(1192) اندر آمد چون قَلاووزى به پیش |
|
تا برد او را به سوى دام خویش |
(1193)سوى چاهى کاو نشانش کرده بود |
|
چاه مغ را دام جانش کرده بود |
(1194) مىشدند این هر دو تا نزدیک چاه |
|
اینت خرگوشى چو آبى زیر کاه |
(1195) آب کاهى را به هامون مىبرد |
|
آب، کوهى را ، عجب! چون مىبرد؟ |
(1196) دامِ مکر او، کمند شیر بود |
|
طُرفه خرگوشى، که شیرى مىربود |
قلاووز: کلمهى ترکیست بمعنى راهبر و مقدمهى لشکر.
اینت: به نون ساکن یعنی این تورا، کلمهاى است که در مورد تعجب بکار مىرود وحاکی از شگفتی یا اهمیت باشد به کا می آید . [1]
آب زیر کاه: بکنایت، منافق، مکار و حیه گر، بمناسبت آن که آب در زیر کاه پنهان است و دیده نمىشود و ممکن است کسى پا بر روى کاه بگذارد و در آب فرو رود.
آب کاهى را به هامون مىبرد : یعنی تعجب ندارد اگر آب برگ کاهی را به بیابان ببرد.
آب، کوهى را ، عجب! چون مىبرد؟: اما این عجیب است که آب کوهی را با خود بکشاند.
طُرفه: جالب شگفت انگیز
( 1192) خرگوش چون مقدمة الجیش سپاهى بجلو افتاد تا شیر را بسوى دامى که گسترده بود ببرد.( 1193) خرگوش چاه عمیق و تاریکى را در راه نشان کرده بود و شیر را بطرف آن چاه رهبرى مىنمود. ( 1194) هر دو مىرفتند تا نزدیک چاه رسیدند خرگوش عجب آب زیر کاه بود. ( 1195) بلى آب کاه را از صحرا مىبرد ولى عجب است که کوه را چگونه مىبرد( 1196) مگر خرگوش کمندى بود که شیر را بطرف دام مىکشید راستى خرگوش غریبى بود که شیر را شکار مىکرد.
(1179) شیرى اندر راه قصد بنده کرد |
|
قصد هر دو همره آینده کرد |
(1180) گفتمش ما بندهى شاهنشهیم |
|
خواجه تاشان کِه آن درگهیم |
(1181) گفت شاهنشه که باشد شرم دار |
|
پیش من تو یاد هر ناکس میار |
(1182) هم ترا و هم شهت را بر درم |
|
گر تو با یارت بگردید از درم |
(1183) گفتمش بگذار تا بار دگر |
|
روى شه بینم برم از تو خبر |
(1184) گفت همره را گرو نه پیش من |
|
ور نه قربانى تو اندر کیش من |
خواجه تاش: تعبیرى است مرکب از «خواجه» (فارسى) و «تاش» پسوند ترکى که مفید معنى شرکت است و «خواجه تاش» دوتن که ارباب آنها یک نفر باشد. هم ردیف ، همکار، هم رسته .نظیر: خیلتاش: دو تن که با هم در یک خیل و دستهاى از سپاه باشند.
کِه : یعنی کوچک، زیر دست، درخدمت
قربانی :یعنی حیوانى که آن را براى تقرب بخدا سر ببرند .یعنی باید قربان شوی
کیش: مرادف مذهب است
( 1179) شیرى در راه متعرض ما بندگان گردید. ( 1180) من باو گفتم که ما مملوک شاهنشاه هستیم و هر دو ما بنده آن درگاهیم. ( 1181) او جواب داد که شاهنشاه کیست؟ نام هر ناکس را نزد من مبر.( 1182) اگر تو و رفیقت از پیش من بروید هم شما و هم شاهتان را خواهم درید. ( 1183) گفتم بگذار یک دفعه دیگر روى شاه را دیده از تو نزد او خبر ببرم. ( 1184) گفت رفیق خود را نزد من گرو بگذار و برو اگر قبول نکنى هر دو شما را خواهم درید.
(1185) لابه کردیمش بسى سودى نکرد |
|
یار من بستد مرا بگذاشت فرد |
(1186) یارم از زفتى دو چندان بد که من |
|
هم به لطف و هم به خوبى هم به تن |
(1187)بعد از این ز آن شیر این ره بسته شد |
|
رشتهى ایمان ما بگسسته شد |
(1188) از وظیفه بعد از این اومید بر |
|
حق همىگویم ترا و الحق مر |
(1189) گر وظیفه بایدت، ره پاک کن |
|
هین بیا و دفع آن بىباک کن |
لابه: یعنی التماس، زاری.
یارمن بستد: یعنی اکنون رفیقم نزد او مانده.
زفتی: فربهی ،درشتی وچاقی.
وظیفه: یعنی مقرری، همان عهد وپیمان که نخجیران با تو بستند که غذای تو را مهیا کنند.
اومید بُر : یعنی امید نداشته باش
والحق مُرّ:حقیقت تلخ است ومن به تو حقیقت را می گویم.
ره پاک کن: یعنی این مانع را از سر راه بردار.
دفع آن بىباک کن: منظور آن شیری که خرگوش ادعا کرده.
( 1185) هر چه التماس کردیم نپذیرفت رفیق مرا نگاه داشت و مرا رها کرد که نزد شاه آیم.() اکنون رفیقم نزد او مانده و خون جگر مىخورد. ( 1186) رفیق من از چاقى بدن و لطافت گوشت سه برابر من است.( 1187) بعد از این دیگر بعلت بودن آن شیر راه بسته شده و حیوانات نمىتوانند طعمه براى شما بفرستند حال ما این است که بعرض رسید.( 1188) با اینکه حرف حق تلخ است ولى من حسب الوظیفه مىگویم که بعد از این از وظیفه صرف نظر کن.( 1189) اگر طعمه و وظیفه لازم دارى راه را باز کن و این شیر بی باک را از میان بردار.
(1190) گفت بسم اللَّه بیا، تا او کجاست؟ |
|
پیش در شو، گر همىگویى تو راست |
(1191) تا سزاى او و صد چون او دهم |
|
ور دروغ است این سزاى تو دهم |
گفت بسم الله: تعبیری است برای این معنا،که بیا برویم ببینیک مسئله ازچه قرار است.
( 1190) شیر گفت بسم اللَّه اگر راست مىگویى پیش بیفت برویم ببینیم او کجا است.( 1191) تا اگر چنین شیرى وجود داشت سزاى او را بدهم و گر نه ترا بجزاى خود برسانم.
(1166)گفت خرگوش الامان عذریم هست |
|
گر دهد عفو خداوندیت دست |
(1167) گفت چه عذر اى قصور ابلهان |
|
این زمان آیند در پیش شهان |
(1168) مرغ بىوقتى سرت باید برید |
|
عذر احمق را نمىشاید شنید |
(1169) عذر احمق بدتر از جرمش بود |
|
عذر نادان زهر هر دانش بود |
(1170) عذرت اى خرگوش از دانش تهى |
|
من نه خرگوشم که در گوشم نهى |
(1171) گفت اى شه ناکسى را کس شمار |
|
عذر استم دیدهاى را گوش دار |
(1172) خاص از بهر زکات جاه خود |
|
گمرهى را تو مران از راه خود |
(1173) بحر کاو آبى به هر جو مىدهد |
|
هر خسى را بر سر و رو مىنهد |
عفو خداوندیت دست: یعنی از روی بزرگی وسروری مر عفو کن
اى قصور ابلهان:یعنی ای نمونهْ آشمار کوتاهی وتقصیر مردم نادان
مرغ بىوقت. نظیر: مرغ بىهنگام، شوم است وسرش را باید برید.
عذر احمق بتر از جرمش بود: نظیر: عذر بدتر از گناه.
من نه خرگوشم: یعنی من غافل نیستم، گول نمی خورم.
ناکس: یعنی ضعیف، بیچاره.
استم دیده: یعنی ستم دیده، کسی که به او ظلم شده است.
زکات جاه: حقوقى که اداء آن بر ارباب قدرت و بزرگان لازم مىگردد برای رعایت احوال ضعفا و داد ورزیدن و سخن مظلومان شنیدن،ورسیدگی به زیر دستان. این تعبیر برگرفته است از حدیث: زکاة الجاه اغاثه اللهفان.[1]
بحر کاو آبى به هر جو مىدهد: معمولاً آب از جوی و رودخانه به دریا می رود اما دراینجا منظور مولانا این است که دریا منبع آب است وآب جوی هم از ابری است که ازبخار دریا پدید می آید.
( 1166) خرگوش گفت امانم بده که عذر موجهى دارم اگر بزرگانه عفوم فرمایى.() و اجازه دهى خواهم گفت تو خداوندگار و پادشاهى و من بنده درگاه.( 1167) شیر گفت چه عذرى؟ اى ابله بىشعور این وقت بحضور شاه حاضر مىشوند؟( 1168) تو مرغ نابهنگامى باید سرت بریده شود و عذر احمقان مسموع نیست.( 1169) عذر احمق بدتر از گناه او است و عذر نادان زهر دانش است. ( 1170) اى خرگوش نادان من گوش خر ندارم که عذر ترا بشنوم.( 1171) خرگوش گفت اى پادشاه بیا و یک ناکس را کس تصور کن و عذر یک ستمدیدهاى را بشنو.( 1172) براى سلامتى جان و صدقه سر خود بىچاره گمراهى را از در خانه خود مران. ( 1173) دریا که بهزاران جوى آب مىدهد هر خسى را بالاى امواج آب خود مىنشاند.
(1174) کم نخواهد گشت دریا زین کرم |
|
از کرم دریا نگردد بیش و کم |
(1175) گفت دارم من کرم بر جاى او |
|
جامهى هر کس برم بالاى او |
(1176) گفت بشنو گر نباشم جاى لطف |
|
سر نهادم پیش اژدرهاى عنف |
(1177) من به وقت چاشت در راه آمدم |
|
با رفیق خود سوى شاه آمدم |
(1178) با من از بهر تو خرگوشى دگر |
|
جفت و همره کرده بودند آن نفر |
بر جاى او: به کنایه: در محل استحقاق.
جامهى کسى را ببالاى او بریدن: به کنایه، کارى باندازه و شایستهى کسى کردن. یعنی من درجای مناسب کرم وبزرگواری دارم.
جاى لطف: یعنی اگرچه لایق لطف نیستم.
اژدرهای عنف: یعنی در برابر تو تسلیمم به هرچه بر سرم آید.
آن نفر: یعنی آن گروه نخجیران.
( 1174) دریا از این بخشش کاسته نخواهد شد و هر چه کرم کند بیش و کم نمىشود.( 1175) شیر گفت البته من کرم دارم ولى بجاى خودش و هر کسى را مشمول آن نخواهم کرد. ( 1176) خرگوش گفت عذرم را مىگویم بشنو اگر لایق لطف نبودم بهرچه که از جانب تو آید تسلیمم.( 1177) من موقع چاشت با رفیق خودم بسوى شاه مىآمدیم. ( 1178) من بودم و خرگوش دیگرى که با من همراه کرده بودند که نزد شاه آئیم.
گدازش و نوازش جهان هستی
استاد فروزانفر درتفسیر بیت « 1153» می گوید: جهان بعقیدهى اشعریه، عبارت است از جوهر واحدى که اعراض گوناگون بر آن طارى مىشود و این اعراض دائم و پیوسته در تغیر و تبدل است چنان که یک لحظه ممکن نیست که پایدار و ثابت ماند و اختلاف صور مستند است بتغیر و اختلاف اعراض ولى آن جوهر واحد که از ذرات و یا جوهرهاى فرد تالیف مىشود هرگز جز بوسیلهى اعراض شناخته نمىگردد و این اعراض هم دمادم و پیاپى فانى مىشود و عرضى مثل آن در جوهر بوجود مىآید و این قاعده را «تجدد امثال» مىنامند و از ابو الحسن اشعرى نقل کردهاند که: «العرض لا یبقى زمانین». بعقیدهى محققین از عرفا اشیا و اعیان ممکنات باقتضاى ظهور صفات جلال گداخته و فانى مىشوند و بمقتضاى صفات جمال خلعت حیات و بقا مىپوشند و این گدازش و نوازش، حکمى مستمر است و صفت محیى و ممیت بتعاقب بر صور و اعیان اثر مىگذارد و جهان هر لحظه مىمیرد و زندگى مىپذیرد و آن را «حکم صفات متقابله» مىنامند.
بصورت دیگر مىگویند که هر چیز و از جمله انسان داراى دو جنبهى قوه و فعل است و فعلیات نهایت ندارد و عبور و ارتقا از درجهاى بدرجهى بالاتر از آن، بحقیقت در حکم فناى درجه و فعلیت اولین است که تا فناى آن صورت نگیرد بفعلیت والاتر متحقق نمىشود پس عالم پیوسته تغیر مىپذیرد و میان مرگ و زندگى اسیر است. ابراهیم نظام از اکابر معتزله و بنقل بعضى، صوفیه معتقد بودهاند که تغیر و تبدل به اعراض اختصاص ندارد بلکه جواهر نیز دائما در حرکت و معروض تبدیل و تغییراند، حرکت جوهرى مسالهاى است که ابن سینا آن را غیر معقول و باطل شمرده و صدر الدین شیرازى در اثبات آن کوشیده و بکرسى نشانده است. شیخ عطار در اسرار نامه از تحول و سیر اجزاى جهان بصراحت تمام سخن مىگوید، گفتهى مولانا هم بعقیدهى اشعریه و صوفیه و هم بر مبناى حرکت جوهرى قابل توجیه است.[1] ناگفته نماند که طرز بیان مولانا بىشباهت نیست به آیهى شریفه:« بَلْ هُمْ فِی لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِیدٍ » و سخت نزدیک است بگفتهى ابن عربى: «و من اعجب الامور انه فى الترقى دائما و لا یشعر بذلک للطافة الحجاب و دقته و تشابه الصور»[2].
(1159) شیر اندر آتش و در خشم و شور |
|
دید کان خرگوش مىآید ز دور |
(1160) مىدود بىدهشت و گستاخ او |
|
خشمگین و تند و تیز و ترش رو |
(1161) کز شکسته آمدن تهمت بود |
|
وز دلیرى دفع هر ریبت بود |
(1162) چون رسید او پیشتر نزدیک صف |
|
بانگ بر زد شیر، هاى، اى ناخلف |
(1163) من که گاوان را ز هم بدریدهام |
|
من که گوش پیل نر مالیدهام |
(1164) نیم خرگوشى که باشد که چنین |
|
امر ما را افکند او بر زمین |
(1165) ترک خواب غفلت خرگوش کن |
|
غُرّهى این شیر، اى خر ! گوش کن |
شکسته آمدن: مجازا، ترسان و با حال نگرانى بجایى رفتن. منظور بیت این است که اگر با ترس ولرز می آمد معلوم بود که تقصیری کرده است، اما خرگوش بی باک به سوی شیر می آمد واین هر شک وتردیدی را دربارهْ او ازمیان می برد.
ریبت: یعنی شک وتردید.
امر ما را افکند: یعنی اطاعت نکند.
غُرّهى این شیر: یعنی غرش این شیر را گوش کن.
( 1159) شیر در نهایت خشم بود که دید خرگوش از دور مىآید.( 1160) بدون ترس و با کمال اطمینان و گستاخى مىدود ولى رو ترش کرده و خشمگین است.( 1161) کسى که با ترس و لرز بیاید مورد تهمت است ولى از دلیرى و بىباکى هر شک و تردید مرتفع مىگردد . ( 1162) وقتى نزدیک رسید شیر فریاد زد که اى ناخلف.( 1163) من گاوها را از هم دریده و با شیران پنجه نرم کردهام.( 1164) خرگوش ضعیفى را نمىرسد که امر ما را اطاعت نکند.( 1165) خواب و غفلت خرگوش را ترک کرده و غرش این شیر را گوش کن.
[1] - طبیعیات شفا، ص 43، فتوحات مکیه، طبع مصر، ج 2، ص 505، فصوص الحکم، طبع بیروت، ص 125، حواشى دکتر ابو العلاء عفیفى بر فصوص، ص 8، 27، 101، 154- 151، 214- 213، شرح مواقف، طبع آستانه، ج 2، ص 24، مطالع الانظار در حاشیهى آن کتاب، ج 1، ص 201، بیان السعادة، طبع ایران، ج 1، ص 29، 39، کشاف اصطلاحات الفنون در ذیل: حرکت، عرض،و اسرار نامه، ص 40.
[2] - فصوص الحکم، چاپ بیروت، ص 124.
جهان حقیقتى است سیّال و هر لحظه نو مىشود،
(1151)پس تو را هرلحظه مرگ و رجعتی است |
|
مصطفی فرمود: دنیا ساعتی است |
(1152)فکر ما تیری است از هو در هوا |
|
در هوا کی پاید آید تا خدا |
(1153)هر نفس نو میشود دنیا و ما |
|
بیخبر از نوشدن اندر بقا |
(1154)عمر، همچون جوی، نونو میرسد |
|
مستمری مینماید در جسد |
(1155)آن ز تیزی مُستمر شکل آمدهست |
|
چون شرر کش تیز جنبانی به دست |
(1156)شاخ آتش را بجنبانی به ساز |
|
در نظر آتش نماید بس دراز |
(1157)این درازی مدت، از تیزی صنع |
|
مینماید سرعتانگیزی صنع |
(1158) طالب این سر اگر علامهاى است |
|
نک حسام الدین که سامى نامهاى است |
پس تو را هرلحظه مرگ و رجعتی است: یعنی تمام لحظهها انسان همواره مظهر جلوههای گوناگونی از امواج دریای الهی است و هر لحظه از یک تجلی میمیرد و به حق باز میگردد تا مجلای تجلی دیگری شود.
مصطفی فرمود: دنیا ساعتی است : چنانکه پیامبر فرمود: «الدنیا ساعة فجعلها طاعة»[1] هر لحظه صورت ظاهریِ جلوههای حق از میان میروند و جلوههای تازه رخ مینماید.
فکر ما تیری است از هو: تشبیه فکر به تیر از آن جهت است که فکر و اندیشه از مراتب ظهور علم الهی و در انسان به ودیعت گذاشته شده است، و محرک اصلى عالم وجود و از جمله فکر بشر، حق تعالى است.
هر نفس نو میشود دنیا و ما: بعقیدهى محققین از عرفا آفرینش، ظهور حق است و صور، مراتب ظهور و تجلى خدا هستند و چون تجلى تکرار نمىپذیرد آفرینش همیشه در تغیر و تبدل است و آن چه بدوام و ثبات متصف مىشود ذات حق است که بدین تعبیر جوهر و اساس آفرینش است. این تغیر و تبدل را به « خَلْقٍ جَدِیدٍ » تعبیر مىکنند که مأخوذ است از آیهى شریفه: بَلْ هُمْ فِی لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِیدٍ[2].
عمر، همچون جوی، نونو میرسد: یعنی همانگونه که قطرههای آب در جوی، به هم پیوسته مینماید، زندگی هم مجموعهای از جلوههای ریز ریز وجود است که به دنبال هم میآید و مستمر به نظر میرسد. نظیر این مضمون از گفتهى مولانا[3]:
عالم چون آب جوست بسته نماید و لیک مىرود و مىرسد نو نو این از کجاست
نک حسام الدین که سامى نامهاى است: یعنی کسی که در جستجوی دانستن این راز باشد، اگرخود علامه یی است پاسخ را باید از حسام الدین بجوید که مرجعی است بلند پایه.
( 1151) از آن چه گفتیم مىتوان دانست که براى تو هر لحظه مرگى هست و باز گشتى چنان که حضرت رسول فرمود که دنیا لحظهاى بیش نیست. ( 1152) فکر ما چون تیریست از هو در هوا رها شده البته آواز در هوا پایدار نمىماند. ( 1153) در هر آن و در نفس ما و تمام جهان معدوم شده و از نو هست مىشویم ما از نو شدن خود بىخبر بوده و گمان مىکنیم وجود ممتدى داریم و باقى هستیم. ( 1154) عمر ما چون جوى آبى است که هر آن آب آن تازه مىشود ولى در ظاهر مستمر و ممتد بنظر مىرسد.( 1155) این استمرار و دوام ظاهرى از سرعت نو شدن پى در پى است چون آتش که با سرعت او را حرکت دهیم.( 1156) یک تکه کوچک آتش را که بسرعت حرکت دهى طولانى و ممتد بنظر مىرسد.( 1157) این درازى مدت که ما مىبینیم معلوم مىکند که عالم صنع خداوندى با چه سرعتى عالم صورت را هر آن پى در پى و نو بنو بوجود مىآورد.( 1158) اگر دانشمندى هست که این راز را دریابد همانا حسام الدین نامدار است.
این کلام مولانا ادامهْ سخن پیشین اوست که بموجب آن صورت از بىصورت و مقید از مطلق پدید مىآید و باز بدان بر مىگردد و این حکم یعنى میرانیدن و زنده کردن، حکمى است مستمر به اقتضاى تجلى و ظهور حق تعالى در صفات متقابله مانند: محیى و ممیت و لطیف و قهار که به حکم صفت اولآفریدگان در وجود مىآیند و به حکم صفت دوم فانى مىشوند و چون تجلى که فیض منبسط و اضافهى اشراقیهى حق است هرگز گسسته و منقطع نمىگردد پس آثار آن نیز دائم و پایدار است و انسان و سائر اشیا در هر آنى در تصرف قهر و لطف مىمیرند و زنده مىشوند.
مولانا براین باور است که: در تمام لحظهها انسان همواره مظهر جلوههای گوناگونی از امواج دریای الهی است و هر لحظه از یک تجلی میمیرد و به حق باز میگردد تا مجلای تجلی دیگری شود، چنانکه پیامبر فرمود: «الدنیا ساعة فجعلها طاعة» هر لحظه صورت ظاهریِ جلوههای حق از میان میروند و جلوههای تازه رخ مینماید و پیوستگی و تداوم این جلوههای گوناگون چنان است که چشم ظاهربین متوجه آن نمیشود و خود را که دائم در مرگ و رجعت است در بقا و دوام میبیند. مفاد این حدیث بحسب ظاهر کوتاهى عمر دنیاست ولى گمان مىرود که مولانا آن را درین مورد بمناسبت آن ذکر کرده است که ساعت مقدارى از زمان است و طبیعت زمان چنان است که جزوى از آن فانى و جزوى موجود مىگردد و ازین جهت نمودار مشخصى است از مرگ و زندگى اجزاى جهان بر سبیل تعاقب و دمادم. محتمل است که از ساعت معنى شرعى آن یعنى قیامت و رستخیز اراده شود که آن، زندگى پس از مرگ و در اصطلاح صوفیه قیام عبد است در پیشگاه حق تعالى که مترتب است بر فناء وى در فعل و وصف و رهایى از تعین، و بنا بر این با مصراع اول مناسبت خواهد داشت
وتشبیه فکر به تیر از آن جهت است که فکر و اندیشه از مراتب ظهور علم الهی و در انسان به ودیعت گذاشته شده است، و محرک اصلى عالم وجود و از جمله فکر بشر، حق تعالى است که سلسلهى محرکات بتمام و کمال بدو منتهى مىگردد ازین رو، فکر و اندیشه بتحریک حق در انسان حادث مىشود و مانند تیر پران باز بسوى حق رجوع مىکند.
در ادامه مولانا با مثالی از محسوسات، مسئله را بیشتر توضیح میدهد: قطرههای آب در جوی، به هم پیوسته مینماید، زندگی هم مجموعهای از جلوههای ریز ریز وجود است که به دنبال هم میآید و مستمر به نظر میرسد. تیزی و سرعت این تغییر و تداوم آن را مستمر نشان میدهد. یا مثل پارهآتشی که به سرعت در هوا حرکت داده شود؛ اگر یک تکهچوب مشعل را در هوا به طور یکنواخت حرکت بدهی (بجنبانی به ساز)، مانند خط دراز جلوه میکند. آفرینش هم این تجلیات گوناگون را چنان با سرعت در پی یکدیگر میآورد که انگار یک جلوه بیشتر نیست و مدتی دراز ادامه دارد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |