(1145)صورت از معنا، چو شیر از بیشه دان |
|
یا چو آواز و سخن زاندیشه دان |
(1146)این سخن و آواز، از اندیشه خاست |
|
تو ندانی بحر اندیشه کجاست |
(1147)لیک چون موج سخن دیدی لطیف |
|
بحر آن دانی که باشد هم شریف |
(1148)چون ز دانش موجِ اندیشه بتاخت |
|
از سخن و آواز او، صورت بساخت |
(1149)از سخن، صورت بزاد و باز مُرد |
|
موج، خود را باز اندر بحر برد |
(1150)صورت از بیصورتی آمد برون |
|
باز شد، که انا الیه راجعون |
معنى: آن چه از لفظ مقصود است، آن چه قائم بغیر است، هر چه مجرد باشد، خدا، در تعبیر مولانا[1]:
گفت المعنى هو اللَّه شیخ دین بحر معنیهاى رب العالمین
بحر اندیشه : پروردگار است.
موج سخن دیدی لطیف: یعنی سخن خوب، موجی از دریای اندیشههای خوب است.
بحر آن دانی که باشد هم شریف: یعنی دریای اندیشه هم خود موجی از دریای علم الهی است.
موج، خود را باز اندر بحر برد: این صورتهای لفظی و مادی و این جهانی همواره ظاهر میشوند و باز به دریای خود باز میگردند.
باز شد که انا الیه راجعون: یعنی مانند انسان که مرگ، او را به سوی خدا باز میگرداند و سخن هم «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ »[2] میگوید.
( 1145) صورت نسبت بمعنى مثل غرش شیر است از بیشه یا مثل سخن و آواز است از فکر و اندیشه.( 1146) البته سخن و آواز از اندیشه برخاسته و تو چگونگى دریاى اندیشه را نمىدانى.( 1147) ولى چون موج سخن را لطیف و امواج صوتى را فرح بخش دیدى پى مىبرى که آن از دریاى شریف و منبع فرح بخش برخاسته.( 1148) چون امواج اندیشه از دریاى دانش برخیزد صورتى چون خود از آواز و سخن بوجود مىآورد. ( 1149) بلى دریاى اندیشه موج زد و از موج او صورتى بنام سخن بوجود آمد و بلا فاصله معدوم گردیده و موج خود را بدریا برد.( 1150) صورتى از بىصورتى بوجود آمده باز به اصل خود برگشت و «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ»
مولانا در برابر «صورت» و وجود عارضی، غالباً «معنی» را به وجودِ حقیقی یا حقیقتِ وجود بهکار میبرد. در واقع معنا یعنی خدا. بنابراین صورت ما نشانهْ وجود پروردگار است؛ همانطور که آواز و سخن از وجودِ اندیشه و شیر از وجود بیشهای حکایت میکند. انسان! تو اندیشه را درک میکنی اما نمیدانی که بحر اندیشه کجاست! آن دریای اندیشه خداست. سخن خوب، موجی از دریای اندیشههای خوب است. دریای اندیشه هم خود موجی از دریای علم الهی است که در الفاظ و آواها، صورت مادی یا این جهانی پیدا میکند. این صورتهای لفظی و مادی و این جهانی همواره ظاهر میشوند و باز به دریای خود باز میگردند. مانند انسان که مرگ، او را به سوی خدا باز میگرداند و سخن هم «انّا الیه راجعون» میگوید. همواره این صورتهای لفظی و آوایی مانند تنهای خاکی ما از نیستی بیرون میآیند و دوباره به نیستی باز میگردند. سخن، از دریای اندیشه بر میخیزد؛ اندیشهای که خود نیز از دریای علم الهی است. اندیشهْ ما همانند تیری است که خداوند پرتاب میکند و سرانجام به او باز میگردد. نظیر این تمثیل[3]:
تو چو عقلى ما مثال این زبان این زبان از عقل دارد این بیان
نتیجه این مىشود که صورت از چیزى که صورت نداشت و یا از حالت تجرد و بىصورتى پدید آمد و هم بدان باز رفت و این مثالى است از ظهور ممکنات و امور مادى از حق تعالى که بهمه جهت مجرد است و بتعبیر دیگر نمودار ظهور مطلق است در مقید که مقتضاى اسم «الاول» است و باز گشت اعیان ممکنات بواجب تعالى و یا مقید بمطلق بمقتضاى اسم «الاخر». إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ.
