(1730)ای که جان را بهر تن میسوختی |
|
سوختی جان را و تن افروختی |
(1731)سوختم من سوخته خواهد کسی |
|
تا ز من آتش زند اندر خسی؟ |
(1732)سوخته، چون قابل آتش بود |
|
سوخته بستان، که آتش کش بود |
سوخته: پنبه و کهنه پاره و فتیله مانندى که جرقهى آتش را که از آتش زنه مىجهید بدان مىگرفتند و چراغ و هیزم را روشن می کردند، مجازا عاشق با سوز و درد.
خسی: در اینجا یعنی دنیا دوستان است.
تا ز من آتش زند اندر خسی؟: یعنی من مانند مشعلی هستم که با من می شود دنیا دوستان را به آتش کشید وبه حق راهنمایی کرد.
قابل: گیرنده و پذیرندهى اثر و فعل.
آتش کش: چیزى که آتش را بخود کشد و بپذیرد.
سوخته بستان: یعنی این وجود دردمند مرا بپذیر تا وسیلهای شود که تو نیز به شعله عشق من درگیری، و به راه حق بیایی.
( 1730) اى کسى که جان را براى تن آتش زدى جان را سوخته و تن را روشن کردى. ( 1731) من سوختم و اکنون هر کس مىتواند از من آتشگیره خود را روشن و هر خسى را آتش بزند.( 1732) آن که سوخته قابل آتش زدن نیست آن سوختهاى را که بمعنى شخص سنجیده است بخواه که آتشها را خاموش مىکند.
مولانا می گوید:سوختگى، دو نوع است یکى در طلب هواى نفس که مذموم است که در ابیات پیشین بدان اشارت نمود، و دیگر، سوزش دل از عشق و یا نیستى از اوصاف بشرى که در این ابیات از آن سخن می گوید. نیاز و درد طلب، پایهى اصلى یافت و وصول به همه آرزوها و مرادهاست ، بدین سبب مىگوید که اگر خود سوخته نیستى و نیاز عاشقانه ندارى بیا و از نفس گرم جان سوز من مدد گیر و آتش در خود زن تا از خود فانى و بدوست باقى گردى.
اگر زنده ست آن مجنون بیا، گو ز من مجنونى نادر بیاموز
اگر خواهى که تو دیوانه گردى مثال نقش من بر جامه بر دوز
دیوان، ب 12630 ببعد
گر نهى تو لب خود بر لب من مست شوى آزمون کن که نه کمتر ز مى انگورم
دیوان، ب 17053
اگر از خاک من گندم بر آید از آن گر نان پزى مستى فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد تنورش بیت مستانه سراید
مرا حق از مى عشق آفریدست همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستى و اصل من مى عشق بگو، از مى بجز مستى چه آید
دیوان، ب 7102 ببعد
ای که جان را فدای تن و علایق این جهانی کرده و از سلوک به سوی حق باز ماندهای! من در راه عشق حق سوختهام و مانند مشعلی هستم که با من میشود دنیای دوستان را به آتش کشید و به حق رهنمایی کرد.
(1721)این دریغاها خیال دیدن است |
|
وز وجود نقد خود بُبریدن است |
(1722)غیرت حق بود و با حق چاره نیست |
|
کو دلی کز عشق حق صدپاره نیست |
(1723)غیرت آن باشد که او غیر همه است |
|
آن که افزون از بیان ودمدمه است |
غیرت: مکروه داشتن شرکت غیر است در حق خود واز نظر عرفی استعمال مىشود در حمایت زن و فرزند و آن چه ناموس مىگویند از تجاوز دیگران و هیجان نفس از ادراک یا فرض تعدى کسان دیگر بدان چه انسان حمایت آن را بر خود لازم مىپندارد و مورد آن، بنحو اغلب و اکثر، انتفاع شهوانى است و منشا آن حس مالکیت و انحصار طلبى شدیدى است که در انسان پدید مىآید بصورتى که از اموال تجاوز مىکند و هم جنس را شامل مىشود و گاه شکلى جنون آمیز بخود مىگیرد چنان که صاحب آن، از نگاه غیر بدان چه موضع غیرت است بر خود مىپیچد و آن را تجاوزى بحق خود مىانگارد و بعضى اوقات چنان در خشم مىآید که متجاوز مفروض را دشمن مىدارد و بقتل او کمر مىبندد. اما غیرت درکلام مولانا ودر این جا یعنی عاشق میخواهد معشوق با همه وجود از آن او باشد و به دیگری توجه نکند، از سوی دیگر معشوق نیز میخواهد که سراپای عاشق برای او در تب و تاب باشد و اینگونه غیرت، برای حق شایسته است، زیرا که «او غیر همه است» و بنده عاشق اگر به راستی عاشق باشد فقط برای حق تب و تاب دارد و بس.
افزون از بیان و دمدمه است: یعنی بالاتر از آن است که با زبان عشق مجازی و صدای عاشقان عالم خاک با او گفتگو شود.
دمدمه: هلاک، نیست کردن
( 1721) این افسوسها بریدن از خود و آرزوى دیدن او است.( 1722) غیرت خداوندى این طور است نصیب دل هر کس شد جز بودن با حق چارهاى ندارد در این وقت کجا دلى است که از حکم حق صد پاره نشده باشد. ( 1723) غیرت یعنى آن که او غیر همه و خارج از وهم و قیاس و گفتگو است و جز با او نتواند بود و هیچ کس و هیچ چیز جاى او را نتواند گرفت.
مولانا از عشق آسمانی سخن میگوید: این دریغا گفتن، نتیجه آن است که عاشق آرزوی مشاهده جمال معشوق را دارد و در این راه، وجود نقد خود، یعنی هستی مادی و این جهانی را فراموش میکند. استاد فروزانفر میگوید: مولانا بر مرگ تن خاکی هرگز تأسف نمیخورد و حتی پیکر او را با شادی به گورستان برده اند. آنچه در سراسر مثنوی دردگران مولاناست، گرفتاری جان در قفس تن و بازماندن او از مشاهده جمال حق است، و هرجاکه این «نی» ناله میدارد، سخن از همین درد است. مولانا به صراحت میگوید: که همه دلهای آگاه عاشق حقاند و این دریغاها و این فریادها بازتاب غیرت حق است.
(1724)ای دریغا اشک من دریا بُدی |
|
تا نثار دلبر زیبا بُدی |
(1725)طوطی من، مرغ زیرکسار من |
|
ترجمان فکرت و اسرار من |
(1726)هر چه روزی داد و ناداد آیدم |
|
او ز اوّل گفته، تا یاد آیدم |
(1727)طوطیای کآید ز وحی آواز او |
|
پیش از آغاز وجود آغاز او |
(1728)اندرون توست آن طوطی نهان |
|
عکس او را دیده تو بر این و آن |
(1729)میبرد شادیت را، تو شاد از او |
|
میپذیری ظلم را چون داد از او |
ای دریغا: یعنی ای کاش.
دلبر زیبا: یعنی معشوق شایسته ومعشوق حقیقی.
ناداد: خلاف عدل و داد، ظلم و ستم.
داد: مىتوان گفت که بمعنى عطا و موهبت است و «ناداد» خلاف آن و مرادف منع و امساک است.
زیرکسار: یعنی دارای سری آگاه و تیز هوش.
طوطی من، مرغ زیرکسار من: منظور همان معشوق حقیقی یا خود حق است که افکار واسرار ما رامی داند.
طوطیای کآید ز وحی آواز او: یعنی آواز این مرغ زیرکسار و این دلبر زیبا، وحی است و پیش از آن که کائنات در وجود آیند، او وجود داشته است.
اندرون توست آن طوطی نهان: یعنی این مرغ آسمانی، در دل مرد آگاه خانه و لانه گزیده است و این مضمون که «دل خانه خداست» با تعبیرات مختلف در حدیث «القلب حرم الله» و یا در کلام عرفا آمده است؛ به گفته صفای اصفهانی:
خدا در دل سودا زدگان است، بجویید |
|
مپویید زمین را و مجویید سما را |
عکس او را دیده تو بر این و آن: یعنی بازتاب هستی او را در موجودات جهان خاکی میبینیم.
میبرد شادیت را: یعنی اگر تو به راستی عاشق باشی، از هر نیک و بدی که بر سرت آید، خشنود خواهی بود
ظلم را چون داد از او: یعنیاگر عاشق باشی رنجهای راه عشق را ستم معشوق نخواهی شمرد که آنجا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست.
( 1724) اى کاش بقدر دریاها اشک داشتم و نثار راه آن دل بر زیبا مىشد.( 1725) اى طوطى عزیز اى مرغ زیرک من که ترجمان رازهاى درونى و عواطف و احساسات من بودهاى.( 1726) او هر چه هر روز بمن داد یا نداد با همان وضع بوجود آمدم اول هر چه را او گفت بیادم آمده و دانستم.( 1727) طوطىاى که آواز او از وحى سرچشمه گرفته و آغاز او پیش از آغاز هستى بوده است.( 1728) آن طوطى در درون تو پنهان است و تو عکس او را در خارج در این و آن دیدهاى.( 1729) او خوش دلى تو را زایل مىکند و تو باو شادمان هستى او بتو ظلم مىکند و ظلم او را چون عدالت مىپذیرى.
مولانا میگوید: هر داد و بیدادی که بر سر من آید، حق از آغاز آن را میدانسته و در جان آدمی آن را باز گفته است. آن روزها که جان از قید تن آزاد بود به او گفته شد که پیوستن با تن خاکی، و بریدن از عالم غیب، رنجآور است که: « لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ»
مولانا میگوید: اگر تو به راستی عاشق باشی، از هر نیک و بدی که بر سرت آید، خشنود خواهی بود و رنجهای راه عشق را ستم معشوق نخواهی شمرد که آنجا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست.
نکتهْ حائز اهمیّت در بیت آخر این است که:هر کس هر چیزى را که دوست دارد و مىطلبد براى آنست که خود و سایهى جان خود را در آن مىبیند و بنا بر این مىتوان گفت که آدمى خود را دوست مىدارد و عاشق خود است و نباید بر کسى منتى داشته باشد بدین لحاظ که طالب دوستى اوست، دشمنى را نیز بر این قیاس کنید، مولانا نتیجه مىگیرد که اصل خوشى جانست، ما بىسبب بر عکس آن، عشق مىورزیم و اگر صورت آرزو و امید ما در هم شکست افسوس مىخوریم زیرا آن تصویر روحى یا خیالى را بر هر چه بیفکنیم براى ما محبوب و لذت بخش است، اینست معنى: مىبرد شادیت را تو شاد از او.
(1709)ای زبان تو بس زیانی بر وَرا |
|
چون تویی گویا، چه گویم من تو را |
(1710)ای زبان هم آتش و هم خرمنی |
|
چند این آتش در این خرمن زنی |
(1711)درنهان جان از تو افغان میکند |
|
گرچه هرچه گویی اش آن میکند |
(1712)ای زبان هم گنج بیپایان تویی |
|
ای زبان هم رنج بیدرمان تویی |
(1713)هم صفیر و خدعه مرغان نویی |
|
هم انیس وحشت هجران تویی |
(1714)چند امانم میدهی ای بی امان |
|
ای تو زه کرده به کین من کمان |
(1715)نک، بپرّانیده ای مرغ مرا |
|
در چراگاه ستم کم کن چرا |
یانی بر وَرا : یعنی باعث زیان این مردم هستی و موجب خرابی زندگی و روزگارانی.
هم آتش وهم خرمنی : هم اثر خوب داری و هم اثر خوب را از میان میبری
صفیر و خدعهْ مرغان: آوازی شبیه آواز مرغ که صیادان در میآورند تا مرغ را با این خدعه به دام اندازند.
بیامان : آنکه خود در امان نیست یا به کسی امان نمیدهی. ای زبان که خود نیز از آسیب خود در امان نیستی و میخواهی مرا نابود کنی! تا کی به من فرصت میدهی و مرا زنده میگذاری؟
خدعه: فریب، مکر.
زه کردن کمان: عملى است که براى افکندن تیر انجام مىدادهاند و در حال عادى کمان را بزه نمىکردهاند تا قوت آن کاسته نگردد، بکنایت، آماده شدن براى کشتن یا زیان رسانیدن بکسى.
چراگاه ستم: اضافهى تشبیهى است، ستم را بچراگاه از آن جهت مانند کرده است که ستم مادهى عمل ستمگرانست همچنان که گوسفندان از مرتع نیرو مىگیرند.
در چراگاه ستم کم کن چرا: ای زبان! در چرگاه ستم، کم کن چرا، ستم مکن، در فکر ستم کردن مباش.
سرزنش از گفتار بیهنگام و مذمت از گفتن بهوقت خاموشی است. مولانا میگوید: جان از کلمات و گفتههای ما اثر میپذیرد، اما در باطن هم از دست همین زبان و همین گفتهها فریاد و فغان دارد. او می گوید:سخن هر گاه براى خیر و صلاح بر زبان آید در آن صورت، زبان گنج بىپایان است و اگر متضمن شر و فساد باشد در آن حالت، زبان رنج بىدرمان است و مناسب آن حکایت ذیل است: «خواجهى لقمان از وى خواست که گوسفندى را بکشد و بهترین عضو آن را بیاورد لقمان چنین کرد و زبانش را آورد، باز گفت گوسفندى بکش و بدترین عضوش را بیاور، لقمان گوسفندى کشت و باز هم زبان آن را پیش خواجه آورد، خواجه دلیل آن را پرسید، لقمان گفت زبان بهترین عضو است اگر سخن پاک گوید و بترین است اگر ناخوش گوید».[1].
(1716)یا جواب من بگو، یا داد ده |
|
یا مرا زاسباب شادی یاد ده |
(1717)ای دریغا نور ظلمت سور من |
|
ای دریغا صبح روز افروز من |
(1718)ای دریغا مرغ خوش پرواز من |
|
ز انتها پرّیده تا آغاز من |
(1719)عاشق رنج است نادان تا ابد |
|
خیز «لا اقسم» بخوان تا «فی کبد» |
(1720)از کَبَد فارغ بُدم با روی تو |
|
وز زبد صافی بُدم در جوی تو |
ظلمت سوز : یعنی آنچه تاریکی را از میان ببرد.
ز انتها پریده تا آغاز من: یعنی تمام وجودم را گرفته است.
فی کبد: اشاره به آیه شریفه سوره بلد میباشد که فرمود: «لَا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ.وَأَنتَ حِلٌّ بِهَذَا الْبَلَدِ. وَوَالِدٍ وَمَا وَلَدَ.لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ»: قسم به این شهر مقدّس [= مکّه]، شهرى که تو در آن ساکنى، و قسم به پدر و فرزندش [= ابراهیم خلیل و فرزندش اسماعیل ذبیح]، که ما انسان را در رنج آفریدیم (و زندگى او پر از رنجهاست)!.[2] مفسرین کبد را بمعنى سختى دنیا و یا سختى آخرت و یا سختى تکلیف و نیز استواى قامت و آسمان گرفتهاند و فخر الدین رازى گفته است که چون در دنیا خوشى وجود ندارد و لذت رهایى از الم است بنا بر این آدمى تا در دنیاست و زندگى مىکند بامید آسایش بطلب لذات بر مىخیزد در صورتى که آنها خود رهایى از دردها و آلاماند و لذت حقیقى در این جهان بدست نمىآید.[3]
کبد: درد کشیدن، سختى، مشقت.
زبد: کف روى آب و مایعات.
دراین ابیات مولانا اوصافی را بر زبان بازرگان می گذارد که وصف یک طوطی ساده نیست، وحتی در ابیات بعد دیگر بازرگان وطوطی اش از یاد می روند ومولانا مثل همیشه حرف های خودش را می زند واز جمال دل آرای معشوق جاودانه وحقیقی سخن می گوید که همین جانِ آگاه در پی یافتن او وپیوستن به اوست،اشتیاق سرشار دیدار حق، مولانا را چنان بیتاب کرده است، که از وصف یک طوطی ساده، دلش در هوای یار به پرواز درآمده است.
مولانا میگوید: من پیش از آن که به این دنیا بیایم، با روی تو از هر رنجی فارغ بودم و هیچ آلایشی نداشتم. همه رنجها نتیجه پیوستن روح به این جسم خاکی است. پیش از این اشاره شد که طوطى درین قصه، نمونهى جان انسانى است که از عالم مجردات فرو آمده و در قفس تن، زندانى شده است، روح و یا طوطى جان به بال و پر فکرت از جهان محسوس که نهایت مراتب ظهور وجود است تا جهان غیب و عالم الهى که مبدا هستى است پرواز مىکند و یا آن که بوسیلهى ریاضت و تهذیب باطن از شوائب ماده و بندهاى تعلق آزاد مىگردد و بحق تعالى مىپیوندد، عالم ماده، انتها و حق، آغاز هستى است.
[1] - محاضرات راغب، طبع بولاق، ج 1، ص 40
[2] - سوره بلد، آیه 1تا 4
[3] - تفسیر طبرى، طبع مصر، ج 30، ص 108، 109، تفسیر امام فخر رازى، ج 8، ص 573،
(1701)چون شنید آن مرغ کان طوطى چه کرد |
|
پس بلرزید اوفتاد و گشت سرد |
(1702) خواجه چون دیدش فتاده همچنین |
|
بر جهید و زد کله را بر زمین |
(1703) چون بدین رنگ و بدین حالش بدید |
|
خواجه بر جست و گریبان را درید |
(1704) گفت اى طوطى خوب خوش حنین |
|
این چه بودت این چرا گشتى چنین |
(1705) اى دریغا مرغ خوش آواز من |
|
اى دریغا هم دم و هم راز من |
(1706) اى دریغا مرغ خوش الحان من |
|
راح روح و روضه و ریحان من |
(1707) گر سلیمان را چنین مرغى بدى |
|
کى خود او مشغول آن مرغان شدى |
(1708) اى دریغا مرغ کارزان یافتم |
|
زود روى از روى او بر تافتم |
سرد گشتن: بکنایت، مردن بمناسبت آن که حرارت غریزى بر اثر مرگ فرو مىنشیند.
کله بر زمین زدن: رسمى است که بهنگام مصیبت و مرگ عزیزان معمول است، مانند: گریبان دریدن.
حنین: اشتیاق، آوازى که از شوق خیزد، نالهى زار. وفریاد عاشقانه.
خوش الحان: خوش آواز.الحان جمع لحن به معنی آواز وآهنگ است.
راحِ روح: شراب روح، مى.آنچه به روح مستی وشادی می دهد.
روضه: باغ، هرچه شادی وآرامش پدید آورد.
ریحان : یعنی سبزی، خرمی
آن مرغان: یعنی مرغانی که مطابق روایات با سلیمان انس داشتند واو زبان آنها را می فهمید.
ارزان یافتم: یعنی آسان به دست آوردم.
روی برتافتن: یعنی به اندازْ کافی به او توجه نکردم.
( 1701) طوطى همین که سخنان خواجه را شنید و دانست هم نوع هندى او چه کرده است لرزید و بر زمین افتاد و سرد شده بىحرکت گردید.( 1702) خواجه چون چنین دید کلاه بر زمین زد.( 1703) و گریبان چاک کرد.( 1704) و گفت اى طوطى زیباى من چه شد؟ چرا این طور شدى؟( 1705) اى افسوس مرغ خوش آواز و انیس و هم دم و هم راز من از دستم رفت.( 1706) افسوس بر این مرغ خوش الحان که راحت روح و باغ بهشت من بود.( 1707) اگر سلیمان چنین مرغى داشت دیگر بسایر مرغان توجهى نمىکرد.( 1708) دریغ که او را ارزان بدست آورده و زود از دست دادم.
(1689) صاحب ده، پادشاه جسمهاست |
|
صاحب دل شاه دلهاى شماست |
(1690) فرع دید آمد عمل بىهیچ شک |
|
پس نباشد مردم الا مردمک |
(1691) من تمام این نیارم گفت از آن |
|
منع مىآید ز صاحب مرکزان |
صاحب دِه: یعنی صاحب قدرت مادی، فرمانروا، ارباب.
صاحب دل: مرد کامل، مرد راه خدا
دید: یعنی بصیرت باطن، اندیشه
صاحب مرکزان: به کنایه، اقطاب و مردان خدا که در مرکز حقیقت قرار دارند.
( 1689) همان طور که مالک یک ده و یک آبادى بر جسم و تن اهالى آن حکومت دارد صاحب دل بر دلهاى شما سلطنت دارد و مىتواند که در آن هر نحو که بخواهد تغییر و تبدیل داده چیزى را بیاد آورد یا از یاد ببرد.( 1690) اقدام و عمل انسان فرع دید اوست و آن طور که مىبیند عمل مىکند پس شخصیت مرد در مردمک دیده او متمرکز شده.() مردم چون مردمک دیده را کوچک دیدند ببزرگى آن پى نبردند آرى مردم مردان خدا را کوچک دیدند و ببزرگى آنها پى نبردند.( 1691) من تمام این رازها را نخواهم گفت براى اینکه مراکز قدرت مرا از این گفتار منع مىکنند.
(1692) صد هزاران نیک و بد را آن بهى |
|
مىکند هر شب ز دلهاشان تهى |
(1693) روز دلها را از آن پر مىکند |
|
آن صدفها را پر از در مىکند |
(1694) آن همه اندیشهى پیشانها |
|
مىشناسند از هدایت جانها |
(1695) پیشه و فرهنگ تو آید به تو |
|
تا در اسباب بگشاید به تو |
(1696) پیشهى زرگر به آهنگر نشد |
|
خوى این خوش خو به آن منکر نشد |
(1697) پیشهها و خلقها همچون جهیز |
|
سوى خصم آیند روز رستخیز |
(1698) پیشهها و خلقها از بعد خواب |
|
واپس آید هم به خصم خود شتاب |
(1699) پیشهها و اندیشهها در وقت صبح |
|
هم بدانجا شد که بود آن حسن و قبح |
(1700) چون کبوترهاى پیک از شهرها |
|
سوى شهر خویش آرد بهرها |
بهى: روشن و تابناک. صفت پروردگار است
پیشان: پیش و جلو، آغاز و بدایت، سابقه و بدایت آفرینش، ازل (مقابل: ابد)،
پیشه و فرهنگ تو: یعنی شغل ومعلومات کلی تو، هرچه می دانی
جهاز: کشتی جنگی
رستخیز: روز برخاستن مردگان، قیامت
خصم: دراین جا به معنی حریف یا کسی است که باید با چیزی برخورد یا مقابله کند
کبوتر پیک: مرغ نامه بر، مرغ نامه آور. کبوترى با صفات خاص که آن را براى بردن نامه تربیت مىکردهاند و مرحله بمرحله عادت مىدادهاند و نامهاى خرد بگردنش مىآویختهاند تا بشهر و مقصدى که برفتن آن جا خوگر مىشده است برساند،
( 1692) او است که صد هزاران خوب و بد را هر شب وقت خواب از دل آنها بیرون برده و از یادشان مىبرد. ( 1693) و روز در موقع بیدار شدن آنها را چون صدفهایى که از مروارید پر کنند از یاد چیزهایى که فراموش شده بود پر مىسازد.( 1694) آن همه اندیشهها و معلومات و فنون را که سابقاً بوده جان بهدایت خداوند مىشناسد.( 1695) فرهنگ و پیشه تو بتو باز مىگردد تا در زندگانى اسباب کار و زندگانى تو باشد.( 1696) هیچ وقت سوابق و معلومات فن زرگرى بیک نفر آهنگر بر نمىگردد و خوى خوب کسى با خوى بد عوض نمىشود.( 1697) سوابق و عملیات و اخلاق هر کس در روز قیامت نیز بسوى او بر مىگردد و هر آن چه در وقت مرگ داشته همان را خواهد یافت.( 1698) و عیناً مثل سوابقى است که بعد از بیدار شدن هر کس بسوى او باز مىگردد.( 1699) سوابق و اندیشهها خوب یابد در وقت صبح بهمان جا مىرود که سابقاً بوده. ( 1700) و عیناً مثل کبوترهاى قاصدند که بهر شهرى بروند بشهر خود بر گشته و نتیجه کار خود را بمرکز خود مىبرد.
حکماء قدیم عقیده داشتند که روح انسانى بوقت خواب از تن مىگسلد و بعالم غیب پیوسته مىگردد، بنا بر این مولانا حالت خواب را که اکثر حواس از کار فرو مىمانند و باز بهنگام بیدارى بکار مىافتند بر قدرت حق تعالى دلیل مىگیرد بمناسبت آن که هر جانى با صفات و احوال خود بعالم برین مىپیوندد و باز بامدادان با همان صفات و احوال از نقص و کمال و حسن و قبح بتدبیر بدن اشتغال مىورزد و جان آهنگر بتن زرگر پیوسته نمىشود و در این تعلق و آویزش، هیچ گونه اشتباهى صورت نمىپذیرد و هر کس با همان اوصاف و اخلاق که پیش از خفتن داشته است بیدار مىشود، این حالت با نسیان و تذکیر مشابهت دارد پس خواب و بیدارى مرتبهاى تمام تر از فراموشى و یادداشت و تذکر است و چون حق تعالى بر احداث درجهى تمام تر قدرت دارد بطریق اولى بر مرتبهى سبک تر و اخف نیز تواناست، دست ولى دست خداست و او نیز همین احوال و نظایر آنها را در مریدان مىتواند ایجاد کند. آن گاه مولانا از جهت مشابهت خواب و مرگ با یکدیگر نتیجه مىگیرد که روز رستخیز هم ارواح ببدنهاى خود باز مىگردند و جان مردم نیک بخت بتن مردم تبه روز نخواهد پیوست و عکس آن نیز صورت نخواهد گرفت. نظیر آن[1]:
شب گه خواب ازین خرقه برون مىآیم صبح بیدار شوم، باز درو محشورم
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |