خداوند متعال، دوست دارد که میان فرزندانتان به عدالت رفتار کنید. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
عرشیات
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(95)
پنج شنبه 93 آبان 15 , ساعت 9:14 صبح  

عطش دنیا‌طلبی و هوای نفسانی، انسان را به فرعون می کند

( 767)رو‌به هستی داشت فرعون عنود

 

لاجرم از کارگاهش کور بود

( 768)لاجرم می‌خواست تبدیل قدر

 

تا قضا را باز گرداند ز در

( 769)خود قضا بر سبلت آن حیله‌مند

 

زیر لب می‌کرد هر دم ر‌یشخند

( 770)صد هزاران طفل کشت او بی‌گناه

 

تا بگردد حکم و تقدیر اله

( 771)تا که موسای نبی ناید برون

 

کرد در گردن هزاران ظلم و خون

( 772)آن همه خون کرد و موسی زاده شد

 

وز برای قهر او آماده شد

( 773)گر بدیدی کارگاه لایزال

 

دست و پا‌یش خشک گشتی زاحتیال

( 774)اندرون خانه‌اش موسی معاف

 

وز برون می‌کشت طفلان را گزاف

( 775)همچو صاحب‌نفس کو تن پرورد

 

بر دگر کس ظن حقدی می‌برد

( 776)کین عدو و آن حسود و دشمن ا‌ست

 

خود حسود و دشمن او آن تن ا‌ست

( 777)او چو فرعون و تنش موسای او

 

او به بیرون می‌دود که کو عدو

( 778)نفسش اندر خانهْ تن نازنین

 

بر دگر کس دست می‌خاید به کین

 

هستى: حیات مادی، استعاره از خویشتن بینى که مانع دیدن حق است.

عنود: یعنی سرکش ولجباز

کور بودن: استعاره از ندیدن قدرت حق تعالى.

قدر: تفضیل قضاء است.

قضا: حکم کلى پروردگار است بدان چه شایسته وجود یافتن است، و «قدر» تفصیل آن احکام است و به وجود آمدن آن به تدریج.

سِبلَت: سبیل.

لا یزال: دائم، همیشگى، که پیوسته ماند.

کارگاه لا یزال: عظمت پروردگار که نابود شدنى نیست.

اِحتیال: حیلت به کار بردن.

مُعاف: مصون.

حِقد: کینه.

دست خاییدن: کنایه از رشک بردن و حسد ورزیدن.

( 767) فرعون چون به هستى نظر داشت لذا چشمش کارگاه را نمى‏دید. ( 768) مى‏خواست قضا را تغییر دهد و حکم خدایى را باز گرداند. ( 769) ولى قضا زیر لب بر سبلت او مى‏خندید. ( 770) صد هزاران طفل بى‏گناه را کشت تا حکم و تقدیر خداوندى را باز گرداند. ( 771) و براى اینکه موسى پیدا نشود هزاران ظلم بر اطفال و زنان روا داشته و هزاران خون بگردن گرفت‏. ( 772) آن همه ظلم را کرد و على رغم او موسى متولد شد و براى مقهور ساختن او آماده کار گردید. ( 773) البته اگر کارگاه خداوند لا یزال را مى‏دید دست و پاى او از حیله و چاره جویى خشک مى‏گردید. ( 774) موسى در اندرون خانه او از هر گزندى مصون بود و او در خارج اطفال را همى‏کشت‏ . ( 775) مثل صاحب نفس که تن خود را پرورش مى‏دهد و بدیگران حسد مى‏برد . ( 776) و مى‏گوید دشمن من او است در صورتى که دشمن و حسود او همان تن است که ندانسته او را مى‏پروراند . ( 777) او مثل موسى و تنش فرعون او است و ببیرون متوجه شده دشمن را در خارج جستجو مى‏کند . ( 778) نفس را در خانه تن با ناز پرورش مى‏دهد و بکس دیگر با کینه نگریسته و از غضب دست خود را مى‏خاید .

در این ابیات مولانا به قصه موسی وفرعون اشاره می کند که مطابق روایاتِ مفسرانِ قرآن کریم،فرعون می دانست که پسری از بنی اسرائیل تاج وتخت او را بر باد خواهد داد ونوزادانِ پسرِ اسرائیلی را می کشت. اما موسی که مادرش اورا به دستور حضرت حق درسبدی نهاده وبر رودخانه رها کرده بود، به دست ندیمه های همسر فرعون از آب گرفته شد ودر پناه قدرت فرعون پرورش یافت وکسی ندانست که این کودک از بنی اسرائیل است.

مولانا می‌گوید: تبعیت از هوای نفسانی، انسان را به فرعون و فرعونک تبدیل می‌کند. بشنوید قصه موسی و فرعون را: فرعون ستیزه‌گر، عطش دنیا‌طلبی داشت؛ ناگزیر از گارگاه حق، کور و بی‌خبر بود. البته فرعون در این‌جا کنایه از انسان حس‌گرایی است که همه هستی را محدود در چهار دیواری عالم ماده می‌داند و از ورای این محسوسات غافل است، این شخص عنود و لجباز و سرکش‌، به هستی حقیقی و آن‌چه در کارگاه عدم می‌گذرد، آگاهی نداشت و می‌خواست قضا و قدر الهی را دگرگون کند. برای این منظور صد هزاران طفل از بنی‌اسرائیل را کشت تا تاج و تخت خود را حفظ و به امیال نفسانی خود برسد. مولانا می‌گوید: اگر فرعون از کارگاه الهی آگاهی داشت، دست و پایش از کار می‌افتاد و نمی‌توانست حیله و تد‌بیری کند.

مولانا حالت انسان هواپرست را در درون؛ به وضع فرعون تشبیه می‌کند و می‌گوید: مانند شخصی که اسیر نفس اماره است. به پرورش تن و پروار کردن جسم سرگرم است و گمان می‌کند که دیگران نسبت به او کینه و دشمنی دارند؛ درحالی‌که حسود و دشمن حقیقی، خود اوست. چنین شخصی مانند فرعون است و جسم او نیز مانند موسی. «البته تشبیه موسی به تن، فقط از این جهت است که شخص هواپرست به تن خدمت می‌کند و نمی‌داند که همین تن، در واقع دشمن اوست، زیرا او را به ورطه شهوات هلاک‌بار می‌کشاند.» شخص هواپرست دشمن را در بیرون از خود می‌جوید؛ درست مانند فرعون که موسی را در خانه داشت و می‌پنداشت که واژگون کننده حکومت و سلطنتش بیرون از کاخ و در میان قوم بنی‌اسرائیل است. و چه زیبا تصویر می‌کند مولانا آن‌جا که می‌گوید: نفس اماره او در خانهْ جسم، عزیز و نازنین شمرده می‌شود ولی او دیگری را دشمن خود می‌پندارد و از روی خشم و کینه، دست به دندان می‌گزد. درحالی‌که اگر بر بهیمه نفس امّاره خود لگام ریاضت می‌زد از تشویش روانی می‌رهید و دیگر نسبت به کسی بدبین نمی‌شد.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(94)
پنج شنبه 93 آبان 15 , ساعت 9:13 صبح  

ذات اقدس ربوبی فعّال ما یشاء است

کارگاه حق، عدم است

( 762)کارکن، در کارگه باشد نهان

 

تو برو در کارگه بینش عیان

( 763)کار چون بر کارکن پرده تنید

 

خارج آن کار نتوان یش دید

( 764)کارگه چون جای باش عامل است

 

آن که بیرون است از وی غافل است

( 765)پس در‌آ در کارگه، یعنی عدم

 

تا ببینی صنع و صانع را به هم

( 766)کارگه چون جای روشن‌دیدگی است

 

پس برون کارگه پوشیدگی است

کارکن:عامل صانع، سازنده، ذات اقدس ربوبی است که فعّال ما یشاء است.

پرده تنیدن: کنایه از پوشاندن.

جاى باش: اِقامتگاه.

روشن دیدگى: آشکار دیدن.

پوشیدگى: اِختفا، دیدن مقدور نبودن.

 ( 762) کار کن درکارگاه نظام هستی نهان است است کسى که از کارگاه بیرون رفت از او غافل خواهد بود، به کار گاه در آ او را آشکارا خواهی دید. ( 765) پس بکارگاه او در آ یعنى بعدم وارد شو تا صنع و صانع را با هم مشاهده کنى‏. ( 766) چون فقط کارگاه است که جاى روشن شدن چشم است پس خارج از کارگاه تاریک بوده و جاى مستورى است‏.

مولانا می‌گوید که: کارگاه حق، عدم است و منظور از عدم، فنای صورت است و فانی شدن انسان از حیات صوری. او می‌گوید: مظاهر و مخلوقات جهان که هر کدام مظهر فعل و قدرت حق‌تعالی هستند، ظاهربینان را از مشاهده جمال حق باز داشته‌اند؛ پس باید از این پرده‌ها گذر کرد و به پشت پرده نگریست تا او آشکارا تجلی کند. پس عدم، کارگاه هستی است؛ به کارگاه وارد شو, تا هم کار، یعنی مصنوعات الهی را ببینی، و هم صانع را مشاهده کنی. زیرا کارگاه، جایگاه شهود و روشن‌بینی است و بیرون کارگاه جای پوشیدگی و حجاب دیدگان است.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(93)
پنج شنبه 93 آبان 15 , ساعت 9:12 صبح  

خواهشهاى نفسانى غول های ره زنند

( 755)چون بود آن بانگ غول آخربگو

 

مال خواهم، جاه خواهم و آبرو

( 756)از درون خویش این آوازها

 

منع کن تا کشف گردد رازها

( 757)ذکر حق کن بانگ غولان را بسوز

 

چشم نرگس را ازین کرکس بدوز

( 758)صبح کاذب را ز صادق وا شناس

 

رنگ می را باز دان از رنگ کاس

( 759)تا بود کز دیدگان هفت رنگ

 

دیده‌ای پیدا کند صبر و درنگ

( 760)رنگ‌ها بینی بجز این رنگ‌ها

 

گوهران بینی به جای سنگ‌ها

( 761)گوهر چه بلکه دریایی شوی

 

آفتاب چرخ‌پیمایی شوی

 

آوازها: کنایه از خواهشهاى نفسانى.

ذِکرِ حق: اشاره است به آیه «اَلَّذِینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اَللَّهِ أَلا بِذِکْرِ اَللَّهِ تَطْمَئِنُّ اَلْقُلُوبُ:» آنان که گرویدند و دلهاشان به یاد خدا آرامش مى‏یابد. بدانید که با یاد خدا دلها آرامش مى‏یابد.»[1]

بسوز: از میان ببر، خاموش ساز.

چشم نرگس: استعاره از دیده دل، دیده حق بین.

کرکس: استعاره از مطامع دنیوى.

صبح کاذب: صبح دروغین روشنى که پیش از دمیدن سپیده صبح در افق شرق به طور عمودى پیدا شود و در تداول عامه از آن به «صبح دم گرگى» تعبیر کنند. و در این بیتها صبح کاذب استعارت از دنیا و زیورهاى دنیاوى است و نیز استعارت از دعویداران دروغین.

          اهلِ دنیا عقلِ ناقص داشتند             تا که صبح صادقش پنداشتند

          صبحِ کاذب کاروانها را زده است             که به بوى روز بیرون آمده است‏

          صبحِ کاذب خلق را رهبر مباد             کو دهد بس کاروانها را به باد

          اى شده تو صبحِ کاذب را رهین             صبحِ صادق را تو کاذب هم مبین‏

1979- 1976 / د /5

کاس: کاسه، جام مى.

دیده هفت رنگ: چشم ظاهر بین. چشمى که هفت رنگ ظاهرى را مى‏بیند و آن سیاه، خاکى، سرخ، زرد، سفید، کبود، و زنگارى است (برهان قاطع)

رنگها: استعاره از تجلّیات ربوبى.

 ( 755) مى‏دانى آن بانگ غول چیست؟ این است که مى‏گویى مال مى‏خواهم آبرو و اعتبار مى‏خواهم‏. ( 756) این صداها را که از درون تو بر مى‏خیزد جلوگیرى و قطع کن تا رازها بتو کشف شود. ( 757) بیاد حق باش و با یاد او بانگ غولان را بسوزان تا چشم این کرکس نفس را که نرگس غماز است بدوزى‏. ( 758) صبح صادق را از کاذب تمیز بده و رنگ مى را از رنگ جام بشناس‏. ( 759) تا شاید از این چشم که فقط هفت رنگ ظاهرى را مى‏بیند با استقامت و صبر دیده‏اى بوجود آید. ( 760) که بجز هفت رنگ ظاهرى رنگها دیده و بجاى این سنگها گوهر ببینى‏. ( 761) گوهر چیست؟ بلکه خود دریایى شوى یا خورشید آسمان پیمایى گردى‏.

مولانا می‌گوید: اگر کسی بپرسد صدای غول درون چگونه است و یا چگونه فریب می‌دهد؟ می‌گویم آن صدا این‌گونه است که: مال می‌خواهم، جاه و مقام و حشمت جلال ظاهری می‌خواهم ـ از آن‌جا که تمامی مثنوی، عرفان عملی محسوب می‌گردد، لذا مولانا با طرح هر موضوعی راه حل‌های سلوکی آن را نیز بیان می‌کند ـ در این‌جا هم می‌گوید: این صداها و خواسته‌های نفسانی را به درون خود راه نده. تا اسرار و حقایق بر تو آشکار گردد. چگونه این آوازها را به درون راه نباید داد؟ می‌گوید: با ذکر حق؛ ذکر حق کن تا صدای گمراه کننده غول‌های بیابان نفس را بسوزانی و چشم دل خود را از دنیا و دنیا‌پرستان فروبند و باطن را از توجه با این خوش‌های ناپایدار بازدار. در این‌جا مولانا شناخت حقیقت را به صبح صادق تشبیه می‌‌کند و دانستنی‌های این جهانی را به صبح کاذب و می‌گوید: این دانش‌ها مانند رنگ جام است و دانش حقیقی مانند رنگ می. اگر ما این دو‌گونه آگاهی را از هم تشخیص بدهیم، در میان چشم‌ها چشمی پیدا می‌شود که می‌تواند رنگ‌های ماورای این جهان را ببیند. یعنی میان باطن مردان حق و عالم غیب رابطه‌ای برقرار می‌شود و آن‌چه می‌بینند سنگ و ماده نیست بلکه گوهر حقیقت و اسرارغیب است. از این پس مرد راه حق، خود یکی از این گوهرهای دریای حقیقت است و چون وصل به دریا شد, خود نیز دریاست. دیگر نور نمی‌گیرد؛ بلکه خود آفتابی است که بر چرخ می‌گردد.



[1] - سوره رعد،آیه 28


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(92)
پنج شنبه 93 آبان 15 , ساعت 9:10 صبح  

مَثَل

( 742)آن غریبى خانه مى‏جُست از شتاب            

 

دوستى بُردش سوى خانه خراب‏

( 743)گفت او این را اگر سقفى بُدى            

 

پهلوى من مر تو را مَسکن شدى‏

( 744)هم عیال تو بیاسودى اگر            

 

در میانه داشتى حُجره دگر

( 745)گفت آرى، پهلوى یاران به است            

 

لیک اى جان! در اگر نتوان نشست‏

( 742) غریبى براى سکناى خود در جستجوى خانه بود یکى از دوستانش او را بخانه خرابى هدایت کرد. ( 743) و گفت این اطاق اگر سقفى داشت ممکن بود پهلوى من مسکن داشته باشى‏. ( 744) و اگر اطاق دیگرى هم در وسط اینها بود عیال تو در آن جا ساکن مى‏شد. ( 745) مرد غریب گفت بلى راست مى‏گویى زندگى در مجاورت یاران خوش است ولى چه باید کرد که در « اگر » نمى‏توان ساکن شده وزندگى کرد.

خوشیهای پایدار وخوشیهای ناپایدار

اجتناب از هوای نفس

( 746)این همه عالم طلب‌کار خوش اند

 

وز خوش تزویر اندر آتش اند

( 747)طالب زر گشته جمله پیر و خام

 

لیک قلب از زر نداند چشم عام

( 748)پرتوی بر قلب زد خالص ببین

 

بی محک زر را مکن از ظن گزین

( 749)گر محک داری، گزین کن، ور نهرو

 

نزد دانا خویشتن را کن گرو

( 750)یا محک باید میان جان خویش

 

ور ندانی ره مرو تنها تو پیش

( 751)بانگ غولان هست بانگ آشنا

 

آشنایی که کشد سوی فنا

( 752)بانگ می‌دارد که هان ای کاروان

 

سوی من آیید نک راه و نشان

( 753)نام هر یک می‌برد غول ای فلان

 

تا کند آن خواجه را از آفلان

( 754)چون رسد آن‌جا ببیند گرگ و شیر

 

عمر ضایع راه دور و روز دیر

طلبکار خوش: خواهان لذت و آسایش.

تَزویر: از مصدر زور (دروغ)، آراستن به دروغ، حیلت سازى.

خوش تزویر: چیزی است که ما را شاد می‌کند، اما شادی مادی و ناپایدار ارزشی ندارد و دلبستگی‌های این دنیا همگی خوش تزویر است.

در آتش بودن: کنایه از رنج و اندوه بردن.

خام: کنایه از جوان.

قلب: ناسره.

عام: عموم، همگان.

ظنّ: دانش یا آگاهی یا خاطری است که در راه حق نباشد.

خالص: زَرِّ بى‏بار.

ببین: دقت کن.

فنا: نابودى، نیستى.

بانگ غول: کنایه از جنبه‌های فریبنده زندگی مادی است.

آفل: غروب کننده، ناپدید شونده.

( 746) بلى همه عالم طالب خوشى هستند ولى از خوشى دروغى در زحمت اند. ( 747) پیر و جوان در طلب زر هستند ولى چشم عوام زر را از قلب نشناسد. ( 748) اگر پرتوى بقلب تو زد و دلت زر شناس شد زر خالص را ببین و اختیار کن و گرنه بدون محک از روى گمان زر انتخاب مکن‏. ( 749) اگر محک دارى انتخاب کن و گرنه برو و خود را بدانایى بسپار. ( 750) لازم است که در درون خود و میان جان داراى محک باشى و اگر ندارى تنها براه قدم نگذار. ( 751) در این راه بانگ غولان بنظر آشنا آمده و این آشنا تو را بفنا و هلاک مى‏کشد. ( 752) صدا مى‏زند اى کاروان بطرف من بیایید و نشانى هم مى‏دهد. ( 753) و نام هر یک را بر زبان مى‏آورد تا بطرف پستى و فنا بکشد. ( 754) وقتى به آن جا رسید جز گرگ و شیر چیزى نمى‏بیند در اینجا است که عمر ضایع شده روز گذشته و راه درازى در پیش است‏.

تمام مردم جهان خواهان رسیدن به خوشی‌های این جهانی‌اند و به سبب خوشی دروغین دنیا، در آتش رنج و محنت می‌سوزند. مولانا می‌گوید: همه در پی حقیقت‌اند اما حقیقت را از مجاز تشخیص نمی‌دهند. برای تشخیص حقیقت از مجاز و به عبارت دیگر برای تشخیص دلبستگی‌های پایدار از دلبستگی‌های ناپایدار، به شدت نیازمند به مِحَک و معیار هستیم. این محک چیست و یا چگونه به دست می‌آید؟! سالک باید این محک را در درون خود ایجاد نماید؛ یعنی سعی کند به قوه تشخیص برسد و تا ایجاد چنین تشخیصی در درون، می‌توان به خدمت مردان و‌اصل و کامل پناه برد. بدون محک و به تنهایی، پیمودن راه سلوک الی‌الله مشکل است و یا منجر به گمراهی خواهد شد. زیرا دچار بانگ غول بیابان خواهد شد. به اعتقاد قدما در بیابان موجودی به نام غول، کاروانیان را از راه خارج و نابود می‌کرد. این غول بیابان گاه نام افراد را صدا می‌کرد و به سوی خود می‌خواند و با زبان خود او را گول می‌زد. وقتی شخص به محل بانگ غول می‌رسید و در آن‌جا گرگ و شیر و حیوانات درنده را می‌‌دید؛ متوجه می‌شد که عمرش تباه گشته و از مقصود باز مانده است. این تمثیلی بود از غول بیرونی. اما بشنو از غول باطن:


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(91)
پنج شنبه 93 آبان 15 , ساعت 9:8 صبح  

( 732)شد خر نفس تو، برمیخی‌ش بند

 

چند بگریزد ز‌کار و بار چند

( 733)بار صبر و شکر او را بردنیست

 

خواه در صد سال و خواهی سی و بیست

( 734)هیچ وازر وزر غیری بر نداشت

 

هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت

( 735)طمع خام است آن، مخور خام ای پسر

 

خام خوردن علت آرد در بشر

( 736)کان فلانی یافت گنجی ناگهان

 

من همان خواهم مه کار و مه دکان

( 737)کار بخت است آن و آن هم نادر است

 

کسب باید کرد تا تن قادر است

( 738)کسب کردن گنج را مانع کی است

 

پا مکش از کار آن خود در پی است

( 739)تا نگردی تو گرفتار اگر

 

که اگر این کردمی یا آن دگر

( 740)کز اگر گفتن رسول با وفاق

 

منع کرد و گفت: آن هست از نفاق

( 741)کان منافق در اگر گفتن بمرد

 

وز اگر گفتن به جز حسرت نبرد

 

شدن: رفتن. و در اینجا مقصود «از فرمان برون شدن» است.

خر نفس: اضافه مشبه به به مشبه، یعنی نفس خر صفت.

به میخ بستن: کنایه از به تسلیم آوردن، مانع طغیان شدن.

بر میخی‌ش بند: یعنی نفس را با ریاضت و مهارکردن، از بیراهه رفتن بازدار.

بردنى: یاء معنى الزام مى‏دهد.

وازِر: (اسم فاعل از وزر) گناهکار،برگرفته است از آیه «وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى‏.»[1]

طمع خام: چشم‏داشت فتوح بدون رنج و ریاضت.

مه: حرف نهی ونفی است ،یعنی نه.

کسب: در لغت به معنى ورزیدن است و در اصطلاح متکلّمان اشعرى عبارت است از تعلق قدرت بنده به کارى که مقدور است.

آن خود: اشاره است به گنج.

اگر گفتن: اشاره است به حدیث «إیَّاکُم وَ اللَّوَّ فَإنَّ اللَّوَّ یَفتَحُ عَمَلَ الشَّیطانِ: از اگر بپرهیزید که اگر کار شیطان را مى‏گشاید.»[2] و مقصود مصمّم شدن و ترک دو دلى کردن است.

کآن منافق: اشاره است به آیه «سَیَقُولُ اَلَّذِینَ أَشْرَکُوا لَوْ شاءَ اَللَّهُ ما أَشْرَکْنا وَ لا آباؤُنا:» مشرکان خواهند گفت اگر خداى خواستى ما و پدرانمان مشرک نبودیم.»[3] ونیز اشاره دارد به آیه 10 ازسوره منافقینکه: منافق هنگام مرگ، به پروردگار می‌گوید: اگر مرگ مرا به تأخیر می‌انداختی انفاق و احسان می‌کردم و از نیکوکاران می‌شدم.

( 732) خر نفس خود را بر میخ ببند این خر تا کى از کار کردن و بار بردن مى‏گریزد. ( 733) بایستى در مدت عمر بار صبر و شکر خداوند را برد خواه صد سال و خواه سى یا بیست سال‏.( 734) هیچ گاه کسى وزر و وبال دیگرى بگردن نخواهد گرفت ، و هیچ کس نکاشته درو نخواهد کرد. ( 735) اگر طمع دارى که نکاشته درو کنى طمع خامى است این خام را مخور که خام خوردن بمزاج انسان زیان مى‏رساند. ( 736) مگو که فلان کس گنج پیدا کرد پس چرا زحمت کسب و دکاندارى بخود بدهم‏ . ( 737) این بر حسب بخت است آن هم نادر اتفاق مى‏افتد انسان باید تا توانایى دارد کار کند . ( 738) بعلاوه کسب کردن تو مانع از این نیست که اتفاقاً گنج پیدا کنى تو کار بکن احتمال گنج پیدا کردن همیشه هست‏ . ( 739) بلى کار کن تا گرفتار کلمه اگر نشوى و نگویى اگر چنین مى‏کردم چنان مى‏شد. ( 740) رسول اکرم (ص) از اگر گفتن منع فرموده و گفته است از نفاق است [ حدیث نبوى است که مى‏فرماید: از اگر گفتن بپرهیز که محققاً اگر گفتن از شیطان است]. ( 741) منافق در حال اگر گفتن مرد و جز حسرت و تأسف از اگر گفتن نصیبى نبرد .

مولانا نفس آدمی را به خر تشبیه می‌کند. نفس اماره تو که به مثابه خر است، از فرمان خدای تعالی گریخته، پس افسارش را با ریاضت محکم ببند. این نفس باید رام شود و در راه حق به خدمت روح درآید و خر نفس باید بار صبر و شکر را بر دوش کشد؛ خواه در صد سال آن‌را بر دوش کشد و خواه در بیست یا سی سال. هیچ حمل کننده‌ای بار دیگری را حمل نمی‌کند، و انتظار درو‌ کردن بدون کاشتن، طمع خام است و تو را به حاصلی نمی‌رساند. مولانا می‌گوید: رسیدن به مراد بدون کوشش یا رسیدن به حقیقت بدون ریاضت، اتفاقی ممکن است اما تو باید بکوشی تا به آن برسی. این‌که ناگهان گنجی برای کسی پیدا شود، کار شانس و اقبال است و بسیار اندک است. تا وقتی که جسم توان دارد باید کار کرد:«وَأَن لَّیْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَى». مبادا دچار «اگر» گفتن شوی، زیرا پیامبر مردم را از «اگر» گفتن باز داشته و فرموده است که: «اگر» گفتن، نشانه دورویی و نفاق است.



[1] - سوره زمر،آیه 7 و سوره نجم، آیه 38

[2] - (احادیث مثنوى، ص 49)

[3] - سوره انعام،آیه 148


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 34 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1401660 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]