(1133)نیست دیدِ رنگ بینورِ برون |
|
همچنین رنگِ خیالِ اندرون |
(1134)این برون، از آفتاب و از سها |
|
و اندرون، از عکس انوار علا |
(1135)نورِ نور چشم، خود نور دل است |
|
نور چشم از نور دلها حاصل است |
(1136)باز، نور نور دل ، نور خداست |
|
کو ز نور عقل و حس، پاک و جداست |
همچنین رنگِ خیالِ اندرون: یعنی اندیشهها و خیالات درون ما هم رنگهایی دارد که دیدن آنها نیازمند نور دیگری است.
سها: ستارهاى است نزدیک بنات النعش مهین، و ذکر آن بحسب مثال است.
عکس انوار علا: یعنی تابش نور الهی.
نورِ نور چشم، خود نور دل است: یعنی نور چشم از روشنی دل و باطن آدمی است.
باز، نور نور دل ، نور خداست : یعنی نور دل و باطنِ انسان از مظاهر نور پروردگار است و پروردگار، خود نور مطلق و محض است.
کو ز نور عقل و حس، پاک و جداست:نور محض الهی نیازی به ابزارهایی چون عقل و حس ندارد.
( 1124) همان طور که دیدن رنگها بدون نور خارجى ممکن نیست رنگ اندیشههاى درونى را هم بدون نور مخصوص نمىتوان دید.( 1125) نور بیرونى از آفتاب و ستارگان است و نور درونى از انعکاس اشعه انوار خداوندى.( 1126) روشنى نور چشم از نور چشم از نور دل سرچشمه مىگیرد و نور چشم از نور دل پدید آمده.( 1127) از این مرحله که بگذریم روشنى نور دل از نور خداوندى است که آن نور از عقل و حس منزه بوده و بالاتر از اینها است.
مولانا از مثال رنگ و نور، سخن را به بیان چگونگی شناخت نور حق میکشاند. اندیشهها و خیالات درون ما هم رنگهایی دارد که دیدن آنها نیازمند نور دیگری است. رنگهای بیرونی را میتوان با نور خورشید و ستاره دید، اما رنگِ خیالِ اندرون با عکس انوار علا (تابش نور الهی) دیده میشود.
مولانا می گوید: نور چشم از روشنی دل و باطن آدمی است و نور دل و باطنِ انسان از مظاهر نور پروردگار است و پروردگار، خود نور مطلق و محض است و هر دانش و کمالی که در آفریدگان او باشد از نور مطلق خداوندی منبعث میگردد. اما نور محض الهی نیازی به ابزارهایی چون عقل و حس ندارد و بینایی ما برای دیدن، نیازمند ابزاری به نام چشم است، یا شنوایی ما ابزار و واسطهای به نام گوش میخواهد، یا دانش ما پس از طی زمان و فراهم شدن کتاب و معلم و لوح و قلم تحقق مییابد، درحالیکه علم حق، ازلی و ابدی و بینیاز از هرگونه ابزار و زمان است.
(1137)شب نَبُد نور و ندیدی رنگها |
|
پس به ضدّ نور پیدا شد تو را |
(1138)دیدن نور است، آن گه دید رنگ |
|
وین به ضدّ نور دانی بیدرنگ |
(1139)رنج و غم را حق پی آن آفرید |
|
تا بدین ضد، خوشدلی آید پدید |
(1140)پس نهانیها به ضد پیدا شود |
|
چون که حق را نیست ضد، پنهان بود |
(1141) که نظر بر نور بود آن گه به رنگ |
|
ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ |
(1142)پس به ضدّ نور دانستی تو نور |
|
ضد ضد را مینماید در صدور |
(1143)نور حق را نیست ضدّی در وجود |
|
تا به ضد او را توان پیدا نمود |
(1144)لا جرم ابصار ما لا تدرکه |
|
و هو یدرک، بین تو از موسی وکُه |
به ضدّ نور پیدا شد تو را: یعنی نور را به وسیل? ضد او که تاریکی است می شود شناخت.
دیدن نور است، آن گه دید رنگ: یعنی اول نور را دیده آن گاه رنگ رادیدهاى.
وین به ضدّ نو:یعنی این دیده را بوسیله ضد نور تمیز دادى.
رنج و غم را حق پی آن آفرید: باز سخن از شناخت ضد به ضد است، یعنی رنجها و غمهای زندگی هم موجب ادراک شادیها و آسایشها میشود.
نور حق را نیست ضدّی در وجود: یعنی نور خداوندى در عالم وجود ضدى ندارد از این جهت هم از نظرها پنهان است، چشم ما بدرک او قادر نیست ولى او مىتواند چشم ما را دریابد:«لاَّ تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ وَهُوَ یُدْرِکُ الأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ»:چشمها او را نمىبینند؛ ولى او همه چشمها را مىبیند؛ و او بخشنده (انواع نعمتها، و با خبر از دقایق موجودات،) و آگاه (از همه) چیز است.؛[1]
( 1137) اکنون مىگوییم شب چون نور نبود رنگ را ندیدى پس نور را بوسیله ضد آن که تاریکى بود شناختى.( 1138) و دانستى که اول نور را دیده آن گاه رنگ دیدهاى و این دیده را بوسیله ضد نور تمیز دادى. ( 1139) خداى رنج و غم را از آن جهت آفرید که با آن خوش دلى و شادى پدید آید. ( 1140) پس چیزهاى پنهانى با ضد خود آشکار مىشوند و چون خداى تعالى ضدى ندارد از این جهت پنهان است. ( 1141) چون ضد بضد آشکار مىگردد چون رومى و زنگى و سفید و سیاه.() با اینکه اول نور و پس از آن رنگ را دیدهاى با وجود این این مطلب را بوسیله ضد نور فهمیدى.( 1142) پس نور را بوسیله ضد نور دانستى در دلها هم ضد ضد را مىشناساند. ( 1143) نور خداوندى در عالم وجود ضدى ندارد از این جهت هم از نظرها پنهان است. ( 1144) چشم ما بدرک او قادر نیست ولى او مىتواند چشم ما را دریابد و این معنى را از حکایت حضرت موسى و تجلى جلال و عظمت خداوندى از کوه طور مىتوان دید.
درسه بیت نخست این ابیات مولانا میگوید: همان طور که مشاهدهْ تاریکی ما را متوجه وجود روشنایی میسازد، رنجها و غمهای زندگی هم موجب ادراک شادیها و آسایشها میشود.
در ادامه مولانا میگوید: خدا ضد ندارد، برای آن که ضد، امری وجودی است که با امر وجودی دیگری در محل و موضوع شریک باشد و متعاقب آن امر بر موضوع درآید و اجتماع آن دو در محلی ممکن نباشد. اما خدای تعالی عین وجود است، نه امری وجودی که وجود بر وی عارض شده باشد. موصوف به محل هم نیست، بنابراین تصور مضاده در حریم قدس وی راه ندارد. در برابر خدا وجودی نیست تا ضد او محسوب شود. هر چه هست خداست و هرچه جز خداست، نیست. بنابراین خداوند نیازی ندارد که خود را از طریق چشم یا دیگر حواس ظاهر به ما نشان دهد. چشمهای ما او را نمیبیند اما او چشمها را میبیند و از همه آگاه است.
(1124) اسب خود را یاوه داند وز ستیز |
|
مىدواند اسب خود در راه تیز |
(1125) اسب خود را یاوه داند آن جواد |
|
و اسب خود او را کشان کرده چو باد |
(1126)در فغان و جست و جو آن خیره سر |
|
هر طرف پرسان و جویان در به در |
(1127)کان که دزدید اسب ما را کو و کیست |
|
این که زیر ران تست اى خواجه چیست |
(1128) آرى این اسب است لیک این اسب کو |
|
با خود آی، اى شهسوار اسب جو |
ستیز: یعنی با سر سختی
مىدواند اسب خود در راه تیز: یعنی انسان در دست مشیت حق و پیوسته به دریای عقل کلی مانند سواری است که در راه وصول به حق میتازد.
جواد: بخشنده و اسب خوب، واشاره است به همان انسان مورد بحث در ابیات.
خیره سر: یعنی گیج، متحیّر.
با خود آ اى شهسوار اسب جو: خطاب مولانا به مرد راه حق است که: به خود آی، ای شهسوار حقجو، ببین بهجایی رسیدهای که مرتبهْ وحدت و ظهور و تجلّی حق است.
( 1124) اسب خودش را گم و بىافسار تصور کرده و بهر طرف که مىخواهد مىراند.( 1125) اسب را گم و بىمقصد تصور مىکند و اسب او را بهر طرف مىکشاند و مىبرد.( 1126) و این خیره سر همواره در فغان و جستجو بوده همیشه در تجسس است از هر کس سؤالى مىکند و هر درى را مىکوبد.( 1127) و مىپرسد چه کس ما را دزدیده و تحت اختیار آورده و مىبرد؟ بگو آخر اینکه زیر ران تو است چه چیز است؟( 1128) بلى این اسب است ولى آن اسبى که ترا بهر طرف مىبرد کو و کجا است بخود آى و بخویش نظر کن اى کسى که اسب مىجویى بخود بنگر.
اسب در این ابیات مثالى است براى روح و یا عقل از آن جهت که در بدن انسان و یا اجزاى جهان تصرف مىکند و محرک اصلى بدن و اجزاى عالم است و سوار نمودارى است از تن و یا اجزاى جهان بسبب آن که بخود متحرک نیست و روح و یا عقلست که آنها را از سویى بسویى مىبرد ولى این سوار از وجود اسب غفلت دارد و در بدر در طلب محرک خود مىگردد، این نکته مىتواند ناظر باشد باین که انسان خدا را در روشهاى مختلف و یا در مظاهر گوناگون مىجوید و از معیت و ظهور حق و آثار تصرف او در وجود غافل و بکلى بىخبر است، مولانا می گوید: انسان در دست مشیت حق و پیوسته به دریای عقل کلی مانند سواری است که در راه وصول به حق میتازد. مولانا به این مرد راه حق میگوید: به خود آی، ای شهسوار حقجو، ببین بهجایی رسیدهای که مرتبهْ وحدت و ظهور و تجلّی حق است.
(1129)جان ز پیدایی ونزدیکی است گم |
|
چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم |
(1130)کی ببینی سرخ و سبز و فور را |
|
تا نبینی بیش از این سه، نور را |
(1131)لیک چون در رنگ گم شد هوش تو |
|
شد ز نور، آن رنگها رو پوش تو |
(1132)چون که شب آن رنگها مستور بود |
|
پس بدیدی: دیدِ رنگ از نور بود |
جان: به طور مطلق تعبیری است از پروردگار.
جان ز پیدایی و...: یعنی وجود حق چنان اشکار وچنان به ما نزدیک است که بینایی مادی ما قادر به دیدن آن نیست.
چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم: یعنی تو ای انسان! سرا پایت مظهر وجود حق است، اما مانند خُم هستی که درونش پر از شراب و لبش خشک است. تو ای خُم! آثار حق را در خود نمیبینی و نمیتوانی آن آثار را جلوه دهی.
فور: رنگ بور است که آن را به رنگ خاکى و سرخ کم رنگ تعریف کردهاند.
تا نبینی بیش ازاین سه، نور را: یعنی اگر فقط رنگ را دلیل دیدن بدانی علت اصلیتر آن را نخواهی دید. آنچه بیش از رنگ به دیدن کمک میکند، وجود نور است.
رو پوش: هر چه روى و یا روى چیزى را بدان پوشند مثل نقاب و مجموعه پوش، مجازا، حجاب، خواه ظاهرى یا باطنى، کتمان و پوشیدن:
مىرود بىروى پوش این آفتاب فرط نور اوست رویش را نقاب[1]
( 1129) جان از ظهور و پیدایى و از شدت نزدیکى گم و ناپیدا است تا کى مثل خم شکمت پر آب و لبت از تشنگى خشک است.( 1130) تو وقتى رنگ سرخ و زرد و سبز را مىبینى از دیدن آنها اول نور را دیدهاى.( 1131) ولى چون حس تو در رنگ گم شد آنها میانه چشم تو و نور حایل شدند و نتوانستى نور را تمیز دهى.( 1132) ولى وقتى شب شد و تاریک گردید و رنگها از نظر تو پنهان شدند آن وقت خواهى فهمید که دیدن رنگها از نور بوده است.
مولانا با نگاه عرفانی دراین ابیات می گوید: حق تعالى که جان جانهاست و یا روح کلى با اینکه ظاهر است و ظهور همهى اشیا بدوست و هر چه را که بشناسیم نخست آن را بصفت وجود مىشناسیم که عین حق است، اما باز هم حق تعالى بسبب غلبهى ظهور در ادراک نمىگنجد و سعهى وجودش تمام تر و بیشتر از آنست که ذهن و فکر بشرى بدو احاطه یابد چنان که چشم ما تمام کرهى زمین را بسبب بزرگی نمىبیند و در قرص آفتاب خیره مىشود و از دگر سوى حق بما نزدیک است زیرا ما و همه اعیان مجالى و آینههاى اسما و اوصاف و یا ظهور ذات اوییم و بىاو هیچ و از هیچ هیچتریم و نیز او به اعتبار قیومیت و قیام وجود ما بدو، با ماست و از ما بما نزدیک تر است ولى همچنان که از فاصلهى نزدیک اشیا را نمىتوان دید حق تعالى نیز از غایت قرب از ما بدور است و ما وى را ادراک نمىکنیم بنا بر این، جان یا جان جان در عین پیدایى و ظهور بمقتضاى اسم «الباطن» در غایت خفاست و با وجود نزدیکى که مقتضاى اسم «قریب» است در تتق عزت و حجاب غیرت که اقتضاى اسم «العزیز، المتعال» است مختفى و از دسترس ما بدور است و بدین جهت گفتهاند: قریب فى بعده بعید فى قربه. که سعدى[2] در بیان آن گفته است:
دوست نزدیک تر از من بمن است وین عجبتر که من از وى دورم
چه کنم با که توان گفت که یار در کنار من و من مهجورم
آن گاه مولانا نزدیکى و محرومى را مثل مىزند بخمى که پر است و لبههاى آن خشک است، بدان مناسبت که عالم و وجود انسان از آثار وجود حق پر است و از معرفت بویى نمىبرد.
مولانا در ادامه با دلایل محسوس و قابل ادراک این مسئله را روشن میکند: کسی رنگهای سرخ و سبز و زرد را میبیند که رنگهای دیگر را هم بشناسد، یعنی دیدن، مستلزم ادراکِ و وجه تمایز میان اشیاست. اگر اختلاف شکل و رنگ و اندازه مطرح نباشد، دیدن و تشخیص مطرح نیست. اگر فقط رنگ را دلیل دیدن بدانی علت اصلیتر آن را نخواهی دید. آنچه بیش از رنگ به دیدن کمک میکند، وجود نور است. مواظب باش که اشتغالِ به رنگ و شکل، تو را از دیدن نور حقیقت باز میدارد.
هم در بیان مکر خرگوش
(1116) در شدن خرگوش بس تاخیر کرد |
|
مکر را با خویشتن تقریر کرد |
(1117) در ره آمد بعد تاخیر دراز |
|
تا به گوش شیر گوید یک دو راز |
خویشتن تقریر کرد: یعنی اندیشه خود را چند مرتبه از نظر گذراند و در آن دقت کرد.
یک دو راز:یعنی رازهایی که خرگوش در ذهن خود ساخته بود تا شیر را باگفتن آنها فریب دهد ودر مهلکه بیندازد.
( 1116) خرگوش در حاضر شدن نزد شیر زیاد تأخیر کرده و در بین راه حیلهاى که در نظر گرفته بود اندیشیده در پیش خود چند مرتبه از نظر گذراند و در آن دقت کرد.( 1117) بعد از تأخیر زیادى از راه رسید تا رازهایى را بگوش شیر برساند.
(1118)تا چه عالمهاست در سودای عقل |
|
تا چه با پهناست این دریای عقل |
(1119)صورت ما اندرین بحر عذاب |
|
میدود چون کاسهها بر روی آب |
(1120)تا نشد پُر بر سر دریا چو طشت |
|
چون که پر شد طشت در وی غرق گشت |
(1121)عقل، پنهان است و ظاهر عالمی |
|
صورت ما موج، یا از وی نمی |
(1122)هر چه، صورت میوسیلت سازدش |
|
زآن وسیلت، بحر دور اندازدش |
(1123)تا نبیند دل، دهنده رازرا |
|
تا نبیند تیر، دور انداز را |
عقل: در تعبیر عرفا، بر مرتبهْ وحدت و نیز ظهور و تجلی حق در مرتبهْ علم که تعیّن اول است اطلاق میشود. گاهی نیز آن را بر حقیقت انسانی اطلاق نمودهاند.[1]
تا چه با پهناست این دریای عقل: یعنی چنان وسعت وعمقی دارد که دنیا ها در آن است، دریایی بیکرانه است.
بحر عِذاب :جمع عذب است دریایی از نوشیدنیهای شیرین و گوارا.
چون کاسهها: یعنی صورت ما وزندگی جسمی ومادی ما مثل کاسه یی خالی شناور است.
چون که پر شد طشت در وی غرق گشت: یعنی صورت وزندگی مادی ما اگر پرشود غرق خواهد شد ودیگر ازحیات مادی اثر نخواهیم دید، به عبارت دیگر شناخت عوالم دریای عقل نیازمند ترک حیات مادی است.
صورت ما: یعنی حیات مادی وزندگی مادی ما.
از وی نمی: یعنی حیات مادی ما رطوبتی است از دریای عقل یا حقیقت انسان.
زآن وسیلت، بحر دور اندازدش:حیات مادی ما بسیاری ازچیزها را وسیله انجام خواستههای خود قرار میدهد اما دریای حقیقت این وسیلهها را نمیپذیرد؛ مثلاً اگر کسی بخواهد با استدلال و تکیه بر موازین این جهانی به معرفت حق دست یابد امکان ندارد و دریای حق او را به دلیل همین وسیلهْ نامناسب از خود دور میکند.
تا نبیند دل، دهنده رازرا: یعنی مادام که انسان بکمال حقیقت نرسد و از خود فانى نگردد حرکت و جنبشى دارد و افعال را بخود نسبت مىدهد و دعوى معرفت مىکند و لاف علم و دانش مىزند ولى چون بکمال معرفت نائل آید در آن بحر ژرف غرق مىشود و زبانش کند و لال مىگردد چنان که گفتهاند: من عرف اللَّه کل لسانه. و سعدى در بیان این معنى گفته است[2]:
اى مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این بىخردان در طلبش بىخبرانند کان را که خبر شد خبرى باز نیامد
( 1118) در عالم عقل چه سوداهائى وجود داشته و این دریاى بىپایان چقدر وسیع و پهناور است.() عقل بشرى دریاى بىپایان است ولى دریا غواص لازم دارد.( 1119) صورت ما در آبهاى شیرین این دریا چون کاسهاى روى آب حرکت مىکند.( 1120) تا این کاسه پر نشده روى آب است ولى وقتى پر شد در آب این دریا غرق مىشود.( 1121) در پاى عقل از نظر ما پنهان بوده و آن چه براى ما ظاهر و هویدا است جهان است و صورت ما بمنزله موجیست از بحر عقل. ( 1122) هر چه این صورت وسیله برمىانگیزد دریا از آن وسیله دورش ساخته و خلاف مقصود او را پیش مىآورد. ( 1123) مادامى که دل شخص راز را نفهمد تا وقتى نبیند که چه کس تیرهاى او را از نشانه منحرف مىکند.
مولانا از عقل و جان، ذات الهی را اراده میکند. مرتبهْ وحدت و ظهور و تجلّی حق، چنان وسعت و عمقی دارد که دنیاها در آن وجود دارد و دریای بیکرانه است؛ دریایی از نوشیدنیهای شیرین و گوارا است. روی این دریای بیکرانهْ صورت ما، زندگی جسمی و مادی، مثل کاسهای خالی شناور است و اگر پر شود غرق خواهد شد و دیگر از حیات مادی اثری نخواهیم دید؛ یعنی شناخت عوالم دریای عقل، نیازمند ترک حیات مادی است.
مولانا می گوید: عقل با همهْ عظمتش پنهان است و به چشم ظاهربین ما نمیآید و آنچه میبینیم عالم ماده است که تجلیات عقل هم در آن دیده میشود. صورت و حیات مادی ما موجی یا نمی از دریای عقل (ذات حق) است. حیات مادی ما بسیاری ازچیزها را وسیله انجام خواستههای خود قرار میدهد اما دریای حقیقت این وسیلهها را نمیپذیرد؛ مثلاً اگر کسی بخواهد با استدلال و تکیه بر موازین این جهانی به معرفت حق دست یابد امکان ندارد و دریای حق او را به دلیل همین وسیلهْ نامناسب از خود دور میکند.
ودر بیت آخر این ابیات می گوید: اسرار حق را خداوند در دل انسان وارد میکند بیآنکه خود او آگاه باشد که چگونه این اسرار را آموخته است. بندهْ واصل به حق، مثل تیری در دست مشیت به نقطههای دور پرتاب میشود، بیآنکه بداند تیرانداز کیست. در این مرحله «من» وجود جداگانهای ندارد تا بگوید: مرا چه کسی و به کجا میبرد؟!
(1112)خطبه شاهان بگردد و آن کیا |
|
جز کیا و خطبههای انبیا |
(1113)زآن که بوش پادشاهان از هواست |
|
بار نامه انبیا از کبریاست |
(1114)از درمها نام شاهان برکنند |
|
نام احمد تا ابد برمیزنند |
(1115)نام احمد نام جمله انبیاست |
|
چونکه صد آمد نود هم پیش ماست |
خطبه شاهان بگردد و آن کیا: مثال دیگری از ناپایداری امور ظاهر و مادی و این جهانی می آورد که مقایسهایست میان شاهان و پیامبران،و به صراحت کامل می گوید: خطبه و جاه و جلال شاهان پایدار نیست.
بوش به معنای جمع طرفداران و جاه و جلال ظاهری و نتیجهْ منافع ظاهری و موقت و آنی این مردم است و اگر شاه و امیر از قدرت بیفتد، همه از او دوری میکنند.
بارنامه: یعنی صورت کالاها، اما در این جا به معنای اسباب شکوه و جلال به کار رفته است.
نام احمد نام جمله انبیاست: استاد فروزانفر هم به نقل از بزرگان عرفان و معرفت میگوید: حقیقت محمدی جامع جمیع مراتب کمال و رسالت است و در این مورد به دو حدیث استناد میکند: «کنت نبیا و آدم بین الروح و الجسد»[1] حدیث دیگر: «وکنت اول النّبیین فی الخلق وآخرهم فی البعث»[2] و این توضیح را میافزاید که انبیا و پیغمبران گذشته، شئون مختلف حقیقت محمدی بودند که به نوبت ظهور کردند. مطابق نظر صوفیه هر یک از پیمبران و اولیاء پیشین بمنزلهى علت اعدادى براى ظهور و وجود ولى و پیمبر لا حق محسوب مىشوند و کمالات آنها در وجود او مندرج است، مولانا نظر بدین نکته وجود حضرت رسول اکرم را بعدد صد تشبیه مىکند از آن جهت که آخرین مرتبهى عشرات است و مراتب دیگر عشرات، در عدد صد مندرج است.[3]
( 1112) سخنان پادشاهان همه از این قبیل بوده و فانى مىگردد فقط فرمایشات بزرگان دین و پیمبران است که قابل زوال نیست.( 1113) براى اینکه کر و فر پادشاهان از روى هوا بوده و حشمت و جلال انبیا از کبریایى و عظمت است. ( 1114) نام پادشاهان بتدریج از سکهها محو مىگردد ولى نام احمد ص تا قیامت بر دلها نقش خواهد شد.( 1115) نام احمد ص بمنزله نام عموم انبیا است زیرا که عدد نود در عدد صد بالفعل موجود است.
دراین ابیات مولانا یک مثال دیگری از ناپایداری امور ظاهر و مادی و این جهانی می آورد که مقایسهایست میان شاهان و پیامبران،و به صراحت کامل می گوید: خطبه و جاه و جلال شاهان پایدار نیست. تنها اسمی که هرگز از روی سکهها برداشته نمیشود نام محمد است که خاتم انبیاست و به جای نام همهْ انبیا تا ابد میماند. مولانا درین ابیات می گوید: حقیقت امر آنست که حکومت حق، تغییر پذیر نیست بر خلاف حکومت ظاهرى و قدرت مادى که در معرض زوال است.
[1] - احادیث مثنوى، ص 102
[2] - احادیث مثنوى، ص 113، 111
[3] - براى اطلاع از دربارهى حقیقت محمدى، رجوع شود به: فصوص الحکم بضمیمه حواشى دکتر عفیفى، ص 226- 214، 346 319، بیان السعادة، ج 2، ص 247.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |