(1444) بعد از آن گفتش سخنهای دقیق |
|
وز صفات پاک حق، نعم الرّفیق |
(1445) وز نوازشهای حق، ابدال را |
|
تا بداند او مقام و حال را |
(1446) حال، چون جلوه است زآن زیبا عروس |
|
وین مقام آن خلوت آمد با عروس |
(1447) جلوه بیند شاه و غیر شاه نیز |
|
وقت خلوت، نیست جز شاه عزیز |
(1448)جلوه کرده خاص و عامان را عروس |
|
خلوت آن را شاه باشد با عروس |
(1449) هست بسیار اهل حال از صوفیان |
|
نادر است اهل مقام اندر میان |
سخنهاى دقیق: مطالبى که فهم آن بهر کس نرسد،نکته های دقیق از اسرار الهی که با همه کس نمی توان گفت.
نعم الرفیق :چه دوست خوبی! این عبارت درباره پروردگار است
رفیق: از اسمای خداست.
ابدال: نام یکی از مراتب مردان خداست و به مردان راه حق اطلاق میشود.
مقام: بگفتهى محمد غزالى صفت ثابتى است مر قلب را. مقابل: حال که صفتى است غیر ثابت.
مقام و حال: دو اصطلاح بیانکنندهْ کیفیت روحی و درونی سالک هستند. مقام، حالت یا کیفیت پایدار است و با کوشش سالک به دست میآید. سالک باید در هر مقامی تا هنگامی که اقتضای تربیت او و نظر مرشد باشد، توقف کند و به مقام دیگر پای نگذارد. اما حال، وارد قلبی است که به عنایت حق بر دل سالک فرود میآید و عموماً ناپایدار است و سالک در رسیدن به آن دستی ندارد و ماندن در آن حال نیز به اشارت مرشد نمیتواند باشد. حال، جلوه بیرونی و آشکار دارد و همه آن را میبینند، اما مقام، در خلوت مرد راه حق ظهور میکند و دیگران از تحقق آن خبر ندارند، به همین دلیل، اهل حال را ـ که تظاهر به عشق الهی دارند ـ بسیار میبینیم، اما اهل مقام، که در خلوت هم با خدا باشند، کم است.
( 1444) پس از آن از صفات پاک خداوندى که نعم الرفیق است سخنهاى دقیقى باو گفته.( 1445) او را نوازش کرد از همان نوازشهایى که حق از ابدال مىکند تا او مقام و حال را بشناسد.( 1446) حال بمنزله جلوه نو عروس زیبا ولى مقام خلوت کردن با نو عروس است. ( 1447) جلوه را شاه و گدا مىبیند ولى در خلوت جز شاه کسى نیست.( 1448) عروس براى عام و خاص جلوهگر است ولى در خلوت جز عروس و شاه کسى نیست.( 1449) در میان صوفیان اهل حال زیاد است ولى اهل مقام بسیار نادر و کمیاب است.
دراین ابیات مولانا می گوید: عمر نکته هایی از اسرار الهی به رسول روم گفت، از صفات پاک خدا حرف زد، از توجهات پروردگار به مردان حق سخن گفت تا او حالات پایدار وناپایدار بنده را در راه معرفت حق بداند.
کلید واژه: مثنوی، عرفان، حال ومقام
(1439) پس علیکش گفت و او را پیش خواند |
|
ایمنش کرد و به پیش خود نشاند |
(1440) أَلاَّ تَخافُوا هست ُنزلِ خایفان |
|
هست در خور از براى خایف آن |
(1441) هر که ترسد مر و را ایمن کنند |
|
مر دل ترسنده را ساکن کنند |
(1442)آن که خوفش نیست چون گویى مترس |
|
درس چه دهى نیست او محتاج درس |
(1443) آن دل از جا رفته را دل شاد کرد |
|
خاطر ویرانش را آباد کرد |
علیک گفتن: جواب سلام دادن، بمناسبت آن که در جواب سلام مىگویند: علیک السلام.
ایمنش کرد: یعنی به او امان داد، خاطرش را آسوده کرد تا نترسد.
نزل: آن چه براى مهمان آماده کنند از خوردنى وغذا.
لا تخافوا: اشاره است به آیه شریفه: فصلت، آیهى 30. که در آن به مومنان راستین آرامش داده می شود وفرشتگان برآنها فرود می آیند که : نترسید وغمگین نباشید وبدانید که بهشت موعود را خواهید دید.
خایفان: آنها هستند که از پروردگار می ترسند. بسیاری ازراهنمایان اهل طریقت،خوف را صفت کسی می دانند که در راه خدا هنوز به جایی نرسیده ودر قدم های اول است وترس از کیفر خدایی، نشانهْ توجه او به نفس و زندگی این جهانی است. با این حال اگر ایمان درست داشته باشد در پیشگاه پروردگار پذیرفته می شود و با« لا تخافوا» از او پذیرایی می کنند. اما کسی که از این مرحله بالاتر رفته واز « هستی» خود گذشته است، نیازی ندارد که به او بگویند: مترس.بلکه مشمول این آیهْ شریفه است که :: أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اَللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ [1]
دل از جا رفته: مجازا، نگران و مضطرب، ترسیده.
( 1439) عمر جواب سلامش گفته او را نزد خود خوانده با مهربانى ایمنى در دلش جاى داده نزد خود نشاند.( 1440) هر کس که بترسد ایمنى باو بخشیده دل ترسانش را با سکون اطمینان مىدهند.( 1441) خداى تعالى در قرآن مجید مىفرماید :« إِنَّ اَلَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اَللَّهُ ثُمَّ اِسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ اَلْمَلائِکَةُ أَلاَّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ اَلَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ»[2] یعنى کسانى که گفتند مولا و صاحب اختیار ما خداست و بر سر قول خود ایستادند ملایکه بر آنها نازل مىشود که نترسید و غمگین نشوید و ببهشتى که بشما وعده دادهاند شادمان باشید) مولوى اشاره باین آیه نموده مىفرماید: کلمه نترسید در حق کسانى نازل شده که مىترسیدند و این انعام در خور این اشخاص است.( 1442) کسى که نمىترسد چگونه باو مىگویند نترس، این درس را باو نباید داد براى اینکه او احتیاج بدرس ندارد. ( 1443) عمر ابتدا دل پریشان فرستاده قیصر را از پریشانى نجات داده و شاد نمود.
(1434) بىسلاح، این مرد خفته بر زمین |
|
من به هفت اندام لرزان چیست این؟ |
(1435) هیبت حق است این از خلق نیست |
|
هیبت این مرد صاحب دلق نیست |
(1436) هر که ترسید از حق و تقوى گزید |
|
ترسد از وى جن و انس و هر که دید |
(1437)اندر این فکرت به حرمت دست بست |
|
بعد یک ساعت عمر از خواب جست |
(1438) کرد خدمت مر عمر را و سلام |
|
گفت پیغمبر: سلام آن گه کلام |
هفت اندام: سر و سینه و شکم و دو دست و دو پاى، سر و دو دست و دو پهلو و دو پاى. در این جا کنایه است، یعنی سرتا پا دچار ترس وبیم شدن.
هیبت حق : مرتبه یی از خوف خداست که در آن بنده به عقوبت خود نمی اندیشد وشکوه وعظمت پروردگار او را تحت تأثیر قرار می دهد.
صاحب دلق: مرد ژنده پوش، کسى که لباس وصله دار بپوشد، دلق: جامهى وصله زده و کهنه ،مقصود از «صاحب دلق» در گفتهى مولانا عمر است بمناسبت آن که عمر جامهاى بر تن داشت که بر آن دوازده وصله زده بودند و تنها سه وصله بر پشت شانهاش بود. خطب عمر بن الخطاب و علیه ازار فیه اثنتى عشره رقعه. (عمر بن خطاب خطبه خواند و بر تنش ازارى بود با دوازده پینه) و عن انس قال کان بین کتفى عمر ثلاث رقاع. (میان دو شانهى عمر سه وصله بود در جامهاش) [1]
تقوى: در لغت، قرار دادن مانع و حاجز است میان خود و آسیب چیزى و هر گونه خطرى مانند نگه داشتن سپر در پیش شمشیر، و در اصطلاح پناه جستن بطاعت است از معصیت، نگهدارى خود از هر چه موجب عقوبت شود اعم از فعل و ترک، اقتدا به پیغمبر (ص) در گفتار و کردار و آن داراى درجات و مراتب متفاوت است و نسبت به اصحاب بدایت و منتهیان تفاوت مىپذیرد.[2] مضمون این بیت، مستفاد است از حدیث ذیل: من خاف اللَّه خوف اللَّه منه کل شىء. (هر که از خدا بترسد خدا همه چیز را از او مىترساند.)[3]
دست بستن: دست بر سینه نهادن که علامت احترام است.
خدمت کردن: تعظیم کردن وسر فرود آوردن
گفت پیغمبر سلام آن گه کلام: اشاره به این حدیث است که : « السّلام قبل الکلام »[4] ( 1434) این مرد بدون سلاح روى خاک بخواب رفته و هفت اندام من از هیبت او مىلرزد.( 1435) پس این هیبت متعلق باین مرد دلق پوش نیست و بطور یقین هیبت حق است. ( 1436) هر کس از خدا بترسد و متقى باشد هر که از جن و انس او را ببیند خواهد ترسید. ( 1437) با این افکار به احترام عمر دست بسته ایستاد تا پس از ساعتى عمر از خواب برخاست.( 1438) طبق دستور پیغمبر اول سلام کرد پس از آن عرض خدمت نمود.
[1] - حلیه الاولیاء، طبع مصر، ج 1، ص 53. احیاء العلوم، چاپ مصر، ج 4، ص 160
[2] - رسالهى قشیریه، ص 53- 52، کشاف اصطلاحات الفنون در ذیل: تقوى.
[3] - کنوز الحقائق. طبع هند، ص 127.
[4] - احادیث مثنوی، ص 17
کلید واژه: مثنوی، عرفان،تفسیر،خوف،
(1426) آمد او آن جا و از دور ایستاد |
|
مر عمر را دید و در لرز اوفتاد |
(1427) هیبتى ز آن خفته آمد بر رسول |
|
حالتى خوش کرد بر جانش نزول |
(1428) مهر و هیبت هست ضد همدگر |
|
این دو ضد را دید جمع اندر جگر |
(1429) گفت با خود من شهان را دیدهام |
|
پیش سلطانان مه و بگزیدهام |
(1430) از شهانم هیبت و ترسى نبود |
|
هیبت این مرد هوشم را ربود |
(1431) رفتهام در بیشهى شیر و پلنگ |
|
روى من ز یشان نگردانید رنگ |
(1432) بس شده ستم در مصاف و کارزار |
|
همچو شیر آن دم که باشد کار زار |
(1433)بس که خوردم بس زدم زخم گران |
|
دل قوى تر بودهام از دیگران |
حالتى خوش کرد بر جانش نزول: حالت خوش او از این بود که با همهْ ترس وبیم ، می دید که عمر را دوست می دارد.
مهر و هیبت هست ضد همدگر: مهر و محبت، مستلزم انس و سقوط آداب و تکالیف است بر خلاف هیبت که ترسى است آمیخته به احترام و احساس عظمت و لازمهى آن، حرمت داشت و شکوهمندى است و بدین مناسبت، ضد و خلاف یکدیگراند و جمع شدن آنها در جگر ظاهرا مبتنى است بر عقیدهى مشهور که در گفتهى امیر مومنان على علیه السلام آمده است: العقل فى الرأس و الرحمة فى الکبد و التنفس فى الرئة.[1] که بموجب آن محل عواطف، جگر است.
رنگ گردانیدن: به کنایه، ترسیدن و وحشت کردن از آن جهت که هنگام ترس رنگ روى تغییر مىکند. مصاف: جایى که صفوف لشکر مىایستند، محلى که مرد مبارز در آن جا ایستد.
کارزار: یعنی جنگ، نبر با دشمنان.
کار زار: یعنی در مواقع سختی جنگ.
[1] - احادیث مثنوى، ص 97.
کلید واژه: مثنوی، عرفان،داستان، هیبت
( 1426) نزدیک نخل آمده قدرى دورتر ایستاده همین که عمر را دید بدنش لرزیدن گرفت.( 1427) هیبتى از این خفته بر وى مستولى شده حالت خوشى که با جانش آمیخته بود باو دست داد. ( 1428) مهربانى و هیبت ضد یکدیگرند عجب است که این دو ضد بر اثر دیدن خلیفه در او جمع شوند. ( 1429) با خود گفت من پادشاهان بزرگ دیدهام. ( 1430) از دیدن هیچ پادشاهى ترس بر من غلبه نکرده عجب است که هیبت این مرد هوش از سرم ربوده است.( 1431) من در جنگلها مقابل شیرها و پلنگها رفته از آنها رو بر نتافتهام.( 1432) من بمیدانهاى جنگ رفته حتى مواقع سختى جنگ را دیده متحمل شدهام.( 1433) در زد و خوردها همواره دلم از دیگران قویتر بود.
(1417)آدمی دید است و باقی پوست است |
|
دیدآنست، آن که دید دوست است |
(1418)چون که دید دوست نبود، کور به |
|
دوست، کو باقی نباشد، دور به |
دید: ترجمهْ بصیرت است و به معنای آگاهی حاصل از تعقّل و تفکّر میباشد.
دیدآنست، آن که دید دوست است: یعنی آگاهی و بصیرت در صورتی ارزش قائل است که متوجه دوست (پروردگار) و یا منبعث از آگاهی و علم مطلق پروردگار باش، از این رو مولانا آدمى را بصیرت و تفکر و بتعبیر دیگر «دید» مىشمارد چنان که در جاى دیگر گفته است[1]:
اى برادر تو همان اندیشهى ما بقى تو استخوان و ریشهى
و به گفتهْ سعدی[2]:
دیده را فایده آنست که دل بر بیند ور نبیند چه بود فایده بینایى را
کور به: یعنی اگر دید دوست وآگاهی وبصیرت الهی را نداشته باشد، کور بودن برایش بهتر است.
مولانا معتقد است وجه امتیاز انسان، بصیرت وآگاهی است چرا که برترى و امتیاز انسان از دیگر جانوران به تعقل و تفکر است و تن، شکل، رنگ، جامه، تجمل و اسباب زندگی، همه و همه پوست است بر گرد این مغز.
البته مولانا برای آگاهی و بصیرت در صورتی ارزش قائل است که متوجه دوست (پروردگار) و یا منبعث از آگاهی و علم مطلق پروردگار باشد و اگر این دید را نداشته باشد، کور بودن برایش بهتر است؛ اینگونه بصیرت را نیز کسی دارد که از هوای نفس پاک است.پس مىتوان گفت که مقصود از «دید» کشف و شهود حقیقت و وصول به لقاى الهى یا اتصال به شیخ و ولى کامل است که نزد سالک از خدا، جدا نیست چنان که مصراع دوم و بیت بعد آن را تایید تواند کرد. آن گاه این شهود و رویت باید متوجه بمحبوب و معشوق جانى باشد که حق تعالى است و غایت شهود است و دیدهاى که بدین دیدار نائل نشود و بشواغل حسى گراید، در حقیقت از فائده و نتیجهاى که مترتب بر آنست معزول مانده و نابینا شده است زیرا دوست و محبوب باید جاویدان و پایدار باشد و عشق بر موجود فانى که دل بستگى ننگین است به کمال انسانى رهبرى نمىکند.
(1419) چون رسول روم این الفاظ تر |
|
در سماع آورد، شد مشتاق تر |
(1420) دیده را بر جستن عمر گماشت |
|
رخت را و اسب را ضایع گذاشت |
(1421) هر طرف اندر پى آن مرد کار |
|
مىشدى پرسان او دیوانه وار |
(1422) کاین چنین مردى بود اندر جهان |
|
وز جهان مانند جان باشد نهان |
(1423) جست او را تاش چون بنده بود |
|
لا جرم جوینده یابنده بود |
(1424) دید اعرابى زنى او را دخیل |
|
گفت عمر نک به زیر آن نخیل |
(1425) زیر خرما بن ز خلقان او جدا |
|
زیر سایه خفته بین سایهى خدا |
الفاظ تر: سخنان لطیف و آب دار و مطلوب.
عمّر: استعمال این کلمه با تشدید حرف دوم بجهت ضرورت در شعر معمول بوده است[3]:
اى رفیقان من اى عمّر و منصور و عطا که شما هر سه سمایید و هوایید و صفا
جان : چه به معنی روح وچه به معنی جانِ جان یاحقیقت هستی، با چشم ظاهر دیده نمی شود.
تاش: یعنی تا اورا
جوینده یابنده بود: مثل است و اصل آن بتازى چنین است: من طلب وجد.[4] این مثل را درمثنوى مکررخواهیم دید.
دخیل: بیگانه در میان قومى، متوسل.
نک :مخفف آنک یعنی آن است یا آن جاست
نخیل: دستهاى از درخت خرما، خرماستان.
خرما بن: ترکیبى از «خرما» و «بن» بمعنى ریشه و بیخ است و مراد از آن درخت خرماست
سایهى خدا: خلیفه، پادشاه. مأخوذ است از حدیث ذیل:« السلطانُ ظلُّ اللَّه فِى الارض یَاوى إِلیه کلُّ مظلومٍ من عِبادِهِ»: (پادشاه یا حکومت سایهى خداست در زمین که هر مظلومى از بندگان خدا بدو پناه تواند برد.) که بصور و طرق مختلف روایت شده است.[5] اعتقادات کهن در ایران هم سلطنت را عطیّهْ خدایی می شمرده وایرانیان می پنداشته اند که در شاهان فرّ ایزدی وجود دارد که سبب برتری آنها بر دیگر افراد بشر است.
[1] - مثنوى، د 2، ب 277
[2] - غزلیات سعدى، ص 12
[3] - دیوان مسعود سعد، ص 5
[4] - امثال و حکم دهخدا، ذیل: جوینده یابنده است
[5] - جامع صغیر، طبع مصر، ج 2، ص 37. الحکمة الخالدة، طبع مصر، ص 179.
کلید واژه: مثنوی، عرفان، فکر ،حقیقت
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |