خداوند از قیل و قال و تباه کردن مال و فراوانی سؤال نفرت دارد [امام کاظم علیه السلام]
عرشیات
داستان رسول روم(3)
یکشنبه 92 مهر 28 , ساعت 7:2 صبح  

حق ظاهر است و مانع دید حجابهاى هوى‏ و هوس است،

(1411) حق پدید است از میان دیگران

 

همچو ماه اندر میان اختران

(1412)دو سر انگشت بر دو چشم نه

 

هیچ بینی از جهان؟ انصاف ده

(1413)گرنبینی این جهان، معدوم نیست

 

عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست

(1414)تو ز چشم انگشت را بردار هین

 

آنگهانی، هر چه می‌خواهی ببین

(1415)نوح را گفتند امّت: کو ثواب؟

 

گفت او: ز آن سوی «و استغشوا ثیاب»

(1416) رو و سر در جامه‌ها پیچیده‌اید

 

لاجرم با دیده، و نادیده‌اید

عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست: یعنی نفس مانند انگشتی که برچشم نهاده باشی، مانع دیدن چشم دل است دری را که باید برسین? توبگشایند، می بندد.

تو ز چشم انگشت را بردار: کنایه است یعنی هوای نفس را رها کن.

گفت او: ز آن سوی «و استغشوا ثیاب»: اشاره دارد به آیه:«وَإِنِّی کُلَّمَا دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا أَصَابِعَهُمْ فِی آذَانِهِمْ وَاسْتَغْشَوْا ثِیَابَهُمْ وَأَصَرُّوا وَاسْتَکْبَرُوا اسْتِکْبَارًا»:و من هر زمان آنها را دعوت کردم که (ایمان بیاورند و) تو آنها را بیامرزى، انگشتان خویش را در گوشهایشان قرار داده و لباسهایشان را بر خود پیچیدند، و در مخالفت اصرار ورزیدند و به شدّت استکبار کردند!.[1] مولانا از آیه شریفه سوره نوح، بهره می‌گیرد؛ در این آیه حضرت نوح از نافرمانی امت به پروردگار پناه می‌آورد که: هر چه آنها را فرا ‌خواندم تا تو از گناهانشان درگذری، آنها انگشتان خود را به گوش‌ها فرو کردند و جامه‌هایشان را بر سر خود کشیدند، تا سخن مرا نشنوند و روی مرا نبینند. مولانا چنین تصور کرده است که آنها ثواب نیکوکاری را از جانب پروردگار انکار می‌کردند و می‌پرسیدند، کو؟ نوح به آنها می‌گفت: اگر جامه‌ها را بر سر نکشید و جلوی خود را نگیرید، ثواب را می‌بینید. ثواب آن سوی جامه بر سر کشیدن است.

( 1411) همان طور که ماه از میان ستارگان بمحض نگاه تمیز داده مى‏شود حق هم از میان دیگران همان طور هویدا است. ( 1412) اما اگر دو سر انگشت خود را بر چشم نهى آیا از تمام جهان چیزى خواهى دید؟( 1413) اگر تو نمى‏بینى دلیل آن نیست که جهان معدوم است بلکه عیب جز در سر انگشتان نفس شوم تو نیست.( 1414) انگشت از چشم خود بردار تا هر چه مى‏خواهى ببینى. ( 1415) (در قرآن کریم از قول حضرت نوح باین مضمون مى‏فرماید: بار الها من هر چه قوم خود را بسوى بخشایش تو دعوت کردم انگشتان خود را بگوش خود نهاده و جامه خود را بسر کشیدند و مغرور شده سخت سرکشى آغاز کردند) مولوى اشاره باین آیه مى‏فرماید: امت نوح باو گفتند ثواب کو؟ فرمود آن طرف جامه سر کشیدن است.( 1416) سر و صورت خود را در جامه پیچیده با اینکه چشم دارند نمى‏بینند.

این ابیات استدلال است بر ظهور حق تعالى بنحو کمال و اینکه مانع شهود، از سوى ماست که حجابی از عادات زشت و اوهام بر روى بصیرت و فهم خویش افکنده‏ایم، مولانا این نکته را بدین گونه بیان مى‏کند که حق تعالى را تشبیه مى‏کند بماه که نور او در شب از ستارگان بیشتر و پیداتر است ولى هر گاه ما انگشت بر روى چشم نهیم، ماه را با همه‏ى روشنى و پیدایى نتوانیم دید پس ما هستیم که از خود مانعى براى دید ماه بوجود آورده‏ایم همچنین خداى تعالى و یگانه از میان کثرات و یا در وجود آنها نمایان است (از آن جهت که تمام موجودات مراتب اسما و صفات و تعین ذات او هستند) و لیکن ما دیده‏ى یکتا بین را در پرده‏ى اوهام مستور داشته‏ایم و اگر ما نبینیم دلیل آن نیست که حق تعالى موجود و یا پدیدار نیست ،چرا که گفته‏اند: «عدم الوجدان لا یدل على عدم الوجود»«نادیدن و نایافتن دلیل نابودن چیزى نیست» و همین که حجاب وهم و هوى را بر دریم خدا را آشکار و بى‏پرده از هر چیز در تجلى خواهیم یافت. نظیر آن:

            هر که اندر حجاب جاویدست             مثل او چو بوم و خورشیدست‏

            گر ز خورشید بوم بى‏نیروست             از پى ضعف خود نه از پى اوست‏

            نور خورشید در جهان فاشست             آفت از ضعف چشم خفاشست‏[2]

نظیر همین گفتار در معارف بهاء ولد آمده است: «همچنان که اگر انگشت برابر مردم دیده بدارى بسبب آن یک انگشت نه آسمان را بینى و نه خورشید را و نه زمین را ازین همه عالم بپرده‏ى یک انگشت محروم شوى نیز سر انگشت نادانى پیش دیده‏ى دانش تو ایستاده است تا آن جهان را نبینى و ندانى»[3]

چکیدهْ کلام مولانا این است که: نفس مانند انگشتی که بر چشم نهاده باشی، مانع دیدن چشم دل است ودری را که باید به سینهْ تو بگشاید می بندد.



[1]   - سوره نوح، آیه 7

[2]   - حدیقه‏ى سنایى، ص 68 

[3]   - معارف بهاء ولد، ج 1، ص 414.

کلید واژه: مثنوی، عرفان، حق، حجاب، هوی وهوس


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان رسول روم(2)
یکشنبه 92 مهر 28 , ساعت 6:59 صبح  

تأثیر غرض در کیفیّت ادراک،

معنى وَجْهُ اللَّه و شرط رؤیت حق،

آثار کشف و شهود حق،

 

(1405)ای برادر! چون ببینی قصر او؟

 

چون که در چشم دلت رسته است مو

(1406)چشم دل از مو و علت پاک آر

 

و آن گه آن دیدار قصرش چشم دار

(1407)هر که را هست از هوس‌ها جان پاک

 

زود بیند حضرت و ایوان پاک

(1408)چون محمد پاک شد زین نار و دود

 

هر کجا رو کرد وجه الله بود

(1409)چون رفیقی وسوسه بدخواه را

 

کی بدانی ثَمَّ وَجهُ ‌الله را؟

(1410)هر که را باشد ز سینه فتح باب

 

او ز هر شهری ببیند آفتاب

قصر فرمانروایان را با چشم ظاهر می‌توان دید اما قصر الهی را فقط با چشم باطن و چشم دل باید مشاهده کرد، البته اگر در چشم دل مویی نرسته باشد یا بیماری دیگری مانع نشده باشد.

موی در چشم رُستن: کنایه از موانع مشاهده جمال حق است. ویا کنایه از وجود غرض یا محبتی که مانع دیدن حقیقت است، می‌باشد. نظیر:

          گر چه یک مو بد گنه که جسته بود             لیک آن مو در دو دیده رسته بود

            بود آدم دیده‏ى نور قدیم                           موى در دیده بود کوه عظیم‏[1]

حضرت: پیشگاه و حضور پادشاه، پاى تخت

حضرت و ایوان پاک: به کنایه، عالم حق و مقام قدس الهى.

نار و دود: وسوسه‌های نفس و هوس‌های انسانی است. و «بدخواه» نفس اماره است.

بد خواه: مجازا، نفس اماره. ناظر است بحدیث: اعدى عدوک نفسک التی بین جنبیک.[2] و یا به آیاتى که در آنها شیطان بنام ((عدو)) یاد شده است از قبیل: وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ اَلشَّیْطانِ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبِینٌ.[3] که در آن صورت، بمعنى شیطان خواهد بود.

وجه اللَّه: اشاره است به آیه‏ى شریفه :« وَ لِلَّهِ اَلْمَشْرِقُ وَ اَلْمَغْرِبُ فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اَللَّهِإِنَّ اللّهَ وَاسِعٌ عَلِیمٌ»:مشرق و مغرب، از آن خداست! و به هر سو رو کنید، خدا آنجاست! خداوند بى‏نیاز و داناست![4] که مفسرین مى‏گویند وجه، بمعنى قصد و نیت و یا رضا و خشنودى و یا ذات است و برین عقیده تفسیر آیه، چنین مى‏شود که مشرق و مغرب از آن خدا و در تصرف اوست پس بهر جا روى آرید نیت شما و یا رضاى حق و یا ذات او آن جاست و قصد و نیت متوجه اوست.

حضرت و ایوان پاک: بارگاه الهی و عالم غیب است.

سینه: جایگاه قلب است و حیات و روح و جان به حیات قلب بستگی دارد.

زسینه: یعنی ازجان.

فتح باب: گشایش در آرزو و مراد، مجازا، کشف الهى و گشایش درهاى غیب در گفته‏ى مولانا.

( 1405) اى برادر تو قصر او را چگونه توانى دید که چشم تو مو در آورده است.( 1406) چشم دلت را از علت مو پاک کن تا بتوانى قصر او را ببینى.( 1407) هر کس جانش از هوى و هوس پاک باشد بارگاه مقدس را تواند دید.( 1408) چون محمد ص از آتش و دود پاک شد هر جا که نگاه کرد روى خداوند بود.( 1409) چون وسوسه همراه دل تو است مضمون« فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اَللَّهِ » را چگونه توانى دید.( 1410) هر کس که از سینه‏اش درى بسوى خداوند گشوده شد در دل هر ذره آفتاب خواهد دید.

مولانا می گوید: هر کس هوای نفس را از جان خود بزداید، تهذیب نفس و تصفیه‏ى باطن نماید عالم غیب را مشاهده می‌کند. همانند پیامبر (ص) که چنین بود و در هر حالتی روی به خدا داشت. تو که با نفس دوستی می‌کنی، این آیه قرآن را نمی‌توانی درک کنی که: مولانا از آیه استفاده می‌کند: انسانی که از هوای نفس و علایق مادی دل برکند، توجه دائم به پروردگار دارد و برای او قبله و جهت خاصی نیست.آری هر‌کس از جانش دری به اسرار غیب گشوده ‌شود، آفتاب حقیقت را از هر کجا می‌بیند. شرق و غرب، دور و نزدیک، روز و شب، برای او فرقی ندارد. « همه‌جا خانه عشق است، چه مسجد چه کنشت»[5]. نظیر آن از شیخ عطار[6]:

            گر ترا پیدا شود یک فتح باب             تو درون سینه بینى آفتاب‏



[1]   - مثنوى، د 2، ب 18، 19

[2]   - احادیث مثنوى، ص 9.

[3]   - البقرة، آیه‏ى 168

[4]   - البقرة، آیه‏ى 115

[5]   - دیوان حافظ

[6]   - منطق الطیر،عطار

 کلید واژه: مثنوی، عرفان، کشف وشهود،ادراک


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان رسول روم(1)
یکشنبه 92 مهر 28 , ساعت 6:56 صبح  

آمدن رسول روم تا امیر المومنین عمر رضی الله عنه

ودیدن او کرامات عمر را




 
 

 

 


(1400)در بیان این شنو یک قصّه یی

 

 

 تا بَری از سرّ گفتم حصّه یی

(1401) تا عمر آمد ز قیصر یک رسول            

 

 

در مدینه از بیابان   نغول‏

(1402) گفت کو قصر خلیفه اى حشم            

 

 

تا من اسب و رخت را آن جا کشم‏

(1403) قوم گفتندش که او را قصر نیست            

 

 

مر عمر را قصر، جان روشنى است‏

 (1404)گر چه از میرى و را آوازه‏اى است            

 

 

همچو درویشان مر او را کازه‏اى است‏

پیشینهْ داستان

این حکایت برگرفته است از کتاب فتوح الشام واقدی[1]که مولانا مثل هر حکایتی دیگر با تازگیها ی زادهْ ذهن خود ،آن را وسیله یی برای بیان اندیشه ها وتعلیمات عرفانی قرار داده است ودر خلال حکایت ،هر دم خوانندهْ مثنوی را به اوج می برد واز معانی بلند عارفانه با او سخن می گوید وبسیاری از سخنان خود را به زبان عمر می گذارد.

اینک این داستان را مطابق آن چه در مثنوى است بیان مى‏کنیم: از سوى قیصر روم فرستاده‏اى از راه بیابان دور و دراز نزد عمر بمدینه آمد، پرسید که قصر خلیفه کجاست زیرا تصوّر مى‏کرد که عمر نیز مانند قیصر و دیگر پادشاهان در قصرى باشکوه مى‏نشیند، مردم مدینه گفتند عمر قصر ندارد و با آن که آوازه او در امیرى و حکومت جهان گیر است در خانه‏اى پست و محقّر، منزل گزیده است، او داراى بى‏نیازى روح است و در قصر جان خود مى‏نشیند و نیازى بدان ندارد که نقص و ضعف روحى خود را بوسیله تجمّل و اسباب ظاهرى جبران کند، فرستاده قیصر از شنیدن این اوصاف بدیدار عمر مشتاق‏تر گشت و بتعجّب فرو رفت که مگر ممکن است کسى در جهان با چنین صفات عالى باشد و از دیده کسان مختفى ماند، او با شوق و گرمى بیشتر در صدد جست و جوى عمر بر آمد تا زنى از عرب گفت اینک عمر درین نخلستان خفته است، پیش‏تر رو و سایه خدا را در زیر سایه درخت خرما ببین، فرستاده پیشتر رفت و از دور ایستاد از دیدار عمر ترس و هیبتى بهمراه مهر و محبّت در دلش پدیدار شد، حالتى که مى‏توان آن را جمع اضداد نامید، رسول از خود در شگفت بود که مردى کارزار دیده و جنگ آزموده، شیر اوژن و پلنگ افکن که با شاهان شکوه‏مند و پر هیبت همنشین بوده و هرگز سر مویى از بیم و هراس بر تنش نلرزیده است اکنون از دیدن مردى مرقّع‏پوش و بى‏سلاح چرا مى‏ترسد و بر خود مى‏لرزد،او درین حیرت فرو رفته بود که عمر از خواب جست و فرستاده بحرمت و ادب بر وى سلام گفت، عمر جواب سلام را باز داد و فرستاده را بنوازش ایمن کرد.

عمر بدین فرستاده پند مى‏دهد و ارشادش مى‏کند همچنان که پیران، نو عهدان سلوک را هدایت مى‏نمایند، عمر از خدا و صفات او آغاز مى‏کند بدان جهت که خدا شناسى پایه سلوک است، سپس امید وى را بذکر نوازشها و الطاف حق نسبت بابدال بر مى‏انگیزد، فرستاده قیصر از برکت صحبت و گفت و گو با عمر سراپا ذوق مى‏شود و کامل و واصل مى‏گردد،القصّه فرستادهْ قیصر روم که به قصد کشتن عمر به مدینه می آید ، بادیدن زندگی بسیار سادهْ این مرد با شکوه، دگرگون می شود واسلام می پذیرد.

مدینه: شهر، شهر معروف در حجاز از کشور عربستان سعودى که نام اصلى آن یثرب بود و پس از هجرت حضرت رسول اکرم (ص) بدان شهر آن را «مدینه الرسول» نامیدند و سپس بتخفیف (مدینه) گفتند. مدفن حضرت پیغمبر (ص) و بسیارى از یاران وى و چهار تن از ائمه شیعه (حسن ابن على، على بن الحسین زین العابدین، امام محمد باقر، جعفر بن محمد الصادق) سلام اللَّه علیهم درین شهر است.

نغول: عمیق و گود، دور و دراز مولانا این کلمه را در معنى تعمق و ژرف اندیشى نیز بکار برده است[2]:

            نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان             ز آنک نغول مى‏روم در طلب نشان تو

رخت بجایى کشیدن: به کنایه یعنی در آنجا فرود آمدن، منتقل شدن، منزل کردن.

رخت: لوازم معیشت و کالا و متاع خانه است از جنس منقول: لوازم و اسباب سفر را نیز رخت گویند.

مر: اداتى است که براى تاکید نسبت بر سر کلمه‏ در مى‏آید .

کازه: یعنی کومه ،خانه‏اى که کشاورزان از نى یا چوب و علف می سازند ،خانه‏ى خرد و محقر، عمر بن الخطاب زندگانى ساده و بى‏آلایشى داشت و امراى مسلمین را از زیاده روى در معیشت منع مى‏کرد، وقتى مسلمانان کوفه که در خانه‏هاى محقر و ساخته از نى مى‏زیستند، از وى اجازه خواستند که منزل از خشت بر آورند، وى در جواب نوشت که «لا تطاولوا فى البنیان» (خود نمایى و زیاده روى در ساختمان مکنید) و بگروهى از آنان که نزد او آمدند گفت که بیش از حد حاجت خانه مسازید و بهمین مناسبت هنگامى که سعد بن ابى وقاص در کوفه قصرى بر آورد، عمر نامه‏اى اعتراض آمیز بوى نوشت و دستور داد تا در آن قصر را پاک سوختند تا میان او و مردم فاصله و جدایى نباشد.[3] گفته‏ى مولانا اشاره بدین روش تواند بود.

( 1401) از طرف قیصر روم نماینده‏اى بعزم دیدار خلیفه دوم بمدینه آمد. ( 1402) از مردم مدینه پرسید قصر خلیفه کجا است تا من به آن جا بروم. ( 1403) مردم گفتند عمر قصر ندارد. ( 1404) اگر چه او امیر است و آوازه او در جهان پیچیده ولى مانند اشخاص فقیر فقط یک کلبه بیش ندارد.



[1]   - فتوح الشّام، طبع مصر، ج 1، ص 54

[2]   - دیوان، ب 22794

[3]   - تاریخ طبرى، طبع مصر، ج 4، ص 191، 193.

کلید واژه: مثنوی، مولوی، عرفان، اخلاق،


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت نخجیران وشیر(70)
یکشنبه 92 مهر 21 , ساعت 10:48 صبح  

غلبه بر نفس جز بعنایت حق ممکن نیست.

  (1391) حق قدم بر وى نهد از لامکان            

 

آن گه او ساکن شود از کُنْ فکان‏

(1392)چون که جزو دوزخ است این نفس ما           

 

طبع کل دارد همیشه جزوها

(1393) این قدم حق را بود کاو را کشد            

 

غیر حق خود کى کمان او کشد

(1394) در کمان ننهند الا تیر راست            

 

این کمان را، باژگون کژ تیرهاست‏

(1395)راست شو چون تیر و وا ره از کمان            

 

کز کمان هر راست بجهد بى‏گمان‏

حق قدم بر وى نهد :اشاره دارد است به مضمون حدیث: «یقال لجهنم هل امتلأت و تقول هل من مزید فیضع الرب تبارک و تعالى قدمه علیها فتقول قط قط.»[1]. این تعبیر را فرق اسلامى مجاز مى‏دانند و تاویل مى‏کنند و مى‏گویند مقصود از این تعبیر، آرام ساختن و فرونشاندن صورت جهنم است و بعضى قدم را عبارت از انسان کامل گرفته‏اند به اعتبار آن که در وجود متاخر است چنان که قدم در نهایت بدن انسان قرار دارد، بعضى هم آن را به سکینه رحمانى تفسیر نموده‏اند. ومی تواند تعبیری باشد از ارادهْ پروردگار .[2]

کن فکان: تعبیرى است نظیر: کن فیکون- که مفاد آن سرعت جریان امر الهى و عدم تخلف معلول است از علت تامه.

کمان او کَشد: بکنایه است ، یعنی با او مقابله کند یا در برابر او تیر در کمان بگذارد وبه جنگ بر خیزد.ومنظور مولانا این است که جز حق کسی نمی تواند به جنگ نفس برخیزد واگر ماهم به این جهاد دست بزنیم باید با عنایت حضرت حق صورت پذیرد.

باژگون کژ تیرهاست‏: ساختمان فنی کمان طوری است که تیر راست را در مسیر معین به سوی هدف می فرستد. اما نفس آدمی اگر کمانی باشد تیرهایش کژ است وبه سوی تیر انداز برمی گردد.

راست شو: یعنی مستقیم وپایدار باش ،مقصود مولانا اینست که سالک باید راست رو باشد و بهیچ سویى ننگرد بدین گونه که ارزشى بیرون از حد براى آن قائل شود و در همه حال میانه رو و معتدل باشد و چنین حالت بى‏گمان یکى از درجات توجه بحق است بى‏ملاحظه‏ى اغیار.

  ( 1391) تا خداى تعالى از لا مکان بر او قدم مى‏نهد و بامر کن فیکون ساکن و خاموش مى‏گردد.( 1392) چون نفس ما خود دوزخ است پس تابع کل خود مى‏باشد و هر جزئى در طبع تابع کلى خواهد بود. ( 1393) فقط حق است که او را تواند کشت و جز حق کمان او را کسى نتواند کشید. ( 1394) این کمان تیرهاى کج دارد ولى فقط تیر راست و مستقیم است که قابل کمان گذاشتن و تیر اندازى است. ( 1395) تو راست باش و چون تیر از کمان رها شو که بى‏شبهه هر تیر را ستى از کمان مى‏جهد.

در این ابیات مولانا اشاره دارد به این که: تیر کژ بهدف نمى‏خورد چنان که اغراض نفسانى، انسان را بحقیقت نمى‏رساند و از جهت دیگر هوى و آرزو سبب پستى و انحطاط است و ارتکاب آنها آدمى را از خدا و کمال حقیقى بدور مى‏افکند پس زیان آنها بخود انسان باز مى‏گردد و بدین مناسبت باژگونه و کژ است یعنى بجاى آن که هدف را اصابت کند بسوى کسى که آن تیر را رها کرده است باز مى‏آید و او را نشانه قرار مى‏دهد، تشبیه نفس به کمان، هم بسبب عدم استقامت و کژى آن است زیرا همواره بغرض فاسد و شهوت متمایل است و واقع را رعایت نمى‏کند و بنا بر این راست و راست رو نیست.

 (1396) چون که واگشتم ز پیکار برون            

 

روى آوردم به پیکار درون‏

(1397) قد رجعنا من جهاد الاصغریم            

 

با نبى اندر جهاد اکبریم‏

(1398)قوت از حق خواهم و توفیق و لاف            

 

تا به سوزن بر کنم این کوه قاف‏

(1399) سهل شیرى دان که صفها بشکند            

 

شیر آن است آن که خود را بشکند

پیکار برون: جنگ با دشمنان خارجى، جنگ ظاهر.

پیکار درون: جنگ باطنى، جنگ و مخالفت با نفس و هوى و آرزو.

لاف: فخر کردن بصفت و عملى که وجود نداشته باشد، دعوى بى‏اصل، خود ستایى، مولانا آن را بمعنى مطلق افتخار بکار برده است.

 کوه قاف: مطابق روایات اسلامى کوهى است بر گرداگرد و پیرامون جهان ، پیشینیان آن را «کوه البرز» مى‏نامیده‏اند. تمثیل نفس، به کوه قاف و مجاهده و ریاضت به سوزن براى بیان سختى و دشوارى اصلاح نفس از طریق ریاضت است، صاحب کشف المحجوب[3]درشرح سخنی از جنید می گوید: کوه به ناخن کندن بر آدمیزاد آسان تر از نخالفت نفس وهوا بود.

شیر آن است آن که خود را بشکند:اشاره دارد به مضمون حدیث: «قال رسول اللَّه لیس الشدید بالصرعة و انما الشدید من یملک نفسه عند الغضب».[4] دلیل این نکته اینست که از شکستن صف و مغلوب ساختن دشمنان، مردم لذت مى‏برند و عملى است مشهود و نمایان ولى خود شکستن و خلاف نفس کردن کارى است نهانى و براى انسان لذتى ندارد بلکه رنج هم ببار مى‏آورد. نظیر آن:

            میفکن در سخن کس را بخوارى             خود افکن باش گر استاد کارى‏[5]

  ( 1397) در مرحله جنگ با نفس ما با پیغمبر خدا از جهاد اصغر که جهاد با دشمن خارجى باشد بر گشته و در کار جهاد با نفس هستیم که جهاد اکبر است‏.  ( 1398) از خداى تعالى قدرتى مى‏خواهیم که دریاها را بشکافیم و این کوه قاف را با ناخن بکنیم. ( 1399) شیر میدان رزم که صفوف قشون دشمن را بشکافد و دشمن را بشکند کار مهمى نکرده شیر آن است که خود را بشکند و نفس را مغلوب کند. () تا بدین وسیله شیر خدا محسوب گشته از نفس و از فرعونیت آن مستخلص گردد.

چکیدهْ محتوای این چهار بیت آن است که جهاد با نفس کار بسیار دشواری است مثل این که به خواهی کوه قاف را ذره ذره با سر سوزن از جا بکنی.



[1]   - احادیث مثنوى، ص 15

[2]   - اصطلاحات الصوفیة، در ذیل قدم، شرح مواقف، ج 3، ص 92

[3]   - کشف المحجوب هجویرى، چاپ لنین گراد، ص 263

[4]   - احادیث مثنوى، ص 16، عیون الاخبار، ج 1 ص 282.

[5]   - اسرار نامه، عطار، ص 182

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
حکایت نخجیران وشیر(69)
یکشنبه 92 مهر 21 , ساعت 10:46 صبح  

تفسیر « رجعنا من الجهادِ الاصغرِ الی الجهادِ الاکبرِ»

بحث در باره جهاد با نفس و مخالفت هوى‏ و علل دشوارى آن،

دوزخ تجسّم احوال نفس است،

(1383) اى شهان کشتیم ما خصم برون            

 

ماند خصمى زو بتر در اندرون‏

(1384) کشتن این کار عقل و هوش نیست             

 

شیر باطن سخره‏ى خرگوش نیست‏

(1385)دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست            

 

کاو به دریاها نگردد کم و کاست‏

(1386) هفت دریا را در آشامد هنوز            

 

کم نگردد سوزش آن خلق سوز

(1387) سنگها و کافران سنگ دل            

 

اندر آیند اندر او زار و خجل‏

در عنوان این قسمت به حدیثی اشاره شده است که صورت درست آن این است : « قَدِمتُم مِنَ الجَهادِ الاصغرِ الى الجهادِ الاکبرِ، مُجاهِدَة ِالعبدِ هواهُ»[1]یکی از تکالیف شرعی جهاد با کافران است ودر این حدیث پیامبر اسلام (ص) آن را جهاد اصغر نامیده وجهاد با هوای نفس را بزرگتر ومهم تر از آن شمرده است.

اى شهان : خطاب به مردان راه خدا است

خصم برون: دشمنان هر کس از نوع انسان .

 خصم درون : نفس و شهوت و آرزو است.این خصم درون ویژگیش این است که با تدبیر وعقل وهوش نمی توان کشت واین شیر باطن« نفس» مانند آن شیر قصهْ ما نیست که خرگوشی فریبش داد وبه چاهش انداخت.

نفس: مبدا و سرچشمه‏ى صفات رذیلهْ انسان را، نفس مى‏گویند، ابن عربى آن را به صفات معلول بشرى تعریف مى‏کند و معنى «معلول» بنظر او هر امرى است که حق تعالى در آن امر مشهود بنده نباشد پس مى‏توان گفت هر صفت یا عملى که با غفلت از خدا عارض شود یا صورت گیرد، نفس است.[2]

 دوزخ : نزد مولانا صورت نفس و تجسم احوال و اخلاق اوست

آتش دوزخ : نمودار قهر خداى تعالى است ،پس، مانند آتش حسى نیست که آب جویها و دریاها آن را خاموش تواند کرد، کشتن این آتش تنها بوسیله‏ى نور و لطف خدا میسر تواند شد، چنان که مى‏فرماید[3]:

            خشم تو تخم سعیر دوزخست             هین بکش این دوزخت را کین فخست‏

            کشتن این نار نبود جز بنور                نورک أطفأ نارنا نحن الشکور

هفت دریا: دریاى اخضر، دریاى عمان، دریاى قلزم، دریاى بربر، دریاى اقیانوس (اقیانوس اطلس)، دریاى قسطنطنیه (بحر الروم)، دریاى اسود. ظاهرا هفت درین مورد مفید کثرت است و عدد خاص هفت مراد نیست.

سنگها وکافران: اشاره است به مضمون آیه‏ى شریفه: فَاتَّقُوا اَلنَّارَ اَلَّتِی وَقُودُهَا اَلنَّاسُ وَ اَلْحِجارَةُ[4].

 ( 1383) اى اشخاص مقتدر جنگ جو ما خصم بیرونى را کشته مغلوب کردیم ولى یک دشمن اندرونى باقى مانده که بمراتب از دشمن بیرونى بدتر است‏.( 1384) کشتن این دشمن کار عقل و هوش و تدبیر ما نیست شیر باطنى ما سخره خرگوش نخواهد شد. ( 1385) آن دشمن نفس ما است که چون اژدها است که اگر دریا باو داده شود حرصش کم نخواهد شد. ( 1386) هفت دریا را مى‏آشامد و سوزش عطشش زایل نمى‏شود. ( 1387) کفار سنگ دل بلکه سنگها از عمل او غرق خجلت مى‏شوند.

مولانا می گوید: مجاهده‏ى با نفس، سخت و دشوار است براى آن که در حقیقت کوششى است بر خلاف میل و شهوت که از زندگى بشر جدا نیست و یا ظهور وجود و یا رکنى از ارکان اصلى حیات و زندگانى بشر است . بگفته‏ى وى نفس را نیروى عقل و هوش مسخر نتوان کرد، شاید از آن رو که عقل و هوش هنگام غلبه‏ى هوى و آرزو، روى در حجاب مى‏کند و از کار فرو مى‏ایستد و چون مستى شهوت نیرو گرفت مانند حالت سکر و بى‏خودى که از خوردن شراب دست مى‏دهد، عقل آدمى از تصرف باز مى‏ماند و قواى بدن از اطاعت خرد و هوش سر مى‏پیچد و چه بسا که درین حالت عقل و هوش بدنبال هواهاى نفسانى مى‏روند و آن را توجیه مى‏کنند و بر صحت و فایده‏ى آن دلیل مى‏تراشند و راه و نقشه‏هاى دقیق براى وصول بدان نشان مى‏دهند و طرح مى‏کنند پس عقل و هوش عادى نمى‏تواند نفس را در زیر بار اطاعت کشد مگر عنایت الهى مددکار شود و انسان به پشتیبانى آن عنایت و رهبرى ولى کامل بتزکیه و تهذیب نفس توفیق یابد.

 (1388) هم نگردد ساکن از چندین غذا            

 

تا ز حق آید مر او را این ندا

(1389) سیر گشتى سیر گوید نى هنوز            

 

اینت آتش، اینت تابش، اینت سوز

(1390) عالمى را لقمه کرد و در کشید            

 

معده‏اش نعره زنان هَلْ مِنْ مَزِیدٍ

اینت: مخفف این تو را است،برای بیان تعجب است.

 اینت آتش اینت تابش اینت سوز: یعنی چه آتشی! چه تابشی! چه سوزشی!

هَلْ مِنْ مَزِیدٍ: آیا بازهم هست، اشاره دارد به آیهْ شریفه:« یَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ اِمْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِیدٍ» [5].

   ( 1388) او از خوردن هیچ غذائى سیر نمى‏شود تا اینکه از طرف خداوند باو ندا مى‏رسد.( 1389) که آیا سیر شدى؟ با این آتش و این تابش و سوز.( 1390) عالمى را لقمه کرده و فرو برده باز معده‏اش هل من مزید مى‏گوید.



[1]   - احادیث مثنوى، ص 14.

[2]   - احیاء العلوم، ج 3، ص 3، فتوحات مکیه، ج 2، ص 749.

[3]   - مثنوى، د 3، ب 3480، 3481

[4]   - البقرة، آیه‏ى 24

[5]   - ق، آیه‏ى 30


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   211   212   213   214   215   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 198 بازدید
بازدید دیروز: 678 بازدید
بازدید کل: 1401310 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]