( 1880)بشنو اکنون قصهآن رهروان |
|
که ندارند اعتراضی در جهان |
( 1881)ز اولیا اهل دعا خود دیگرند |
|
که همیدوزند و گاهی میدرند |
( 1882)قوم دیگر میشناسم ز اولیا |
|
که دهانشان بسته باشد از دعا |
( 1883)از رضا که هست رام آن کرام |
|
جستن دفع قضاشان شد حرام |
( 1884)در قضا ذوقی همیبینند خاص |
|
کفرشان آید طلب کردن خلاص |
( 1885)حُسنِ ظَنّی بر دل ایشان گشود |
|
که نپوشند از غمی جامهْ کبود |
رهرو: سالک. در اینجا مقصود سالکى است که به مرحله کمال رسیده و راضى به رضاى حق است.
دوختن و دریدن: کنایت از رحمت خواستن یا نفرین کردن بر قوم، چنان که شیوه بعضى چنین است.
عَمى: عَمَى. کورى.
حسن ظنی: یعنی در بلا ومحنت هم امید به اطف الهی دارند.
جامه کبود پوشیدن: نشانه عزاست، و در این بیت کنایه از اندوهگین شدن است. (رنج را راحت و محنت را رحمت مىشمارند).
در این ابیات بحث در مورد رضا به قضای الهی و سالکانی است که در این دنیا نسبت به مشیت الهی اعتراضی نمیکنند ولو در قالب دعا و خواستن از پروردگار. بله، اولیای اهل دعا هم هستند که گاهی میدوزند و زمانی پاره میکنند و دعایشان مستجاب میشود. اما اهل رضا، دعا را نیز برخود حرام کرده و تسلیم محض مشیت حقاند. آنها به مقامی راه یافتهاند که از رنجهای قضای حق لذت میبرند، زیرا جلوه حق را در آن مشاهده میکنند. حق تعالی نیز بر قلب این اولیاء چنان حسن ظنی عطا نموده است که در عزا و ماتم نیز جامهْ سیاه به تن نمیکنند و همین حسن ظن موجب میشود که در بلا هم امید لطف دارند.
چکیده کلام مولانا این است که: بعض اولیا خواستِ پروردگار را بر خواستِ خود مقدم مىدارند و هیچ گاه در مقام مسألت بر نمىآیند. و بعضى از خدا خیر خود و مردم را خواهاناند و در مقام دعا به درگاه او نالان. پیمبران و امامان داراى هر دو مرتبه هستند، به آن چه خدا براى آنان خواسته راضىاند و از او چیزى مسألت ندارند. اما به خاطر شفقتى که بر بندگان خدا دارند از او رستگاریشان را مىخواهند و هم به مردم تعلیم مىدهند که چگونه از خدا خیر خود را درخواست کنند.
( 1872)آن خبیری که نشد غافل ز کار |
|
آن گرامی پادشاه و کردگار |
( 1873)باز بخشد بینشم آن شاه فرد |
|
در زمان همچون چراغ شبنورد |
( 1874)زین سبب نبود ولیّ را اعتراض |
|
هرچه بستاند فرستد اعتیاض |
( 1875)گر بسوزد باغت انگوری دهد |
|
در میان ماتمت سوری دهد |
( 1876)آن شل بیدست را دستی دهد |
|
کان غمها را دل مستی دهد |
( 1877)لا نسلّم و اعتراض از ما برفت |
|
چون عوض میآید از مقصود زفت |
( 1878)چونکه بیآتش مرا گر میرسد |
|
راضیم گر آتشش ما را کشد |
( 1879)بی چراغی چون دهد او روشنی |
|
گر چراغت شد چه افغان میکنی |
بینش: نور چشم، دیدن.
شاه فرد: پروردگار است.
شب نورد: کنایه از تاریکى زدا.
ولیّ: در اینجا پروردگار است:«اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ»:خداوند، ولى و سرپرست کسانى است که ایمان آوردهاند؛ آنها را از ظلمتها، به سوى نور بیرون مىبرد. (اما) کسانى که کافر شدند، اولیاى آنها طاغوتها هستند؛ که آنها را از نور، به سوى ظلمتها بیرون مىبرند؛ آنها اهل آتشند و همیشه در آن خواهند ماند.[1].
اِعتیاض: عوض خواستن. عوض گرفتن.
کان غمها: کسی است که بسیار غمگین است و پروردگار میتواند او را شاد کند.
لا نُسَلِّم: (جمله فعلیه) نمىپذیریم. گردن نمىنهیم، اعتراض داریم.
لا نُسَلِّم رفتن: کنایه از تسلیم بودن، اعتراض نداشتن.
مفقود: گم شده.
زفت: کنایه از بسیار.
عوض میآید از مقصود زفت: یعنیبهجای آنچه از دست رفته، عوض بزرگتری میآید.
بی آتش: یعنی با ترک اسباب دنیایی.
راضیَم گر...: اگر به ظاهر براى من مصیبتى خواسته آن را مىپذیرم چون بیشتر از آن مفقود به من عوض داده.
آتشش ما را کشد: یعنی دشواریهای طریق حق، وجود مادی ما را نابود کند.
شد: یعنی از میان رفت.
آوردن این داستان، برای توضیح بحث صبر است، و فایدتى که بر آن مترتب است، همچنین گمان نیک به خدا بردن و کار خود به حضرت دو ست واگذارنمودن. مولانا می گوید: آنکه عوض میدهد پروردگار است. اگر خداوند وجود مادی و زندگی این جهانی را نابود کند، در عوض وصال خود را میدهد که حاصل حقیقی زندگی است. نظیر شیخ ابوالخیر اقطع.
( 1857)مرد مهمان صبرکرد و ناگهان |
|
کشف گشتش حال مشکل در زمان |
( 1858)نیمشب آواز قرآن را شنید |
|
جست از خواب آن عجایب را بدید |
( 1859)که ز مصحف کور میخواندی درست |
|
گشت بیصبر و ازو آن حال جست |
( 1860)گفت چون در چشمهایت نیست نور |
|
چون همیخوانی همیبینی سطور |
( 1861)آنچه میخوانی بر آن افتادهای |
|
دست را بر حرف آن بنهادهای |
( 1862)اصبعت در سیر پیدا میکند |
|
که نظر بر حرف داری مستند |
( 1863)گفت ای گشته ز جهل تن جدا |
|
این عجب میداری از صنع خدا |
( 1864)من ز حق در خواستم کای مستعان |
|
بر قرائت من حریصم همچو جان |
( 1865)نیستم حافظ مرا نوری بده |
|
در دو دیده وقت خواندن بیگره |
( 1866)باز ده دو دیدهام را آن زمان |
|
که بگیرم مصحف و خوانم عیان |
( 1867)آمد از حضرت ندا کای مرد کار |
|
ای به هر رنجی به ما امیدوار |
( 1868)حسن ظن است و امیدی خوش تو را |
|
که تو را گوید به هر دم برتر آ |
( 1869)هر زمان که قصد خواندن باشدت |
|
یا ز مصحفها قرائت بایدت |
( 1870)من در آن دم وا دهم چشم تو را |
|
تا فرو خوانی معظّم جوهرا |
( 1871)همچنان کرد و هر آنگاهی که من |
|
وا گشایم مصحف اندر خواندن |
افتادن بر چیزى: دریافتن. همان را که در مصحف نوشته است (با گزاردن انگشت بر روى حروف) مىخوانى.
بر آن افتادهای: یعنی معلوم است که کلمات را میبینی و روی آن متمرکز میشوی.
اِصبَع: انگشت.
پیدا کردن: آشکار ساختن، نشان دادن.
مستند: یعنی با تکیه بر حروف و کلمات.
از جهل تن جدا گشتن: یعنی جهل حاصل از توجه به نفسانیات و زندگی نفسانی، علم ظاهرى داشتن و از حقایق ناآگاه بودن. (در نظر پرسنده تنها وسیلت قرائت از روى مصحف چشم ظاهرى بود).
مُستَعان: یعنی یاری کننده،یارى خواسته، که از او یارى خواهند.
حریصم: یعنی در حفظ جان خود حریصم.
بىگره:یعنی بىاشکال.
خوانم عیان: یعنی عیناً با چشم بخوانم، نه از حافظه.
برتر آمدن: کنایه از لطف حق را در باره خویش خواستن و بدو امیدوار بودن.
مُعَظَّم جوهر: کنایه از قرآن، و «آ» علامت تفخیم است.
در منابع تاریخی و روایی آمده است که شخصی به نام ابومعاویه، بیناییاش از دست داده بود. از دل و جان از خدا خواست که هرگاه خواستم قرآن بخوانم به من بینایی عطا کن. حقتعالی نیز دعایش را اجابت کرد. زاهد نابینا هرگاه میخواست قرآن بخواند، حق تعالی بیناییاش را بدو باز میگردانید و چون از تلاوت فارغ میشد و جلد آن را میبست بینایی او دوباره زایل میشد. مرد نابینا به مهمان میگوید: چگونه حق او را بینا میکند.
( 1844)رفت لقمان سوی داوود صفا |
|
دید کو میکرد ز آهن حلقهها |
( 1845)جمله را با همدگر در میفکند |
|
ز آهن پولاد آن شاه بلند |
( 1846)صنعت زراد او کم دیده بود |
|
در عجب میماند وسواسش فزود |
( 1847)کین چه شاید بود وا پرسم از او |
|
که چه میسازی ز حلقه توبتو |
( 1848)باز با خود گفت صبر اولیتر است |
|
صبر تا مقصود زوتر رهبر است |
( 1849)چون نپرسی زودتر کشفت شود |
|
مرغ صبر از جمله پرانتر بود |
( 1850)ور بپرسی دیرتر حاصل شود |
|
سهل از بی صبریت مشکل شود |
( 1851)چونکه لقمان تن بزد هم در زمان |
|
شد تمام از صنعت داوود آن |
( 1852)پس زره سازید و در پوشید او |
|
پیش لقمان کریم صبرخو |
( 1853)گفت این نیکو لباس است ای فتی |
|
در مصاف و جنگ دفع زخمرا |
( 1854)گفت لقمان صبر هم نیکو دمیست |
|
که پناه و دافع هرجا غمیست |
( 1855)صبر را با حق قرین کرد ای فلان |
|
آخر والعصر را آگه بخوان |
( 1856)صد هزاران کیمیا حق آفرید |
|
کیمیایی همچو صبر آدم ندید |
صبر کردن لقمان: «سى سال با داود بود، روزى در پیش او رفت و داود زره می ساخت به دست خویش... لقمان ندانست که چگون انجام می دهد... و از حکمت واجب ندید سخن پرسیدن و خاموش بود، تا تمام کرد و در لقمان پوشید تا ببیند. لقمان گفت هذا جَیِّدٌ للحرب (این کارزار را نیک است). و این سخن لقمان آن وقت گفت الصّمتُ حِکَمٌ و قلیل فاعله یعنى خاموشى حکمتى است و کمتر به کار دارند.»[1] ،
صفا: صافى. بىغل و غش.
تو گمان بُردى که کرد آلودگى در صفا غش کى هلد پالودگى
231/ د / 1
داوود صفا: یعنی داوود صافی و روشنضمیر.
شاه بلند: یعنی مرد بلند پایه از نظر معنوی، که در اینجا حضرت داوود است.
از آهن حلقهها کردن: چنان که در قرآن کریم است: « أَنِ اِعْمَلْ سابِغاتٍ وَ قَدِّرْ فِی اَلسَّرْدِ که بساز زرههاى فراخ و اندازه نگه دار در زره.»[2]
زرّاد: یعنی زره ساز.
صنعت زرّاد: یعنی زرهسازی.
وَسواس: بیشتر به معنى اندیشه بد است، لکن در این بیت به معنى مطلق خیال به کار رفته است.
مَصاف: جمع مَصَفّ: جاى صف آرایى، میدان کارزار.
زَخم: ضربت.
تن زدن: خودداری از پرسیدن است.
دم: یکى از معنىهاى «دم» قوت و استقامت است. (لغت نامه)
شوم بر گرایم تن پیلسم ببینم چه دارد پى و زور و دم
(فردوسى، به نقل از لغت نامه)
آخر و العصر: « وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ و یکدیگر را به حق و شکیبایى وصیت کردند.»[3] در این آیه شریفه حق قرین «صبر» است.
( 1844) لقمان نزد داود علیه السلام رفته و دید که او از آهن حلقهها درست مىکند . ( 1845) و آن حلقهها را میان هم مىاندازد .( 1846) او چون صنعت زرادى و فلز کارى کم دیده بود از این کار تعجب کرد و بخیال افتاد ( 1847) که این چه چیز است؟ و پیش خود گفت آیا از او بپرسم که با این حلقههاى تو بتو چه مىخواهى بسازى؟ ( 1848) باز پیش خود گفت نه بهتر این است که صبر کنم صبر انسان را بهتر بمقصود رهبرى مىکند .( 1849) اگر نپرسى زودتر مطلب کشف مىشود زیرا که مرغ صبر پروازش بیش از همه است .( 1850) و اگر بپرسى دیرتر بمقصود مىرسى و در اثر بىصبرى آسان براى تو مشکل مىشود .( 1851) وقتى لقمان از پرسیدن منصرف شد همان وقت هم صنعت داود به آخر رسید .( 1852) زرهى که ساخته بود در مقابل لقمان بر تن نموده .( 1853) گفت این لباس براى جنگ و بىاثر ساختن تیر و شمشیر لباس خوبى است .( 1854) لقمان گفت صبر هم صفت خوبى است و دفع کننده غمها است .( 1855) صبر را خداى تعالى در آخر سوره و العصر با حق قرین فرموده است . ( 1856) خداى تعالى صد هزاران کیمیا خلق فرموده ولى آدمى بهتر از صبر کیمیایى ندیده است .
مولانا حکایتی از صبر لقمان حکیم را میآورد. مطابق روایت قصص الانبیا، لقمان همزمان با داوود نبی و وزیر او بوده است و سیسال با آن حضرت میزیسته است. ـ داستان زرهسازی حضرت داوود در آیه شریفه سوره انبیا ذکر شده است[4] ـ مولانا از قول لقمان حکیم میگوید: صبر در رسیدن به مقصود، از هر چیزی بهتر است. اگر صبر نکنی و بپرسی و زود هم به جواب نرسی، مثل این است که نپرسیده باشی، با این تفاوت که فاصله زمانی را مشکلتر میگذرانی. مولانا میگوید: ارزش حق و صبر برابر است، زیرا در سوره العصر، پروردگار در وصف مؤمنان و نیکوکاران میگوید: « وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ» و اینگونه افراد در هیچگاه زیان نمیافتند.
غزالى نویسد: «صبر خاصه آدمى است که بهایم را صبر نیست که بس ناقصاند و ملایکه را به صبر حاجت نیست که بس کاملاند و از شهوت فارغ.»[5] و خداوند شکیبایان را به پاداش نیکو وعده داده است که: « وَ لَنَجْزِیَنَّ اَلَّذِینَ صَبَرُوا أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما کانُوا یَعْمَلُونَ. »[6] و رسول فرمود: «پیروزى قرین صبر است.»[7] و امیر مؤمنان (ع) فرمود: « وَ عَلَیْکُمْ بِالصَّبْرِ فَإِنَّ الصَّبْرَ مِنَ الْإیمانِ کالرَّأْسِ مِنَ الجَسَدِ.»[8]
[1] - (مجمل التواریخ و القصص، ص 209، مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، ص 106
[2] - (سوره سباء،آیه 11)
[3] - (سوره عصر،آیه 3)
[4] - سوره انبیاء، آیه 80
[5] - (کیمیاى سعادت، ج 2، ص 344)
[6] - (سوره نحل،آیه 96)
[7] - (کلمات قصار، ص 419)
[8] - (نهج البلاغه، کلمات قصار: 82)
( 1837)دید در ایّام یک شیخ فقیر |
|
مصحفی در خانهْ پیری ضریر |
( 1838)پیش او مهمان شد او وقت تموز |
|
هر دو زاهد جمع گشته چند روز |
( 1839)گفت اینجا ای عجب مصحف چراست |
|
چونکه نابیناست این درویش راست |
( 1840)اندرین اندیشه تشویشش فزود |
|
که جز او را نیست اینجا باش و بود |
( 1841)اوست تنها مصحفی آویخته |
|
من نیم گستاخ یا آمیخته |
( 1842)تا بپرسم. نه، خَمُش صبری کنم |
|
تا به صبری بر مرادی بر زنم |
( 1843)صبر کرد و بود چندی در حرج |
|
کشف شد کالصّبر مفتاح الفرج |
داستان در باره ابو معاویه است. قشیرى از محمد بن عبد الله صوفى، و او به اسناد خود از ابو حمزه نصر بن فرج خادم ابو معاویه نقل می کند که چشم او نابینا شد. چون خواستى قرآن خواند مصحف را مىگشود و خدا نور چشم او را باز مىگرداند، و چون مصحف به هم مىنهاد نور آن مىرفت.[1]
ضَریر: نابینا.
مصحف را در رو خواندن: یعنی قرآن را از رو خواندن نه از حفظ.
آن شیخ فقر: به خلاف ظاهر عبارت، شخص معینی نیست، پیر درویشی.
وقت تموز: یعنی فصل تابستان.
جمع گشتن: تمرکز دادن ذهن و روح به ذکر حق وفراغت از ما سِوَی الله، ونیز همراهی چند صوفی در سیر وسلوک وذکر و خلوت.
درویش راست: یعنی درویش راستین.
آمیخته: در اینجا ظاهراً به معنى فضول و مداخلهگر ، نزدیک است. بعض شارحان آن را گیج و گول معنى کردهاند. (صبر مىکنم ببینم پایان کار چه خواهد بود.) و براى بهتر روشن کردن فایده «صبر» داستان بعد را مىآورد.
حرج: یعنی ناراحتی وگیجی.
الصَّبرُ مِفتاحُ الفَرَج:صبر کلید گشایش کارهاست.
گفت اى نور حق و دفع حرج معنى الصَّبرُ مِفتاحُ الفَرَج
96 / د /1
( 1837) شیخ فقیرى در خانه پیرى که کور بود قرآنى دید. ( 1838) شیخ در خانه پیر در اواخر فصل تابستان مهمان شده بود و چند روزى با هم بودند. ( 1839) پیش خودش گفت که قرآن در این خانه براى چیست؟ این درویش که نابینا است و خواندن نتواند. ( 1840) با خود اندیشید که جز این پیر کور در این خانه کسى نیست. ( 1841) تنها او است و قرآنى دارد از طرفى هم من این قدر گستاخ نیستم و آشنائیم هم بقدرى نیست. ( 1842) که بپرسم این قرآن براى چیست؟ با خود گفت نه صبر مىکنم تا با صبر بمراد برسم. ( 1843) چند روزى بزحمت صبر کرد تا سر بودن مصحف در آن خانه کشف شد که فرمودهاند «الصبر مفتاح الفرج».
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |