( 577)هر نبیّی گفت با قوم از صفا |
|
من نخواهم مزد پیغام از شما |
( 578)من دلیلم حق شما را مشتری |
|
داد حق دلالیم هر دو سری |
( 579)چیست مزد کار من دیدار یار |
|
گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار |
( 580)چل هزار او نباشد مزد من |
|
کی بود شِبه شَبَه دُُرّّ عدن |
( 581)یک حکایت گویمت بشنو بهوش |
|
تا بدانی که طمع شد بند گوش |
( 582)هر که را باشد طمع الکن شود |
|
با طمع کی چشم و دل روشن شود |
( 583)پیش چشم او خیال جاه و زر |
|
همچنان باشد که موی اندر بصر |
( 584)جز مگر مستی که از حق پر بود |
|
گرچه بدهی گنجها او حر بود |
( 585)هر که از دیدار برخوردار شد |
|
این جهان در چشم او ُمردار شد |
( 586)لیک آن صوفی ز مستی دور بود |
|
لاجرم در حرص او شب کور بود |
( 587)صد حکایت بشنود مدهوش حرص |
|
در نیاید نکتهای در گوش حرص |
من نخواهم مزد پیغام: برگرفته است از قرآن کریم در آیههاى بسیاریاز جمله آیه شریفهْ «قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِی اَلْقُرْبى[1]
دَلیل: راهنما.
حق شما را مشترى: برگرفته است از آیه «إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرى مِنَ اَلْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ: خدا خریده است از مؤمنان جانها و مالهاى آنان را که از آنان باشد بهشت».[2]
داد حق دلاّلیم: برگرفته است از قرآن کریم.[3] پاسخ پیمبران به منکران که مزد ما با خداست. و از شما مزدى نمىخواهیم.
هر دو سرى: دو سر خرید و فروخت. دلاّلى دو سره آن است که دلاّلان هم از خریدار و هم از فروشنده چیزى ستانند. پیغمبران مزد هر دو سر را از خدا مىگیرند.
چل هزار: ابو بکر بازرگان بود چون پیغمبر (ص) مبعوث شد، بدو گروید. چهل هزار درهم داشت آن درهمها را در راه تقویت مسلمانان هزینه کرد و با پنج هزار درهم به مدینه آمد و در مدینه چنان کرد که در مکه.[4]
مردار شدن: اِشارت است به جمله «الدنیا جیفه و طلابها.[5]» و در سخن امیر مؤمنان (ع) است «و إیاک أن تَغتَرَّ بما تَرى مِن إخلادِ اهلها وَ تَکالُبِهِم عَلَیها»[6]
آن صوفى: صوفى که به خانقاه رفت.اشاره به داستان گذشته دارد.
مستی: یعنی مستی از عشق حق است که هر که چنین مستی ندارد، حرص دنیا او را از مشاهدهْ حقیقت باز می دارد.
مدهوش حرص: یعنی حریص.
گوشِ حِرص: اضافه استعارى است، یعنی گوش ظاهری که فقط امور این دنیا ومسائل این دنیا را می شنود.
هر پیامبری، بدون طمعورزی بود که توانست مسئولیت ارشاد و تعلیم و هدایت خلق را عهدهدار شود و به مردم اعلان کند: ای مردم! از شما مالی نخواهم که مزد مرا خدا تعهد کرده است: «وَیَا قَوْمِ لا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ مَالاً إِنْ أَجْرِیَ إِلاَّ عَلَى اللّهِ وَمَآ أَنَاْ بِطَارِدِ الَّذِینَ آمَنُواْ إِنَّهُم مُّلاَقُو رَبِّهِمْ وَلَکِنِّیَ أَرَاکُمْ قَوْمًا تَجْهَلُونَ»:اى قوم! من به خاطر این دعوت، اجر و پاداشى از شما نمىطلبم؛ اجر من، تنها بر خداست! و من، آنها را که ایمان آوردهاند، (بخاطر شما) از خود طرد نمىکنم؛ چرا که آنها پروردگارشان را ملاقات خواهند کرد؛ (اگر آنها را از خود برانم، در دادگاه قیامت، خصم من خواهند بود؛) ولى شما را قوم جاهلى مىبینم![7] من راهنما هستم و خدا مشتری شما؛ حقتعالی، حق دلالی مرا دو جانبه داده است. این کلام، از مضمون آیه 111 سورهْ توبه گرفته شده است که خداوند مال و نفس مؤمنان را خریدار است و به آنها که در راه او مال و جان انفاق کنند، بهشت را خواهد داد. مولانا مزد خدایی و رفتن به بهشت را اینگونه تفسیر میکند: منظور، دیدار حق و رسیدن به اوست و میگوید: در برابر دیدار حق، ثروت چهلهزار دیناری که ابوبکر در راه اسلام صرف کرد، مانند "شبه" در مقایسه با مروارید عدن است. مولانا میگوید: طمع و آز، گوش هوش انسان را میبندد؛ هرکسی که به این صفت رذیله دچار شود، زبانش به هنگام سخن گیر میکند و با بودن میل به طمع، کی چشم و گوش انسان روشن میشود. خیال خام در مورد جاه و مال، مانند مویی است که در چشم آزمند میروید که بسیار آزار دهنده یا کشنده است، مگر آنکسی که از عشق خدا سرشار و سرمست باشد. اگر گنجهای دنیا را هم به او بدهند، باز بندهْ جاه و زر نمیشود. او آزادهای است که اسیر آنها نمیشود. هرکس که از دیدار الهی بهرهمند شد، در چشم او این دنیا با همه فریبندگیاش، مُرداری بیش نیست. ولی آن صوفی مقلد، از مستی شراب الهی دور و بیگانه بود؛ به همین جهت، او شبکور بود؛ یعنی به سبب حرص، چشمانش در شب دنیا قادر به دیدن جمال حق نبود. پس هرکس از عشق حق، مستی ندارد، حرص دنیا او را از مشاهده حقیقت باز میدارد. هرکس که از دعوت و ضیافت حق تعالی، بیگانه و از غذای روحی و معنوی، دور باشد، گدا سیرتی است که هرچه داشته باشد، باز چشمش دنبال مال دیگران است.
[1] - آیات: 23 شورى،51 هود 57 فرقان 109، 127، 145، 164، 180 شعراء 86 ص .
[2] - سوره توبه، آیه111
[3] - (در سورههاى فرقان، شعراء، ص)
[4] - (مآخذ: صحیح مسلم، صفة الصفوة)
[5] - احادیث مثنوى، ص 216
[6] - (نهج البلاغه، نامه 31)
[7]. سوره هود، آیهْ 29.
( 572)صاف خواهی چشم و عقل و سمع را |
|
بر دران تو پردههای طمع را |
( 573)زآن که آن تقلید صوفی از طمع |
|
عقل او بر بست از نور و لمع |
( 574)طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع |
|
مانع آمد عقل او را ز اطلاع |
( 575)گر طمع در آینه بر خاستی |
|
در نفاق آن آینه چون ماستی |
( 576)گر ترازو را طمع بودی به مال |
|
راست کی گفتی ترازو وصف حال |
لُمَع: جمع لُمعَة: درخشش.
( 572) اگر مىخواهى چشم عقل و شنوائى تو خالى از غبار و پرده باشد پرده طمع را پاره کن . ( 573) زیرا تقلید صوفى از اثر طمع بود که چشم او را از دیدن نور حقیقت بر بست. ( 574) طمع بطعام و سماع و حال عقل او را از اطلاع بقضیه مانع گردید . ( 575) اگر آینه داراى طمع بود آن هم مثل ما منافق مىشد . ( 576) اگر ترازو بمال طمع داشت کى مقادیر را براستى تعیین مىکرد .
مولانا میگوید: روشن کردن چشم و گوش و عقل برای ادراک حقایق، این است که طمعهای این دنیا را ترک کنی؛ طمع مثل پردهای است که در برابر چشم دل یا چشم باطن، مانع مشاهدهْ حقیقت است. همچنان که طمع آن صوفی مهمان نگذاشت که عقل او حقیقت را دریابد. مولانا قضاوت درست را به کار آینه و ترازو تشبیه میکند، اما طمع میتواند آینه و ترازو را هم به دروغ وادارد.
( 557)تو نیایی و نگویی مر مرا |
|
که خرت را میبرند ای بینوا |
( 558)تا خر از هر که بود من وا خرم |
|
ورنه توزیعی کنند ایشان زرم |
( 559)صد تدارک بود چون حاضر بدند |
|
این زمان هریک به اقلیمی شدند |
( 560)من که را گیرم که را قاضی برم |
|
این قضا خود از تو آمد بر سرم |
( 561)چون نیایی و نگویی ای غریب |
|
پیش آمد این چنین ظلمی مهیب |
( 562)گفت والله آمدم من بارها |
|
تا تو را واقف کنم زین کارها |
( 563)تو همیگفتی که خر رفت ای پسر |
|
از همه گویندگان با ذوقتر |
( 564)باز میگشتم که او خودواقف است |
|
زین قضا راضیست مردیعارف است |
( 565)گفت آن را جمله میگفتند خوش |
|
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش |
( 566)مر مرا تقلیدشان بر باد داد |
|
که دو صد لعنت بر آن تقلید باد |
( 567)خاصه تقلید چنین بیحاصلان |
|
خشم ابراهیم با بر آفلان |
از هر که بود: نزد هر کس باشد، هر کس که خر را خریده است.
واخریدن: دو باره خریدن، باز خریدن.
تَوزیع: بخش کردن.
هم شدى توزیع کودک دانگِ چند همَّتِ شیخ آن سخا را کرد بند
424/د 2
تَدارُک: جبران کردن و به سامان آوردن، سر و صورت دادن.
که را گیرم: چه کسى را مسئول دانم، خر خود را از که بخواهم.
که را قاضى برم: چه کسى را مدیون خویش دانم و براى گرفتن حق خود از او نزد قاضىاش برم.
این قضا...: تو سبب این پیش آمد بد شدى که بر من رفت.
واقِف: آگاه، با خبر.
عارف: دانا.
با: بادا، باشد.
ذَوق آمدن: خوش آمدن.
آفِل: فرو شونده. غروب کننده.
تقلید:در مقابل تحقیق است.
خشم ابراهیم را بر آفلان: اشاره است به آیههاى سوره مائده در نپذیرفتن ابراهیم ماه و آفتابِ غروب کننده را به خدایى.
( 557) آیا تو نباید بیایى بمن بگویى که خرت را دارند مىبرند؟. ( 558) تا خر مرا هر کس برده بگیرم یا قیمت آن را برندگان میان خود تقسیم کرده بدهند.( 560) حالا من گریبان چه کسى را بگیرم کدام کس را مسئول دانسته نزد قاضى ببرم این بىتکلیفى تقصیر تو است. ( 561) چون تو نیامدى بمن بگویى این مصیبت بر من وارد شد. ( 562) خادم گفت بخدا من چند مرتبه آمدم تا تو را از این قضیه با خبر گردانم. ( 563) تو هى مىگفتى خر برفت و خر برفت از قضا از همه آنها این کلمات را گرمتر ادا مىکردى. ( 564) چون چنین مىدیدم بر گشته بخود مىگفتم که او از قضیه با خبر است و چون مرد عارفى است تن باین قضا داده است. ( 565) صوفى گفت آنها همه خر برفت مىگفتند من هم بهیجان آمده گفتم . ( 566) مال مرا تقلید کردن از آنها بباد داده که دو صد لعنت بر این تقلید باد . ( 567) مخصوصاً تقلید همچو کسانى که آبروى خود را براى نان ریختند، انسان های بیهوده. همانطور که ابراهیم خلیل، ستارهها را خدا میپنداشت و چون افول کردند، گفت: "لا احبّ الآفلین" .
خادم گفت: حقیقت این است که من مجبور شدم؛ زیرا صوفیان به من حمله کردند و من از جانم بیمناک شدم. صوفی مسافر گفت: گیرم که آنها با زور خر را از تو گرفتند، آیا نباید بیایی و به من بگویی که ای بیچاره خرت را بردند و میخواهند بفروشند؟ خادم گفت: به خدا قسم چند بار آمدم تا تو را از این کار آگاه کنم، ولی تو همصدا با دیگر صوفیان و پُرشورتر از آنان، نغمهْ خر برفت را میخواندی و من فکر کردم که به یقین تو میدانی. صوفی مسافر گفت: دیگران میگفتند، من هم از آنها تقلیدوار میگفتم. بهراستی تقلید کردن از آنان مرا به باد داد و بیچارهام کرد. گفتن من یک گفتن تقلیدی محض و بازتاب و تأثیر شور و حال درویشان بود. من سخن این درویشان بیحقیقت را ندانسته تقلید کردم، همانطور که ابراهیم خلیل، ستارهها را خدا میپنداشت و چون افول کردند، گفت: "لا احبّ الآفلین"
( 568)عکس ذوق آن جماعت میزدی |
|
وین دلم زآن عکس ذوقی میشدی |
( 569)عکس چندان باید از یاران خوش |
|
که شوی از بحر بیعکس آبکش |
( 570)عکس کاول زد، تو آن تقلید دان |
|
چون پیاپی شد شود تحقیق آن |
( 571)تا نشد تحقیق از یاران مبر |
|
از صدف مگسل نگشت آن قطره در |
عکس: پرتو، انعکاس.
ذوقى: ذوق کننده، شاد.
از بحر بىعکس آب کشیدن: استعاره از رسیدن به حقیقت و رستن از تقلید.
از صدف نگسلیدن: استعاره از دامن شیخ را از دست ندادن و پى او رفتن.
قطره دُر نشدن: کنایه از به کمال نرسیدن.
( 568) ذوق و حال آن جماعت در من منعکس مىشد و از این انعکاس در دل خود احساس ذوق مىکردم. ( 569) بقدرى باید از انعکاس ذوق یاران متأثر گردید تا رسید بجایى که مقابل مقام بىعکس غلام و بنده شد. ( 570) انعکاس اولیه تقلید است و پس از آن که مکرر گردید مبدل بتحقیق مىگردد. ( 571) تا بتحقیق نرسیدهاى از یاران و رفقاى خود جدا مشو تا قطره کاملا بدل بدر نگردد از صدف نباید جدا شود .
مولانا درادامه بحث تقلید، میگوید: اینکه ما گفتیم تقلید کار بدی است، منظور ما تقلیدی است که به تحقیق منجر نگردد، وگرنه تقلیدی که به تحقیق بیانجامد، امری است ضروری و لازم. زیرا تأثیر یاران و بازتاب شخصیت آنها در کمال سالک، مؤثر است، اما به شرط آنکه سالک را در راهی بیندازد که از دریای هستی مطلق ، آب برگیرد و بهرهمند شود؛ در آغاز، هر سالکی کارهای پیران و یاران خود را تقلید میکند، اما همین تقلیدها میتواند به تحقیق بینجامد. تا هنگامی که مقلد، محقق نشده است، باید همنشینی یاران را ادامه دهد؛ درست مانند قطره بارانی که به اعتقاد پیشینیان، درون صدف میافتد و به مروارید تبدیل میشود و پیش از آنکه تبدیل به مروارید شود، آنرا از صدف بیرون نمیآورند.
( 547)خادم آمد گفت صوفی خر کجاست |
|
گفت خادم ریش بین جنگی بخاست |
( 548)گفت من خر را به تو بسپردهام |
|
من تو را بر خر موکل کردهام |
( 549)از تو خواهم آنچه من دادم به تو |
|
باز ده آنچه فرستادم به تو |
( 550)بحث با توجیه کن، حجت میار |
|
آنچه من بسپردمت واپس سپار |
( 551)گفت پیغمبر که دستت هر چه برد |
|
بایدش در عاقبت واپس سپرد |
( 552)ور نهای از سرکشی راضی بدین |
|
نک من و تو خانهْ قاضی دین |
( 553)گفت من مغلوب بودم صوفیان |
|
حمله آوردند و بودم بیم جان |
( 554)تو جگربندی میان گربگان |
|
اندر اندازی و جویی زآن نشان |
( 555)در میان صد گرسنه گِردهای |
|
پیش صد سگ گربهی پژمردهای |
( 556)گفت گیرم کز تو ظلما بستدند |
|
قاصد خون من مسکین شدند |
ریش بین: به ریش دراز (و به خرد اندک او) نگر. ریشخند نیز از این معنا است.
خاستن: برخاستن. بر پا شدن.
مُوَکَّل: گمارده: مراقب. مواظب.
گفت پیغمبر: اشاره دارد به حدیث «عَلَى الیَدِ ما أخَذَت حَتَّى تُؤَدَیِّه.»[1] به نقل از تفسیر ابو الفتوح، ذیل آیه إِنَّ اَللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اَلْأَماناتِ»[2]
نَک: یعنی اینک، اکنون.
مفلوب بودم: یعنی نمی توانستم جلوی درویشان را بگیرم.
جگربند: مجموع شُش ها ودل وجگر
جگربند پیش گربه نهادن: طعمهاى را به طعمه ربایان واگذاردن.
ظلما: به ستم، به زور.
( 547) پس از مدتى خادم آمد ولى خر همراه او نبود صوفى گفت خر من کجا است؟ خادم از روى تمسخر گفت ریشش را ببین [این جمله در آن زمان کنایه از احمق شمردن طرف بود] از این سخریه جدال میانه آنها در گرفت. ( 548) صوفى گفت من خر خود را بتو سپرده بودم و نگاهدارى آن را بتو واگذار کردهام. ( 549) احتجاج نکن منطقى حرف بزن آن چه بدست تو سپردهام پس بده. ( 5450) آن چه من بدست تو دادهام از تو مىخواهم. ( 551) پیغمبر فرمود هر دستى که گرفته اوست که باید پس بدهد [اقتباس از «على الید ما اخذت حتى تؤدى» یا حدیث نبوى «الامانة مؤداة»]. ( 552) اگر قبول ندارى این من و این تو برویم پیش قاضى. ( 553) خادم گفت صوفیان بمن حمله کردند نزدیک بود مرا بکشند. ( 554) تو دل و جگر را میان گربهها انداخته پس از آن مىخواهى پیدا کنى. ( 555) میان صد نفر گرسنه یک گرده نان یا جلوى سگ گربه ضعیفى انداخته و مىخواهى سالم بماند. ( 556) صوفى گفت گیرم که آنها بزور از تو گرفتند و قصد جان من بىچاره را کرده بودند.
خلاصه خر مهمان را فروختند و غذای لذیذی تهیه کردند و از مهمان و خودشان پذیرایی کردند و پس از آن، مجلس سماع آراسته شد و شروع به سماع کردند و در ادامه هنگامی که به نشاط آمدند، نغمهْ "خر برفت و خر برفت و خر برفت " آغاز شد. صوفی پس از استراحت شبانه، صبح هنگام باروبُنه خود را جمع کرد تا آمادهْ رفتن شود. در پی الاغش به طویله رفت و آن را در آخور ندید. با خود گفت که شاید خادم خر را برده که آبش دهد. خادم که آمد، صوفی به او گفت: خرم کو؟ خادم ریشخندی زد و گفت: از شما با این سن و سال بعید است. صوفی مسافر گفت: آخر من خرم را به تو سپردم. پیامبر فرمود: دست تو هر آن چیز را گرفته، باید سرانجام عیناً آن را پس دهد. خرم بده وگرنه باید برویم نزد قاضی.
( 527)ما هم از خلقیم و جان داریم ما |
|
دولت امشب میهمان داریم ما |
( 528)تخم باطل را از آن میکاشتند |
|
کآنکه آن جان نیست جان پنداشتند |
( 529)وآن مسافر نیز از راه دراز |
|
خسته بود و دید آن اقبال و ناز |
( 530)صوفیانش یک بهیک بنواختند |
|
نرد خدمتهای خوش میباختند |
( 531)گفت، چون میدید مَیلانشانبه وی |
|
گر طرب امشب نخواهم کرد، کِی؟ |
( 532)لوت خوردند و سماع آغاز کرد |
|
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد |
( 533)دود مطبخ گرد آن پاکوفتن |
|
ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن |
( 534)گاه دستافشان قدم میکوفتند |
|
گه به سجده صُفّه را میروفتند |
( 535)دیر یابد صوفی آز از روزگار |
|
زآن سبب صوفی بود بسیارخوار |
( 536)جز مگر آن صوفیی کز نور حق |
|
سیر خورد او فارغ است از ننگ دق |
نرد خدمت باختن: یعنی برای خدمت به کسی تلاش کردن یا تظاهر و رقابت در خدمت.
میلان: یعنی میل ، رغبت خرسندی.
وجد : یعنی شادی، از احوال درونی است که به اراده حق بر دل سالک می گذرد.
جان آشوفتن: یعنی جان را دچار شور وهیجان کردن.
صفّه: قسمتی از تالار خانقاه که کف آن در سطح بالاتری ساخته می شود که جای پیر ومهمان است.
صُفّه را میروفتند : یعنی در مراسم سماع گاه درویشان سر بر صفّه خانقاه می ساییدن وگویی خاک صفه را با سر و روی خود می روبند.
آز: نیاز، حاجت.
صوفى و بسیار خوردن: ابراهیم ادهم را دیدند مقدارى نان سپید و عسل و کره خریده است. پرسیدند چگونه این همه را مىخورى. گفت وقتى مىیابیم مردانه مىخوریم و وقتى نیابیم مردانه تحمل مىکنیم.[1]
دَقّ: یعنی در کوفتن، منظور خواستن و گدایى است.
( 527) آخر ما هم از این مردمیم و جان داریم بلى امشب دولت بسر وقت ما بمهمانى آمده است. ( 528) این صوفیان از آن بخطا مىرفتند که جان را اشتباه کرده و عوضى گرفته بودند. ( 529) مسافر هم خسته و از راه دور آمده بود نوازش و اقبال از میزبانان مىدید. ( 530) صوفیان خانقاه فرد فردشان نوازشش نموده بخدمتش مىپرداختند. ( 531) چون این وضع و اقبال صوفیان را دید بخود گفت اگر امشب خوش نگذرانم پس کى خوش خواهم بود؟. ( 532) غذا خوردند و سماع و وجد شروع شد و خانقاه تا سقف پر از دود و گرد و غبار گردید. ( 533) از اثر وجد و شوق و پاى کوبیدن چنان گردى بلند شد که گفتى دود مطبخ است. ( 534) گاهى پاى کوبان و دست افشان خانقاه را بلرزه در آورده و زمانى با سجده زمین صفه را جاروب مىکردند . ( 535) شکم صوفى کمتر در روزگار به آرزوى خود مىرسد و بهمین جهت صوفیان عموماً پر خوراکند . ( 536) مگر آن صوفئى که جانش از نور حق سیر شده فقط اوست که از ننگ گدائى فارغ است .
مولانا میگوید: صوفیان شکمباره بسیارند. این گروه از صوفیان، جانی را که پرورش میدهند جان حیوانی است نه روح انسانی و خداجو و هستند صوفیانی که نیازی به غذای مادی ندارند ودرِ خانه این و آن را نمی زنند. زیرا نور معرفت حقتعالی آنها را سیر می کند؛ چنین صوفیای، از ننگ کوبیدن در خانه این و آن و گدایی آسوده است.
( 537)از هزاران اندکی زین صوفیاند |
|
باقیان در دولت او میزیند |
( 538)چون سماع آمد ز اول تا کران |
|
مطرب آغازید یک ضرب گران |
( 539)خر برفت و خر برفت آغاز کرد |
|
زین حراره جمله را انباز کرد |
( 540)زین حراره پایکوبان تا سحر |
|
کفزنان خر رفت و خر رفت ای پسر |
( 541)از ره تقلید آن صوفی همین |
|
خر برفت آغاز کرد اندر حنین |
( 542)چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع |
|
روز گشت و جمله گفتند الوداع |
( 543)خانقه خالی شد و صوفی بماند |
|
گرد از رخت آن مسافر میفشاند |
( 544)رخت از حجره برون آورد او |
|
تا بخر بر بندد آن همراهجو |
( 545)تا رسد در همرهان، او میشتافت |
|
رفت در آخر خر خود را نیافت |
( 546)گفت آن خادم به آبش برده است |
|
زآن که خر دوش آب کمتر خورده است |
سماع از اول تا کران آمدن: یک دور گردیدن. دور اول انجام شدن.
حَرارَه: آوازى که دسته جمعى خوانند به همراه آهنگ دف و طبل، ترانه و تصنیف صوفیانه.
جمله را انباز کرد: همگى را به خواندن و دست افشاندن واداشت.
( 537) از هزاران صوفى یکى داراى این نعمت است و باقى دیگر از دولت و نام او استفاده کرده زندگى مىکنند . ( 538) چون یک دوره سماع و ساز و آواز و رقص به آخر رسید مطرب یک آهنگ سنگینى شروع کرد. ( 539) بر گردان اشعارى که شروع کرد این بود: خر برفت و خر برفت و خر برفت و همگى با کمال گرمى با هم هم آواز شدند. ( 540) و با کمال گرمى شب تا بسحر پاى کوبان و کف زنان مىگفتند خر برفت و خر برفت و خر برفت. ( 541) صوفى مهمان هم بتقلید سایرین خر برفت مىگفت و با سایرین هم آواز بود. ( 542) چون شب گذشت و آن جوش و خروش به آخر رسید صبح همگى پى کار خود رفتند. ( 543) خانقاه خالى شده صوفى تنها ماند و لباسهاى خود را گرد گیرى کرده. ( 544) بار بر بست و از حجره بیرون آمد تا بر پشت خر بار کند. ( 545) و بهمراهان خود برسد با کمال عجله سر آخور خر رفت و آن را نیافت. ( 546) پیش خود گفت یقیناً خادم برده است که آبش بدهد چون دیشب آب کمتر خورده بود.
از هزاران درویش تعداد اندکی دارای چنین ویژگی اند وما بقی صوفیان بسیار خوار ودر دولت وسایه صوفی صافی می زیند. القصه مطرب با اشاره به فروختنِ خر صوفی مهمان، جملهْ «خر برفت» را با آهنگ تکرار می کرده است اما درویشان که تن و زندگی مادی را مرکب روح می دانند، از سخن او این دریافت را داشتند که: تن را رها کردیم وآنچه مانده روح است.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |