(1536)شکر یزدان طوق هر گردن بود |
|
نی جدال و رو ترش کردن بود |
(1537)گر ترشرو بودن آمد شکر و بس |
|
پس چو سرکه، شکر گویی نیست کس |
(1538)سِرکه را گر راه باید در جگر |
|
گو: بشو سرکنگبین، او، از شکر |
(1539) معنى اندر شعر جز با خبط نیست |
|
چون قلاسنگ است اندر ضبط نیست |
طوق گردن: گردن بند، بکنایت، امرى واجبی که انسان متعهد است آن را انجام دهد .
شکر: ثنا گفتن و یا دوست داشتن و حرکاتى است که بقصد احترام نسبت بکسى که انعامى کرده است در عمل آورند مانند از جا برخاستن و دو تا شدن پس شکر، عمل کسى است که چیزى بدو رسیده و آن را نعمت و احسان شمرده است و این معنى با خصومت و جدال و رو ترش کردن که حاکى از اعتراض و ناخشنودى است سازگار نمىآید بنا بر این، عمل کسانى مانند متکلمان که راه جدل مىپویند و یا خشک زاهدان که همیشه عبوس و گرفته هستند و گویى با عالم وجود در خصومتاند و از آن چه در جهان آفرینش روى مىدهد ناراضى هستند، با مفهوم شکر منافات دارد زیرا شکر نتیجهى اعتقاد بوصول نعمت است و خصومت و انقباض، حاصل احساس نقمت و خلاف مراد است پس مردم شکر گوى نباید در پى اعتراض و یا در حال گرفته رویى باشند. اینست مقصود مولانا، آن گاه مىگوید که اگر این حالت پدید آمد آن را باید با قوت ایمان و اعتقاد بخداى تعالى معتدل ساخت چنان که سرکه را با عسل یا شکر مىآمیزند و اعتدال مىبخشند.
سِرکه را گر راه باید در جگر: منظور این است که سرکه باید باشیرینی بیامیزد( سرکنگبین) تا داروی بیماری جگر( یرقان، بیماری غم) شود.
خبط: در شب رفتن بدون دانستن راه و داشتن رهبر، بىنظمى در کار و فکر، اشتباه و خطا.
قلاسنگ:ابزار و آلتى است براى پراندن سنگ که در وسط آن ظرفکى است بشکل مستطیل که از نخ پنبه یا پشم یا ابریشم مانند پاشنهى جوراب مىبافند و از دو سوى درازى آن، دو ریسمان مىبندند و سنگ را در آن ظرفک مىنهند و دو سر نخ را مىگیرند و بقوت بگرد سر چرخ مىدهند و سنگ را بسوى هدف پرتاب مىکنند.
معنى اندر شعر جز با خبط نیست : یعنی معنی را در لفظ نمی توان به طور کامل نشان داد ،بخصوص وقتی که ضرورت شعر نیز همراه باشد.
چون قلاسنگ است اندر ضبط نیست: مولانا معنی را به قلاسنگ یا قلماسنگ تشبیه می کند که وقتی سنگ را با آن پرتاب می کنند، خارج از اختیار پرتاب کننده، به سویی که باید می رود( در واقع بهتر بود که معنی به سنگ تشبیه می شد نه به قلماسنگ)
همه باید شکرگزار باشند، البته نه اینکه ناخشنودی را پنهان کنند و با ترش رویی بگویند: خدا را شکر. اگر چنین باشد پس شکرگزارتر از سرکه نیست. شکر گزاری، این است که در برابر او با همه وجود اظهار خشنودی کنیم و همواره در مقام رضا به سر بریم. مولانا در بیت (1539) می گوید: معنی را در لفظ نمی توان به طور کامل نشان داد ،بخصوص وقتی که ضرورت شعر نیز همراه باشد، لفظ بیشتر ممکن است از جان کلام دور شود. از این نظر مولانا معنی را به قلاسنگ یا قلماسنگ تشبیه می کند که وقتی سنگ را با آن پرتاب می کنند، خارج از اختیار پرتاب کننده، به سویی که باید می رود.
بدین جهت مولانا که فکرى لبریز از حقیقت و دلى سرشار از هیجان و غلبه احساسات عشاقانه داشت همواره از شعر و شاعرى که از روى واقع، نوعى تکلف ببار مىآورد و بالطبع معنى را در غالب موارد نارسا مىسازد، فریاد شکایت و گله بلند مىکرد و شعر و پیروى اوزان مخصوص و قافیه پردازى را بباد انتقاد مىگرفت هر چند که او خود قوى دستترین گوینده و زبان آورترین شاعر بود و بنیروى فکر سخن آفرین معنى پرداز، مضامین بسیار باریک و بلند را بفصاحت و شیوایى و رسایى تمام در ضمن مثلهاى بدیع و تعبیرات نو آیین بیان مىکرد چنان که در دیوان کبیر و مثنوى شریف نمونههاى بسیار از آن مىتوان دید.
با وجود این قوت بیرون از عادت و هماناى اعجاز، مىبینیم که او لفاظى و تقید بوزن و قافیه را انتقاد مىفرماید آن هم در روزگارى که شاعرى و صنعت پرورى هنر بزرگ و شهرت خیز بوده است زیرا طبع پیش رو و فکر دور پرواز او نمىتواند در حصار و خار بستى که صنعت سازان و قافیه اندیشان بگرداگرد اندیشه و خیالات انسان کشیدهاند محصور و پاى بند ماند و از سوى دیگر بجهت رعایت خاطر نو آموزان و کودک اندیشگان عصر و اهل سلوک نمىخواهد یک باره این سنتها و رسمها را در هم ریزد. از این رو مىگوید:
رستم ازین بیت و غزل، اى شه و سلطان ازل مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر پوست بود پوست بود در خور مغز شعرا
آینهام آینهام مرد مقالات نهام دیده شود حال من ار گوش شود چشم شما
دیوان، ب 486 ببعد
حقم نداد غمى جز که قافیه طلبى ز بهر شعر و از آن هم خلاص داد مرا
بگیر و پاره کن این شعر را چو شعر کهن که فارغست معانى ز حرف و باد و هوا
همان مأخذ، ب 2593، 2594
(1526) گفت یا عمر چه حکمت بود و سِر |
|
حبس آن صافى در این جاى کدر[1] |
(1527)آب صافی در گلی پنهان شده |
|
جان صافی بستهْ ابدان شده |
(1528)گفت: تو بحث شگرفی میکنی |
|
معنیی را بند حرفی میکنی |
(1529)حبس کردی معنی آزاد را |
|
بند حرفی کردهای تو باد را |
(1530)از برای فایده این کردهای |
|
تو که خود از فایده در پردهای |
(1531)آنکه از وی فایده زاییده شد |
|
چون نبیند آنچه ما را دیده شد |
(1532)صد هزاران فایده است و هر یکی |
|
صد هزاران پیش آن یک اندکی |
(1533)آن دم لطفش که جزء جزءهاست |
|
فایده شد کلّ کلّ خالی چراست |
(1534)تو که جزئی، کار تو با فایده است |
|
پس چرا در طعن کلّ آری تو دست |
(1535)گفت را گر فایده نبود، مگو |
|
ور بود، هل اعتراض و شکر گو |
سِر: یعنی راز .
چه حکمت بود و سِر: یعنی فایده این کار چیست؟
آن صافی: یعنی جان، روح.
کدر: درد آلود و ناصاف.
شگرف: عجیب و غریب، بزرگ و باشکوه، جذاب و دل کش، بحث عقلی.
معنیی را بند حرفی میکنی: یعنی معانی را در این حروف والفاظ نمی توان بیان کرد.
باد را بند کردن: به کنایه، کارى عبث و ناممکن.
در پرده بودن: به کنایه، اطلاع نداشتن، محجوب شدن، در حجاب بودن.
چون نبیند آنچه ما را دیده شد: یعنی خدایی که هم? فایده ها از اوست آنچه را ما می بینیم، می بیند واز حکمت کارهاب او سؤال کردن خطاست.
آن دم لطفش که جزء جزءهاست فایده شد: یعنی همین نطق که جزوی از وجود کوچکی از آفرینش است درش فایده ها است.
کلّ کلّ خالی چراست: یعنی چه طور ممکن است که کل هستی بی فایده باشد.
دست آوردن در چیزى: به کنایه، دخل و تصرف کردن.
هل: صیغهى امر است از مصدر هشتن و هلیدن بمعنى بر زمین نهادن و ترک گفتن.
سالک، باز از حکمت و سرّ در قفس شدن روح و جان سؤال میکند. مردِ جانآشنا میگوید: تو سؤال بس مهم و عجیبی میکنی. نمیتوان معانی بلند و عالی را در این حروف و الفاظ گنجاند. تو این سؤال را برای فایده میپرسی، اما تو فایدهْ حقیقی را نمیشناسی و از آن در پرده و حجابی و نمیتوانی آن را ببینی. انسانِ در پرده و حجاب چگونه میتواند حکمت را درک نماید و از نور روشناییبخش آفتابِ معرفت بهره گیرد. خدایی که همهْ فایدهها از اوست، آنچه را ما میبینیم، میبیند و سؤال از حکمتِ کارهای او خطاست. در کار حق صدهزاران فایده است و صد هزاران فایدهای که من و تو میبینیم، بسیار اندک و بیارزش است. همین نطق تو که جزئی از وجود کوچک توست فایدهای از آفرینش است. چطور ممکن است که «کُلّ کلِّ» هستی بیفایده باشد. پس تو نباید سؤالی مطرح کنی که طعنهزدن به کلّ هستی است.
اگر نمیخواهی نظر مرا بپذیری و باز هم از فایده و حکمت کارهای حق میپرسی، بهتر است که چیزی نگویی. اگر قبول داری که کار حق بیحکمت و بیفایده نیست، پس بهجای اعتراض، سپاسگزار حق باش.
[1] - نسخهْ 715 پس از عنوان ودر آغاز این قسمت سه بیت اضافی دارد که در نسخهْ 667 و677 نیر با خط دیگری در حاشیهْ نسخه افزوده شده است. نیکلسن هم این سه بیت را الحاقی دانسته ودر زیر نویس آورده است:
از عمر چون آن رسول این را شنید روشنیی در دلش آمد پدید
محو شد پیشش سؤال و هم جواب گشت فارغ از خطا واز صواب
اصل را دریافت، بگذشت از فروع بهر حکمت کرد در پرسش شروع
(1520)بار دیگر ما به قصه آمدیم |
|
ما از آن قصه برون خود کی شدیم |
(1521)گر به جهل آییم آن زندان اوست |
|
ور به علم آییم آن ایوان اوست |
(1522)ور به خواب آییم، مستان ویایم |
|
ور به بیداری، به دستان ویایم |
(1523) ابر پر زرق ویایم |
|
ور بخندیم، آن زمان برق ویایم |
(1524)ور به خشم و جنگ، عکس قهر اوست |
|
ور به صلح و عذر، عکس مهر اوست |
(1525)ما که ایم اندر جهان پیج پیچ |
|
چون الف، او خود چه دارد هیچ هیچ |
وهو معکم اینما کنتم: یعنی هرکجا باشید اوبا شماست، برگرفته از آی? قرآن است که در آن سخن ازآفرینش آسمانها وزمین وکائنات است:«هُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ یَعْلَمُ مَا یَلِجُ فِی الْأَرْضِ وَمَا یَخْرُجُ مِنْهَا وَمَا یَنزِلُ مِنَ السَّمَاء وَمَا یَعْرُجُ فِیهَا وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنتُمْ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ »:او کسى است که آسمانها و زمین را در شش روز [= شش دوران] آفرید؛ سپس بر تخت قدرت قرار گرفت (و به تدبیر جهان پرداخت)؛ آنچه را در زمین فرو مىرود مىداند، و آنچه را از آن خارج مىشود و آنچه از آسمان نازل مىگردد و آنچه به آسمان بالا مىرود؛ و هرجا باشید اوبا شماست وآنچه می کنید می بیند.[1]
گر به جهل آییم: جهل زندان پروردگار است برای آنها که مستوجب قهر الهی اند.
ور به علم آییم: یعنی هرگاه از علم سخن بگوییم، علم الهی است که چون ایوانی باشکوه جلوه گاه حق است.
ور به خواب آییم: یعنی خواب مردان حق، مستی از حق حق است.
ور به بیداری:یعنی بیداری مردان حق از افسانه و فسون او یا به دست اوست.
دستان: سرود و نغمه، قصه و افسانه، جمع دست مقابل پا نیز هست و بدین معنى مناسب تر است زیرا دست در معنى قدرت و توانایى نیز بکار مىرود.
ور بگرییم:یعنی آنها که میگریند، از سوز عشق اوست و گریهْ آنها همانند ابری است که باران پر رحمت به همراه دارد.
ور بخندیم: یعنی خنده و شادی آنها جلوهْ نور الهی است.
ور به خشم و جنگ: یعنی خشم و جنگ بازتاب قهر خداوند است.
ور به صلح و عذر: یعنی آشتیّ بازتاب محبتی است که از جانب پروردگار به دل مینشیند.
چون الف : یعنی ما از خود چیزی نداریم؛ مثل حرف الف که بینقطه است.
این ابیات تفسیر آیهْ کریمهْ سوره حدید میباشد. در پایان آیه میخوانیم: هر جا باشید او با شماست و آنچه میکنید میبیند. مولانا کلام خدا را این طور تفسیر میکند: پروردگار در همهْ شئونِ زندگی با ماست و مشیّت اوست که در اعمال و احوال ما جلوه میکند. وی میگوید: هر چه گفتهایم و خواهیم گفت، یک قصه است که ما هرگز از آن بیرون نبودهایم، اگر از جهل بگوییم، جهل زندان پروردگار برای آنهایی است که مستوجب قهر الهیاند. اگر از علم سخن بگوییم، علم الهی است که چون ایوانی با شکوه جلوهگاه حق است. خوابِ مردان حق، مستی از عشق او و بیداری آنها از افسانه و فسون او یا به دست اوست. آنها که میگریند، از سوز عشق اوست و گریهْ آنها همانند ابری است که باران پر رحمت به همراه دارد. خنده و شادی آنها جلوهْ نور الهی است. خشم و جنگ بازتاب قهر خداوند است و آشتیّ بازتاب محبتی است که از جانب پروردگار به دل مینشیند. ما از خود چیزی نداریم؛ مثل حرف الف که بینقطه است.
این غزل را هم در بیان معیت حق مولانا در دیوان شمس سروده است[2]:
چو از سر بگیرم بود سرور او چو من دل بجویم بود دل بر او
چو من صلح جویم شفیع او بود چو در جنگ آیم بود خنجر او
چو در مجلس آیم شرابست و نقل چو در گلشن آیم بود عبهر او
چو در کان روم او عقیق است و لعل چو در بحر آیم بود گوهر او
چو در دشت آیم بود روضه او چو وا چرخ آیم بود اختر او
چو در صبر آیم بود صدر او چو از غم بسوزم بود مجمر او
چو در رزم آیم بوقت قتال بود صف نگه دار و سر لشکر او
چو در بزم آیم بوقت نشاط بود ساقى و مطرب و ساغر او
چو نامه نویسم سوى دوستان بود کاغذ و خامه و محبر او
چو بیدار گردم بود هوشم او چو خوابم بیاید بخواب اندر او
چو جویم براى غزل قافیه بخاطر بود قافیه گستر او
تو هر صورتى که مصور کنى چو نقاش و خامه بود بر سر او
تو چندانک بر تر نظر مىکنى از آن برتر تو بود برتر او
برو ترک گفتار و دفتر بگو که آن به که باشد ترا دفتر او
خمش کن که هر شش جهت نور اوست و زین شش جهت بگذرى داور او
(1512)بحث عقلی گر دُر و مَرجان بود |
|
آن دگر باشد که بحث جان بود |
(1513)بحث جان اندر مقامی دیگر است |
|
بادهْ جان را قوامی دیگر است |
(1514) آن زمان که بحث عقلى ساز بود |
|
این عمر با بو الحکم هم راز بود |
(1515) چون عمر از عقل آمد سوى جان |
|
بو الحکم بو جهل شد در حکم آن |
(1516) سوى حس و سوى عقل او کامل است |
|
گر چه خود نسبت به جان او جاهل است |
(1517) بحث عقل و حس اثر دان یا سبب |
|
بحث جانى یا عجب یا بو العجب |
(1518) ضوء جان آمد نماند اى مستضى |
|
لازم و ملزوم ، نافى مقتضى |
(1519) زآن که بینایی که نورش بازغ است |
|
از دلیلی چون عصا بس فارغ است |
بحث عقلی : مولانا از عقل تعبیرهای گوناگون دارد: عقلی که عوام میپسندند، حافظ منافع مادی است و عقلی که مردان کامل به آن تکیه میکنند، عقلی است که نور خدا را در دلِ بنده میتاباند. در این ابیات عقل مادی و حسابگر مورد نظر است. این عقل و این بحث اگر مانند درّ و مرجان جالب و دلپذیر باشد، باز هم باید آن را رها کرد و در پی بحث جان رفت.
بحث جان: همان رابطهْ معنوی میان مرید و مراد و مبادله اسرار غیب است، بهصورتیکه از هر دو سو کشش و کوششی باشد. جان در مراتب کمال انسانی بالاتر از عقل است و مانند شرابی است که قوام و پختگی دیگری دارد.
قوام: ساز و ترتیب، حالت چیزى که پخته و رسیده باشد.
بو العجب: هر چیز شگفت و شگفتى زاى، شعبده باز، حقه باز. این کلمه بىگمان مخفف ((ابو العجب)) و به اصل، عربى است.
مستضى: مخفف مستضىء بمعنى روشنى جوى و روشنى پذیر.
لازم: هر چه انفکاک و جدایى او از چیز دیگر ممتنع باشد و این دوم را که شىء از آن انفکاک نمىپذیرد «ملزوم» گویند. و در علم خلاف، هر گاه حکمى مقتضى حکم دیگر باشد اولین را ملزوم و دومین را لازم خوانند.
نافى: کسى است که دعوى خصم را نادرست شمارد و مسلم نداند مثل اینکه بگوید: ثبوت این حکم به مخالفت دلیل منتهى مىشود پس این حکم نادرست است. نیز سخنى که بوسیلهى آن نادرستى ادعاى خصم را بیان کنند.
مقتضى: بصیغهى اسم فاعل، چیزى است که موجب زیادت کلمهاى یا بیشتر در کلام شود تا از لغو محفوظ ماند پس صیانت کلام از لغو مقتضى است (بصیغهى اسم فاعل) و آن زیادت مقتضى است (بصیغهى اسم مفعول) و این از مصطلحات فقهاست.[1]
بازغ: تابناک ، برآینده
( 1512) بحث عقلى هر چه عالى و دقیق و درخشان باشد غیر از بحث جان بوده و به آن جا که بحث جان طالب را مىرساند نخواهد رسید. ( 1513) بحث جان مقام دیگرى دارد بلکه باده جان نشاه دیگر دارد.( 1514) آن زمان که بحث عقلى قیمت داشت عمر با ابو الحکم (ابو جهل) هم راز و هم رتبه بودند. ( 1515) زمان دیگرى رسید که عمر از عقل سوى جان آمد و ابو الحکم در بحث عقلى مانده بو جهل لقب گرفت.( 1516) اگر چه عقل و حس نسبت بجان کاملا نادان هستند ولى در زمینه بحث عقلى و حسى روشنى کامل دارند. ( 1517) بحث عقل و حس اثر یا سبب است ولى بحث در عالم جان اعجب عجایب است. ( 1518) اى کسى که طالب روشنى هستى وقتى که نور جان تابیدن گرفت مقدمات عقلى بکلى از میان رفته نه لازم مىماند نه ملزوم نه مانع بنظر مىرسد نه مقتضى.( 1519) براى اینکه آن بینایى که نور بر وى طالع شده از دلیل و برهان که بمنزله عصاى کوران عالم عقل است بکلى بىنیاز مىباشد.
مولانا می گوید: در نظر عقلِ مادی وحسابگر، عمر وابوالحکم(ابوجهل) هر دو دانشمند وپرمایه اند، اما هنگامی که عمر از عقل سوی جان می آید وبه خدا ایمان می آورد واز بحث عقل دور می شود، در نظر او ودر عالم جان ابوالحکم ابوجهل می شود ومردود می گردد. اهل حس وعقل یا همان اهل ظاهر ابوجهل را کامل وفرزانه می دانند اما در پیشگاه جان، او نادان به حساب می آید.
مولانا معتقد است: بحث عقل و حس، یا از آثار حقیقت الهی است یا از اسباب و مقدمات آگاهی و بیداری و رسیدن به معرفت حق است. اما بحث جان بسیار بالاتر از این مسائل زندگی مادی است. بنابراین میگوید: ای انسان روشن! با وجود روشنی جان تو نیازی به بحثهای استدلالیان نداری و میتوانی حقیقت را بیهیچ دلیل ببینی. انسانی که چشم بینا دارد و نور بصیرتش تابناک است نیازی ندارد که مانند کوران عصا (دلیل و برهان)، برگیرد.
(1506)طیبات از بهر کی؟ للطّیبین |
|
یار را خوش کن، برنجان، و ببین |
(1507)یک مثال ای دل پی فرقی بیار |
|
تا بدانی جبر را از اختیار |
(1508)دست کان لرزان بود از ارتعا ش |
|
وآن که دستی را تو لرزانی زجاش |
(1509)هر دو جنبش آفریدهْ حق شناس |
|
لیک نتوان کرد این با آن قیاس |
(1510)زآن پشیمانیکه لرزانیدیاش |
|
مُرتعش را کی پشیمان دیدیاش |
(1511)بحث عقل است این،چه عقل؟آن حیلهگر |
|
تا ضعیفی ره برد آنجا مگر |
طیبات : اشاره است به آیهى شریفه: وَ اَلطَّیِّباتُ لِلطَّیِّبِینَ (و زنان پاک براى مردان پاکاند)[1]
یار را خوش کن، برنجان، و ببین: یعنی پروردگار را خوشحال کن یا به رنجان و نتیجه هر دو را ببین.
ارتعا ش: یعنی لرزان.
وآن که دستی را تو لرزانی زجاش: منظور سخن این استکه هر حرکت، وقتی که مسبوق به انگیزهْ درونی باشد مسئولیت و در نتیجه ثواب و عقاب دارد، اما دستی که به دلیل سستی اعصاب دچار لرزش شد، صاحب آن نمیتواند از این حرکت، پشیمان یا خشنود باشد.
بحث عقل است این،چه عقل؟آن حیلهگر: مولانا به کسانی که به استناد قدرت مطلق پروردگار، گناه خود را هم به گردن خدا میگذارند، میگوید: اینگونه بحثها و استدلالها بحث عقل مادی و حسابگر است که افراد ضعیف و کم مغز به آسانی آن را میپذیرند.
( 1506) بانوان پاک براى مردان پاک هستند رفیق را از خود مرنجان و او را خوشحال نگه دار و ببین تا چه اندازه مفید خواهد بود. ( 1507) اکنون مثالى ذکر مىکنم تا فرق میانه جبر و اختیار معلوم گردد. ( 1508) دستى از اثر بیمارى رعشه مىلرزد گاهى هم تو دست خود را با اختیار مىلرزانى.( 1509) این هر دو لرزش آفریده حقند ولى مثل هم نیستند.( 1510) اگر لرزش دست را کار بدى فرض کنیم کسى که بیمارى رعشه دارد از ارتعاش دستش پشیمان و شرمنده نیست ولى تو که دست خود را لرزاندهاى شرمنده و پشیمانى. ( 1511) این بحث یک بحث عقلى است بحث عقلى مىدانى یعنى چه؟ یعنى عقل حیله بر مىانگیزد تا شاید ضعیفى بحقیقت امر پى ببرد.
هر کار نیک پاداش نیک دارد چنان که خداوند در قرآن فرموده است: زنان پاک برای مردان پاکاند. پروردگار را خوشحال کن یا به رنجان و نتیجه هر دو را ببین. سپس مولانا مثالی را برای جبر و اختیار میآورد و میگوید: هر حرکت، وقتی که مسبوق به انگیزهْ درونی باشد مسئولیت و در نتیجه ثواب و عقاب دارد، اما دستی که به دلیل سستی اعصاب دچار لرزش شد، صاحب آن نمیتواند از این حرکت، پشیمان یا خشنود باشد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |