(1308) شیر گفتش: تو ز اسباب مرض |
|
این سبب گو خاص، کاین استم غرض |
309)گفت: آن شیر، اندر این چه ساکن است |
|
اندر این قلعه ز آفات ایمن است |
اسباب مرض: یعنی عوامل این وحشت واضطراب
سبب خاص: یعنی نگرانی وبیم خود را بیان کن.
( 1308) شیر گفت مقصود من این است که بیمارى تو را بدانم که از چه قبیل است.() چرا از رفتن باز ماندى مرا بازیچه قرار دادى.( 1309) خرگوش گفت علت عقب ماندن من ترس است آن شیر در این چاه است و اینجا را براى خود قلعه محکم و سنگر تسخیر نشدنى قرار داده.() رفیق مرا گرفته بدرون این چاه برد.
(1310) قعر چَه بگزید هر که عاقل است |
|
ز آن که در خلوت صفاهاى دل است |
(1311) ظلمت چَه به که ظلمتهاى خلق |
|
سر نبرد آن کس که گیرد پاى خلق |
خلوت: تنها نشستن و دورى جستن از مصاحبت خلق، مقابل: عزلت که کناره گرفتن از خود و خودى است، بهطوریکه مرد راه حق از این تنهایی و گوشهگیری و ذکر و فکر، راهی به خدا بیابد و در طی خلوت، نفس سرکش را مهار کند. بعضى بر عکس این گفتهاند. خلوت نزد صوفیه از امورى است که در مبادى حال و آغاز سلوک براى مرید لزوم دارد و عملى نیست که ملازمت آن همیشه لازم باشد، [1]بعقیدهى مولانا خلوت وقتى درست است که همنشین خوب و موافق بدست نیاید ولى از همنشین خوب و همراه، دورى گزیدن شرط طریق نیست. [2]
خلوت از اغیار باید، نه زیار پوستین بهر دی آمد نه بها
اما حصول صفاى دل در خلوت بسبب تمرکز حواس و اشتغال بذکر و نشنیدن سخنان بىهوده است که در صحبت خلق از آن گزیرى نیست.
سر نبرد: یعنی خود را نجات نداد، نابود شد.
( 1310) آرى کسى که عاقل است قعر چاه را براى خود انتخاب مىکند براى اینکه در خلوت دل صفا پیدا مىکند.( 1311) تاریکى چاه بهتر از تاریکى این مردم است کسى که بپاى مردم ایستادگى کند سر بسلامت بیرون نبرد.
(1312)گفت پیش آ، زخمم او را قاهر است |
|
تو ببین کان شیر در چه حاضر است |
(1313) گفت من سوزیدهام ز آن آتشى |
|
تو مگر اندر بر خویشم کشى |
(1314) تا بپشت تو من اى کان کرم |
|
چشم بگشایم، به چَه در بنگرم |
زخمم او را قاهر است: یعنی من او را مغلوب خواهم کرد.
سوزیده: یعنی سوختن،
آتشى: منسوب به آتش، آن چه از آتش زاید، مجازا، خشمگین، سوزنده و مردم سوز.
پشت: حمایت، تقویت، استظهار، پشتى، پشتیبانى.
کان کرم: یعنی کسی که اهل بخشش وکرامت است.
( 1312) شیر گفت نترس من او را مغلوب خواهم کرد فقط تو نگاه کن ببین در چاه است یا نه؟( 1313) خرگوش گفت من از آتش او سوختهام و مىترسم مگر اینکه نزد تو باشم. ( 1314) و به اطمینان و پشتیبانى تو بتوانم چشم باز کرده بچاه بنگرم.() من فقط بپشتیبانى تو مىتوانم بیایم که تو مرا در چاه نگهدارى کنى.
(1300) از خود، اى جزوى ز کلها مختلط |
|
فهم مىکن حالت هر منبسط |
(1301) چون که کلیات را رنج است و درد |
|
جزو ایشان چون نباشد روى زرد |
(1302)خاصه جزوى کاو ز اضداد است جمع |
|
ز آب و خاک و آتش و باد است جمع |
(1303)این عجب نبود که میش از گرگ جست |
|
این عجب کاین میش دل در گرگ بست |
(1304) زندگانى آشتى ضدهاست |
|
مرگ آن کاندر میانشان جنگ خاست |
(1305) لطف حق این شیر را و گور را |
|
الف داده ست این دو ضد دور را |
(1306) چون جهان رنجور و زندانى بود |
|
چه عجب رنجور اگر فانى بود |
(1307)خواند بر شیر او از این رو پندها |
|
گفت: من پس ماندهام زین بندها |
میش و گرگ: به کنایه دو چیز مخالف. مقصود اینست که جدایى و گریز این اضداد از یکدیگر شگفت نیست ولى موافقت و سازگارى آنها بمدت دراز، در ترکیب اجسام، عجب است.
آشتى ضدهاست: بعقیدهى اطباى قدیم بدن از چهار عنصر مرکب است و تا اعتدال نسبى میان آنها برقرار است بدن سالم و زنده مىماند و بیمارى و مرگ نتیجهى خروج از اعتدال و غلبهى یکى از عناصر است. شیخ سعدى در بیان این مضمون مىگوید[1]:
چار طبع مخالف سرکش چند روزى بدند با هم خوش
چون یکى ز آن چهار شد غالب جان شیرین بر آمد از قالب
جهان رنجور: جهان رنجور است بدین معنى است که درمعرض آفت قرار دارد و مانند بیمار نیروى خود را از دست مىدهد و هر چه در معرض آفت باشد زوال آن متصور است. همچنین مىتوانیم بگوییم که رنجورى و محدودیت قوى نقص است که با امکان ملازمت دارد و با وجوب منافى است و بنا بر این جهان فنا پذیر است زیرا بوجوب وجود متصف نتواند شد.
زندانی بودن جهان: بدین معنا است که جهان مادی محدود است ومانند عالم غیب بی کرانه نیست.
( 1300) اى کسى که جزء هستى و از کلىهاى بسیط تر ترکیب یافتهاى از حال کلیات حال خود را قیاس کن. () وقتى که نصیب بزرگان درد و رنج باشد کى ممکن است کوچکها گنج نصیبشان شود.( 1301) وقتى که کلیات داراى رنج و درد باشند اجزاء آنها چرا رنگ زردى نکشند. (1302) بخصوص جزئى که از اضداد ترکیب شده و آب و خاک و آتش و باد عناصر ترکیبى آن هستند.( 1303) اگر گوسفندى از گرگ فرار کند تعجبى ندارد تعجب در این است که میش با گرگ الفت بگیرد و اضداد با هم جمع شوند. ( 1304) زندگى ما آشتى اضداد است مرگ عبارت از وقتى است که میانه اضداد جنگ شروع شود و از هم جدا شوند. ( 1305) خداوند است که شیر و گورخر را با هم آشتى داده و این دو ضد را بهم پیوسته است.( 1306) پس وقتى جهان بزور بهم پیوسته و زندانى و رنجور است چه تعجب دارد که این رنجور فانى بوده و از میان برود. ( 1307) خرگوش از این قبیل پندها در گوش شیر خوانده گفت علت عقب ماندن و رنجورى من از این قبیل است.
در ادامهْ ابیات پیشین مولانا می گوید: تحول و تغییراتى که در وجود هر انسان از پیرى و جوانى و ضعیفى و نیرومندى و بیمارى و تندرستى روى مىدهد دلیل است بر آن که کلیات و عناصر در معرض تغیر و تبدلاند از آن جهت که جزو تابع کل است و احکام کل در اجزا سریان دارد و چون در ابیات پیشین با ذکر امثله معلوم شد که کلیات از آفت بر کنار نیستند نتیجه مىگیرد که این تحول که در بدن انسان مشاهده مىشود امرى است طبیعى و تابع احکام کلى و سنن طبیعت.
ودر شرح وتوضیح بیت (1303) مىتوان گفت که گریز آدمى از مرگ و فنا جاى تعجب نیست ولى اینکه انسان بر امید زندگى بسوى مرگ مىشتابد و از تحصیل شهوات، وسایل فناى خود را فراهم مىکند، امرى است در خور تعجب، زیرا کارها و کوششهاى انسان همه بنوعى سعى در ادامهى زندگى است، جنگها و آشتیها، کوشش در جمع مال، حرص در طلب جاه، همه براى زنده ماندن است در صورتى که همین ها سبب فرسایش قوى و آمادگى براى زوال حیات است.
(1297) حال دریا ز اضطراب و جوش او |
|
فهم کن تبدیلهاى هوش او |
(1298) چرخ سر گردان که اندر جست و جوست |
|
حال او چون حال فرزندان اوست |
(1299) گه حضیض و گه میانه گاه اوج |
|
اندر او از سعد و نحسى فوج فوج |
دق: تب بیمارى سل است که آن را تب لازم نیز مىگویند و از عوارض آن، لاغرى و نزارى و باریکى تن و اندام است، تصور بیمارى دق، براى ماه از آن جهت است که ماه در نیمهى دوم هر ماه بتدریج باریک مىشود و در محاق مىافتد.
مرد ریگ، مرده ریگ: مالى که از مرده بجا ماند، میراث. این کلمه هر گاه بصورت وصف استعمال شود مفید معنى نفرت و تحقیر است. دراین جا منظور فنا ونابودی به طور کلی است.
وبا: هر بیمارى عام، مرگى، مرگا مرگى.
عفن: بد بوى، گندا، گندیده.
همشیره: دو تن که از پستان یک مادر شیر خورده باشند، اکنون در مورد خواهر بکار مىرود، مجازا، موافق و سازگار.
غدیر: گودالى که آب در آن گرد آید، آبگیر.
بروت: موى پشت لب، سبلت، سبیل در محاورات کنونى.
باد و بورت داشتن: به کنای، خود بینى و خویشتن ستایى. نظیر: سبلت تابیدن.
حضیض: پستى زمین، نقطهى مقابل اوج
منبسط: بسیط و غیر مرکب، عناصر چهارگانه که قدما آنها را بسیط مىدانستهاند.
( 1292) ماه که از همه اختران فروزندهتر و از هر ستاره زیباتر است گاهى چون کسى که بتب دق مبتلا شده باشد چون خیال باریک شده بشکل هلال در مىآید. ( 1293) چه بسا کوه که از این بلاى جان کاه چون ریگ خورد خورد گردیده است. ( 1294) هوایى که روح بخش و تن پرور است گاهى از قضاى الهى عفن و بد بو شده بیمارى وبا تولید کرده آفت تن و جان مىگردد. ( 1295) آب شیرین که گوارا و جان پرور است داخل گودالى شده تلخ و بد بو مىشود. ( 1296) آتش که با شعلههاى خود زبانه کشیده با باد بروت مىسوزد گاهى باد تند وزیده خاموشش مىکند.() خاک که در بهاران گلها را پرورش مىدهد گاهى بادى مىوزد و برگ گلها را بر زمین مىریزد.( 1297) از جوش و خروش دریا بانقلاب حال او مىتوان پى برد.( 1298) چرخ چگونه سر گردان و همواره چون جستجو کنندهاى در حرکت است حال او هم مثل زادههاى او مىباشد.( 1299) گاه ستارگانش در حضیض و گاه میانه و گاه در اوج است و در این احوال دسته دسته اوقات سعد و نحس نجومى ایجاد مىکند.
(1284) در من آمد آن که دست و پا بَرَد |
|
رنگ رو و قوت و سیما برد |
(1285) آن که در هر چه در آید، بشکند |
|
هر درخت از بیخ و بن او بر کَند |
(1286)در من آمد آن که از وى گشت مات |
|
آدمى و جانور جامد نبات |
(1287) این خود اجزایند کلیات از او |
|
زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو |
(1288)تا جهان گه صابر است و گه شکور |
|
بوستان گه حله پوشد گاه عور |
(1289) آفتابى کاو بر آید نارگون |
|
ساعتى دیگر شود او سر نگون |
(1290) اختران تافته بر چار طاق |
|
لحظه لحظه مبتلاى احتراق |
در من آمد آن که دست و پا برد: یعنی حضرت آدم ازخطور چنین فکر در ذهن ، دست وپا را گم می کند.
سیما: دراینجا یعنی علائم ظاهری، چهره.
آن که در هر چه در آید، بشکند: منظور فنا ونابودی است که هم? اجزاء کائنات را می شکند.
کلیات: امور کلى از قبیل اجناس و انواع، عناصر چهارگانه (خاک، آب، باد، آتش).
عور: یعنی برهنه، لخت.
چار طاق: گنبدى کوتاه بر روى چهار ستون و طاق و کمانه که فواصل ستونها و زیر طاقها را نبسته باشند، این نوع گنبد را بیشتر بر روى گورها مىسازند و اکنون «چار طاق» مىگویند، خیمه چهار گوشه، در این جا به معنی آسمان است.
احتراق کواکب: اصطلاح ستاره شناسی است به معنی ناپدید شدن ستاره ها در اثر تابش خورشید
( 1284) من به آن بلیه گرفتار شدهام که دست و پا را از کار انداخته رنگ از چهره و نیرو از تن مىبرد. ( 1285) آن بلایى که بهر جا وارد شود خراب مىکند و هر درخت تنومند را از بن بر مىکند. ( 1286) بسر من همان بلا آمده است که آدم و حیوان و جماد و نبات را سر گردان نموده. ( 1287) اینها که گفتم جزئیات این عالم بود حتى کلیات عالم هم از تاثیر این بلیه رنگشان زرد و بوى خوششان ببوى بد تبدیل مىشود. ( 1288) تا دنیا گاهى در سرماى زمستان صبر و استقامت بخرج داده و گاهى در هواى خوش بهار با نشاط خود شکر گزار است چمن هم گاهى لباس سبز زیبا در بر کرده و گاهى لخت و عریان بسر مىبرد.( 1289) آفتابى که اول روز در قوس صعود بوده و سربلند است در آخر روز قوس نزول خود را پیموده و سر نگون مىگردد. ( 1290) ستارگان بر سطح فلک چشمک زنان خود نمایى مىکنند زمانى دچار احتراق شده و در اشعه خورشید پنهان مىشوند. ( 1291) این زمین با کمال ادب و وقار در حال سکون مشاهده مىشود گاهى بر اثر زلزله به تب و لرز گرفتار مىشود.
مولانا در این ابیات مسئلهْ مرگ وزندگی وبیم نیستی را مطرح می کند ومی گوید: این فنا ونیستی شامل همهْ اجزای کائنات وعناصر حیات مادی می شود.وممکن است یک باره کلیات هستی مانند برگی زرد وفاسد شود واز میان برود.
(1291) ماه کو افزود ز اختر در جمال |
|
شد ز رنج دقّ، او همچون خیال |
(1292) این زمین با سکون با ادب |
|
اندر آرد زلزلهش در لرز تب |
(1293) اى بسا کُه زین بلاى مرده ریگ |
|
گشته است اندر جهان او خرد و ریگ |
(1294) این هوا با روح آمد مقترن |
|
چون قضا آید وبا گشت و عَفِن |
(1295)آب خوش کاو روح را همشیره شد |
|
در غدیرى زرد و تلخ و تیره شد |
(1296) آتشى کاو باد دارد در بروت |
|
هم یکى بادى بر او خواند یموت |
(1297) حال دریا ز اضطراب و جوش او |
|
فهم کن تبدیلهاى هوش او |
(1298) چرخ سر گردان که اندر جست و جوست |
|
حال او چون حال فرزندان اوست |
(1299) گه حضیض و گه میانه گاه اوج |
|
اندر او از سعد و نحسى فوج فوج |
دلالت احوال ظاهرى بر احوال باطنى،
سیما شناسی
(1274) چون که نزد چاه آمد شیر، دید |
|
کز ره آن خر گوش ماند وپا کشید |
(1275) گفت: « پا واپس کشیدی تو چرا؟ |
|
پای را واپس مکش، پیش اندآ» |
(1276) گفت: « کوپایم؟ که دست و پای رفت |
|
جان من لرزید ودل از جای رفت |
(1277) رنگ رویم را نمىبینى چو زر ؟ |
|
ز اندرون خود مىدهد رنگم خبر» |
(1278)حق چو سیما را معرف خوانده است |
|
چشم عارف سوى سیما مانده است |
(1279) رنگ و بو غماز آمد چون جرس |
|
از فرس آگه کند بانگ فرس |
(1280) بانگ هر چیزى رساند زو خبر |
|
تا بدانى بانگ خر از بانگ در |
(1281) گفت پیغمبر به تمییز کسان |
|
مرء مخفى لدى طى اللسان |
(1282) رنگ رو از حال دل دارد نشان |
|
رحمتم کن، مهر من در دل نشان |
(1283) رنگ روى سرخ، دارد بانگ شکر |
|
بانگ روى زرد باشد صبر و نکر |
سیما: نشانها و علامتهاى صورت از رنگ و شکل. این واژه در قرآن کریم شش بار[1] استعمال شده ودر همهْ موارد ، صحبت از دلالت آثار ظاهری بر امور باطنی است.ازجمله آیهى شریفه:«وَ عَلَى اَلْأَعْرافِ رِجالٌ یَعْرِفُونَ کُلاًّ بِسِیماهُمْ»[2] .
جرس: زنگى بزرگ از آهن بشکل بیضى ناقص و یا استوانه که میان تهى است و در درون آن، کوبه و میلهاى آهنین قرار دارد، این زنگ را بر پهلوى شتر مىبندند و چون شتر حرکت مىکند آن میلهى آهنین بسطح درونى این زنگ مىخورد و از اصابت آن آوازى بلند بر مىخیزد، گاهى نیز چند پیاله زنگ (زنگهاى نیم دایره) را بجاى میله از درون جرس مىآویزند.
به تمییز کسان: یعنی چنان که آگاهان تشخیص می دهند.
کسان: یعنی مردان عارف ودل آگاه.
مرء مخفى لدى طى اللسان:برگرفته است از فرمودهْ مولا علی که « تَکلّمُوا تُعرَفُوا، فَانّ المَرءَ مَخبُوءٌ تَحتَ لسانِهِ، سخن بگویید تا شناخته شوید.به راستی مرد در زیر زبانش پنهان است»[3]
نکر: یعنی بد طمعی.
() شیر چون با خرگوش براه افتاد در حال غضب و کینه بود.( 1274) پیشا پیش او خرگوش دلیرانه راه مىرفت ولى ناگاه پا پس کشید و از شیر عقب ماند. وقتى شیر نزدیک چاه آمد دید خرگوش عقب مانده است.
( 1275)گفت اى خرگوش چرا عقب ماندهاى عقب نمان و پیش بیا. ( 1276)خرگوش گفت دیگر من پاى رفتن برایم باقى نمانده دلم از جا کنده شده و جانم بلرزه در آمده. ( 1277) رنگ و روى زرد مرا ببین همین ظاهر حال از وضع در و نیم خبر مىدهد. ( 1278) خداى تعالى معرفى مؤمنین را در آیه شریفه «سِیماهُمْ فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ اَلسُّجُودِ » از سیماى آنها ذکر کرده و بهمین جهت عارف ناظر بسیما مىباشد.( 1279) رنگ و بو مثل زنگ غماز هستند و خبر از مبدأ و منشأ خود مىدهند و شیهه اسب شنونده را از وجود این حیوان با خبر مىکند. ( 1280) صداى هر چیز همان چیز را معرفى مىکند تا بانگ خر از بانگ در تمیز داده شود. ( 1281) پیغمبر خدا براى تمیز مردمان از یکدیگر فرمود که مرد در زیر زبان خود پنهان است.( 1282) رنگ چهره از حال دل خبر مىدهد پس اى شیر بمن رحم کن.( 1283) رنگ و روى سرخ در باطنش شکر نهفته و رنگ و روى زرد از تلخى صبر و بد طعمى خبر مىدهد.
صحبت از علامتها، حالتها، تفکر و شخصیت انسان، در چهرهْ اوست. این آثار، علائم و رنگ و بوی هرچیز، حکایت کنندهْ وجود آن است، چنانکه زنگ شتر، از وجود کاروان خبر میدهد. بعقیدهى مولانا تمام حرکات خارجى و انفعالات اعضا، منبعث از احوال درونى است و میان آنها پیوستگى و ارتباط وجود دارد و از احوال و حرکات خارجى به کیفیات نفسانى پى مىتوان برد، سیما ورنگ و روی هرشخصی با انسان آگاه سخن میگوید. سرخرویی، حکایت از شکر و خشنودی میکند و زردرویی، نشانهْ انسان شکیبا، ولی ناخوشنود است.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |