(1237) گفت اى شه بر من عور گداى |
|
قول دشمن مشنو از بهر خداى |
(1238) گر به بطلان است دعوى کردنم |
|
من نهادم سر ببر این گردنم |
(1239) زاغ کاو حکم قضا را منکر است |
|
گر هزاران عقل دارد کافر است |
(1240) در تو تا کافى بود از کافران |
|
جاى گند و شهوتى چون کاف ران |
(1241) من ببینم دام را اندر هوا |
|
گر نپوشد چشم عقلم را قضا |
(1242)چون قضا آید شود دانش به خواب |
|
مه سیه گردد بگیرد آفتاب |
(1243) از قضا این تعبیه کى نادر است |
|
از قضا دان، کاو قضا را منکر است |
عور: برهنه ودراین جا به معنی فقیر و بی چیز
کافی از کافران: یعنی نشانه یی یا قسمتی از صفات اهل کفر.
کاف ران: به کنایه موضع مخصوص زنان. مقصود آنست که تا اثرى از کفر و مناسبتى با کافران وجود داشته باشد انسان بدرجهى طهارت نفس و پاکى دل نمىرسد، این مضمون را بدان مناسبت آورده است که حرف کاف جزوى از کلمهى کافر است. کاف در مصراع دوم بمعنى شکاف است.
تعبیه: لشکر آراستن، ترتیب و تهیهى مقدمات کار، کارسازى.
قضا : در لغت به معنای حکم و قطع و فیصله دادن است. قاضی را از این جهت قاضی میگویند که میان متخاصمان، حکم میکند و به کار آنها فیصله میدهد. محتوای سخن اشاره دارد به موضوع قضا وقدر الهی، و« قدر» نیز لفظاً به معنای اندازه و تعیین است؛ یعنی نظام هستی و آفرینش بر مبنای قوانین و سنتهای تغییر ناپذیر استوار و مشیت و اراده الهی، مافوق اختیار بشر میباشد؛ چنانکه در قرآن آمده است: « بَدِیعُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَإِذَا قَضَى أَمْراً فَإِنَّمَا یَقُولُ لَهُ کُن فَیَکُونُ»: هرگاه خدای متعال اراده امری به کند همینکه به او بگوید: باش، ایجاد میشود.[1] مسئله قضا و قدر الهی از پُردامنهترین مباحث فرقهها و نحلههای گوناگون فکری و اعتقادی است.
مولانا به قضا و قدر الهی معتقد است، ولی در عین حال کوشش و سعی بشری را نیز لازم میداند. بنابراین انسان با وجود حاکمیت قضا و قدر الهی، نباید دست از تلاش و کوشش بردارد[2]:
بل قضا حق است و جهد بنده حق |
|
هین مباش اعور چو ابلیس خلق |
و یا اینکه:
گر قضا پوشد سیه همچو شبت |
|
هم قضا دستت بگیرد عاقبت |
گاهی چنین است که هنگام قضای الهی، ادراکات و علم و آگاهی انسان آن چنان که بایسته است فعالیت نمیکند؛ مثل این است که به خواب رفته باشد و اندیشه تابناک و تابندگی خود را از دست بدهد.
( 1237) هدهد گفت اى پادشاه براى خدا قول دشمن را در باره من بىنوا نشنو.( 1238) اگر دعوى من دروغ باشد حاضرم سرم بریده شود.( 1239) زاغى که حکم خدا را انکار مىکند اگر هزاران عقل داشته باشد باز سیاه است که نشانه از کافران است.( 1240) اگر در کس نشانه از کفر باشد چون شکاف ران جاى شهوت و گند است. ( 1241) من اگر چشم عقلم را قضاى آسمانى نپوشاند دام را هم از هوا مىبینم.( 1242) ولى وقتى قضا بیاید دانش بخواب رفته ماه سیاه و آفتاب منکسف گردد. ( 1243) این کار از قضا نادر نیست و اگر من موقعى دام را ندیدم کار قضا است و زاغ قضا را انکار مىکند.
(1223) نوبت هدهد رسید و پیشهاش |
|
و آن بیان صنعت و اندیشهاش |
(1224)گفت: اى شه یک هنر کان کهتر است |
|
باز گویم گفت کوته بهتر است |
(1225) گفت: بر گو تا کدام است آن هنر |
|
گفت من آن گه که باشم اوج بر |
(1226) بنگرم از اوج با چشم یقین |
|
من ببینم آب در قعر زمین |
(1227)تا کجایست و چه عمق استش چه رنگ |
|
از چه مىجوشد ز خاکى یا ز سنگ |
(1228) اى سلیمان بهر لشکرگاه را |
|
در سفر مىدار این آگاه را |
(1229) پس سلیمان گفت اى نیکو رفیق |
|
در بیابانهاى بىآب عمیق |
(1230) تا بیابی بهر لشکر آب را |
|
در سفر سقّا شوی اصحاب را |
داستان هدهد و سلیمان از قصههاى معروف است، مأخذ آن را مىتوانید در مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، ملاحظه فرمایید. این قصه در مرزبان نامه نیز ذکر شده است و بىشک مولانا در نظم این داستان بدان کتاب نظر داشته است، ذکر قصهى آدم بلا فاصله بعد ازین داستان در هر دو کتاب، موید این نظر تواند بود.[1]
صنعت: دراینجا همان هنر وفن مراداست.
باشم اوج بر: یعنی بر اوج باشم، هنگامی که در اوج هستم .
( 1223) القصه نوبت به هدهد رسید که هنر خود را بیان کند. ( 1224) او گفت اى پادشاه من فقط یک هنر بزرگ خود را بعرض مىرسانم سلیمان فرمود بگو البته سخن بهتر است که مختصر باشد. ( 1225) آن هنر تو کدام است بگو هدهد گفت من آن گاه که در پرواز خود اوج مىگیرم.( 1226) با چشم یقین بزمین نگریسته آب را در قعر زمین مىبینم.( 1227) مىبینم که آب تا کجا و در چه عمقى و چگونه آبى است و از خاک یا سنگ مىجوشد.( 1228) شما مرا در سفر همراه لشکریان خود ببرید.( 1229) سلیمان گفت با ما همراه شو و در بیابانهاى بىآب. جلو بیفت تا آب براى ما پیدا کنى. (1230) براى اینکه براى لشکریان آب تهیه کنى سقائى قشون بعهده تو خواهد بود. () تو همیشه شب و روز باید همراه ما باشى تا لشکریان از عطش بزحمت نیفتند.() بعد از این صحبت هدهد همراه سلیمان شد براى اینکه از محل آب آگاه بود.
(1231) زاغ چون بشنود آمد از حسد |
|
با سلیمان گفت کاو کژ گفت و بد |
(1232) از ادب نبود به پیش شه مقال |
|
خاصه خود لاف دروغین و محال |
(1233) گر مر او را این نظر بودى مدام |
|
چون ندیدى زیر مشتى خاک دام |
(1234) چون گرفتار آمدى در دام او |
|
چون قفس اندر شدى ناکام او |
(1235)پس سلیمان گفت اى هدهد رواست |
|
کز تو در اول قدح این دُرد خاست |
(1236)چون نمایى مستى اى خورده تو دوغ |
|
پیش من لافى زنى آن گه دروغ |
کژ گفت: یعنی به گزاف گفتن، ناروا.
خاصه خود: یعنی ویژگی خود را بیان کردن، امتیاز خود را گفتن.
چون گرفتار آمدى: یعنی چرا وچگونه گرفتار دام صیاد می شود.
دُرد: آنچه در ته خُم می نشیند .
کز تو در اول قدح: یعنی اولین قدحی که از خم شراب بر می دارند باید صاف باشد زیرا دُرد در ته خُم می نشیند، به همین دلیل در مورد کاری که از آغاز خراب ومخالف انتظار باشد، این مثل را به کار می برند .
( 1231) زاغ سخنان هدهد را که شنید حسد بر او غلبه کرده گفت اى پادشاه هدهد سخن بگزاف گفت. ( 1232) در پیش شاه لاف زدن آن هم دروغ و غیر ممکن خارج از ادب است. ( 1233) اگر هدهد چنین نظرى و همچون دیدى داشت چرا دام را در زیر مشتى خاک نمىدید. ( 1234) اگر سخن او راست بود کى گرفتار دام مىشد و در قفس محبوس مىگردید.( 1235) سلیمان رو به هدهد نموده گفت آیا شایسته است که اولین قدح و پیمانه تو درد آلود باشد.( 1236) تو دوغ خورده و دعوى مستى مىکنى؟ پیش من لاف مىزنى آن هم لاف دروغ؟
(1211) چون سلیمان را سراپرده زدند |
|
جمله مرغانش به خدمت آمدند |
(1212) هم زبان و محرم خود یافتند |
|
پیش او یک یک به جان بشتافتند |
(1213) جمله مرغان ترک کرده جیک جیک |
|
با سلیمان گشته افصح من اخیک |
(1214)همزبانی، خویشی و پیوندی است |
|
مرد با نامحرمان چون بندی است |
(1215)ای بسا هندو و ترک همزبان |
|
ای بسا دو ترک چون بیگانگان |
(1216)پس زبان محرمی خود دیگر است |
|
همدلی از همزبانی بهتر است |
(1217)غیر نطق و غیر ایما و سجل |
|
صد هزاران ترجمان خیزد زدل |
سراپرده: خیمهى بزرگ پادشاهى.
چیک چیک: آواز گنجشک و مرغان خرد.
همزبانی: به معنای آشنایی ذهنی و همفکری افراد با یکدیگر است.
ترجمان: یعنی هر وسیلهای که مافیالضمیر ما را بیان کند، اعمّ از سخن یا نوشته یا رابطه روحی و معنوی.
سخن گفتن مرغان با سلیمان مبتنى است بر آیهى شریفه: وَ وَرِثَ سُلَیْمانُ داوُدَ وَ قالَ یا أَیُّهَا اَلنَّاسُ عُلِّمْنا مَنْطِقَ اَلطَّیْرِ.[1]
سجل: سند و امضا و عهدنامه
مىتوان گفت که این ابیات بمنزلهى رد عقیدهى کسانى است که هم زبانى و اتحاد لغت را از عوامل اجتماع و پایهى تشکیل قومیت و یا ملیت مىشمارند، نظر مولانا درین باره روشن است و بطور محسوس در روزگار خود مىبینیم که بعضى اقوام با آن که به یک زبان سخن مىگویند بر ضد هم مىکوشند و با یکدیگر به پیکار بر مىخیزند پس اساس یگانگى هم آهنگى دل و جنسیت روحى و به اصطلاح امروزین اشتراک منافع و وحدت خواطر است، این نکته را مولانا در مورد وحدت نژاد که آن را از پایههاى اجتماع مىشمارند و یادگارى از دورهى زندگى فامیلى و عشیرهاى است نیز بیان مىکند [2]. چنان که دربارهى اشتراک آب و خاک و حب الوطن نیز عقیدهى شبیه بدان چه گفتیم اظهار نموده است.[3] ازین رو مىتوان گفت که مولانا هم زبانى را بخویشى و پیوند روحى تفسیر فرموده و از راه اختلاف و بیگانگى دو تن که بیک لغت حرف مىزنند عقیدهى خویش را تایید نموده است.
در حقیقت مولانا می گوید: اگر انسان با کسی همنشین باشد که او را درک نکند، مثل زندانی است. هندو و ترک با اینکه به یک زبان حرف نمیزنند، میتوانند همزبان باشند؛ یعنی فکر و اندیشه آنها به هم نزدیک باشد. مرحله عالی این همزبانی، همدلی است. همدلی یا پیوند دلها، رابطهای است بسیار عالیتر از همزبانی و محکمتر از روابطی که با سند و امضا و عهدنامه (سجل) پدید میآید.
(1218) جمله مرغان هر یکى اسرار خود |
|
از هنر وز دانش و از کار خود |
(1219) با سلیمان یک به یک وامىنمود |
|
از براى عرضه خود را مىستود |
(1220) از تکبر نى و از هستى خویش |
|
بهر آن تا ره دهد او را به پیش |
(1221) چون بباید بردهاى را خواجهاى |
|
عرضه دارد از هنر دیباجهاى |
(1222) چون که دارد از خریداریش ننگ |
|
خود کند بیمار و کر و شل و لنگ |
از هنر وز دانش و از کار خود: یعنی مرغان امتیازات خود را برای خدمت کردن به سلیمان بیان می کردند.
ره دهد: یعنی برای پذیرفته شدن خدمت در درگاه سلیمان.
دیباجه: یعنی چهره وظاهر هرچیز، دراین جا یعنی کلیاتی، مقدمه یی .
چون که دارد از خریداریش ننگ: یعنی اگر برده ای نخواهد خواجه خریدارش باشد خود را شل و کور نمایش مىدهد.
( 1218) هر مرغى اسرار درونى خود را از هنر و دانش و از کارها.( 1219) یک بیک بسلیمان نموده و خود ستایى مىکرد. ( 1220) ولى این خود ستایى از راه تکبر نبود بلکه هستى خود را نمایش مىداد تا سلیمان او را بدرگاه خود راه دهد. ( 1221) چون خواجهاى بغلامى مىرسد غلام شرحى از هنرهاى خود را نزد او بیان مىکند.( 1222) و اگر نخواهد خواجه خریدارش باشد خود را شل و کور نمایش مىدهد.
به طور کلی در این ابیات سخن از این است که مرغان برای آن که بتوانند به خدمت سلیمان درآیند امتیازات خود رابه او می گفتند، همان طور که یک برده هنرها وامتیازات خود را نشان می دهد تا خواجه یی خریدار او شود.
دعا و زارى کردن از روى اخلاص.
(1204) چون چنین شد ابتهال آغاز کن |
|
ناله و تسبیح و روزه ساز کن |
(1205) ناله مىکن کاى تو علام الغیوب |
|
زیر سنگ مکر بد ما را مکوب |
(1206) گر سگى کردیم اى شیر آفرین |
|
شیر را مگمار بر ما زین کمین |
(1207) آب خوش را صورت آتش مده |
|
اندر آتش صورت آبى منه |
(1208)از شراب قهر، چون مستی دهی |
|
نیستها را صورت هستی دهی |
(1209)چیست مستی؟ بند چشم از دید چشم |
|
تا نماید سنگ گوهر، پشم یشم |
(1210)چیست مستی؟ حسّها مُبدل شدن |
|
چوب گز اندر نظر صندل شدن |
ابتهال: دعا کردن از روى اخلاص و زارى.
ابتهال آغاز کن : یعنی دعا وزاری کن تا خدا تو را از این فریب در امان نگه دارد
ساز کردن: ترتیب دادن.
علام الغیوب : یعنی دانندهْ اسرار ونهفته ها
سگی کردیم: یعنی کار ناپاک یا ناپسند از ما سر زد
آب خوش: یعنی وجود پاک مارابه صورتی درنیاور که مستحق آتش باشد
چوب گز: چوب درختان ریگزار که برای سوزاندن است .
سندل :چوب خوشبوُست که برای تزئینات بهکار میرود.
( 1204) وقتى این طور دیدى زارى کن تسبیح بگو و روزه بگیر و بدرگاه خدا بنال.( 1205) عرض کن بار الها اى کسى که تو علام الغیوب هستى ما را در زیر سنگ مکرهاى بد خورد نکن.() یا کریم العفو اى کسى که معایب بندگان را با رحمت خود پرده پوشى مىکنى براى گناهان ما از ما انتقام نکش.( 1206) اگر ما کار سگ را پیش گرفته متعرض اشخاص شده گناهى مرتکب گشتهایم اى کسى که آفریننده شیر هستى شیر را براى انتقام بر ما مسلط نفرما.() آن چه در عالم وجود است و اشیاء چنان که هستند و جانها را بهر حالت که هستند بما بنما.( 1207) آب گوارا را بصورت آتش در نیار و آتش را بصورت آب جلوهگر مفرما. ( 1208) تو بهر چیز توانایى چون از شراب قهر کسى را مست مىکنى نیستها بصورت هست جلوه مىکنند. ( 1209) مگر مستى چیست؟ وقتى چشم را از دیدن حقایق مانع شوى سنگ بنظر پشم و گوهر بنظر یشم خواهد آمد.
مولانا اشارهای به قصه موسی و عبور او و یارانش از رود نیل و غرق شدن سپاه فرعون دارد. ثقیل، یعنی سپاه انبوه. وی سپس اشارهای به قصه نمرود پادشاه بابل دارد، که مطابق روایات، ابراهیم را به آتش افکند و به خدا اعلان جنگ داد. پروردگار پشهها را به جنگ او فرستاد. نمرود از عهده پشهها بر نیامد و به محفظهای مسی پناه برد که فقط سوراخی برای تنفس داشت. از همان سوراخ نیز پشهای به درون محفظه رفت و از بینی نمرود وارد مغز او شد و مغز سرش را به تدریج خورد تا او را کشت. مولانا میگوید: گمراهان عاقبت بدی دارند و دچار قهر الهی میگردند.
قهر الهی اگر بخواهد گمراهان را به نابودی بکشاند، ممکن است بهصورت خوشآیند پیش آید، به همین دلیل مولانا مستی از شراب قهر را مطرح میکند. دراین صورت آنچه وجود حقیقی ندارد، صورت هستی پیدا میکند و چشم انسان از دیدن حقایق باز میماند. سنگِ ناچیز را گوهر و پشم را یشم میبیند. چنان حواس او از کار میافتد که چوب گز را سندل میبیند.
(1197)موسیای، فرعون را تا رود نیل |
|
میکُشد با لشکر و جمعی ثقیل |
(1198)پشهای نمرود را با نیم پر |
|
میشکافد بیمُحابا درز سر |
(1199)حال آن کو قول دشمن را شنود |
|
بین جزای آن که شد یار حسود |
(1200)حال فرعونی که هامان را شنود |
|
حال نمرودی که شیطان را شنود |
(1201)دشمن ار چه دوستانه گویدت |
|
دام دان،گرچه زدانه گویدت |
(1202)گر تورا قندی دهد،آن زهر دان |
|
گر به تو لطفی کند، آن قهر دان |
(1203) چون قضا آید نبینى غیر پوست |
|
دشمنان را باز نشناسى ز دوست |
موسیای، فرعون را تا رود نیل: اشاره یی است به داستان گذشتن موسى و یاران اواز دریا و غرقه شدن فرعون و فرعونیان.
جمع ثقیل: لشکر گران و انبوه.
پشهای نمرود را:اشاره به قص? نمرود پادشاه بابل است که مطابق روایات ابراهیم پیامبر را به آتش افگند وبه خدا اعلان جنگ داد، پروردگار پشه ها را به جنگ او فرستاد، نمرود پس از مدتی جنگ از عهد? پشه ها برنیامد وبه محفظه یی مسی پناه برد که فقط سوراخی برای نفس کشیدن او داشت، ازهمان سوراخ پشه یی به درون محفظه رفت واز بینی نمرود وارد مغز او شد ومغز سرش را به تدریج خورد، نمرود دستور داد تا با نواختن بوق پشه راساعتی ازخوردن مغز او بازدارند.، این هم اثر نکرد، سرانجام برای آرام کردن پشه یا کشتن او با تازیانه وگرز برسر نمرود کوفتند وازضربت گرزها نمرود درگذشت.[1]
بی مُحابا: یعنی بی ملاحظه وبدون ترس.
مُحابا: به معنی دوستی نشان دادن ، وبه سود کسی قضاوت ناحق کردن ،نیز آمده است.
درز سر: یعنی فرق سر یا حد فاصل استخوان های جمجمه.
هامان: وزیر فرعون بود.
چون قضا آید نبینى غیر پوست:برگرفته است از مضمون حدیث: انَّ اللَّهَ إِذا اَرادَ اِنفاذَ اَمرٍ سَلَبَ کُلَّ ذِى لُبٍّ لبَُّهُ[2].
( 1197) بلى یک فرد بنام موسى فرعون پادشاه مصر را با تمام لشکریانش بطرف رود نیل مىکشد. ( 1198) پشه حقیرى مغز و سر نمرود را مىشکافد.( 1199) بلى حال کسى که نصیحت دشمن را بشنود و حال کسى که حسد بر وى غلبه کند همین است.( 1200) فرعونى که بسخنان هامان عمل کند و نمرودى که شیطان را ستایش نماید حالش همین است.( 1201) دشمن اگر چه دوستانه سخن گوید و نصیحت کند بدان که سخنانش جز دام نیست.( 1202) اگر قند بتو دهد زهرش بدان و اگر لطف و مهربانى کند قهرش تلقى کن.( 1203) بلى وقتى قضا بیاید جز ظاهر چیزى نخواهى دید و دشمن را از دوست تمیز نخواهى داد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |