(1467) در تردد هر که او آشفته است |
|
حق به گوش او معما گفته است |
(1468) تا کند محبوسش اندر دو گمان |
|
آن کنم کاو گفت یا خود ضد آن |
(1469) هم ز حق ترجیح یابد یک طرف |
|
ز آن دو یک را بر گزیند ز آن کنف |
تردد: دو دلى و عدم تثبت در ترجیح یکى از دو طرف حکم (ایجاب، سلب) که مرادف شک است
معما: سخن پوشیده که معنى آن جز بتامل روشن نشود،
گمان: بپارسى مرادف «ظن» است در عربى، مولانا «گمان» را مطابق اصطلاح فقها و یا بمعنى لغوى (مرادف شک) گرفته و از این رو ترجیح را بعد از آن فرض کرده است.[1]
ظن: نزد فقها تردد میان دو امر است خواه مساوى باشند یا آن که یکى بر دیگرى ترجیح داشته باشد. نزد متکلمین، عبارت است از تجویز دو امر که یکى بر دیگرى ترجیح داشته باشد و شک، تجویز دو امر است که با یکدیگر مساوى باشند.
کنف: بال مرغ، جانب، پناه.
( 1467) تا در اندیشهها محبوس مانده و بالاخره آن چه او گفته بجا آورد نه آن چه خود اندیشیده است. ( 1468) آن کس که در حال تردید است البته معمایى از طرف حق بگوش او گفته شده. ( 1469) در حال تردید از طرف حق است که یک طرف ترجیح پیدا کرده از دو راه آن را اختیار مىکند که حق خواسته.
در ابیات گذشته جانِ کلام این بود که اعمال کائنات، جلوه های مشیّت الهی است که در ذهن بنده جریانی پدید می آورد واین جریان ذهنی موجب اعمال جسم می شود. در این ابیات صحبت از انسانی است که پروردگار جریان ارادهْ خود را در وجود او روشن وآشکار نمی سازد یا او شایستگی پیوند روشن با مشیّت الهی را ندارد ومثل این است که حق معمایی به گوش او خوانده است .چنین کسی دچار شک و دو دلی است وحالتی آشفته دارد، میان دو تصمیم و دوعمل سرگردان است.مولانا به چنین کسی راهنمایی می کند که :ترجیح یک طرف وانتخاب یکی از دو راه، باز با عنایت حق ودر پناه حق باید صورت گیرد . چرا که مولانا این تحول را از نقطهى شک تا سر حد گمان و سپس یقین، فعل حق تعالى مىشمارد زیرا سرانجام تمام اعمال ذهنى و خارجى در نظر عارفى خدا شناس و درون نگر چون او جز فعل و ارادهى حق و تصرف او در اشیا نتواند بود.
(1457) مرد گفتش کاى امیر المؤمنین |
|
جان، ز بالا چون در آمد در زمین |
(1458) مرغ بىاندازه چون شد در قفص |
|
گفت حق بر جان فسون خواند و قصص |
(1459)بر عدمها کان ندارد چشم و گوش |
|
چون فسون خواند همىآید به جوش |
(1460) از فسون او عدمها زود زود |
|
خوش معلق مىزند سوى وجود |
(1461) باز بر موجود، افسونى چو خواند |
|
زو دو اسبه در عدم موجود راند |
(1462)گفت در گوش گل و خندانش کرد |
|
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد |
(1463) گفت با جسم آیتى تا جان شد او |
|
گفت با خورشید تا رخشان شد او |
(1464) باز در گوشش دمد نکتهى مخوف |
|
در رخ خورشید افتد صد کسوف |
(1465)تا به گوش ابر آن گویا چه خواند |
|
کاو چو مشک از دیدهى خود اشک راند |
(1466)تا به گوش خاک حق چه خوانده است |
|
کاو مراقب گشت و خامش مانده است |
بالا: مقام قدس وپیشگاه پروردگار
مرغ بی اندازه: روح است در مرتبه یی قبل از نزول به جسم خاکی .
قفص: دراین جا یعنی تن وجسم خاکی
زو: مخفف زود،
مراقب: سالکی است که می کوشد دل خود را از توجه به آنچه در راه وصال حق نیست باز دارد واین پاسداریِ دل را مراقبه می گویند. پس مراقبه پاس دل داشتن است.
کاو مراقب گشت: وصف کرهى خاکى «زمین» به مراقبه و اطلاق «مراقب» بر آن، بجهت آن است که سالکان در حال مراقبه زانوها را بدل مىچسبانده و سر خود را بر سر زانو مىنهاده و خاموش بودهاند. زمین و یا کرهى خاکى نیز گرد و گلوله وار و خاموش است مانند سالک مراقب در تصور مولانا.
( 1457) مرد پرسید اى امیر مؤمنین جان از آن مرتبه عالى چگونه بر زمین فرود آمد.( 1458) مرغى که ما فوق فضا و بالاتر از مکان است چگونه اسیر قفس گردید عمر گفت خداى تعالى بجان افسون خوانده و قصهها گفت. ( 1459) نیستها و عدمها که چشم و گوش ندارند وقتى افسون مىخواند بجوش و خروش مىآیند.( 1460) از افسون او نیستیها بجنبش افتاده دوان دوان بعالم هستى مىشتابند.( 1461) پس از آن افسونى بموجود خواند که آن را بطرف عدم فرستاد.( 1462) بجسم رمزى گفت که تبدیل بجان گردید بخورشید چیزى فرمود بناى درخشندگى گذاشت. ( 1463) باز در گوش خورشید نکته مخوفى مىگوید و صدها کسوف بر چهرهاش کشیده مىشود.( 1464) این رمز را بگوش گل گفته خندانش نمود و با لعل گفت خوش و تابان گردید. ( 1465) و بگوش ابر چه خوانده است تا چون مشگ از دیده خود اشک مىریزد. ( 1466) معلوم نیست حق بگوش خاک چه گفته که این جسم مثل درویشى که در حال مراقبه باشد ساکت و خاموش مانده است.
دراین ابیات ابتداً رسول روم از خلیفهْ دوم می پرسد که این روح نامحدود چگونه در قفص تن جای می گیرد؟ خلیفه جواب می دهد که : پروردگار بر روح فسون وقصص خوانده است. عدم با افسون و قصه پروردگار رقص کنان ومعلق زنان به عالم وجود می آید، وباز با افسونی دیگر، دو اسپه وشتابان به عدم باز می گردد. جان کلام این است که همه چیز به مشیّت الهی بستگی دارد، واگر کسی به خدا ایمان دارد ،جواب عمر به رسول روم او را قانع می کند.این مشیّت الهی است که گل را خندان، وسنگ را به عقیق معدنی مبدل می سازد، جسم خاکی را با آیتی از آیات حق چنان به کمال می رساند که تبدیل به جان می شود، ورازهای غیب را در می یابد.همچنین همان آیات وقصص وافسون الهی است که خورشید دچار کسوف می شود، ابر می گرید وخاک مانند سالکان در حال مراقبت سکوت می کند.
به گفتهْ استاد فروزانفر: حکما و عدهاى از متکلمین اسلام نفس را جوهرى مجرد مىدانند که ببدن تعلق تصرف و تدبیر دارد بر خلاف عقل که بمذهب حکما ذاتا و فعلا مجرد از بدن است و ابو البرکات بغدادى از حکما و اطباى مشهور قرن ششم (متوفى 547 هجرى) عقل و نفس را یک حقیقت مىداند که اگر در بدن تصرف کند نفس نام دارد و الا عقل است، بعقیدهى اینان سبب تعلق نفس ببدن احتیاج اوست به استکمال از طریق حواس ظاهرى و باطنى که در نتیجهى آن قوت او در ادراک، صورت فعلیت بخود مىگیرد و معرفت اجمالى بتفصیلى مبدل مىگردد. عقیدهى صوفیان نیز شبیه بدین است با این تفاوت که آنها مىگویند نفس براى استکمال محبت و عشق و معرفت به تن پیوسته است، علاقهى نفس ببدن نیز علاقهى تدبیر یا عشق است.
همچنین در این ابیات مولانا تاثیر قدرت و نفاذ امر خداى تعالى را در تمامت اشیا از اول مراتب که عدم است بمعنى نابود و نیست (از آن جهت که فعل او بمادهى محتاج نیست) و مثالى چند از اجرام فلکى و عنصرى مىآورد تا ثابت شود که همهى اشیا در برابر قدرت الهى و پذیرش فرمان وى یکسان هستند و پیش قدرت بىنهایت او مسخراند.
و شاید که این سفرها عبارت باشد از چهار سفر که آنها را «اسفار اربعه» نامیدهاند بدین گونه: 1- سفر من الخلق الى الحق، آغاز آن توبه یعنى رجوع از حیوانیت به انسانیت حقیقى و الهى که شرط صحت آن قبول شیخ است و نهایت آن، اتصال بملکوت شیخ و ظهور سکینه یعنى تمثل شیخ در دل سالک است. 2- سفر من الحق الى الحق، مبدا آن ملکوت شیخ و نهایت آن اتصاف باوصاف الهى و وصول بمقام ربوبیت است و منازل این راه را نهایت نیست و سالک در این سفر بحالت وله و سر گشتگى و مجذوب وار راه مىپیماید تا صحو و هشیارى بدو دست دهد. 3- سفر فى الحق، که درین سفر سالک جز خدا نمىبیند و هر چیز را بخدا نسبت مىدهد بىآنکه شعورى بنسبت داشته باشد و درین مرحله بصفات جمال و اسماء حسنى متحقق مىگردد و سالک درین سفر، شاهد غرائب صنع است در صورتى که در سفر اول تنها مصنوع را مىنگرد و در سفر دوم تنها شیخ خود را مشاهده مىکند و از فرط سر گشتگى و وله بصنع و مصنوع نظر نمىافکند، مقامات این سفر هیچ پایان نمىپذیرد.سفرهاى چهارگانه،
4- سفر بالحق فى الخلق، چون سفر نخستین بنهایت رسد و بنده بصفات و اسماء الهى تحقق یابد با سر حالت اول مىشود و براى اصلاح جامعه بخلق باز مىآید که مرتبهى رسالت و پیامبرى است و حکم او حکم خداست و صوفیان ، اولیا و خلفاى پیمبران را نیز داراى این صفت مىشناسند.
اکنون گوییم که ممکن است «منازل جان» درجات ارتقاء روح در کمالات انسانى و اتصاف بمعناى و حقائق وجود الهى که ثمرات تحول درین مدارج است فرض شود « و سفرهاى روان» سیر جان در سفرهاى چهارگانه باشد.
و اگر اولین را بمراتب تنزل روح از ملکوت بعالم که آن را « سیر نزولى» گویند و دومین را بارتقاى روح در مدارج کمال یعنى «سیر صعودى» تعبیر کنیم هم بر اصول این طایفه و حکماى اسلام منطبق و در خور قبول است.
اما زمانى که خالى از زمان است جز سرمدیت حق یا مرتبهى ابداع او نتواند بود از آن جهت که ذات حق در زمان و مکان نمىگنجد و ابداع بیرون از زمان است که آفریدهى اوست و تعبیر زمان درین مورد از تنگى عبارت و ضرورت ایضاح است. مقام قدس نیز پیشگاه وجود الهى است که از هر عیب و نقص و اضافه و نسبتى پاک و منزه است و باین اعتبار او را «قدوس» نامند. [1]
(1454) چون عمر اغیار رو را یار یافت |
|
جان او را طالب اسرار یافت |
(1455) شیخ کامل بود و طالب مشتهى |
|
مرد چابک بود و مرکب درگهى |
(1456) دید آن مرشد که او ارشاد داشت |
|
تخم پاک اندر زمین پاک کاشت |
اغیار رو: بظاهر، بیگانه و نااهل و بباطن، خویش و پیوسته و اهل. نظیر: بیگانه رو
مشتهی: مایل، مشتاق،
مرکب درگهى: اسبى که براى سوارى پادشاه بر درگاه مهیا مىداشتهاند، مجازا، اسب نیرومند و رهوار. ودر این جا کنایه از ترکیبی است که مستعدّ ِ ادراک حقایق باشد.
او ارشاد داشت: یعنی رسول روم آوادهْ پذیرش هدایت بود. شرط ارشاد دو چیز است یکى کمال مرشد و دیگر طلب راستین از سوى طالب، مولانا بوجود این دو شرط اشاره مىفرماید.
( 1454) بلى عمر کسى را که با چهره مغایرت آمده بود و اغیار مىنمود یار و خودى دیده جان او را طالب رازهاى نهانى تشخیص داد.( 1455) طالب در نهایت اشتها با شخص کامل روبرو شده بود.( 1456) آن مرشد این مرید را که دید شاد شده تخم پاک را در آن زمین پاک پاشید.
[1] - صد میدان از عبد الله انصارى، ، ص 5- 3 شرح منازل السائرین، ص 17- 5، بیان السعادة، ج 1، ص 342، ج 2، ص 52.
کلید واژه: مثنوی، عرفان، سیروسلوک،
به گفتهْ استاد فروزانفر: وجود انسان از آن گاه که نطفهاش در زهدان مادر قرار مىگیرد در معرض تحول و تکامل مىافتد تا وقتى که صورت مادى او بسبب مرگ در هم شکند و از هم فرو ریزد، این چنین تحولى که در صورت اوست بر جان وى نیز عارض مىشود و روح انسانى از وقتى که ببدن تعلق مىگیرد پیوسته در مراتب مختلف نقص و کمال، تحول مىپذیرد و مدارج گوناگون مىپیماید تا به آخرین درجات سیر خود در نقص یا کمال منتهى گردد و روحى بد کار و بد اندیش و با جانى پاک و نیک اندیش و خوب کردار شود و هر یک از مراتب کمى و فزونى مانند منزلى است که مسافران در آن فرود مىآیند و باز از آن بسوى منزلى دیگر مىروند و انتقال روح از موقفى بموقف دیگر بمنزلهى سفرى است که مسافران در منازل محسوس دارند و این منازل بىنهایت است و بحدى محدود نمىشود پس مىتوان گفت که «منازل جان» مراتب تحول او و «سفرهاى روان» انتقالات وى درین مراتب است.بعقیدهى اهل طریقت، میان بنده و حق تعالى هزار مقام است که جنید بغدادى آنها را «قصر» و بعضى منزل نامیدهاند، فرق منزل با مقام از آن جاست که اگر سالک از مرتبهاى در گذرد، آن مرتبه نسبت بدو منزل است و اگر در آن متوقف شود و بمرتبهاى دیگر سیر نکند آن مرتبه نسبت بدو مقام است و آن را «موقف» نیز گویند، ایست و توقف نشانهى ضعف همت و فقدان استعداد و بحقیقت مرگ روح است زیرا جان نیرومند و قوى پر و بلند پرواز در هیچ آشیانه درنگ نمىکند و بهیچ دانهى قربت و وصلت و کرامت دل نمىبندد و تا بنهایت مقصد نرسد دل از پرواز نمىگسلد و از این رو قرار جستن در مذهب عاشقان گرم رو غایت پستى و فسردگى است:
زهى فسرده کسى کو قرار مى جوید تو جان عاشق سر مست بىقرار بجو
دیوان، ب 23813
این منازل در سلوک و « سیر الى اللَّه» است و از توبه و انقطاع آغاز مىشود و به « فنا» منتهى مىگردد و در هر منزلى، ازین منازل، سالک یک یا چند از صفات بشرى را فرو مىگذارد و از آلودگیهاى درونى و بیرونى جدا مىافتد تا از خود و خودى نیست گردد و بمقام « فنا» نائل آید، از این جهت گفتهاند که منازل سلوک، محدود است و آغازى و پایانى دارد و چنان که گذشت عدد آنها را بهزار رسانیدهاند که بىگمان مقصود کثرت و تعدد آنهاست نه آن که در واقع هزار منزل است بىکم و بیش. عبد الله انصارى که ظاهرا نخستین کسى است که این منازل را بصورت منظم و تا حدى منطقى بیان کرده است، در یک جا صد میدان نامیده و کتاب «صد میدان» او حکایتى ازین ترتیب است و جاى دیگر آنها را منزل نامیده و مجموع آنها را منازل روندگان حق گفته و بدین مناسبت کتاب «منازل السائرین» را تالیف کرده که نخستین بپارسى و دومین بعربى است ولى او هر میدان یا منزلى را بسه درجه (آغاز، میانه، پایان) تقسیم کرده است که مجموع آنها بالغ به سیصد منزل یا میدان یا مقام مىشود. آن گاه «سیر فى اللَّه» شروع مىشود که پس از خلع صفات بشرى و تخلیهى از نقایص مادى و نفسانى است و حقیقت آن، تحقق سالک است به اوصاف الهى و سیر او در مقام الوهیت که غایت و کنه عبودیت است و این گونه سیر را نهایتى نیست از آن جهت که حق و صفات او را بهیچ روى پایانى متصور نتواند بود. بنا بر این شاید بتوان گفت که «منازل جان» اشارت است به «سیر الى اللَّه» و «سفرهاى روان» حکایتى است از «سیر فى اللَّه» و یا آن که خود انتقال جانست از هر منزلى بمنزل دیگر در سلوک بنده بسوى خداى تعالى.
کلید واژه: مثنوی، عرفان منازل جان، سفر
(1450)از منازلهای جانش یاد داد |
|
وز سفرهای روانش یاد داد |
(1451)وز زمانی کز زمان خالی بُدهست |
|
وز مقام قدس که اجلالی بُده ست |
(1452)وز هوایی کاندر او سیمرغ روح |
|
پیش از این دیدهست پرواز وفتوح |
(1453)هر یکی پروازش از آفاق بیش |
|
وز امید و نَهمت ِمشتاق بیش |
منازلهای جان: مراتبی هستند که جان از آغاز هستی تا دوباره پیوستن به پروردگار، طی میکند. یکی از این مراتب یامنازل، جسم خاکی است که روح هرکس، مدتی در آن میماند.
سفرهای روان: انتقال روح از منزلی به منزل دیگر و یا طی مقامات سلوک از نخستین قدم تا وصول به حق میباشد. جان انسان پیش از نزول به جسم خاکی او، در عالمی سیر میکرد که محدود به زمان و مکان نبود .
زمانی کز زمان خالی بُدست: یعنی هنگامی است که جان به این منزل خاکی نیامده بود.
مقام قدس: پیشگاه حق است که در آن، زمان و مکان، نهایت و حدومرز نمیپذیرد و روح انسان از آن مقام میآید و به همان مقام باز میگردد.
سیمرغ: مرغ افسانهای است که هم بسیار بلند پرواز و هم گرهگشای کارهاست. مطابق روایت شاهنامه، این مرغ زال سام را پرورش داد و بهنگام زادن رستم و بوقت زخم خوردن وى از اسفندیار، زال زر بدو توسل جست، سیمرغ او را بهر دو نوبت چاره آموخت و راهنمایى کرد، نظیر آن، عنقاست در زبان عربى. تشبیه روح به سیمرغ از آن جهت است که وى بلند پرواز و چاره آموز و تدبیرگر است.
فتوح: گشایشها و آنچه از غیب و نه از طریق اسباب و عوامل مادی، به سالک برسد و دل او را به عالم بالا بپیوندد و شادمان بدارد. در تعبیرات صوفیه بیشتر بمعنى مفرد بکار مىرود و عبارت است از: هر چه بىرنج و کلفتى بدرویش رسد و سبب گشایش معیشت گردد اعم از پول یا خوردنى و پوشیدنى، حصول چیزى از آن جا که متوقع نباشد، گشایش دل و باطن صوفى بسبب کشف و شهود حقیقت و آن بر سه نوع است: 1- فتح قریب: آن چه پس از قطع منازل نفس بر سالک از مقام قلب و ظهور صفات آن، منکشف شود. این تعبیر مقتبس است از آیهى شریفه: نَصْرٌ مِنَ اَللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِیبٌ[1].
2- فتح مبین: آن چه از مقام ولایت و تجلیات انوار اسماء الهى بر سالک منکشف گردد و صفات قلب در آن، فانى شود. این تعبیر مأخوذ است از آیهى کریمه: إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً[2]
3- فتح مطلق: آن چه از تجلى احدیت ذات و استغراق در عین جمع گشوده شود و رسوم خلق در آن مضمحل گردد و این برترین انواع فتح است. این تعبیر مستفاد است از آیه مبارکه: إِذا جاءَ نَصْرُ اَللَّهِ وَ اَلْفَتْحُ[3]
نَهمت: یعنی شور و شوق همراه با امیدی که یک عاشق از خود نشان میدهد.و حرص بلیغ در خوردن، آزمندى، رغبت شدید.
روح: جان انسانى بعقیدهى متقدمان، مجرد است و پیش از بدن بوجود آمده و در عالم ابداع حق و ملکوت بوده است و چون در آن جهان که مظهر پاکى و کمال است موانع و پاى بندهاى حس وجود ندارد، جان پرواز بىنهایت دارد چنان که از آفاق جهان و میدان آرزو و امید آدمى فراخ تر است.
( 1450) باو از منازل و سفرهاى جان تعلیم نمود.( 5151) از زمانهایى سخن گفت که زمانى وجود نداشته و از مقام قدس خداوندى صحبت کرد که جلال و عظمت در آن جا جلوهگر بوده. ( 1452) و او را در فضایى بپرواز در آورد که سیمرغ روح سابقاً در آن هوا پر گشوده بود.( 1453) و هر پروازش از وسعت آفاق بیشتر و از دایره امید و آرزوى مشتاقان وسیعتر بوده.
[1] - الصف، آیهى 13
[2] - الفتح، آیهى 1
[3] - النصر، آیهى 1،و اصطلاحات الصوفیة، در ذیل: فتوح
کلید واژه: مثنوی، عرفان، روح، مجرد، سلوک
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |