(1379) هین به ملک نوبتى شادى مکن |
|
اى تو بستهى نوبت آزادى مکن |
(1380) آن که ملکش برتر از نوبت تنند |
|
برتر از هفت انجمش نوبت زنند |
(1381) برتر از نوبت ملوک باقىاند |
|
دور دایم روحها با ساقىاند |
(1382)ترک این شرب ار بگویى یک دو روز |
|
در کُنى اندر شراب خلد پوز |
ملک نوبتی: سلطنت موقت وناپایدار،وبه کنایه هرگونه موفقیت در زندگی نا پایدار این جهان.
نوبت زنند: اشاره به رسمی است در ایران قدیم که هر روز سه بار یا پنج بار بر فراز قصر حاکم شهر نقاره ودهل می زدند واین نشانهْ تسلط حکومت بود .
ملوک باقى: انبیا و اولیا و مردان خدا که پادشاهى آنها پایدار است و فنا نمىپذیرد. درین بیت نوعى از صنعت استخدام است بدین گونه که لفظى مشترک را که داراى دو معنى است استعمال مىکنند و لفظ سابق بر آن، قرینهى یکى از دو معنى و لفظ پسین قرینهى معنى دیگر است چنان که درین بیت « دور» هم بر گردش روزگار و هم بر گردش جام اطلاق مىشود و «نوبت» در مصراع اول قرینهى معنى نخستین و «ساقى» در مصراع دوم قرینهى معنى دومین است.
دور: گردش روزگار، گردش جام مى در مجلس، روزگار حکومت و قدرت و تسلط.
دور دایم:تعبیری است برای موفقیت های پایدار وپیوسته .
این شرب: یعنی نوشیدن وبهره مند شدن از این جهان مادی. اگر این را رها کنی لب به شراب جاودانگی خواهی زد واز آن خواهی نوشید.
( 1379) بملک و مال نوبتى شادى نکن و تو که بسته نوبت هستى که گاهى نوبت تو و زمانى نوبه دیگران است نباید به آن دل بسته و آن را از خود بدانى .( 1380) کسى که ملکش نوبتى نیست بالاى هفت آسمان کوس شادمانى او رامىکوبند. ( 1381) بالاتر از نوبت پادشاهانى هستند که سلطنتشان باقى و دورانشان همیشگى بوده در روحها نفوذ دارند.() اکنون که این دارایى را بتو بنوبت مىدهند پس دیگر این همه کبر و غرورت براى چیست؟ ( 1382) اگر از نوشیدن این شراب یک دو روزى صرف نظر کنى بطور یقین از شراب خلد لب تر خواهى کرد.() گفتیم یکى دو روز در صورتى که دنیا ساعتى بیش نیست و هر که آن را ترک کند در آسایش خواهد بود.
محتوای این ابیات این است که سلطنت واقعی را انبیاء واولیای حق دارند که پادشاهیِ آنها را در مرتبه یی بر فراز این جهان مادی تنیده وساخته اند وطبل و نقارهْ آن را بر عرش می نوازند. این ملوک باقی « شاهان جاودانه» از دور ونوبت گذشته اند وهمیشه سلطنت روحانی خود را دارند ودور جام موفقیت آنها دایم است و روحشان به پروردگار پیوسته که ساقیِ جام های این دور دایم است.
(1367)جمع گشتند آن زمان جمله وحوش |
|
شاد و خندان از طرب در ذوق و جوش |
(1368) حلقه کردند او چو شمعى در میان |
|
سجده آوردند و گفتندش که هان |
(1369)تو فرشتهْ آسمانی ، یا پری ؟ |
|
نی، تو عزائیل شیران نری |
(1370) هر چه هستى جان ما قربان تست |
|
دست بردى دست و بازویت درست |
(1371) راند حق این آب را در جوى تو |
|
آفرین بر دست و بر بازوى تو |
(1372) باز گو تا چون سگالیدى به مکر |
|
آن عوان را چون بمالیدى به مکر |
(1373) باز گو تا قصه درمانها شود |
|
باز گو تا مرهم جانها شود |
ذوق: در اینجا یعنی شادی ونشاط
حلقه کردن: گرد کسى یا چیزى جمع شدن.
دست بردن: غلبه کردن بر حریف قمار، پیروز شدن.
آب در جوى کسى راندن: به کنایه، کسى را بمراد رسانیدن، کامیاب و نیک بخت کردن، یعنی این مشیت پروردگار بود که توفیق نصیب تو شد.
سگالیدن: یعنی اندیشیدن.
عوان: مخفف اعوان یعنی یاران، یاران یک حاکم یا مأموران حکومتی.
آن عوان: یعنی آن موجود مسلط ومزاحم که شیر باشد.
بمالیدی: یعنی تنبیه کردی گوشمال دادی.
باز گو تا مرهم جانها شود: یعنی شنیدن جزئیات قص? درچاه افتادن شیر، درد ورنج نخجیران را درمان می کند.
( 1367) تمام وحوش جمع شده با حال شادى و طرب.( 1368) خرگوش را چون شمعى در میان گرفته در اطراف او حلقه زده چون بتى سجدهاش کردند. ( 1369) هر چه هستى جان ما بقربانت راستى دستخوش که خوب دستى بردى. ( 1370) خداوند بود که این کار را بدست تو جارى کرد آفرین بر دست و بازوى تو. ( 1371) حکایت کن تا قصه تو دلهاى دردمند ما را درمان کرده و جراحت جان ما را مرهم گردد.( 1372) بگو بدانیم چگونه چنین مکرى بخاطرت رسید و چه قسم شیر را پاى مال کردى. (1373) بگو که قصه تو فرح انگیز بوده قوت جان و قوت دلها است.
(1374) باز گو کز ظلم آن استم نما |
|
صد هزاران زخم دارد جان ما |
(1375) گفت تایید خدا بود اى مهان |
|
ور نه خرگوشى که باشد در جهان |
(1376) قوتم بخشید و دل را نور داد |
|
نور دل مر دست و پا را زور داد |
(1377) از بر حق مىرسد تفضیلها |
|
باز هم از حق رسد تبدیلها |
(1378) حق به دور و نوبت، این تایید را |
|
مىنماید اهل ظن و دید را |
استم نما: یعنی کسی که ستم می نماید، ستمگر.
اى مهان: ای سروران و بزرگان.
تفضیل: یعنی کسی یا چیزی را برکسی یا چیزی برتری دادن.
تبدیل: یعنی دگرگون کردن وضع نخجیران درمقابل شیر وغلب? آنها برشیر.
نوبت: وقت عمل و فرصت حصول مراد که بکسى پس از دیگرى رسد،
اهل ظن: اصحاب علوم ظاهر و مجتهدان که بقیاس مورث ظن عمل مىکنند . ومشتی معلومات منقول دارند وبراساس آن مسائل بسیاری را با گمان جواب می دهند.
اهل دید: اصحاب باطن ومردان پیوسته به حق ودارای معرفت الهی اند.ودر این جا اهل دید کسی است که هشیاری دارد وبر زور غلبه می کند.
(1374) بگو بگو که از ظلم آن ستمگر جان و دل ما صد هزاران زخم دارد. ( 1375) خرگوش گفت این کار تأیید خدایى بود و گر نه خرگوش در عالم چه ارزشى دارد که چنین بکند. ( 1376) خدا مرا نیرو بخشید و دلم را نورانى کرد و همان روشنى دل دست و پاى مرا بکار انداخته تقویت کرد.( 1377) همه چیز و هر کار از طرف حق مىرسد و باز از طرف اوست که تبدیل بصورت دیگر مىگردد و هر تغییر و تبدیلى از او است. ( 1378) خداى تعالى بنوبت یکى را غالب و دیگرى را مغلوب مىکند و هر وقتى نوبه کسى است و بنوبت تأیید خود را گاهى بصاحبان گمان و زمانى به اشخاص بینا ارائه مىدهد.
(1359) شیر را خرگوش در زندان نشاند |
|
ننگ شیرى کاو ز خرگوشى بماند |
(1360) در چنان ننگى و آن گه این عجب |
|
فخر دین خواهد که گویندش لقب |
(1361) اى تو شیرى در تک این چاه فرد |
|
نفس چون خرگوش خونت ریخت و خورد |
(1362) نفس خرگوشت به صحرا در چرا |
|
تو به قعر این چه چون و چرا |
(1363) سوى نخجیران دوید آن شیر گیر |
|
کابشروا یا قوم إذ جاء البشیر |
(1364) مژده مژده اى گروه عیشساز |
|
کان سگ دوزخ به دوزخ رفت باز |
(1365) مژده مژده کان عدوى جانها |
|
کَند قهر خالقش دندانها |
(1366) آن که از پنجه بسى سرها بکوفت |
|
همچو خس جاروب مرگش هم بروفت |
در چنان ننگى: یعنی شکست شیر از خرگوش ننگی است تعجب آور.
فخر دین گویندش لقب: یعنی باچنین شکست ننگین و بی تدبیری، انتظار دارد به او لقب پر طمطراق فخر الدین، بگذارند.
اى تو شیرى: یعنی آن شیر شکست خورده توی.
خونت ریخت و خورد: یعنی از نفست شکست خورده یی.، ونفس تو پیروز شد.
ابشروا یا قوم إذ جاء البشیر: یعنی شادی کنید ای قوم هنگامی که پیام آور شادی آمد.
کَند قهر خالقش دندانها: یعنی خداوند از او انتقام گرفت.
همچو خس جاروب مرگش هم بروفت:جاروب مرگ چون خس و خاشاک جان و تنش را بهم کوفته دور انداخت، آن که بجز ستم کارى نداشت آه مظلوم او را گرفته بجزاى خود رسانید، گردنش شکست و مغزش متلاشى شد و جان ما از محنتش خلاص گردید، از فضل خداوندى دشمن نابود شد و شما در این میدان فاتح شدید.
( 1359) ببین شیر را خرگوش بزندان افکند چه ننگ بزرگى که شیر مغلوب خرگوش شود. ( 1360) تو اى انسان غافل در چنین ننگى بسر مىبرى آن وقت متوقعى که فخر الدین لقب بگیرى؟ ( 1361) تو شیرى هستى که نقوش و صور این عالم چون آن خرگوش تو را فریفته و در چاه دهر محبوست نموده است. ( 1362) نفس خرگوش تو خود در صحراى جهان مىچرد و تو در قعر چاه در عذابى.( 1363) خرگوش دوان دوان سوى نخجیران رفته گفت بشارت بشارت رفقا مژده آوردهام.( 1364) مژده باد اى گروه خوشبخت که آن سگ دوزخ بجاى اصلى خود باز گشته دوزخى گردید. ( 1365) مژده باد که دندانهاى آن دشمن جانها را قهر خداوندى از بیخ و بن بر کند. () مژده که عدل و لطف و قضاى الهى ظالم را بقعر چاه افکند.( 1366) کسى که با پنجه خود سرها را مىکوبید جاروب مرگ چون خس و خاشاک جان و تنش را بهم کوفته دور انداخت.
مولانا درین حکایت چند نوبت بانتقاد دارندگان قدرت ظاهرى پرداخته ، و دارندگان زر و زور وتزویر را که با القاب مضاف به دین مانند فخر الدین و رکن الدین و علاء الدین،که مخصوص بعلما و دانشمندان نبوده است و بسیارى از پادشاهان و امرا ازین نوع القاب داشتهاند، مورد تعریض و نقد قرار داده وبه صراحت گفته است کسانی که بدین گونه لقبها مشهور بوده اند ، از دین و دانش بهرهاى نداشتهاند.
مولانا دراین ابیات روی سخنش با کسانی است که به ظواهر فریبندهْ زندگی مادی دل بسته اند، به آنها می گوید: آن شیر شکست خورده،تویی، نفس تو از فریب دادن تو خشنود است ودر بیابان به خشنودی می چرد، اما تو به جای آن که بیدار شوی وبه معرفت حق دست یابی، با « چون وچرا » واز طریق استدلال ومیزان ومعیارِ این جهان مادی، حق را جستجو می کنی ودر ته چاه همیشه می مانی.
لذّت رهایی جان آدمی از حبس آب وگل
(1356) جانهاى بسته اندر آب و گل |
|
چون رهند از آب و گلها شاد دل |
(1357)در هواى عشق حق رقصان شوند |
|
همچو قرص بدر بىنقصان شوند |
(1358)جسمشان در رقص و جانها خود مپرس |
|
و آن که گرد جان از آنها خود مپرس |
چون رهند از آب و گلها شاد دل: رهاشدن جان از آب وگِل تعبیری است از ترک علائق مادی واین جهانی وپیوستن به حق.
بىنقصان شوند: یعنی اگر انسان به مقام ترک علائق وپیوستن به حق برسد مانند قرص ماه بی نقصان است.
جسمشان در رقص : رقص، حرکت جسمانى است که بر اثر قوت وارد پدید مىآید.همچنین قوت وارد و انفعال نفسانى که متعاقب سماع ورقص ایجاد می شود همانند تاثیر بهار است و باطن افسرده و خاموش سالک را در حرکت مىآورد تا برقص بر مىخیزد و چرخ و رقص دورى آغاز مىکند و خرقه از سر بر مىکشد یا پاره مىکند و بدور مىاندازد و اینها همه تاثیر سماع و بشکرانهى اتصال باطن بغیب و مستى شهود جمال و کشف حقائق و اسرار است و کارى بىهوده و لغو و یا ارادى نیست تا منکران آن را بدعت پندارند. شیخ سعدى[1] نیز در دفاع از رقص و آثار وجد بهمین نوع دلیلى متوسل شده و گفته است:
چو شوریدگان مىپرستى کنند به آواز دولاب مستى کنند
بچرخ اندر آیند دولاب وار چو دولاب بر خود بگریند زار
بتسلیم سر در گریبان برند چو طاقت نماند گریبان درند
مکن عیب درویش مدهوش مست که غرقست از آن مىزند پا و دست
ندانى که شوریده حالان مست چرا بر فشانند در رقص دست
گشاید درى بر دل از واردات فشاند سر دست بر کاینات
حلالش بود رقص بر یاد دوست که هر آستینش جانى دروست
و آن که گرد جان از آنها خود مپرس: یعنی رهایی جانها از آب وگل ِتن، بدینگونه تجلی می کند که تن در رقص می آید واما جان، حالتی دارد که قابل بیان وتوصیف نیست.
( 1356) بلى جانهایى که در قفس آب و گل محبوس بودهاند وقتى از این محبس رها مىشوند با شادى تمام.( 1357) در هواى عشق الهى برقص مىآیند و در آسمان آزادى چون ماه شب چهارده خود نمایى مىکنند. ( 1358) این جسم آنها است که برقص آمده قیاس کن که جانشان در چه حالست جسم خاکى که برقص آید از جان چه مىپرسى.
[1] - بوستان، ص 117، 118
(1349)چون که خرگوش از رهایى شاد گشت |
|
سوى نخجیران دوان شد تا به دشت |
(1350)شیر را چون دید در چه کشته زار |
|
چرخ مىزد شادمان تا مرغزار |
(1351) دست مىزد چون رهید از دست مرگ |
|
سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ |
(1352)شاخ و برگ از حبس خاک آزاد شد |
|
سر بر آورد و حریف باد شد |
(1353) برگها چون شاخ را بشکافتند |
|
تا به بالاى درخت اشتافتند |
(1354) با زبان شَطْأَهُ شکر خدا |
|
مىسراید هر بر و برگى جدا |
(1355) که بپرورد اصل ما را ذو العطا |
|
تا درخت استغلظ آمد و استوى |
مرغزار: یعنی چراگاه، محلی که حیوات زندگی می کنند، علفزار.
سبز: دراین مود یعنی شاد وخرم.
حریف باد شد: یعنی درمعرض نسیم باد قرار گرفت.
شَطْأَهُ ترکیبى است اضافى، مرکب از«شطا» بمعنى شاخ نو رستهى گیاه و ترکهى درخت و « ه » ضمیر مفرد غائب.
ذو العطا: خداوند بخشش، به کنایه، خداى بخشنده.
استغلظ: مفرد مذکر غایب است از فعل ماضى از مصدر استغلاظ (باب استفعال) بمعنى سطبر و کلفت شدن. استوى: مفرد مذکر غایب است از فعل ماضى از مصدر استواء (باب افتعال) بمعنى راست ایستادن، برگرفته است از آیهى شریفه:«کَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوى» [1]
( 1349) خرگوش از آزادى خود خوشحال گردیده بطرف دشت بسراغ حیوانات دیگر روانه شد.() و شیر را که محو ظلم و ستم خود دید بطرف رفقاى خود دوید. ( 1350) شیر را که کشته ستم خود مىدید با شادى و قدرت مىدوید.() شیر را که در قعر چاه زار و بىچاره دید رقص کنان و چرخ زنان بمرغزار رفت. ( 1351) از مرگ رهایى یافته شادىکنان دست زده و چون شاخ و برگ درختان سبز بهارى شاد و خرم در هوا مىرقصید. ( 1352) آرى شاخ و برگ چون از جنس خاک آزاد شده و از عالم جمادى بعالم نباتى مىرسند سربلند کرده با باد و نسیم هم راز مىگردند.( 1353) برگها شاخ را شکافته بر بالاى آن قرار مىگیرند. ( 1354) با زبان شاخ هر بر و برگى جداگانه شکر و ثناى خداى تعالى را مىگویند.() و با زبان بىزبانى هر شاخ و برگ و میوه و گلى بیاد خدا بوده و تسبیح مىگوید.( 1355) و متذکر شده شکر کنان مىگوید او است که تنه و ریشه ما را پرورش داده تا رشد و نمو نموده شاخههاى ما ضخیم شده بر بالاى تنه استوار گردیده با برگ و گل و میوه مزین گردید.
مولانا سالک را بگیاه و درخت تشبیه مىکند از آن جهت که چون بهار در مىرسد و هوا لطیف و جان بخش مىگردد و آفتاب بهارى بر زمینها و درختان مىتابد از تاثیر بهار، زندگى از سر مىگیرد، دانه بر خود مىشکافد و شاخهى نرم و لطیف گیاه، سر از زیر خاک بر مىکشد و پوست درخت در برابر قوت روح نباتى مقاومت نمىکند، شاخ و برگ از زیر پوست سطبر، جوانه مىزند و ترکهى تر و تازه تا ببالاى درخت قد مىافرازد.مولانا از این مضمون به عنوان مقدمه یی برای بحث رهایی جان آدمی از حبس آب وگل استفاده می کند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |