[ و فرمود : ] دوستان خدا آنانند که به درون دنیا نگریستند ، هنگامى که مردم برون آن را دیدند ، و به فرداى آن پرداختند آنگاه که مردم خود را سرگرم امروز آن ساختند ، پس آنچه را از دنیا ترسیدند آنان را بمیراند ، میراندند ، و آن را که دانستند به زودى رهاشان خواهد کرد راندند و بهره‏گیرى فراوان دیگران را از جهان خوار شمردند ، و دست یافتنشان را بر نعمت دنیا ، از دست دادن آن خواندند . دشمن آنند که مردم با آن آشتى کرده‏اند . و با آنچه مردم با آن دشمنند در آشتى به سر برده‏اند . کتاب خدا به آنان دانسته شد و آنان به کتاب خدا دانایند . کتاب به آنان برپاست و آنان به کتاب برپایند . بیش از آنچه بدان امید بسته‏اند ، در دیده نمى‏آرند . و جز از آنچه از آن مى‏ترسند از چیزى بیم ندارند . [نهج البلاغه]
عرشیات
داستان رسول روم(23)
دوشنبه 92 آبان 6 , ساعت 4:10 صبح  

شکر‌گزاری ، آثار شکر و نقد زاهدان ترش روى،

(1536)شکر یزدان طوق هر گردن بود

 

نی جدال و رو ترش کردن بود

(1537)گر ترش‌رو بودن آمد شکر و بس

 

پس چو سرکه، شکر گویی نیست کس

(1538)سِرکه را گر راه باید در جگر

 

گو: بشو سر‌کنگبین، او، از شکر

(1539) معنى اندر شعر جز با خبط نیست             

 

چون قلاسنگ است اندر ضبط نیست‏

طوق گردن: گردن بند، بکنایت، امرى واجبی که انسان متعهد است آن را انجام دهد .

 شکر: ثنا گفتن و یا دوست داشتن و حرکاتى است که بقصد احترام نسبت بکسى که انعامى کرده است در عمل آورند مانند از جا برخاستن و دو تا شدن پس شکر، عمل کسى است که چیزى بدو رسیده و آن را نعمت و احسان شمرده است و این معنى با خصومت و جدال و رو ترش کردن که حاکى از اعتراض و ناخشنودى است سازگار نمى‏آید بنا بر این، عمل کسانى مانند متکلمان که راه جدل مى‏پویند و یا خشک زاهدان که همیشه عبوس و گرفته هستند و گویى با عالم وجود در خصومت‏اند و از آن چه در جهان آفرینش روى مى‏دهد ناراضى هستند، با مفهوم شکر منافات دارد زیرا شکر نتیجه‏ى اعتقاد بوصول نعمت است و خصومت و انقباض، حاصل احساس نقمت و خلاف مراد است پس مردم شکر گوى نباید در پى اعتراض و یا در حال گرفته رویى باشند. اینست مقصود مولانا، آن گاه مى‏گوید که اگر این حالت پدید آمد آن را باید با قوت ایمان و اعتقاد بخداى تعالى معتدل ساخت چنان که سرکه را با عسل یا شکر مى‏آمیزند و اعتدال مى‏بخشند.

سِرکه را گر راه باید در جگر: منظور این است که سرکه باید باشیرینی بیامیزد( سرکنگبین) تا داروی بیماری جگر( یرقان، بیماری غم) شود.

 خبط: در شب رفتن بدون دانستن راه و داشتن رهبر، بى‏نظمى در کار و فکر، اشتباه و خطا.

قلاسنگ:ابزار و آلتى است براى پراندن سنگ که در وسط آن ظرفکى است بشکل مستطیل که از نخ پنبه یا پشم یا ابریشم مانند پاشنه‏ى جوراب مى‏بافند و از دو سوى درازى آن، دو ریسمان مى‏بندند و سنگ را در آن ظرفک مى‏نهند و دو سر نخ را مى‏گیرند و بقوت بگرد سر چرخ مى‏دهند و سنگ را بسوى هدف پرتاب مى‏کنند.  

معنى اندر شعر جز با خبط نیست : یعنی معنی را در لفظ نمی توان به طور کامل نشان داد ،بخصوص وقتی که ضرورت شعر نیز همراه باشد.

 چون قلاسنگ است اندر ضبط نیست: مولانا معنی را به قلاسنگ یا قلماسنگ تشبیه می کند که وقتی سنگ را با آن پرتاب می کنند، خارج از اختیار پرتاب کننده، به سویی که باید می رود( در واقع بهتر بود که معنی به سنگ تشبیه می شد نه به قلماسنگ)

 همه باید شکر‌گزار باشند، البته نه این‌که ناخشنودی را پنهان کنند و با ترش رویی بگویند: خدا را شکر. اگر چنین باشد پس شکر‌گزار‌تر از سرکه نیست. شکر گزاری، این است که در برابر او با همه وجود اظهار خشنودی کنیم و همواره در مقام رضا به سر ‌بریم. مولانا در بیت (1539) می گوید: معنی را در لفظ نمی توان به طور کامل نشان داد ،بخصوص وقتی که ضرورت شعر نیز همراه باشد، لفظ بیشتر ممکن است از جان کلام دور شود. از این نظر مولانا معنی را به قلاسنگ یا قلماسنگ تشبیه می کند که وقتی سنگ را با آن پرتاب می کنند، خارج از اختیار پرتاب کننده، به سویی که باید می رود.

بدین جهت مولانا که فکرى لبریز از حقیقت و دلى سرشار از هیجان و غلبه احساسات عشاقانه داشت همواره از شعر و شاعرى که از روى واقع، نوعى تکلف ببار مى‏آورد و بالطبع معنى را در غالب موارد نارسا مى‏سازد، فریاد شکایت و گله بلند مى‏کرد و شعر و پیروى اوزان مخصوص و قافیه پردازى را بباد انتقاد مى‏گرفت هر چند که او خود قوى دست‏ترین گوینده و زبان آورترین شاعر بود و بنیروى فکر سخن آفرین معنى پرداز، مضامین بسیار باریک و بلند را بفصاحت و شیوایى و رسایى تمام در ضمن مثلهاى بدیع و تعبیرات نو آیین بیان مى‏کرد چنان که در دیوان کبیر و مثنوى شریف نمونه‏هاى بسیار از آن مى‏توان دید.

با وجود این قوت بیرون از عادت و هماناى اعجاز، مى‏بینیم که او لفاظى و تقید بوزن و قافیه را انتقاد مى‏فرماید آن هم در روزگارى که شاعرى و صنعت پرورى هنر بزرگ و شهرت خیز بوده است زیرا طبع پیش رو و فکر دور پرواز او نمى‏تواند در حصار و خار بستى که صنعت سازان و قافیه اندیشان بگرداگرد اندیشه و خیالات انسان کشیده‏اند محصور و پاى بند ماند و از سوى دیگر بجهت رعایت خاطر نو آموزان و کودک اندیشگان عصر و اهل سلوک نمى‏خواهد یک باره این سنتها و رسمها را در هم ریزد. از این رو مى‏گوید:

            رستم ازین بیت و غزل، اى شه و سلطان ازل             مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

            قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر             پوست بود پوست بود در خور مغز شعرا

            آینه‏ام آینه‏ام مرد مقالات نه‏ام             دیده شود حال من ار گوش شود چشم شما

دیوان، ب 486 ببعد

            حقم نداد غمى جز که قافیه طلبى                    ز بهر شعر و از آن هم خلاص داد مرا

            بگیر و پاره کن این شعر را چو شعر کهن          که فارغست معانى ز حرف و باد و هوا

همان مأخذ، ب 2593، 2594


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان رسول روم(22)
دوشنبه 92 آبان 6 , ساعت 4:8 صبح  

سؤال کردن رسول از عمر رضی الله عنه، از

سببِ ابتلای ارواح با این آب و گِلّ جسم

بحث در حکمت تعلّق روح ببدن و اینکه کار خدا را با موازین بشرى نمى‏توان سنجید،

(1526) گفت یا عمر چه حکمت بود و سِر            

 

حبس آن صافى در این جاى کدر[1]

  (1527)آب صافی در گلی پنهان شده

 

جان صافی بستهْ ابدان شده

  (1528)گفت: تو بحث شگرفی می‏کنی

 

معنیی را بند حرفی می‏کنی

  (1529)حبس کردی معنی آزاد را

 

بند حرفی کرده‌ای تو باد را

  (1530)از برای فایده این کرده‌ای

 

تو که خود از فایده در پرده‌ای

  (1531)آن‌که از وی فایده زاییده شد

 

چون نبیند آن‌چه ما را دیده شد

  (1532)صد هزاران فایده است و هر یکی

 

صد هزاران پیش آن یک اندکی

  (1533)آن دم لطفش که جزء جزءهاست

 

فایده شد کلّ کلّ خالی چراست

  (1534)تو که جزئی، کار تو با فایده است

 

پس چرا در طعن کلّ آری تو دست

  (1535)گفت را گر فایده نبود، مگو

 

ور بود، هل اعتراض و شکر گو

سِر: یعنی راز .

چه حکمت بود و سِر: یعنی فایده این کار چیست؟

آن صافی: یعنی جان، روح.

کدر: درد آلود و ناصاف.

شگرف: عجیب و غریب، بزرگ و باشکوه، جذاب و دل کش، بحث عقلی.

معنیی را بند حرفی می‏کنی: یعنی معانی را در این حروف والفاظ نمی توان بیان کرد.

باد را بند کردن: به کنایه، کارى عبث و ناممکن.

در پرده بودن: به کنایه، اطلاع نداشتن، محجوب شدن، در حجاب بودن.

چون نبیند آن‌چه ما را دیده شد: یعنی خدایی که هم? فایده ها از اوست آنچه را ما می بینیم، می بیند واز حکمت کارهاب او سؤال کردن خطاست.

آن دم لطفش که جزء جزءهاست فایده شد: یعنی همین نطق که جزوی از وجود کوچکی از آفرینش است درش فایده ها است.

کلّ کلّ خالی چراست: یعنی چه طور ممکن است که کل هستی بی فایده باشد.

دست آوردن در چیزى: به کنایه، دخل و تصرف کردن.

هل: صیغه‏ى امر است از مصدر هشتن و هلیدن بمعنى بر زمین نهادن و ترک گفتن.

 سالک، باز از حکمت و سرّ در قفس شدن روح و جان سؤال می‏کند. مردِ جان‌آشنا می‏گوید: تو سؤال بس مهم و عجیبی می‏کنی. نمی‌توان معانی بلند و عالی را در این حروف و الفاظ گنجاند. تو این سؤال را برای فایده می‏پرسی، اما تو فایدهْ حقیقی را نمی‏‏شناسی و از آن در پرده و حجابی و نمی‏توانی آن را ببینی. انسانِ در پرده و حجاب چگونه می‏تواند حکمت را درک نماید و از نور روشنایی‌بخش آفتابِ معرفت بهره گیرد. خدایی که همهْ فایده‏ها از اوست، آن‌چه را ما می‏بینیم، می‌بیند و سؤال از حکمتِ کارهای او خطاست. در کار حق صد‌هزاران فایده است و صد هزاران فایده‏ای که من و تو می‏بینیم، بسیار اندک و بی‌ارزش است. همین نطق تو که جزئی از وجود کوچک توست فایده‌ای از آفرینش است. چطور ممکن است که «کُلّ کلِّ» هستی بی‏فایده باشد. پس تو نباید سؤالی مطرح کنی که طعنه‌زدن به کلّ هستی است.

اگر نمی‏‏خواهی نظر مرا بپذیری و باز هم از فایده و حکمت کارهای حق می‏پرسی، بهتر است که چیزی نگویی. اگر قبول داری که کار حق بی‌حکمت و بی‌فایده نیست، پس به‌جای اعتراض، سپاس‌گزار حق باش.



[1]   - نسخهْ 715 پس از عنوان ودر آغاز این قسمت سه بیت اضافی دارد که در نسخهْ 667 و677 نیر با خط دیگری در حاشیهْ نسخه افزوده شده است. نیکلسن هم این سه بیت را الحاقی دانسته ودر زیر نویس آورده است:

از عمر چون آن رسول این را شنید        روشنیی در دلش آمد پدید

محو شد پیشش سؤال و هم جواب      گشت فارغ از خطا واز صواب

      اصل را دریافت، بگذشت از فروع        بهر حکمت کرد در پرسش شروع


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان رسول روم(21)
دوشنبه 92 آبان 6 , ساعت 4:6 صبح  

تفسیر « وهو معکم اینما کنتم »

معیّت به اعتبار ظهور اوصاف،

(1520)بار دیگر ما به قصه آمدیم

 

ما از آن قصه برون خود کی شدیم

  (1521)گر به جهل آییم آن زندان اوست

 

ور به علم آییم آن ایوان اوست

  (1522)ور به خواب آییم، مستان وی‌ایم

 

ور به بیداری، به دستان وی‌ایم

  (1523) ابر پر زرق وی‌ایم

 

ور بخندیم، آن زمان برق وی‌ایم

  (1524)ور به خشم و جنگ، عکس قهر اوست

 

ور به صلح و عذر، عکس مهر اوست

  (1525)ما که ایم اندر جهان پیج پیچ

 

چون الف، او خود چه دارد هیچ هیچ

وهو معکم اینما کنتم: یعنی هرکجا باشید اوبا شماست، برگرفته از آی? قرآن است که در آن سخن ازآفرینش آسمانها وزمین وکائنات است:«هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ یَعْلَمُ مَا یَلِجُ فِی الْأَرْضِ وَمَا یَخْرُجُ مِنْهَا وَمَا یَنزِلُ مِنَ السَّمَاء وَمَا یَعْرُجُ فِیهَا وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنتُمْ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ »:او کسى است که آسمانها و زمین را در شش روز [= شش دوران‏] آفرید؛ سپس بر تخت قدرت قرار گرفت (و به تدبیر جهان پرداخت)؛ آنچه را در زمین فرو مى‏رود مى‏داند، و آنچه را از آن خارج مى‏شود و آنچه از آسمان نازل مى‏گردد و آنچه به آسمان بالا مى‏رود؛ و هرجا باشید اوبا شماست وآنچه می کنید می بیند.[1]

گر به جهل آییم: جهل زندان پروردگار است برای آنها که مستوجب قهر الهی اند.

ور به علم آییم: یعنی هرگاه از علم سخن بگوییم، علم الهی است که چون ایوانی باشکوه جلوه گاه حق است.

ور به خواب آییم: یعنی خواب مردان حق، مستی از حق حق است.

ور به بیداری:یعنی بیداری مردان حق از افسانه و فسون او یا به دست اوست.

دستان: سرود و نغمه، قصه و افسانه، جمع دست مقابل پا نیز هست و بدین معنى مناسب تر است زیرا دست در معنى قدرت و توانایى نیز بکار مى‏رود.

ور بگر‌ییم:یعنی آنها که می‏گریند، از سوز عشق اوست و گریهْ آنها همانند ابری است که باران پر رحمت به همراه دارد. ‏

ور بخندیم: یعنی خنده و شادی آنها جلوهْ نور الهی است.

ور به خشم و جنگ: یعنی خشم و جنگ بازتاب قهر خداوند است.

 ور به صلح و عذر: یعنی آشتیّ بازتاب محبتی است که از جانب پروردگار به دل می‏نشیند.

چون الف : یعنی ما از خود چیزی نداریم؛ مثل حرف الف که بی‏نقطه است.

 


این ابیات تفسیر آیهْ کریمهْ سوره حدید می‌باشد. در پایان آیه می‏خوانیم: هر جا باشید او با شماست و آن‌چه می‏کنید می‏بیند. مولانا کلام خدا را این طور تفسیر می‏کند: پروردگار در همهْ شئونِ زندگی با ماست و مشیّت اوست که در اعمال و احوال ما جلوه می‏کند. وی می‏گوید: هر چه گفته‌ایم و خواهیم گفت، یک قصه است که ما هرگز از آن بیرون نبوده‌ایم، اگر از جهل بگوییم، جهل زندان پروردگار برای آنهایی است که مستوجب قهر الهی‏اند. اگر از علم سخن بگوییم، علم الهی است که چون ایوانی با شکوه جلوه‌گاه حق است. خوابِ مردان حق، مستی از عشق او و بیداری آنها از افسانه و فسون او یا به دست اوست. آنها که می‏گریند، از سوز عشق اوست و گریهْ آنها همانند ابری است که باران پر رحمت به همراه دارد. ‏خنده و شادی آنها جلوهْ نور الهی است. خشم و جنگ بازتاب قهر خداوند است و آشتیّ بازتاب محبتی است که از جانب پروردگار به دل می‏نشیند. ما از خود چیزی نداریم؛ مثل حرف الف که بی‏نقطه است.

این غزل را هم در بیان معیت حق مولانا در دیوان شمس سروده است[2]:

            چو از سر بگیرم بود سرور او                     چو من دل بجویم بود دل بر او

            چو من صلح جویم شفیع او بود                   چو در جنگ آیم بود خنجر او

            چو در مجلس آیم شرابست و نقل                 چو در گلشن آیم بود عبهر او

            چو در کان روم او عقیق است و لعل             چو در بحر آیم بود گوهر او

            چو در دشت آیم بود روضه او                     چو وا چرخ آیم بود اختر او

            چو در صبر آیم بود صدر او                       چو از غم بسوزم بود مجمر او

            چو در رزم آیم بوقت قتال                          بود صف نگه دار و سر لشکر او

            چو در بزم آیم بوقت نشاط                         بود ساقى و مطرب و ساغر او

            چو نامه نویسم سوى دوستان                    بود کاغذ و خامه و محبر او

            چو بیدار گردم بود هوشم او                      چو خوابم بیاید بخواب اندر او

            چو جویم براى غزل قافیه                         بخاطر بود قافیه گستر او

            تو هر صورتى که مصور کنى                   چو نقاش و خامه بود بر سر او

            تو چندانک بر تر نظر مى‏کنى                     از آن برتر تو بود برتر او

            برو ترک گفتار و دفتر بگو                       که آن به که باشد ترا دفتر او

            خمش کن که هر شش جهت نور اوست       و زین شش جهت بگذرى داور او



[1]   - سوره حدید، آیهْ 4

[2]   - دیوان، ب 23849 ببعد

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان رسول روم(20)
دوشنبه 92 آبان 6 , ساعت 4:4 صبح  

جایگاه عقل وجان    

  (1512)بحث عقلی گر دُر و مَرجان بود

 

آن دگر باشد که بحث جان بود

  (1513)بحث جان اندر مقامی ‏دیگر است

 

بادهْ جان را قوامی‏ دیگر است

  (1514) آن زمان که بحث عقلى ساز بود                  

 

این عمر با بو الحکم هم راز بود

(1515) چون عمر از عقل آمد سوى جان                 

 

بو الحکم بو جهل شد در حکم آن‏

(1516) سوى حس و سوى عقل او کامل است            

 

گر چه خود نسبت به جان او جاهل است‏

(1517) بحث عقل و حس اثر دان یا سبب            

 

بحث جانى یا عجب یا بو العجب

(1518) ضوء جان آمد نماند اى مستضى            

 

لازم و ملزوم ، نافى مقتضى‏

  (1519) زآن که بینا‏یی که نورش بازغ است

 

از دلیلی چون عصا بس فارغ است

بحث عقلی : مولانا از عقل تعبیر‏های گوناگون دارد: عقلی که عوام می‏پسندند، حافظ منافع مادی است و عقلی که مردان کامل به آن تکیه می‏کنند، عقلی است که نور خدا را در دلِ بنده می‏تاباند. در این ابیات عقل مادی و حسابگر مورد نظر است. این عقل و این بحث اگر مانند درّ و مرجان جالب و دلپذیر باشد، باز هم باید آن را رها کرد و در پی بحث جان رفت.

بحث جان: همان رابطهْ معنوی میان مرید و مراد و مبادله اسرار غیب است، به‌صورتی‌که از هر دو سو کشش و کوششی باشد. جان در مراتب کمال انسانی بالاتر از عقل است و مانند شرابی است که قوام و پختگی دیگری دارد.

قوام: ساز و ترتیب، حالت چیزى که پخته و رسیده باشد.

بو العجب: هر چیز شگفت و شگفتى زاى، شعبده باز، حقه باز. این کلمه بى‏گمان مخفف ((ابو العجب)) و به اصل، عربى است.

مستضى: مخفف مستضى‏ء بمعنى روشنى جوى و روشنى پذیر.

لازم: هر چه انفکاک و جدایى او از چیز دیگر ممتنع باشد و این دوم را که شى‏ء از آن انفکاک نمى‏پذیرد «ملزوم» گویند. و در علم خلاف، هر گاه حکمى مقتضى حکم دیگر باشد اولین را ملزوم و دومین را لازم خوانند.

نافى: کسى است که دعوى خصم را نادرست شمارد و مسلم نداند مثل اینکه بگوید: ثبوت این حکم به مخالفت دلیل منتهى مى‏شود پس این حکم نادرست است. نیز سخنى که بوسیله‏ى آن نادرستى ادعاى خصم را بیان کنند.

 مقتضى: بصیغه‏ى اسم فاعل، چیزى است که موجب زیادت کلمه‏اى یا بیشتر در کلام شود تا از لغو محفوظ ماند پس صیانت کلام از لغو مقتضى است (بصیغه‏ى اسم فاعل) و آن زیادت مقتضى است (بصیغه‏ى اسم مفعول) و این از مصطلحات فقهاست.[1]

   بازغ: تابناک ، برآینده

 ( 1512) بحث عقلى هر چه عالى و دقیق و درخشان باشد غیر از بحث جان بوده و به آن جا که بحث جان طالب را مى‏رساند نخواهد رسید. ( 1513) بحث جان مقام دیگرى دارد بلکه باده جان نشاه دیگر دارد.( 1514) آن زمان که بحث عقلى قیمت داشت عمر با ابو الحکم (ابو جهل) هم راز و هم رتبه بودند. ( 1515) زمان دیگرى رسید که عمر از عقل سوى جان آمد و ابو الحکم در بحث عقلى مانده بو جهل لقب گرفت.( 1516) اگر چه عقل و حس نسبت بجان کاملا نادان هستند ولى در زمینه بحث عقلى و حسى روشنى کامل دارند. ( 1517) بحث عقل و حس اثر یا سبب است ولى بحث در عالم جان اعجب عجایب است. ( 1518) اى کسى که طالب روشنى هستى وقتى که نور جان تابیدن گرفت مقدمات عقلى بکلى از میان رفته نه لازم مى‏ماند نه ملزوم نه مانع بنظر مى‏رسد نه مقتضى.( 1519) براى اینکه آن بینایى که نور بر وى طالع شده از دلیل و برهان که بمنزله عصاى کوران عالم عقل است بکلى بى‏نیاز مى‏باشد.

مولانا می گوید: در نظر عقلِ مادی وحسابگر، عمر وابوالحکم(ابوجهل) هر دو دانشمند وپرمایه اند، اما هنگامی که عمر از عقل سوی جان می آید وبه خدا ایمان می آورد واز بحث عقل دور می شود، در نظر او ودر عالم جان ابوالحکم ابوجهل می شود ومردود می گردد. اهل حس وعقل یا همان اهل ظاهر ابوجهل را کامل وفرزانه می دانند اما در پیشگاه جان، او نادان به حساب می آید.

مولانا معتقد است: بحث عقل و حس، یا از آثار حقیقت الهی است یا از اسباب و مقدمات آگاهی و بیداری و رسیدن به معرفت حق است. اما بحث جان بسیار بالاتر از این مسائل زندگی مادی است. بنابر‌این می‏گوید: ای انسان روشن! با وجود روشنی جان تو نیازی به بحث‏های استدلالیان نداری و می‏توانی حقیقت را بی‏هیچ دلیل ببینی. انسانی که چشم بینا دارد و نور بصیرتش تابناک است نیازی ندارد که مانند کوران عصا (دلیل و برهان)، برگیرد.



[1]   - کشاف اصطلاحات الفنون، در ذیل: مقتضى.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
داستان رسول روم(19)
دوشنبه 92 آبان 6 , ساعت 4:2 صبح  

  (1506)طیبات از بهر کی؟ ‌للطّیبین

 

یار را خوش کن، برنجان، ‌و ببین

  (1507)یک مثال ای دل پی فرقی بیار

 

تا بدانی جبر را از اختیار

  (1508)دست کان لرزان بود از ارتعا ش

 

وآن که دستی را تو لرزانی زجاش

  (1509)هر دو جنبش آفریدهْ حق شناس

 

لیک نتوان کرد این با آن قیاس

  (1510)زآن پشیمانی‌که لرزانیدی‌اش

 

مُرتعش را کی پشیمان دیدی‌اش

  (1511)بحث عقل است این،‌چه عقل؟‌آن حیله‌گر

 

تا ضعیفی ره برد آن‌جا مگر

طیبات : اشاره است به آیه‏ى شریفه: وَ اَلطَّیِّباتُ لِلطَّیِّبِینَ (و زنان پاک براى مردان پاک‏اند)[1]

یار را خوش کن، برنجان، ‌و ببین: یعنی پروردگار را خوشحال کن یا به رنجان و نتیجه هر دو را ببین.

ارتعا ش: یعنی لرزان.

وآن که دستی را تو لرزانی زجاش: منظور سخن این استکه هر حرکت، وقتی که مسبوق به انگیزهْ ‌درونی باشد مسئولیت و در نتیجه ثواب و عقاب دارد، اما دستی که به دلیل سستی اعصاب دچار لرزش شد، صاحب آن نمی‌تواند از این حرکت، پشیمان یا خشنود باشد.

بحث عقل است این،‌چه عقل؟‌آن حیله‌گر: مولانا به کسانی که به استناد قدرت مطلق پروردگار، گناه خود را هم به گردن خدا می‏گذارند، می‏گوید: این‌گونه بحث‏ها و استدلال‏ها بحث عقل مادی و حسابگر است که افراد ضعیف و کم مغز به آسانی آن را می‏پذیرند.

( 1506) بانوان پاک براى مردان پاک هستند رفیق را از خود مرنجان و او را خوشحال نگه دار و ببین تا چه اندازه مفید خواهد بود. ( 1507) اکنون مثالى ذکر مى‏کنم تا فرق میانه جبر و اختیار معلوم گردد. ( 1508) دستى از اثر بیمارى رعشه مى‏لرزد گاهى هم تو دست خود را با اختیار مى‏لرزانى.( 1509) این هر دو لرزش آفریده حقند ولى مثل هم نیستند.( 1510) اگر لرزش دست را کار بدى فرض کنیم کسى که بیمارى رعشه دارد از ارتعاش دستش پشیمان و شرمنده نیست ولى تو که دست خود را لرزانده‏اى شرمنده و پشیمانى. ( 1511) این بحث یک بحث عقلى است بحث عقلى مى‏دانى یعنى چه؟ یعنى عقل حیله بر مى‏انگیزد تا شاید ضعیفى بحقیقت امر پى ببرد.

هر کار نیک پاداش نیک دارد چنان که خداوند در قرآن فرموده است: زنان پاک برای مردان پاک‌اند. پروردگار را خوشحال کن یا به رنجان و نتیجه هر دو را ببین. سپس مولانا مثالی را برای جبر و اختیار می‏آورد و می‏گوید: هر حرکت، وقتی که مسبوق به انگیزهْ ‌درونی باشد مسئولیت و در نتیجه ثواب و عقاب دارد، اما دستی که به دلیل سستی اعصاب دچار لرزش شد، صاحب آن نمی‌تواند از این حرکت، پشیمان یا خشنود باشد.



[1]   - نور، آیهْ 26.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   206   207   208   209   210   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 206 بازدید
بازدید دیروز: 678 بازدید
بازدید کل: 1401318 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]