darmahzaremolanachannel@
( 1826)حسّ اسیرِ عقل باشد ای فلان |
|
عقل اسیر روح باشد هم بدان |
( 1827)دست بستهْ عقل را جان باز کرد |
|
کارهای بسته را هم ساز کرد |
( 1828)حسها و اندیشه بر آب صفا |
|
همچو خس بگرفته روی آب را |
( 1829)دست عقل آن خس به یکسو میبرد |
|
آب پیدا میشود پیش خرد |
( 1830)خس بس انبه بود بر جو چون حباب |
|
خس چو یکسو رفت پیدا گشتآب |
( 1831)چونکه دست عقل نگشاید خدا |
|
خس فزاید از هوا بر آب ما |
( 1832)آب را هر دم کند پوشیده او |
|
آن هوا خندان و گریان عقل تو |
( 1833)چونکه تقوا بست دو دست هوا |
|
حق گشاید هر دو دست عقل را |
( 1834)پس حواس چیره محکوم تو شد |
|
چون خرد سالار و مخدوم تو شد |
( 1835)حس را بیخواب خواب اندر کند |
|
تا که غیبیها ز جان سر بر زند |
( 1836)هم به بیداری ببینی خوابها |
|
هم ز گردون بر گشاید بابها |
جان:همان روح خداجوست که عقل را از مرحله مادی و دنیایی فراتر می برد، البته این کار با عنایت حق ممکن است.
آب صفا:باطن سالک منظور است که به آب زلال تشبیه شده است، که علائق حسّی وتفکراتِ این جهانی مانند خار وخس روی آن را می پوشاند.
حباب: کف های روی آب است.
او: همان هوای نفس است.
حواس چیره: همان حواس ظاهر است که با کمک عقل خداجو به اطاعت ما در میآید.
در این ابیات مولانا میگوید که چگونه میتوان از سلطه حس ظاهری خارج شد و دید باطن یافت! حس ظاهر، تابع عقل است و اگر عقل فراتر از این جهان مادی را بشناسد (عقل معرفتیاب) به هدایت روح خداجو میتوان به دیدن باطن رسید. «جان» همان روح خداجو است که عقل را از مرحله مادی و دنیایی فراتر میبرد و البته این کار به عنایت حق ممکن است. مولانا «صفای باطن» سالک را به آب زلالی تشبیه میکند که روی آن را علایق حسی و تفکرات این جهانی مانند خار و خس میپوشاند؛ آن خار و خس را، عقل معرفتیاب میتواند کنار بزند. مولانا میگوید که عنایت حق، دست عقل خداجو را میگشاید؛ وگرنه هوای نفس بر این آب زلال، خس و خاشاک خیالات و اوهام را نیز میافزاید و روح را تیره میکند. حق، دست عقل خداجو را باز میکند و این کار درصورتی ممکن است که ما با تقوا، دو دست هوای نفس را ببندیم. عقل خداجو و معرفتیاب، بدون خواب ظاهر، حواس را خواب میکند و با این غلبه، نور معرفت غیب در درون روح میتابد.
darmahzaremolanachannel@
( 1816) گفت پس چون رحم دارى بر همه |
|
همچو چوپانى به گرد این رمه |
( 1817) چون ندارى نوحه بر فرزند خویش |
|
چون که فصّاد اجلشان زد به نیش |
( 1818) چون گواه رحم اشک دیدههاست |
|
دیده تو بىنم و گریه چراست |
( 1819) رو به زن کرد و بگفتش اى عجوز |
|
خود نباشد فصل دى همچون تموز |
( 1820) جمله گر مُردند ایشان گر حىاند |
|
غایب و پنهان ز چشم دل کىاند |
( 1821)من چو بینمشان معیَّن پیش خویش |
|
از چه رو، رو را کنم همچون تو ریش |
( 1822) گر چه بیروناند از دور زمان |
|
با مناند و گرد من بازى کنان |
( 1823) گریه از هجران بود یا از فراق |
|
با عزیزانم وصال است و عناق |
( 1824) خلق اندر خواب مىبینندشان |
|
من به بیدارى همىبینم عیان |
( 1825) زین جهان خود را دمى پنهان کنم |
|
برگ حس را از درخت افشان کنم |
َفصّاد: رگزن، حجامت گر.
فَصّادِ اجل: اضافه مشبّه به به مشبه.
دى و تموز: دى ماهى است که در آن باران بسیار است و تموز ماهى که از آسمان باران نمىبارد. گریه عامه مردم به باران دى تشبیه شده است که در آن ثمرى نیست، و خشکى چشم خود را به تموز همانند مىکند که در آن محصول فراوان است. نگریستنم این است که موجبى براى گریه نمىبینم چون در دیده من آنان نمردهاند، زندهاند.
حَى: زنده.
چشم دل: همان دید باطنی است.
معیّن: یعنی در برابر چشم، حیّ وحاضرند
دور زمان: کنایه از جهان محسوس.
از دور زمان بیرن اند: یعنی از دنیای مادی که وجودش مقید به زمان ومکان است گذشته اند.
عناق: دست در گردن در آوردن (از روى محبت).
عیان: یعنی مشاهده باچشم باطن.
برگ حس از درخت افشان کردن: درک حسى را رها کردن. با درک معنوى نگریستن.
در قسمتهای پیشین مولانا از دید باطنی مردان حق سخن گفت، ودر اینجا جواب شیخ به زنش، بازگشتی به همان معنی است که مرد حق به نور باطن چیزهایی می بیند که ما نمی بینیم . پیرمی گوید: من به این دلیل نمی گریم، که گویی آنها پیش من اند و دست در گردن من دارند.
بنابراین این ابیات بیان اختلاف درک حسى و درک عقلانى است. وسیلت دیدار حسى چشم است، و چون چشم چیزى را نبیند گوید نیست و بُوَد که از نبودن آن آزرده شود. اما دیده عقلى وراى جهان محسوس را مىبیند. چنان که بارها بیان داشته مرگ عدم نیست و ریختن اندامها فناى آدمى نیست. آن چه اندام را بر کار مىدارد روح است و روح فانى شدنى نیست.
هر اندازه دیده عقل بیناتر باشد، آن عالم را روشنتر مىبیند. اما دیده حس چون خس که روى آب را مىپوشاند، بر دیده عقل پرده افکنده است. خس چون به کنار رود پاکیزگى آب آشکار مىگردد ولى اگر انبوه شود آب پیدا نباشد دیده حسى برابر دیده عقلى نیز چنین است. و داستان بعد این مطلب را روشنتر مىسازد.
هر اندازه دیده عقل بیناتر باشد، آن عالم را روشنتر مىبیند. اما دیده حس چون خس که روى آب را مىپوشاند، بر دیده عقل پرده افکنده است. خس چون به کنار رود پاکیزگى آب آشکار مىگردد ولى اگر انبوه شود آب پیدا نباشد دیده حسى برابر دیده عقلى نیز چنین است. و داستان بعد این مطلب را روشنتر مىسازد.
darmahzaremolanachannel@
( 1801) شیخ گفت او را مپندار اى رفیق |
|
که ندارم رحم و مهر و دل شفیق |
( 1802) بر همه کفّار ما را رحمت است |
|
گر چه جان جمله، کافر نعمت است |
( 1803) بر سگانم رحمت و بخشایش است |
|
که چرا از سنگهاشان مالش است |
( 1804) آن سگى که مىگزد گویم دعا |
|
که از این خو وا رهانش اى خدا |
( 1805) این سگان را هم در آن اندیشه دار |
|
که نباشند از خلایق سنگسار |
( 1806) ز آن بیاورد اولیا را بر زمین |
|
تا کندشان رَحمَةً لِلعالَمین |
( 1807) خلق را خواند سوى درگاهِ خاص |
|
حقّ را خواند که وافر کن خلاص |
( 1808) جهد بنماید از این سو بهر پند |
|
چون نشد گوید خدایا دَر مبند |
( 1809) رحمت جزوى بود مر عام را |
|
رحمت کلّى بود هُمّام را |
( 1810) رحمت جزوش قرین گشته به کل |
|
رحمت دریا بود هادى سبل |
( 1811) رحمت جزویت به کُل پیوسته شو |
|
رحمت کُل را تو هادى بین و رو |
( 1812) تا که جزو است او نداند راه بحر |
|
هر غدیرى را کند ز اشتباهِ بحر |
( 1813) چون نداند راهِ یَم کى ره برد |
|
سوى دریا خلق را چون آورد |
( 1814) متّصل گردد به بحر آن گاه او |
|
ره برد تا بحر همچون سیل و جو |
( 1815) ور کند دعوت به تقلیدى بود |
|
نه از عیان و وحى تأییدى بود |
رفیق: در این جا شریک زندگی.
دل شفیق: یعنی دلی که دارای شفقت است، دلسور، مهربان.
کافر نعمت: ناسپاس. (ما بر کافران رحمت مىآوریم، اگر چه جمله آنان به جان نعمت خدا را سپاس نمىگویند و کفران نعمت مىکنند.) شارحان توجیههاى دیگر کردهاند که تکلف است.
مالش: (مقابل نوازش) آزار، صدمه، آسیب.
این سگان: سگانى که گزنده هستند.
در اندیشه داشتن: کنایه از آگاه ساختن. (سگان را چنان کن که مردم را نگزند، تا از مردم آسیب نبینند).
ز آن بیاورد اولیا را...: اولیا در میانمردم به سر مىبرند تا واسطه فیض الهى بر بندگان باشند.
رَحمَةً لِلعالَمین: اشاره به آیه واقعه در سوره انبیا که مىفرماید « وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلاَّ رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ»[1]
خلاص را وافر کردن: بر رحمت و رهایى بندگان افزودن.
رحمت جزوی: یعنی رحم ودلسوزی یا مهربانی در مسائل محدود این عالم، که در همهْ مردم هست.
رحمت کلی: لطف منبعث از لطف حق است که مردان کامل وصاحب همت دارای آن هستند.
هُمّام: هُمام. جمع « هام» یعنی صاحب همت، بزرگ همّت. هَمَّام: که چون قصد کارى کند به انجام رساند.
غدیر: آبگیر. گودالى که آب در آن گرد آید.
غدیر را از اشتباه بحر گرفتن: گودال را دریا پنداشتن. کنایه از آن که ناقص را کامل به حساب آوردن.
یَم: دریا. (کنایت از ولى کامل.)
راه یم: راه رسیدن به ولى حق.
ور کند دعوت...: آن که راه دریا نداند. آن که به کمال نرسیده و خود را به کاملى نپیوسته.
توضیحى است در باره تأثیراولیاى حق در نظام هستی ،که آنان بر همه آفریدگان انسان یا دیگر جانداران مهرباناند. از خداوند هدایت گمراهان را خواهان و کوشنده در پى خلاصشان از بندهاى گران.مولانا همهْ مردان حق را به نسبت، رحمتی برای عالمیان می داند. رحمت اولیاء کلى است که به رحمت حضرت حق پیوسته است. و رحمت دیگران جزئى. آن که داراى رحمت جزئى است ناقص است ، انسانی که رحمت کلی را نشناخته وبه آن نپیوسته است، هرآبگیر را دریا می بیند و تا به دریا (ولى کامل) نپیوندد خود دستخوش اشتباه می شود وچون راه دریا حقیقت را نمی داند، نه خود به آن راه می یابد ونه می تواند دیگران را به سوی حق دعوت کند.وتا هنگامی که راه دریا را نیافته است اگر دیگران را به سوی حق دعوت کند، تقلید است نه دعوت حقیقی، زیرا که هنوز حقایق را عیان نمی بیند، وپروردگار به او الهامی نکرده است، ومورد تأیید پروردگار نیست. وچه بسا هر مدعی را مرد کامل به حساب آورد و دیگران را نیزگمراه سازد ، چنان که على (ع) فرماید: «مُضِلٌّ لِمَنِ اقتَدَى بِهِ فِى حَیاتِهِ وَ بَعدَ وَفاتِهِ.»[2]
darmahzaremolanachannel@
ما کمان وتیر اندازش خداست
( 1791)آن که بىوزر است شیخ است اى جوان |
|
در قبول حق چو اندر کف کمان |
( 1792) شیخ که بود پیر یعنى مو سپید |
|
معنى این موبدان اى کژ امید |
( 1793) هست آن موى سیه هستى او |
|
تا ز هستیش نماند تاى مو |
( 1794) چون که هستیش نماند پیر اوست |
|
گر سیه مو باشد او یا خود دو موست |
( 1795) هست آن موى سیه وصف بشر |
|
نیست آن مو موى ریش و موى سر |
( 1796) عیسى اندر مهد بر دارد نفیر |
|
که جوان ناگشته ما شیخیم و پیر |
( 1797) گر رهید از بعض اوصاف بشر |
|
شیخ نبود کهل باشد اى پسر |
( 1798)چون یکى موى سیه کآن وصف ماست |
|
نیست بر وى، شیخ و مقبول خداست |
( 1799)چون بود مویش سپید، ار با خود است |
|
او نه پیر است و نه خاص ایزد است |
( 1800) ور سر مویى ز وصفش باقى است |
|
او نه از عرش است او آفاقى است. |
وِزر: گناه.
در قبول حق...: چنان که کمان در تصرف کماندار است، شیخ نیز در دست حق است هر سان که خواهد گرداند.
کژ امید: یعنی کسی که به جای امید به حق به موازین واسباب این جهانی امید می بندد، وامید های او منحرف ودر جهت دوری از حق است.
هستی: وجهه نفسانی زندگی است .دلبستگی به آنچه دنیایی است.
عیسى اندر مهد: اشاره است به سخن گفتن عیسى (ع) در گهواره.
جوان ناگشته...: (در گاهواره) اشاره است به سخن عیسى در گهواره: «إنِّى عَبدُ اللَّهِ آتانِىَ الکِتابَ». [1]
وصف بشر: یعنی صفات مادی انسان.
با خود: که خودى را در حق محو نکرده، که هنوز در قید خودى است.
آفاقى: منسوب به آفاق. کنایه از خاکى، مقابل افلاکى، دنیایی
مولانا از سخنان پیامبر به این نتیجه می رسد که: آن بی گناه و برگزیده حق مرشد کامل یا مرد حق است، که مقبول درگاه الهی است و در دست قدرت حق مانند کمانی است، وهر چه از او سرمی زند، تیری است که پروردگار از این کمان می افکند« ما کمان وتیر اندازش خداست، د1/ ب/620» در ادامه مولانا می گوید: پیر نه آن کسى است که سالیانى بر او گذشته و مویش سپید گشته باشد، بلکه کسى است که هستىِ خود را در حق فانى کرده و از تعلقهاى دنیاوى رسته است:
جز به تدبیر پیر کار مکن پیر دانش نه پیر چرخ کهن
(سنایى، حدیقة الحقیقه، ص 722)
غیر پیر استاد و سر لشکر مباد پیرِ گردون نى ولى پیر رشاد
4121 / د /6
پیر ایشاناند کین عالم نبود جان ایشان بود در دریاى جود
پیش از این تن عمرها بگذاشتند پیشتر از کشت بر برداشتند
169- 168 / د /2.
مولانا معتقد است : کسی که قسمتی از اوصاف حیات مادی را از کف می دهد پیر است اما مرد کامل نیست، هنگامی که ذرّه ای از این اوصاف با او نباشد مرد کامل است، در هر سنّی وباهر سیمایی.
darmahzaremolanachannel@
( 1785) گفت پیغمبر که روزِ رستخیز |
|
کى گذارم مجرمان را اشک ریز |
( 1786) من شفیع عاصیان باشم به جان |
|
تا رهانمشان ز اشکنجه گران |
( 1787) عاصیان و اهل کبایر را به جهد |
|
وارهانم از عتابِ نقضِ عهد |
( 1788) صالحانِ اُمّتم خود فارغاند |
|
از شفاعتهاى من روز گزند |
( 1789) بلکه ایشان را شفاعتها بود |
|
گفتشان چون حکم نافذ مىرود |
( 1790) هیچ وازر وزرِ غیرى بر نداشت |
|
من نیم وازر خدایم بر فراشت |
گفت پیغمبر: مأخذ آن حدیثى است از رسول خدا: «شفاعتى لأهل الکبائر من اُمَتّى.»[1] ( شفاعت من برای کسانی از امت است که گناهان کبیه دارند. مجلسى از تذکرة الفقهاء علامه آورده است: «یَشفَعُ فِى أهل الکبائر لقوله (ص) ذخرتُ شفاعتى لأهل الکبائر من اُمَّتى.»[2]
کبایر: جمع کبیره، و آن گناه بزرگ است که ارتکاب آن موجب سلب عدالت از گناهکار است، چون قتل نفس، عقوق والدین، خوردن مال یتیم، ربا خوارى، و...
نقض عهد: پیمان شکنی بنده با خداست ، عهدى را که با خدا بسته بودند که فریب شیطان را نخورند و فرمان او را نبرند.[3]
ایشان را شفاعتها بود: یعنی ایشان برای دیگران شفیع خواهند شد. مرحوم فروزانفر مأخذ آن را این روایت دانسته است: «لیَدخُلنَّ الجنّةَ بشفاعة رجلٍ مِن امتى اَکثرُ مِن بَنى تمیم.»[4] و از امام کاظم (ع) منقول است: « وَ اِنَّ اَحدَهُم (الشیعة) لِیُشفَعَ فى مثل ربیعة و مضر فَیَشفعُه اللَّهُ فیهم لکرامةٍ على اللَّه عز و جل.»[5]
حکم: آن چه قاضى در مسئلهاى گوید که برگشت آن ممکن نیست.
هیچ وازر: برگرفته از قرآن کریم است: وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى: هیچ کس بار گناه دیگرى را بر ندارد.[6]
من نیم وازر: توضیحى در معنى آیه است که شفاعت، جرم دیگرى را بر عهده گرفتن نیست بلکه کرامتى است که خدا مرحمت فرموده است.
مضمون این ابیات این است که مولانا از زبان پیامبر(ص) می گوید: نیکوکاران و درستکاران امت به شفاعت من نیاز ندارند، البته عین این مضمون در احادیث نبوی نیست اما مواردی هست که در آنها صحبت از شفاعت مردم نیکوکار به میان آمده است:« صُلَحاءُ اُمّتی لایَحتاجُونَ لِشفاعتی وَ انَّما لَهُم شَفاعةٌ فی المُذنبین»[7]
[1] - (احادیث مثنوى، ص 82، از مستدرک حاکم)
[2] - (بحار الانوار، ج 16، ص 399، و نیز نگاه کنید به: ج 8، ص 30 و 40)
[3] - (سوره یس،آیه 60)
[4] - (مستدرک حاکم)
[5] - (بحار الانوار، ج 8، ص 59، از امالى صدوق)
[6] - (انعام، 164)
[7] - احادیث مثنوی، ص 83
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |