى که جهان کهنه را جان نو بوده و از تن بىجان و دل فغان مىشنوى.( 1812) براى خدا صحبت گل را رها کرده شرح حال بلبل را بگو که از گل جدا شده.( 1813) جوشش ما از غم و شادى نبوده و هوش ما بسته وهم و خیال نیست.( 1814) حالت ما حال دیگرى است که کمیاب و نادر است این سخن را انکار نکن که خدا بهر چیز توانا است.( 1815) تو از حالات بشرى قیاس نکن در وادى جور و احسان منزل منما.( 1816) جور و احسان غم و شادى همگى حادثند هر حادث مىمیرد و وارثش حق است.
مولانا می گوید: حالات عاشقان حق، از غم و شادی، مراد و نامرادی، سود و زیان یا نتیجهْ تخیّلات و اوهام نیست، بلکه حالتی نادر و توصیف ناشدنی است. اگر کسی به قدرت حق ایمان دارد، نباید منکر چنین حالتی باشد. ما انسانهای مادی، از جور، غمگین و از احسان، شادمان میشویم. اینها همه حادث و ناپایدارند و تنها پروردگار، ماندنی و ابدی است.
( 1800)چشم جسمانه تواند دیدنت |
|
در خیال آرد غم و خندیدنت |
( 1801)دل که او بسته غم و خندیدن است |
|
تو مگو کو لایق آن دیدن است |
( 1802)آن که او بسته غم و خنده بود |
|
او بدین دو عاریت زنده بود |
( 1803)باغ سبز عشق کو بیمنتهاست |
|
جز غم وشادی در او بس میوه هاست |
( 1804)عاشقی زین هر دو حا لت برتر است |
|
بیبهار و بیخزان سبز و تر است |
جسمانه: مناسب جسم، جسمانى، یعنی ادراک تو از راه حواس جسمانی ممکن نیست.
آن دیدن: یعنی مشاهدهْ جمال حق.
دو عاریت: یعنی شادمان وغمگینی، اموری ناپایدار وعاریت اند.
جز غم وشادی در او بس میوه هاست: یعنی عالم عاشقان حق، باغی بی نهایت است که جز غم وشادی در او بس میوه هاست.
( 1800) همین چشم جسمانى ترا تواند دید و مىتواند غم و خندهات را در خیال خود متصور کند.( 1801) اما دل کسى که در بند غم و شادى و خنده است گمان مبر که لایق این دیدن باشد.( 1802) کسى که بسته غم و شادى است او با این دو عامل بعاریه زنده است. ( 1803) ولى باغ سبز عشق که وسعتش بىانتها است غیر از غم و شادى و گریه و خنده و برتر از اینها میوههاى فراوان دارد.( 1804) عاشقى فوق حالت غم و شادى است که بدون بهار و خزان همواره سبز و خرم و تازه است.
مولانا در خطاب به پروردگار و روح مطلق میگوید: ادراک تو از راه حواس جسمانی ممکن نیست و اگر یک موجود عالم ماده و حس بخواهد در خیال خود تصوری از تو داشته باشد، باز آن تصور شبیه موجود این جهانی است که مثلاً غمگین میشود یا میخندد. تا انسان شادی و غم دارد و از امور این جهانی تأثیر نیک یا بد میپذیرد لایق دیدن و مشاهدهْ جمال حق نیست، زیرا وجود او بسته به همین عوارض، اموری ناپایدار و عاریتاند. اما عالمِ عاشقانِ حق، بینهایت است که «جز غم و شادی در او بس میوههاست».
چکیده کلام مولانا در این ابیات این است که:عشق اصل خوشیها و منبع بىکران لذتهاست، خوشیها و حالتهایى که از عشق مىتراود مانند عشق بىنهایت و فوق تصور است و مانند عشق هرگز تمامى بدان راه ندارد، معلول اسباب خارجى نیز نیست بلکه ریشهى آن در مزرع جان گسترده مىشود و به آب ذوق و هواى معرفت راستین پرورش مىیابد، آب و هوایى که بجهان غیب پیوستگى دارد و آلوده دود و دم نفس نیست تا گاهى سبز و تر و زمانى خشک و نژند باشد، برگ و بار عشق یا حالتهاى متولد از آن از جنس غم و شادى جسمانى نیست بلکه فرعى است مناسب اصل خود و بدین جهت آن را با عوارض نفسانى قیاس نتوان کرد. عاشق بعقیدهى مولانا باید چنان شود که حوادث بیرونى در دل او موثر نیفتد و از یافت و نایافت اشیا حالت درونیش متغیر نشود و هر چه مىخواهد از درون خویش بجوید، مىفرماید[1]:
تو بهر صورت که آیى بیستى که منم این و الله آن تو نیستى
یک زمان تنها بمانى تو ز خلق در غم و اندیشه مانى تا بحلق
این تو کى باشى که تو آن اوحدى که خوش و زیبا و سر مست خودى
مرغ خویشى صید خویشى دام خویش صدر خویشى فرش خویشى بام خویش
جوهر آن باشد که قائم با خود است آن عرض باشد که فرع او شدست
( 1805)ده زکات روی خوب، ای خوبرو |
|
شرح جان شرحه شرحه باز گو |
( 1806)کزکرشم غمزهْ ، غمّازهای |
|
بر دلم بنهاده داغ تازهای |
( 1807)من حلالش کردم ار خونم بریخت |
|
من همی گفتم حلال او میگریخت |
( 1808)چون گریزانی زناله خاکیان |
|
غم چه ریزی بردل غمناکیان |
شرحه شرحه: یعنی چاک چاک، پاره پاره؛ یعنی دلی پاره پاره از غم و گرفتار عشق و فراق.
کرشم : حرکت فریبنده و دلربای چشم و ابرو.
غمّازه: زیباروی فریبنده.
خاکیان:یعنی موجودات عالم خاک ،البته انسان مورد نظر است.
غمناکیان: جمع غمناک است.
( 1805) اى خوب روى بىهمتا زکات روى خوب خود را داده حالت جان پاره پاره را تشریح کرده بگو.( 18066) آن غماز از کرشمه و غمزه خود بر دلم داغ تازهاى نهاده.( 1807) اگر خونم را ریخت من حلالش کردم و در همان حال که مىگفتم حلال باشد او از من مىگریخت.( 1808) تو که از ناله خاکیان گریزانى براى چه بدل غمناکشان غم مىریزى.
مولانا میگوید: ای محبوب زیباروی! زکات زیبایی تو این است که بگویی یا بگذاری من بگویم که دل عاشقان تو چگونه پاره پاره شده است. چگونه معشوق دلربا، با دلبریهای خود عشق تازهای در دلم آفریده است.او می گوید: حق برعاشقان خود هر دم جلوهْ تازه یی می کند.براستی ای معشوق من اگر تو حوصلهْ نالهْ عاشقان این جهانی را نداری، چرا غم این عشق الهی را در دل آنها می ریزی؟
( 1793)راستی کن ای تو فخر راستان |
|
ای تو صدر و من درت را آستان |
( 1794)آستانه وصدر در معنا کجاست |
|
ما و من کو آن طرف کان یارماست |
( 1795)ای رهیده جان تو از ما و من |
|
ای لطیفه روح اندر مرد و زن |
( 1796)مرد و زن چون یک شود، آن یک توای |
|
چون که یکها محو شد، آنک توای |
( 1797)این من و مابهر آن بر ساختی |
|
تا تو با خود نرد خدمت باختی |
( 1798)تا من و توها همه یک جان شوند |
|
عاقبت مستغرق جانان شوند |
( 1799)این همه هستو بیا ای امَر کنˆ |
|
ای منزه از بیا و از سخُن |
راستی کن: یعنی ای دل از این نفاق سست دست بردار وبگذار حقیقت حال عاشق بر زبان آید.
صدر: در این مورد، بالاى مجلس. مقابل: آستانه که فرود مجلس است.
آستانه وصدر در معنا کجاست: یعنی آنجا که حق تجلی دارد و سخن از اوست، بالا و پایین وجود ندارد
ما و من: به کنایه، خود بینى و خود نمایى.
مرد و زن چون یک شود: یعنی هنگامیکه جلوههای عالم تعیّن و کثرت از میان برخیزد.
عاقبت مستغرق جانان شوند: به پایان راه اشاره می کند که: پس از برخاستن تعیّن ورها شدن روح از زندان تن، باز همه غرق درحق می شوند( انّا الیه راجعون).
کُن: اشاره به موارد متعددی است که در قرآن کریم سخن از آفرینش بوده است؛ از جمله در آیهْ :«وَهُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ بِالْحَقِّ وَیَوْمَ یَقُولُ کُن فَیَکُونُ قَوْلُهُ الْحَقُّ وَلَهُ الْمُلْکُ یَوْمَ یُنفَخُ فِی الصُّوَرِ عَالِمُ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ وَهُوَ الْحَکِیمُ الْخَبِیرُ»:اوست که آسمانها و زمین را بحق آفرید؛ و آن روز که (به هر چیز) مىگوید: «موجود باش!» موجود مىشود؛ سخن او، حق است؛ و در آن روز که در «صور» دمیده مىشود، حکومت مخصوص اوست، از پنهان و آشکار با خبر است، و اوست حکیم و آگاه.[1]
( 1793) اى فخر راستان و درست کرداران راستى پیش آر اى کسى که تو صدر و من آستان در خانه تو هستم. ( 1794) در عالم معنى صدر و آستانى نیست در آن جا که یار ما هست ما و منى کجا مىگنجد. ( 1795) اى کسى که جان تو از ما و منى مستخلص شده و اى آن که روح لطیف مرد و زن هستى.( 1796) چون مرد و زن یکى شوند آن یک تویى و چون این یکها محو شوند آن وقت تو جلوهگر مىشوى. ( 1797) ما و منى را در جهان براى آن منتشر کردى که تو خود با خودت نرد خدمت باختى.( 1798) ولى وقتى من و تو همگى یک جان شدند بالاخره مستغرق دریاى بىپایان جانان خواهند شد.( 1799) اینها همه هست اى امر کن تو بیا تو بیا اى کسى که از بیان و سخن منزه هستى.
مولانا می گوید: عشق، ظهورى در عاشق و نمایشى در معشوق دارد، ظهور او در عاشق بنحو نیاز و مغلوبیت و در معشوق بصورت ناز و غالبیت است پس عاشق و معشوق در دو طرف نقیض قرار دارند و عاشق هم سنگ معشوق نیست تا از ما و من که نمودار خودى و برابرى است دم زند و خویش را در کفهى معشوق بر سنجد. نظر مولانا در معنى صدر ازین حکایت روشن مىگردد: «حکایت چنان کردند که این ماجرا (اختلاف در معنى صدر) در زمان جلال الدین قرطایى بوده است که چون مدرسهى خود را تمام کردند اجلاس عظیم فرمود کردن و همان روز در میان اکابر علما بحث افتاد که صدر کدامست و آن روز حضرت مولانا شمس الدین تبریزى بنوا آمده بود، در صف نعال میان مردم نشسته بود و باتفاق از حضرت مولانا پرسیدند که صدر چه جا را گویند؟ فرمود که صدر علما در میان صفه است و صدر عرفا در کنج خانه و صدر صوفیان در کنار صفه و در مذهب عاشقان صدر در کنار یار است همانا که برخاست و پهلوى شمس الدین تبریز بنشست.»[2]
اومی گوید: آنجا که حق تجلی دارد و سخن از اوست، بالا و پایین وجود ندارد، زیرا هر چه هست یکی است. روح تا هنگامیکه در مرتبه تعیّن است، تجلی آن را در مرد و زن و موجودات دیگر میبینیم، اما اگر از عالم کثرت و مرتبهْ تعیّن آزاد شود، یک حقیقت بیش نیست و آن یک، تو هستی .
مولانا به پروردگار میگوید: آفرینش افراد و اجزای این جهان برای آن بوده است که تو اسماء و صفات خود را متجلی کنی وخود را بشناسانی: «خلقت الخلق لکی اعرف». پس از برخاستن تعیّن ورها شدن روح از زندان تن، باز همه غرق در حق میشوند: ( انّا الیه راجعون) مولانا میگوید: سیر روح و طی منازل وجود دارد، اما باید فرمان پروردگار و فاعلیّت او بیاید و به هر چیز بگوید «باش» تا باشد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |