سنابرق معرفت حق
|
( 908)گفت نه وَ اللَّهِ بِاللَّهِ العَظِیم |
|
مالِکُ المُلک و به رحمان و رحیم |
|
||
( 909)آن خدایی که فرستاد انبیا |
|
نه بهحاجت بل بهفضل و کبریا |
||||
( 910)آن خداوندی که از خاک ذلیل |
|
آفرید او شهسواران جلیل |
||||
( 10)پاکشان کرد از مزاج خاکیان |
|
بگذرانید از تک افلاکیان |
||||
( 912)برگرفت از نار و نور صاف ساخت |
|
وانگه او بر جملهْ انوار تاخت |
||||
( 913)آن سنابرقی که بر ارواح تافت |
|
تا که آدم معرفت زآن نور یافت |
||||
( 914)آن کز آدم رست و دست شیث چید |
|
پس خلیفهش کرد آدم کان بدید |
||||
( 915)نوح از آن گوهر که برخوردار بود |
|
در هوای بحر جان دُربار بود |
||||
( 916)جان ابراهیم از آن انوار زفت |
|
بیحذر در شعلههای نار رفت |
||||
( 917)چونکه اسماعیل در جویش فتاد |
|
پیش دشنهْ آبدارش سر نهاد |
طهارت ظنّ: یعنی پاکی اندیشه، حسن نظر.
بِاللَّهِ العَظیم: سوگند به خداى بزرگ. و این سوگندها لفظ جلاله است.
مالِکُ المُلک: دارنده و خداوند پادشاهى. برگرفته است از قرآن کریم[1].
نه به حاجت: پروردگار را نیازى به فرستادن پیمبران نیست، بلکه براى راهنمایى مردمان است و منّتى است از خدا بر آنان.
فضل: یعنی لطف پروردگار در حدی افزونتر از شایستگی بندگان.
کبریاء:یعنی عظمت وبزرگ منشی که شایسته پروردگار است.
ذلیل: پست، ناچیز.
شَهسوارانِ جلیل: پیامبران و اولیا، که عقلهاشان نورانى است و از نور خدا قوت گیرد، مردان حق
تک افلاکیان: یعنی عالم ملکوت که در آن افلاکیان تاخت و تاز میکنند.
پاکشان کرد...: صفتهایى چون شهوت و غضب در آنان غلبه نمىکند چرا که آنان داراى ملکه عصمتاند.
نار: آتشی نیست که فرشتگان را از آن آفریدهاند؛ وجودی است که در راه حق نیست و سوختنی است.
جمله انوار: ظاهراً مقصود اقطاب و اولیااند که همگى از حقیقت نور محمدیه (ص) روشنى مىگیرند.
سَنا بَرق: روشنى، درخشش، برگرفته است از آیه «یَکادُ سَنا بَرْقِهِ یَذْهَبُ بِالْأَبْصارِ.»[2] و مقصود تجلّى آن نور صاف است بر ارواح انبیا، نخست بر آدم و دیگر پیمبران، سپس بر اولیاء، ضمن توصیف قدرت حق و ابر و باران و رعد و برق به کار رفته است.
شَیث: پیمبر پس از آدم.
نوح: او را یکى از پیمبران اولو العزم شمردهاند، سوره هفتاد و یکم قرآن به نام اوست.
بحرجان: جان انسانی است که پیوسته به دریای هستی مطلق است.
از گوهر برخوردار بودن: کنایه از نور نبوّت داشتن.
دُربار بودن: یعنی دادن بهرهْ معرفت به جانهای شایسته، اشاره است بدان چه نوح قوم خود را سالها دعوت و نصیحت کرد و سرانجام هم بدانها گفت آن که خلاص خواهد باید در کشتى بنشیند و گر نه غرق خواهد شد.
جان ابراهیم... تَجلّى آن نور بر ابراهیم چنان اثر نهاد تا در آتشى که نمرودیان افروخته بودند رفت و آتش بر او گلستان شد.
پرورد در آتش ابراهیم را ایمنى روح سازد بیم را
547/ د / 1
زفت: یعنی گران وعظیم،منظوراین است که نور الهی همه وجود ابراهیم را به معنا تبدیل کرده بود وتن مادی نداشت که در آتش بسوزد.
جُوى: مقصود جوى نور است و تعبیر از آن به جو به مناسبت آوردن صفت آب دار است براى دشنه.
همچو اسماعیل پیشش سر بنه شاد و خندان پیش تیغش جان بده
227 1
که اشاره است به مأمور شدن ابراهیم به ذبح اسماعیل و فدیه آمدن. چنان که در قرآن است «وَ فَدَیْناهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ.»[3]
( 908) غلام گفت نه و اللَّه قسم بخداى با عظمت که مالک الملک و رحمن و رحیم است. ( 909) بخدایى که بفضل و کبریایى خود انبیا را فرستاده است. ( 910) به آن خداوندى که از خاک پست شهسواران بلند مرتبه آفریده. ( 911) و از آلایش خاکیان آنان را پاک کرده و از اوج افلاک گذرانیده است. ( 912) از آتش بر گرفته و نور صافى ساخت که برتر از تمام انوار گردید. ( 913) همان برقى که بر ارواح تابیده و آدم از آن معرفت حاصل نمود. ( 914) همان نورى که از آدم نشو و نما یافته از شیث سر بر زد و آدم همین که آن را دید شیث را خلیفه خود قرار داد. ( 915) نوح وقتى از آن گوهر نصیب یافت در هواى دریاى جان در فشانى آغاز کرد. ( 916) جان ابراهیم بر اثر تابش آن نور عظیم بدون ترس و واهمه بدل شعلههاى آتش رفت. ( 917) اسماعیل که در جریان این جوى مقدس افتاد پیش دشنه آب دارش سر نهاده تسلیم گردید.
مولانا می گوید: همان خدایی که از خاک بیمقدار، شهسوارانی بزرگ همچون انبیا و اولیا را آفرید؛ مردان حقی که صفات خاکیان را واگذاشته و از مرتبهْ فرشتگان هم فراتر رفتهاند. پروردگار با خلقت انسان، از مایهْ دوزخی و ناری؛ نور صاف ساخت. این انسانهایی که شایستهْ امانت الهی شدند ،[4] بر همهْ روشناییها تافتند و برتر از همهْ روشناییها شدند. این نور عقل خداجوی آنهاست که به عقل کل پیوسته و قادر به ادراک غیب و معرفت حق است. نور الهی چون آذرخش، ارواح مردان حق را روشن کرد و به آنها معرفت داد. حضرت آدم نور معرفت را از آن نور به دست آورد. آن معرفتی که از حضرت آدم روییدن گرفت و نمایان شد، حضرت شیث آن را دروید و به دست آورد. ازاینرو، وقتی آدم آثار و نشانههای آن نور را در شیث مشاهده کرد، وی را به جانشینی خود گماشت. حضرت نوح که از آن گوهر عرفان بهرهمند شد، در عشق دریای جان، مرواریدهای اسرار و معرفت را به مردم زمان خویش نثارکرد. این نور همهْ وجود ابراهیم را به معنا تبدیل کرده بود و تن مادی نداشت که در آتش بسوزد و مطابق آیهْ قرآنی، آتش نمرود او را نسوزانید. اسماعیل به همین دلیل به آسانی تن به مرگ میداد و آمادهْ قربانشدن بود.
[1] - سوره آل عمران،آیه 125
[2] - سوره نور، آیه 43
[3] - سوره صافات،آیه 107
[4] - (اشاره دارد به آیه 72 ، سوره احزاب)
( 897)بر لب جو بخل آب آن را بود |
|
کو ز جوی آب نابینا بود |
( 898)گفت پیغامبر که هر که از یقین |
|
داند او پاداش خود در یوم دین |
( 899)که یکی را ده عوض میآیدش |
|
هر زمان جودی دگرگون زایدش |
( 900)جود جمله از عوضها دیدن است |
|
پس عوض دیدن ضد ترسیدن است |
( 901)بخل نادیدن بود اعواض را |
|
شاد دارد دید در خواض را |
( 902)پس به عالم هیچکس نبود بخیل |
|
زآن که کس چیزی نبازد بی بدیل |
( 903)پس سخا از چشم آمد نه ز دست |
|
دید دارد کار جز بیناتر است |
گفت پیغمبر: برگرفته است از حدیث «مَن أیقَنَ بِالخَلَفِ جادَ بِالْعَطِیَّة»[1] بخشندگی و سخاوتمندی همه سخاوتمندان بهواسطه پاداشی است که در این کار مشاهده میشود. ، و در نهج البلاغه این فقره به امیر مؤمنان (ع) منسوب است.[2]
عاشقان را هر زمانى مُردنى است مردن عشّاق خود یک نوع نیست
او دو صد جان دارد از جان هدى و آن دو صد را مىکند هر دم فدى
هر یکى جان را ستاند ده بها از نُبى خوان عَشرةً أمثالها
3836- 3834 / د / 3
که یکى را دَه عوض: برگرفته است از آیه «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها.»[3] به مناسبت نیم بیت اخیر که سخن از بذل جان در راه دوست بود، از دادن جان در راه خدا و پاداشهایى که براى آن مقرر است یاد مىکند. آن جا که جوانمردى جان را بىبها در راه دوست فدا مىکند اگر کسى از دادن جان در راه خدا که چنان عوضها براى آن آماده ساخته دریغ کند نهایت بخل است.
جود: بخششی است که در برابر نیاز ودرخواست نباشد وبخشنده هم انتظار عوض نداشته باشد.
اعواض: جمع عوض، پاداش، اشاره به همان عوضی است که خدا می دهد.
خَوّاض: (مبالغه از خوض) در آب فرو رونده، غواص.
بَدیل: نظیر، همانند.
کار داشتن: مؤثر بودن، تأثیر بخشیدن.
دید دارد کار: یعنی آنچه اثر میگذارد، دید یا بصیرت و چشم باطن است.
( 897) در لب جوى اگر کسى از آب مضایقه کرد و بخل ورزید قطعاً آب را ندیده است . ( 898) پیغمبر (ص) فرمود کسى که یقین دارد روز قیامت عوض مىگیرد . ( 899) و در عوض یک بخشش ده مقابل باو مىدهند بطور یقین در هر ساعت یک گونه بخشش وجود از او بظهور مىرسد . ( 900) وجود و بخشش ناشى از دیدن عوض است پس کسى که عوض ببیند نخواهد ترسید و بخیل نخواهد بود. ( 901) زیرا بخل از ندیدن عوض و ترس از تمام شدن آن چه مىبخشد بوجود مىآید آرى غواص از آن شاد است که در مقابل کار خود گوهر مىبیند . ( 902) پس در عالم کسى بخیل نیست چرا که کسى چیزى را بدون عوض از دست نمىدهد . ( 903) و سخاوت کار چشم است نه کار دست دید است که کار مىکند و جز بینا کسى از خود نرسته .
او جوانمردی است که اگر اقتضا کند، از جان خود نیز صرف نظر میکند. خداوند در پاداش آن جانی که او فدا میکند، صدها هزار جان به او میبخشد. اگر کسی آن صدها هزار جان را میدید، آیا برای دادن جان، بخل و تنگ چشمی نشان میداد و به خاطر از دست دادن آن اینگونه اندوهگین میشد؟ مانند کسی که در کنار جوی آب، از دادن آب دریغ میکند، پیامبر فرمود: هرکس یقین داشته باشد که در روز رستاخیز، پاداش خواهد داشت و در برابر هر نیکی، ده برابر پاداش به دست میآورد، هر لحظه سخاوت و جوانمردی تازهای از او پدید میآید. پس بخشندگی و سخاوتمندی همه سخاوتمندان بهواسطه پاداشی است که در این کار مشاهده میشود. بنابراین دیدن پاداش، بیم زوال مال و تلف شدن سرمایه را از میان میبرد. تنگ چشمی و بخل از ندیدن پاداشها ناشی میشود، چنانکه دیدن مروارید غواص را شادمان میکند. مولانا میگوید: چون هرچه بدهیم عوض دارد پس هیچکس در دنیا نباید بخیل باشد؛ البته این در مورد کسی صدق میکند که به عوض خدایی معتقد باشد و هر چه میدهد در راه خدا بدهد. پس هرکه بینایی باطنی دارد، هستی این جهان را با سخاوت در راه حق ایثار میکند.
گوشت اندر شست تو ماهیرباست |
|
آنچنان لقمهنی بخشش، نه سخاست |
جود آن بخششی است که برای منافع شخصی نباشد؛ برای مثال وقتی ماهیگیری تکّه گوشتی بر قلّاب خود میگذارد، این برای ربودن ماهی است و در حق ماهی سخایی به خرج نداده است.
( 904)عیب دیگر اینکه خودبین نیست او |
|
هست او در هستی خود عیبجو |
( 905)عیبگوی و عیبجوی خودبُده است |
|
با همه نیکو و با خود بدبُده است |
( 906)گفت شه جَلدی مکن در مدح یار |
|
مدح خود در ضمن مدح او میار |
( 907) ز آنکه من در امتحان آرم و را |
|
شرمسارى آیدت در ما وَرا |
هستى: کنایت از درون. (او در وجود خود عیب خود را مىجوید.) در سخنان امیر مؤمنان (ع) است «طُوبَى لِمَن شَغَلَهُ عَیبُهُ عُیُوبِ النَّاسِ: خوشا کسى که پرداختن به عیب خود وى را از عیب دیگران باز دارد.»[4]
جَلدى: شتاب، تند روى.
ما وراء: آن سو، پایان کار، پس از امتحان.
( 904) عیب دیگر هم قطار من این است که خود بین نیست و در وجود خود همواره عیب جو است . ( 905) عیب جو و عیب گوى خود بوده با همه خوب و با خود بد است . ( 906) شاه گفت در مدح هم قطار خود زیاده روى نکن. ( 907) که من او را امتحان خواهم کرد و عاقبت شرمسارى نصیبت خواهد شد.
غلام خوشبیان، پاکطینت ادامه داد و گفت: عیب دیگر او اینکه دچار خودبینی نیست، بلکه او همواره درصدد یافتن عیب خود است. او عیب خود را میجوید و بر زبان میآورد. با همهْ مردم به نیکی رفتار میکند. شاه گفت: این قدر زیرکی مکن و ضمن ستایش رفیقت، به ستایش خود مپرداز.
[1] - (احادیث مثنوى، ص 51)
[2] - (کلمات قصار: 138)
[3] - سوره انعام،آیه 160
[4] - (نهج البلاغه، خطبه 177)
( 890)گفت: اکنون عیبهای او بگو |
|
آنچنان که گفت او از عیب تو |
( 891)تا بدانم که تو غمخوار منی |
|
کدخدای ملکت و کار منی |
( 892)گفت ای شه من بگویم عیبهاش |
|
گرچه هست او مر مرا خوش خواجهتاش |
( 893)عیب او مهر و وفا و مردمی |
|
عیب او صدق و ذکا و همدمی |
( 894)کمترین عیبش جوانمردی و داد |
|
آن جوانمردی که جان را هم بداد |
( 895)صد هزاران جان خدا کرده پدید |
|
چه جوانمردی بود کآن را ندید |
( 896)ور بدیدی کی به جان بخلش بدی |
|
بهریک جان کی چنین غمگین شدی |
کدخدا: در اصل به معنى خانه خدا ، پیش کار، کارگزار، صاحب اختیار.
صد هزاران جان: استعاره از رتبتها و درجتهاى عالى است که خدا براى شهیدان مقرر داشته که « فَرِحِینَ بِما آتاهُمُ اَللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ یَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِینَ لَمْ یَلْحَقُوا بِهِمْ: شادند بدان چه خدا به آنان داده است از فصل خود و بشارت مىدهند به آنان که بدانها نپیوستهاند.»[1] و نیز حدیث «إنَّ فِى الجَنَّةِ مائةَ دَرَجَةٍ أعَدَّهَا اللَّهُ لِلمُجاهِدینَ فِى سَبِیلِ اللَّهِ ما بَینَ الدَّرَجَتَینِ کَما بَینَ السَّماءِ وَ الأَرضِ: در بهشت صد درجه است که خدا براى مجاهدان در راه خدا آماده ساخته ما بین هر درجه و درجه دیگر مانند مسافت آسمان و زمین است.» [2]
جوانمرد:کسی است که جان حیوانی وزندگی مادی خود را فدای دیگران می کند، زیرا نیک می داند که روح انسانی و روح الهی پایدار است.
( 890) پادشاه بغلام گفت همچنان که رفیقت عیبهاى تو را گفت تو نیز عیبهاى او را بگو .( 891) تا بدانم که تو خیر خواه من بوده و آن چه لازم است و صلاح ملک من است مىگویى. ( 892) گفت اى پادشاه اگر چه او براى من همکار و هم قطار خوبى است ولى عیبهاى او را مىگویم. ( 893) عیبهاى او مهر و وفا انسانیت و صدق و صفا و زیرکى و هم دمى است. ( 894) کمترین عیبش جوانمردى است بطورى که در این راه از جان خود هم مىگذرد. ( 895) خداى تعالى صد هزاران جان بخشیده است کسى که آن را آشکار نبیند چه جوانمردى است. ( 896) اگر مىدید کى از جان مضایقه مىکرد و بخل مىورزید و براى یک جان چگونه غمگین مىشد .
شاه به آن غلام نیکخو گفت: "اینک از عیبهای رفیقت بگو، همانطور که او عیبهای تو را باز گفت. غلام گفت: شاها! من عیبهای او را بگویم. اگر چه آن غلام برای من رفیق و همتای خوبی است. عیب آن غلام، مهربانی و وفاداری و مردمداری و راستگویی و هوشیاری و سازگاری است. کمترین عیبش، جوانمردی و دادگری اوست، او جوانمردی است که اگر اقتضا کند، از جان خود نیز میگذرد.
حقتعالی صدها هزار جان پدیدآورده، آنکس که این را نبیند چه جوانمردی؛ یعنی خداوند در پاداش آن جانی که او فدا میکند، صدها هزار جان به او میبخشد. اگر کسی آن صدها هزار جان را میدید، کی برای دادن جان خود بخل و تنگچشمی نشان میداد؟ و به خاطر از دست دادن یک جان، کی اینگونه اندوهگین میشد؟
شرط اساسی دوستی حفظ الغیب است.
خود را متهم کن نه دیگران را
( 879)گفت: او دزد و کژست و کژنشین |
|
حیز و نامرد و چنین است و چنین |
( 880)گفت: پیوسته بُده است او راستگو |
|
راستگویی من ندیدستم چو او |
( 881)راستگویی در نهادشخلقتی است |
|
هرچه گوید من نگویم: آنتهی است |
( 882)کژ ندانم آن نکواندیش را |
|
متهم دارم وجود خویش را |
( 883)باشد او در من ببیند عیبها |
|
من نبینم در وجود خود شها |
( 884)هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش |
|
کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش |
( 885)غافلند این خلق از خود ای پدر |
|
لاجرم گویند عیب همدگر |
کژ نشین: بیشتر مقابل «راست گفتن» آوردهاند، دراین این جا یعنی نادرست در کردار یا دغل و نادرست.
تُهى: بىمعنى، نادرست، دروغ.
هر کسى گر عیب خود دیدى...: گرفته از فرمودهى على (ع) است «آن که به عیب خود نگریست، ننگریست که عیب دیگرى چیست.»[1] حِفظُ الغَیب یکى از شرطهاى دوستى بلکه شرط اصلى دوستى است. امیر مؤمنان على (ع) فرماید: «دوست از عهده دوستى بر نیاید تا برادر خود را در سه چیز نپاید: هنگامى که به بلا گرفتار شود هنگامى که حاضر نبود هنگامى که در گذرد».[2] و سعدى گوید:
رفیقى که شد غایب اى نیک نام دو چیز است از او بر رفیقان حرام
یکى آن که مالش به باطل خورند دگر آن که نامش به زشتى برند
(بوستان)
( 879) او مىگفت که هم قطار من دستش کج و دزد و حیز و چنین و چنان است. ( 880) غلام بشاه جواب داد که هم قطار من همیشه راستگو بوده و مثل او راستگویى من ندیدهام. ( 881) مثل اینکه راستگویى جزء ذات او است او هر چه گفته باشد من نمىگویم تهمت زده. ( 882) من نخواهم گفت که او دروغگو است بلکه وجود خودم را متهم ببدى مىکنم. ( 883) ممکن است او عیبهائى در وجود من ببیند که من نتوانم ببینم .( 884) اگر هر کسى مىتوانست عیب خود را ببیند قبلا خود را اصلاح مىکرد و غافل نمىنشست . ( 885) این مردم از عیب خود غافل و بىخبرند که اینگونه معایب یکدیگر را همىگویند .
شاه گفت: رفیقت دربارهْ تو میگفت: او دزد و نادرست و بدکردار و نامرد مردنما و چنین و چنان است. آن غلام به شاه گفت: آن غلامی که این حرفها را دربارهْ من زد، همیشه آدمی راستگو بوده و من تاکنون فردی را نیافتهام که مانند او راست بگوید. راستگویی با سرشت او درآمیخته است، بهطوریکه هر چه او بگوید، من سخن او را دروغ نمیدانم. من آن شخص نیکاندیش را نادرست نمیدانم، بلکه خود را متهم میکنم. شاها! ممکن است او در من عیبهایی مشاهده کند که خودم نتوانم آن عیبها را ببینم. هرکس عیب خود را پیشاپیش مشاهده کند، کی از اصلاح خود فارغ میشود. ای پدر من! این مردم از خود غافلند. ازاینرو، ناگزیر به عیبجویی یکدیگر میپردازند.
ای بتپرست! من روی خود را نمیبینم، بلکه من روی تو را میبینم و تو روی مرا. هرکس که روی خود را بیند، یعنی خود را بشناسد و به صفات خویش متوجه شود، نور چنین شخصی از نور مردم دیگر زیادتر است. چنین شخصی اگر بمیرد، دیدهْ دل او باقی خواهد ماند؛ زیرا دیدهْ دل او، دیدهْ آفریدگار است. آن نوری که انسان بتواند با آن، ذات و صفات خود را آشکارا نزد خود مشاهده کند. بهطور قطع نور محسوس و معمولی نیست.
پس تو را هر غم که پیش آید ز درد بر کسى تهمت منه بر خویش گرد
ظن مبر بر دیگرى اى دوستکام آن مکن که مىسگالید آن غلام
گاه جنگش با رسول و مطبخى گاه خشمش با شهنشاه سخى
1915- 1913 / د / 4
( 886)من نبینم روى خود را اى شمن |
|
من ببینم روى تو تو روى من |
( 887)آن کسى که او ببیند روى خویش |
|
نورِ او از نورِ خلقان است بیش |
( 888)گر بمیرد دید او باقى بود |
|
ز آن که دیدش دید خلاّقى بود |
( 889)نور حسّى نبود آن نورى که او |
|
روى خود محسوس بیند پیش رو |
روی خود: یعنی حقیقت خود.
شَمَن: پرستنده بت.
نور خلقان: آن نوری است که از عوامل مادی وحسی پدید می اید.
خَلاّقى: آفریدگارى، خدایى.
( 886) من روى خود را نمىبینم ولى من روى تو و تو روى مرا توانى دید . ( 887) کسى که روى خود را مىتواند دید نور او از نور سایر مردم بیشتر است . ( 888) چنین کسى اگر بمیرد نور او باقى خواهد بود زیرا که دید او دید خدایى است . ( 889) آن کسى که روى خود را در مقابل خود آشکار ببیند نور او نور حسى عادى نیست .
مولانا می گوید: آن کسی که دارای حقیقت ایمان است و درون او روشن به نور خالق ذو الجلال، بر بندگان خدا زشتى و عیب ننهد و پیوسته عیب خویش بیند و اصلاح خود کند. و اگر عیبى در دیگرى دید در پى رفع آن از خود بر مىآید، چرا که آن عیب عکس تصور اوست که خود بر وى نماید.
گرز بر خود مىزنى خود اى دنى عکس توست اندر فعالم این منى
عکس خود در صورت من دیدهاى در قتال خویش بر جوشیدهاى
همچو آن شیرى که در چه شد فرو عکس خود را خصم خود پنداشت او
735- 733/ د / 6
و اگر نورى در دل او پدید شد که توانست روى خود را ببیند به صفت «المؤمن یَنظُرُ بِنُورِ اللَّه» متصف شده است و در این دیدن نیازمند دیده نیست، چرا که چنین نور نور حسى نیست، بلکه جان او نورانى شده است و با مردن جسم او این نور از وى گرفته نمىشود بلکه با آن نور به محشر در مىآید چنان که در قرآن کریم است: «یَوْمَ تَرَى اَلْمُؤْمِنِینَ وَ اَلْمُؤْمِناتِ یَسْعى نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ.»[3]
( 867)آن غلامک را چو دید اهل ذُکا |
|
آن دگر را کرد اشارت که بیا |
( 868)کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست |
|
جَد گُوَد فرزندَ کَم تحقیر نیست |
( 869)چون بیامد آن دوم در پیش شاه |
|
بود او گنده دهان دندان سیاه |
( 870)گر چه شه ناخوش شد از گفتار او |
|
جُست و جویى کرد هم ز اسرار او |
( 871)گفت با این شکل و این گندِ دهان |
|
دور بنشین لیک آن سوتر مران |
( 872)که تو اهل نامه و رقعه بُدى |
|
نه جلیس و یار و هم بقعه بُدى |
ذَُکا: ذَکاء، تیز هوشى.
گُوَد: گوید.
تحقیر نیست: این توضیح را از آن مىدهد که کاف پسوند در فارسى به معنیهاى متعدد به کار رود که از جمله آن تحقیر است چنان که در «مردک»، بلکه از روی محبت ورحمت است.
اسرار: جمع سر: پوشیده، پنهانى. و در اینجا جست و جو از اسرار معنى اختیار و آگاهى یافتن از میزان فهم غلام است. (جست و جویى کرد تا بداند خرد و زیرکى او در چه پایه است).
آن سوتر مران: نزدیکتر نیا
اهل نامه و رقعه: قاصدى که کارهاى بیرونى و نامه بردن به عهده اوست.
جَلیس: هم مجلس، همنشین.
هم بُقعه: هم خانه، که در اطاق خصوصى در آید.
( 867) شاه چون آن غلامک را زیرک دید بغلام دیگر اشاره نمود که پیش بیا. ( 868) گفتم غلامک این کف کف تصغیر نیست بلکه کف رحمت و شفقت است اگر جد به نوه خود طفلکم خطاب کند تحقیر نیست بلکه علامت مهر و محبت است. ( 869) غلام دوم که دهان گشاد و دندانهاى سیاه داشت نزد شاه آمد. ( 8670) اگر چه شاه از دیدار او متنفر شد ولى بجستجوى احوال و اسرار او پرداخت. ( 871) گفت تو با این دهان بزرگ و شکل- نامطبوع دور بنشین ولى زیاد دور نرو. ( 872) معلوم مىشود نامه رسان و پیغام برنده بوده همنشین و هم صحبت و ندیم نمودهاى.
( 873)تا علاج آن دهان تو کنیم |
|
تو حبیب و ما طبیب پُر فنیم |
( 874)بهر کیکى نو گلیمى سوختن؟ |
|
نیست لایق از تو دیده دوختن |
( 875)با همه بنشین، دو سه دستان بگو |
|
تا ببینم صورت عقلت نکو |
( 876)آن ذکى را پس فرستاد او به کار |
|
سوى حمّامى که رو خود را بخار |
( 877)وین دگر را گفت خه تو زیرکى |
|
صد غلامى در حقیقت نه یکى |
( 878)آن نهاى که خواجه تاش تو نمود |
|
از تو ما را سرد مىکرد آن حسود |
بهر کیکى:
بهر کیکى تو گلیمى را مسوز وز صداع هر مگس مگذار روز
2892 /د1
سنایى راست:
دوست را کس به یک بلا نفروخت بهر کیکى گلیم نتوان سوخت
(حدیقه، ص 481)
نو گلیم: گلیم تازه.
دستان گفتن: گفت و گوى کردن.
ذَکِى: تیز هوش.
به کار: براى انجام دادن کارى.
بخار: امر از خاریدن: کیسه کشیدن، ستردن چرک را.
خَه: (اسم صوت) خوب، بارَکَ اللَّه.
خواجه تاش: هم قطار، همکار.
( 873) اکنون تا دهان تو را معالجه کنم ما طبیب و تو مریض ما هستى. ( 874) براى این نقص کوچک سزاوار نیست که ما تو را از خود برانیم براى دفع یک کیکى (کک) نباید گلیمى را آتش زد. ( 875) اکنون بنشین و چند قصه براى من بگو تا اندازهاى عقلت را بسنجم. ( 876) آن غلام را که زیرک و باهوش تشخیص داده بحمام فرستاده گفت برو شستشو کن. ( 877) و باین گفت تو خیلى زیرک هستى و از تو یکى بقدر صد غلام کار ساخته مىشود. ( 878) معلوم مىشود تو غیر آن هستى که غلام هم قطارت مىگفت و از حسد مىخواست که ما را از تو سرد کند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |