هیچ کس به لاغ نپرداخت جز که اندکى از خرد خود بپرداخت . [نهج البلاغه]
عرشیات
داستان رسول روم(18)
دوشنبه 92 آبان 6 , ساعت 4:0 صبح  

تفاوت حرکت اختیارى و اضطرارى،

(1499)گفت شیطان که «بما اغویتنی‌»

 

کرد فعل خود نهان، دیو دنی

  (1500)گفت آدم که «ظلمنا نفسنا»

 

او ز فعل حق نبُد غافل چو ما

  (1501)در گنه او از ادب پنهانش کرد

 

زآن گنه بر خود زدن‌او بربخورد

  (1502)بعد توبه گفتش ای آدم نه من

 

آفریدم در تو آن جرم و محن‌

  (1503)نی که تقدیر و قضای من بد آن

 

چون به وقت عذر کردی آن نهان؟

  (1504)گفت ترسیدم، ادب نگذاشتم

 

گفت من هم پاس آنت داشتم

  (1505)هر که آرد حرمت او حرمت برد

 

هر که آرد قند، لوزینه خورد

بِما أَغْوَیْتَنِی: برگرفته است از آیه‏ى شریفه: قالَ فَبِما أَغْوَیْتَنِی لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَکَ اَلْمُسْتَقِیمَ. (ابلیس گفت از آن رو که مرا گمراه کردى من نیز بر سر راه راست تو که توحید و ایمان است مى‏نشینم و راه بر ایشان مى‏بندم.) [1].

ظلمنا نفسنا: اشاره است به آیه‏ى کریمه: قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ- لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَکُونَنَّ مِنَ اَلْخاسِرِینَ. (آدم و حوا گفتند پروردگارا ما بر خود ستم کردیم و اگر تو بر ما نبخشایى و رحمت نیارى بى‏گمان از زیانگاران باشیم.)[2].

ادب نگذاشتم: یعنی ادب بندگی را رها نکردم.

هم پاس آنت داشتم: یعنی پروردگار فرمود: به پاس همین ادب، مقبول درگاه ماشدی.

 لوزینه: باقلوا یا شیرینى لوز.

(1499) اضافت کردن ابلیس گناه خود را بحق تعالى که « رَبِّ بِما أَغْوَیْتَنِی» وقتى از کار بد شیطان مؤاخذه شد گفت تو مرا اغوا کردى و کار خود را پنهان نموده منسوب بخداوند نمود.( 1500) ولى آدم در این موقع عرض کرد رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا ...  بار الها ما بخود ستم روا داشتیم و اگر ما را نیامرزى و رحم نکنى بى‏شبهه از زیان کاران خواهیم بود البته آدم از کار حق غافل نبود.( 1501) در موضوع گناه خویش آن چه در این زمینه مى‏دانست براى اینکه در مقابل حق با ادب باشد پنهان نمود و از این کار نتیجه برد.( 1502) بعد از آن که آدم توبه کرد حق تعالى فرمود اى آدم آیا آن جرم و امتحان را من در تو نیافریدم. ( 1503) آیا تقدیر و قضاى من نبود که تو لغزیدى پس چه شد که وقت عذر گفتن او را پنهان نمودى.( 1504) عرض کرد ترسیدم که اظهار آن خلاف ادب باشد فرمود من هم پاس ادب ترا داشتم. ( 1505) هر کس احترام کند محترم خواهد بود و هر کس قند آورد لوز خواهد خورد.

سخن از مسئولیت‌پذیری انسان است که در عین اعتقاد به قدرت بی‏چون و چرای الهی، هم مستوجب ثواب می‌شود و هم مستوجب عقاب که آن هم مربوط به داعی و انگیزهْ هر عمل است که در باطن انسان پدید می‏آید. مولانا برای روشن‌تر شدن موضوع مورد بحث، ماجرای حضرت آدم و ابلیس را مطرح می‏کند و می‏گوید: ابلیس گناه گمراهی خود را به پروردگار نسبت داد.مولانا اعتقاد دارد که هردو مسئولیت خود را نیز می‏شناختند، اما ابلیس فعل خود را نهان کرد و آدم به گردن گرفت و پوزش خواست و از روی ادب، فعل حق را خود به گردن گرفت. پروردگار از آدم پرسید: تو که می‏دانستی که خطای تو هم تقدیر و قضای من بود، چرا نگفتی؟ گفت: ترسیدم و ادب بندگی را رها نکردم. پروردگار فرمود: به پاس همین ادب، مقبول درگاه ما شدی.

منظور مولانا از این مثال این است که سخن ابلیس بیانگر جبر عوام است‌ و آدم و سخن او نمونه‏ای ‌از مردان کامل است که به بهانهْ جبر، مسئولیت خود را نادیده نمی‏‏گیرند.



[1]   - الاعراف، آیه‏ى 16

[2]   - الاعراف، آیه‏ى 23


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان رسول روم(17)
دوشنبه 92 آبان 6 , ساعت 3:59 صبح  

اضافت کردن آدم آن ذلّت را به خویشتن که: « ربّنا ظلمنا»

واضافت کردن ابلیس گناه خود را به خدای تعالی که: «بما اغویتنی»

مسئله خواست خدا ومسئول بودن انسان،

(1491)کردِ حقّ و کردِ ما‌، هر دو ببین

 

کردِ ما راهست دان، پیداست این

  (1492)گر نباشد فعل خلق اندر میان

 

پس مگو کس را چرا کردی چُنان

  (1493)خلق حق، افعال ما را مو‌جد است

 

فعل ما آثار خلق ایزد است

  (1494)زآن که ناطق حرف بیند یا غرض

 

کی شود یک دم محیط دو عرض‌

  (1495)گر به معنا رفت، ‌شد غافل ز حرف

 

پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف

  (1496)آن زمان که پیش بینی آن زمان

 

تو پسِ خود کی ببینی این بدان

  (1497)چون محیط حرف و معنا نیست جان

 

چون بود جان خالق این هر دو دان

  (1498)حق محیط جمله آمد ای پسر

 

و اندارد کارش از کار دگر

کردِ حقّ و کردِ ما‌: یعنی فعل حق وفعل مخلوق را با دقت ببین.

کردِ ما راهست دان:یعنی کارهای ما در ظاهر دیده می‏شود و وجود دارد.

گر نباشد فعل خلق اندر میان:یعنی اگر فعل خلق را به کلی منکر شویم، دلیلی ندارد که از کسی به پرسیم: چرا چنان کردی؟.

فعل ما آثار خلق ایزد است: یعنی به هر صورت ما مخلوق خداوندیم و فعل ما هم آثار آفرینش اوست، مولانا ضمن نسبت دادن هم? اعمال به مشیّت الهی، انسان را هم مسئول می‏داند.

غرض: دراینجا به معنی منظور ومعانی است

زآن که ناطق حرف بیند یا غرض: یعنی ناطق یا به الفاظ خود توجه دارد یا به منظور و معانی آنها.

کی شود یک دم محیط دو عرض: یعنی ‌نمی‏تواند در یک لحظه بر هر دو( لفظ ومعنا» احاطه داشته باشد.

گر به معنا رفت، ‌شد غافل ز حرف: یعنی وقتی به معانی می‏اندیشد از الفاظ غافل می‏ماند.

پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف: یعنی در یک لحظه نمی‏‏تواند هم پیش روی خود را ببیند و هم پشت ‌سر را.

چون بود جان خالق این هر دو دان: یعنی جانی که نمی‏‏تواند در آنِ واحد بر لفظ و معنا هر دو، احاطه یابد، چگونه خالق آنهاست؟

 حق محیط جمله آمد: یعنیفقط پروردگار بر همهْ امور و احوال احاطه دارد و هیچ کاری او را از کار دیگری باز نمی‏‏دارد:«وَللّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ وَکَانَ اللّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ مُّحِیطًا»:آنچه در آسمانها و زمین است، از آن خداست؛ و خداوند به هر چیزى احاطه دارد.[1] و یا کلام حضرت امیر(ع): «لایشغله شأن عن شأن».[2](خدا را هیچ کارى از کار دیگر باز نمى‏دارد.)

مولانا می‏گوید: کارهای ما در ظاهر دیده می‏شود و وجود دارد. اگر فعل خلق را به کلی منکر شویم، دلیلی ندارد که از کسی بپرسیم: چرا چنان کردی؟ اما به هر صورت ما مخلوق خداوندیم و فعل ما هم آثار آفرینش اوست. مولانا ضمن نسبت دادن همهْ اعمال به مشیّت الهی، انسان را هم مسئول می‏داند و می‏گوید: روح انسانی قادر به اداره تمام امور و احوال او نیست و این فعل حق است که کل زندگی او را اداره می‌کند. البته اراده انسان و مسئولیت فردی او در جزئیات مطرح است و مشمول ثواب و عقاب الهی نیز می‏گردد.استاد فروزانفر معتقد است که در این ابیات مولانا عقیدهْ ابوالحسن اشعری را دنبال می کند که: حرکات انسان یک عامل یا داعیِ درونی دارد وچون داعی بر فعل پدید آمد، قدرت الهی فعل مخصوص را بر دست انسان جاری می کند ونسبت فعل بدو قائم است نه صدور، وایجاد فعل مستند به قدرت خدای تعالی است.



[1]   - سورهْ نساء، آیهْ 126

[2]   - شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، طبع بیروت ج 3، ص 408


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان رسول روم(16)
دوشنبه 92 آبان 6 , ساعت 3:57 صبح  

  (1480)هست بیرون قطره خرد و بزرگ

 

در صدف‌آن درّ خرد است و سترگ

  (1481)طبع ناف آهو است آن قوم را

 

از برون خون و درونشان مشک‌ها

  (1482)تو مگو این مایه بیرون خون بود

 

چون رود در ناف مشکی چون شود

  (1483)تو مگو این مس برون بود محتقر

 

در دل اکسیر چون گیرد گهر

  (1484)اختیار و جبر در تو بُد خیال

 

چون در ایشان رفت شد نور جلال

محتقر: اسم مفعول است از احتقار بمعنى خوار داشتن و اندک شمردن.

اکسیر: ماده مکملى که بعقیده‏ى کیمیاگران قلعى و مس را سیم و زر تواند کرد.

گهر گرفتن: اصالت یافتن، بدل شدن به گوهر زر یا سیم.

مستحیل: جسمى که کیفیت آن بکیفیت دیگر به تدریج بدل شود، جسمى که از حالتى بحالت دیگر منتقل گردد.

سلسبیل: آب خوش و گوارا، چشمه‏اى در بهشت، مجازا، سبب غیبى.

در این ابیات مفهوم جبر واختیار در دید مردان کامل روشن تر بیان می شود، وقتی یک انسان عامی از جبر و اختیار صحبت می‏کند، ذهنش این الفاظ را با مفاهیم مادی و این جهانی ربط می‏دهد، اما مرد خدا و واصل، از این الفاظ مفهومی ‏غیر مادی و الهی اراده می‌کند؛ این‌که شما دربارهْ قطره‏های ریز و درشت آب حرف بزنید یا از دانه‏های ریز و درشت مروارید، یا از قطره‏های خون آهو سخن بگویید یا از مشکی حرف بزنید که از خون آهوپدید می‏آید و یا از مسی حرف بزنید که با اکسیر یا کیمیا به زر تبدیل شده است. فرق قطره‏های آب با مروارید، خون با مشک، مس با زر، چیزی است که حقیقت دارد و انکار نمی‏‏پذیرد. جبر و اختیار هم در آدم عامی، خیالی بیش نیست، اما برای مرد واصل به حق، جبر و اختیار، نور جلال الهی است و این دو مفهوم، خیلی باهم فرق دارد.

استدلال از تصرّف روح در مواد غذایى بر تصرّف انبیا و اولیا در موادّ خارجى،

(1485)نان چون در سفره است‌باشدآن جماد

 

در تن مردم شود او روح شاد

  (1486)در دل سفره نگردد مستحیل

 

مستحیلش جان کند از سلسبیل

  (1487)قوّت جان است این‌ای راست خوان

 

تا چه باشد قوّت آن جان جان

  (1488)گوشت پاره آدمی‌با عقل وجان

 

می‏شکافد کوه را با بحر وکان

  (1489)زورِ جانِ کوه‌کَن، شقّ حجر

 

زور جان جان در انشقّ القمر

  (1490)گر گشاید دل، سر ِانبان ِراز

 

جان به سوی عرش سازد ترک تاز

در دل سفره نگردد مستحیل: جسم جامدی چون نان پس از گوارش به روح و جان تبدیل می‏شود. در واقع نیروی حیاتی ما در آن استحاله‏ای پدید می‏آید که روی سفره و در خارج از بدن صورت نمی‏‏پذیرد.

سلسبیل: نام یکی از جویبارهای بهشت است، اما در این کلام به معنای عامل غیبی و الهی به کار رفته است. محتوای بیت این می شود که این عامل در واقع خاصیتی در خلقت ماست، که موجب این استحاله خوردنی‌ها می‏شود.

راست خوان: یعنی کسی که حقیقت را می‏فهمدکسى که داراى نظر راست و درست است و آلوده‏ى غرض نیست و بغور معنى مى‏رسد،.خوش فهم و دور از غرض. مقابل: کژ خوان .

گوشت پاره آدمی : منظور تن خاکی است ، جسم ما که با کمک عقل و جان، در طبیعت تصرفاتی می‏کند.

زور جانِ جان: مراد پروردگار است.که در معجزات انبیا می توان دید، ازجمله در معجزهْ معروف پیامبر اسلام که با اشارهْ او ماه دو نیم شد. [1]

کوه کن: کسى که کوه را مى‏شکافد و سنگ را از آن جدا مى‏کند،می تواند اشاره به فرهاد معروف باشد .

شق حجر: شکافتن سنگ.

اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ : برگرفته است از قرآن کریم .

سر انبان گشادن: به کنایه، باز گفتن و کشف سر.

انبان: کیسه‏ى چرمین که توشه‏ى سفر در آن جاى دهند.

باز مولانا به تمثیل دیگری می‏پردازد و می‌گوید: جسم جامدی چون نان پس از گوارش به روح و جان تبدیل می‏شود. در واقع نیروی حیاتی ما در آن استحاله‏ای پدید می‏آید که روی سفره و در خارج از بدن صورت نمی‏‏پذیرد.مولانا می‏گوید: اگر قدرت استحاله‌جان ما همین است، تو قیاس کن که قدرت جانِ جان، یعنی پروردگار چه اندازه است. بگذار که این رازها را فاش نکنم. اگر سرِ کیسهْ راز را وا کنم، جان نمی‏‏تواند در این بدن بماند و به سوی عرش الهی می‏تازد.



[1]  . القمر، آیهْ 1.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان رسول روم(15)
دوشنبه 92 آبان 6 , ساعت 3:54 صبح  

فرق جبر و معیّت، جبر محمود نه جبر مذموم

اقسام نفس از امّاره و مطمئنّه و لوّامه و مُسَوِّله،

(1474)لفظ جبرم عشق را بی‏صبر کرد

 

وآن که عاشق نیست، حبس جبر کرد

    (1475)این معیّت با حق است و جبر نیست

 

این تجلی مه است و ابر نیست

    (1476)ور بود این جبر جبر عامه نیست

 

جبر آن امّارهْ خود کامه نیست

    (1477)جبر را ایشان شناسند ای پسر

 

که خدا بگشادشان در دل بصر

    (1478)غیب و آینده بر ایشان گشت فاش

 

ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش

    (1479)اختیار و جبر ایشان دیگر است

 

قطره‏ها اندر صدف‏ها گوهر است

معیّت: حالت چیزى که همراه دیگرى باشد، همراه بودن حق با اشیا در جمیع مراتب و احوال به اعتبار آن که قوام آنها بدوست و بدون او نتوانند بود،

نفس اماره: فرمان روا، فرمان ده، مقصود نفس اماره است، مطابق تفسیر غزالى در احیاء العلوم: نفسى که به طبیعت بدنى مى‏گراید و بطلب لذات و شهوات حسى بر مى‏انگیزد و دل را به گرایشات ماده مى‏کشاند و آشیانه‏ى زشتیها و اخلاق نکوهیده است. نفسى که توبه کند و ز آن پس توبه را بشکند بى‏آن که بفکر توبه افتد و یا بر شکستن توبه افسوس خورد و سر گرم لذات و شهوات باشد. مقابل:

نفس مطمئنه : نفسى که فروغ دل پذیرد و از صفات بد جدا افتد و به اخلاق پسندیده متخلق شود، مطابق تعریف غزالى : نفسى که توبه کند و تا پایان عمر بر توبه‏ى خود ثبات ورزد و اندیشه‏ى گناه بر دل نگذارند و خطاهاى گذشته را تدارک کند. در مقابل: نفس لوامه، در تعبیر غزالى نفسى که به اندازه‏ى بیدارى از غفلت بنور دل روشن شود و هر گاه بحکم سرشت ظلمانى گناهى از وى سر زند خویش را ملامت کردن گیرد و وارد میدان توبه شود، نفسى توبه کار که در طاعت مهم و ترک گناهان بزرگ، استقامت ورزد و لیکن از ارتکاب تقصیرى بى‏آن که عامد باشد مصون نماند و چون مرتکب گناهى شود پشیمانى آغاز کند و خویش را در ملامت گیرد و عزم جزم کند که دیگر بار، با سر گناه نشود. در مقابل: نفس مُسَوِّلِه، نفسى که بر توبه ثابت قدم باشد ولى در بعضى موارد، شهوت بر وى چیره گردد و بر عمل بد گمارد و او همواره خواستار آن باشد که بر شهوت غالب آید و توبه کند اما عمل توبه را بتاخیر اندازد و امروز و فردا کند.[1]

خودکامه: کسى که بمیل و هواى خود کار کند و گوش بمشورت ندهد، خود سر، مستبد.

لاش:مخفف «لا شى‏ء» یعنی بی ارزش.یا به زبان مرغزى یعنی غارت

 ( 1475) اینکه گفتم جبر نیست بلکه معیت با حق است بلى این ابر نیست بلکه تجلى ماه است. ( 1476) اگر این را جبر بخوانیم جبرى که سایرین و عامه مى‏گویند نیست و جبرى که نفس اماره و نفس خود خواه بوجود آورده‏اند نمى‏باشد.( 1477) این جبر را کسانى مى‏شناسند که خداوند در دل آنها بصیرت و بینایى قرار داده.( 1478) گذشته و آینده و غیب و شهود در جلو ایشان ظاهر و آشکار است.( 1479) جبر و اختیار آنها غیر از جبر و اختیارى است که سایرین مى‏گویند بلى قطره وقتى در صدف افتاد گوهر است نه قطره آب.

در ابیات گذشته مقرر گشت که تحول فکر از مرحله‏ى شک تا سر حد یقین و از تردد خاطر تا درجه‏ى عزم و تصمیم، فعل حق تعالى است، این مطلب بنحو قاطع، جبر را ثابت مى‏کند . مولانا مى‏گوید آن چه من گفتم جبر نیست و آثار معیت حق تعالى است او همواره تأکید می‏کند که سالک تا هنگامی‏که به راه است و به وصال حق نرسیده، جبر برای او گمراه کننده است. بسیاری از افراد کاهل و تنبل به جبر می‏چسبند، تا مسئولیت خود را ندیده بگیرند. از این‌گونه جبر، به جبر عامه و جبر نفس امارهْ خودکامه تعبیر می‏کند. سپس می‏گوید: عاشق از رنج راه عشق خشنود است، اما کسی که در تمام مسائل، لفظ جبر را بر زبان می‏آورد، در حقیقت رنج‌ها را با ناخشنودی می‏پذیرد. این‌گونه جبر را عشق نمی‏‏پذیرد و تحمل نمی‏‏کند. حبس کردن همه چیز در لفظ جبر، کار کسانی است که عاشق نیستند.

مولانا می گوید: آن‌چه می‏گویم اعتقاد به معیّت با حق است نه اعتقاد به جبر؛ مثل تابش ماه که راه را روشن می‏کند، نه این‌که مانند ابر تاریکی پدید آورد. اگر بگویید که این هم جبر است، باز جبر به مفهوم عوام نیست که به دنبال نفس اماره می‏روند و هر گناهی می‏کنند و می‏گویند: خدا خواسته است که من چنین و چنان کنم. به عبارت دیگر اگر فرض کنیم که جبر است این جبر بمعنى نادیدن خود است نه ترک عمل و طاعت به استناد تاثیر قدرت خدا که جبریان بدان متمسک مى‏شوند و بفرمان نفس اماره سر از بندگى و فرمانبردارى باز مى‏کشند، پیش تر گفتیم که اولین «جبر محمود» و دومین «جبر مذموم» نام دارد.

اما جبر در نظر مردانِ خدا ـ‌ که در دل آنها بصیرت و چشم باطن گشوده است ـ اسرار غیب را می‏دانند و آینده را می‏بینند. برای آنها ماضی و مستقبل مطرح نیست. علم آنها متصل به علم جاویدان الهی است و محدود به زمان و مکان نمی‏‏شود. مردان خدا هم ممکن است جبر و اختیار را مطرح کنند اما جبر و اختیار آنها در مقایسه با جبر و اختیار عوام، مثل مروارید در مقابل قطره آب است. در دلِ روشن آنها جبر و اختیار، مفهوم عالی الهی می‏یابد، همان‌طور‌که به اعتقاد قدما قطرهْ باران در درون صدف به مروارید تبدیل می‏شود.



[1]   - احیاء العلوم، ج 4، ص 33- 32، تعریفات جرجانى، کشاف اصطلاحات الفنون، در ذیل: نفس.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان رسول روم(14)
دوشنبه 92 آبان 6 , ساعت 3:53 صبح  

چگونه مستعدّ و پذیراى وحى توان شد،

(1470) گر نخواهى در تردد هوش جان            

 

کم فشار این پنبه اندر گوش جان‏

(1471) تا کنى فهم آن معماهاش را            

 

تا کنى ادراک رمز و فاش را

(1472) پس محل وحى گردد گوش جان            

 

وحى چه بود گفتنى از حس نهان‏

(1473)گوش جان و چشم جان جز این حس است            

 

گوش عقل و گوش ظن، زین مفلس است‏

پنبه در گوش فشردن: عملى است که براى دفع مزاحمت اصوات انجام مى‏دهند، مجازا، ناشنیدن سخن. نظیر: پنبه در گوش کردن، پنبه در گوش نهادن. در کلام مولانا کنایه از اشتغال ذهن به امور دنیوی است که نمی گذارد پیام حق را بشنود.

وحی: سخنی است که با گوش ظاهر شنیده نمی شود. بقول مولانا«گفتنى از حس نهان‏»

گوش جان، چشم جان: اشاره دارد به حدیث نبوی: رُوِىَ عَنِ النَّبىِّ (ص) اَنَّه قالَ لِلقَلبِ اَذُنانِ وَ عینانِ فَاِذا ارادَ اللَّهُ تعالى بِعبدٍ خَیراً فَتَحَ عَینیهِ اَلّلتَینِ فِى قَلبِهِ. (روایت کرده‏اند که پیمبر (ص) گفت دل نیز دو گوش و دو چشم دارد و چون خدا خیر کسى را بخواهد چشمهاى دلش را باز مى‏کند).[1]

( 1459) اگر هوش باطنى خود را نمى‏خواهى مردد باشد بگوش جان کمتر پنبه بگذار.() پنبه وسواس را از گوش خود بیرون کن تا ندایى آسمانى بگوشت برسد.( 1460) تا معماهاى او را فهمیده و رموز او را درک کنى‏. ( 1461) بلى پنبه وسواس از گوش بیرون کن تا گوش تو محل وحى گردد وحى چیست؟ وحى همان است که از حس نهانى گفته شود.( 1462) گوش جان و چشم جان غیر از این حس است که تو دارى گوش عقل و گوش حس آن گوش و چشمى نیست که مقصود ما است.

محتوای این ابیات این است که اگر نمی خواهی هوش جان در تردد بماند باید توجه خود را از آنچه در راه حق نیست، باز داری تا گوش جان برای شنیدن الهام پروردگار باز شود .چرا که جان، چشم وگوشی دارد جز این چشم وگوش ظاهر. عقل وگمان ما به گوش ظاهر وابسته است که توانایی ادراک حقایق را ندارد ومفلس است.



[1]   - نوادر الاصول از حکیم ترمذى، طبع استانبول، ص 5.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   211   212   213   214   215   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 294 بازدید
بازدید دیروز: 678 بازدید
بازدید کل: 1401406 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]