( 818)پس بههر دوری ولیای قایم است |
|
تا قیامت آزمایش دائم است |
( 819)هر که را خوی نکو باشد برست |
|
هر کسی کو شیشهدل باشد شکست |
( 820)پس امام حی قایم آنولی است |
|
خواه از نسل عمر، خواه از علی است |
( 821)مهدی و هادی وی است ای راهجو |
|
هم نهان و هم نشسته پیش رو |
ولى: واسطه میان خدا و خلق است. و صوفیان او را قطب اعظم گویند و مردم بدو آزموده مىشوند. چنان که پیمبران وسیلت آزمایش بودند که «لِئَلاَّ یَکُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اَللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ اَلرُّسُلِ.»[1]
خوى نکو: مقصود لازم آن است که مرتبه رضا و تسلیم است.
برَست: یعنی رستگار خواهد شد.
شیشه دل: کم تحمّل، سست، ناپایدار، زود رنج.
شکستن: کنایه از رد شدن در آزمایش.
( 818) بنا بر این در هر دورهاى یک نفر ولى قیام مىکند که واسطه میان خلق و خدا بوده و مردم بوجود او امتحان مىشوند و این آزمایش تا قیامت در هر زمان باید بشود . ( 819) تا هر کس که خوش خو باشد از هلاکت رهایى یافته و آن که دلش چون شیشه و سنگ باشد بشکند و هلاک شود . ( 820) امام زنده که قیام کرده همان ولى است خواه از نسل عمر باشد یا از نسل على . ( 821) مهدى و هادى او است که هم از نظرها پنهان و هم روبروى تو نشسته است .
مولانا میگوید: در هر دورهای، ولیّ وجود دارد و امتحان مردم تا روز رستاخیز برقرار است و سکّان کشتی هستی در دست آنهاست و وجودشان وسیلهای برای شناختن نیک از بد است. مولانا را عقیده بر این است که پس از ختم حلقهْ نبوت به وجود مبارک حضرت رسول، حلقهْ ولایت تا قیام قیامت برقرار است، زیرا اسماءالله هر کدام مظاهری دارند و از جملهْ اسمای الهی ولیّ است. ازاینرو، در هیچ دورهای، زمین از اولیای الهی خالی نمیماند و آنکه کاملتر از دیگران است، مظهر تمام و کمال اسم ولیّ به شمار میرود. مولانا در این رابطه، اصل مهدویت را پذیراست و قائل به مهدویت نوعیه است، نه مهدویت شخصیه. از نظر مولانا، ولیِّ هر زمانه پیشوای زندهای است که به حفظ دین قیام میکند و این قطب زمان میتواند از نسل علی باشد یا از نسل عمر یا از اقوام و ملل دیگر. صفات مهدی و هادی را هم که در بیت آورده، به عنوان صفت به کار میبرد نه به صورت اسم خاص. ولیّ خدا هر زمانهای از جانب حق هدایت یافته و خود هدایتکنندهْ دیگران است. به عقیدهْ مولانا ولیّ خدا را هر کسی نمیتواند ببیند و زیارت او شایستگی معنوی میخواهد.
اهمیّت خوش خویی
( 813)من ندیدم در جهان جُست و جُو |
|
هیچ اهلیّت به از خوی نکو |
( 814)انبیا را واسطه زان کرد حق |
|
تا پدید آید حسدها در قلق |
( 815)زآنکه کس را از خدا عاری نبود |
|
حاسد حق، هیچ دیاری نبود |
( 816)آن کسی کش مثل خود پنداشتی |
|
زان سبب با او حسد برداشتی |
( 817)چون مقرر شد بزرگی رسول |
|
پس حسد ناید کسی را از قبول |
جهان جست و جو: به مناسبت بیت بعد بهتر است آن را «آزمایش» معنى کرد و نیز مىتوان جست و جو را به معنى کوشش و به دست آوردن یا جهان کسب و تلاش گرفت.
اهلِیَّت: در خورى، شایستگى.
خوى (خلق): ملکهاى است نفسانى که منشأ صدور افعال است از نفس، و «خلق» نزد بعض صوفیه اصل تصوف است. قشیرى از ابو عبد الرحمن سلّمى، و از ابو على دقاق آرد: خداى تعالى پیمبر خود را به خصلتها مخصوص داشت و هیچ یک از خصلتهاى او را چون خلق او نستود که فرمود: « وَ إِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِیمٍ.» (قلم، 4) و در حدیث آمده است «خَیرُ ما اُعطِىَ النّاسَ خُلقٌ حَسَنٌ.»: بهترین چیزی که به مردم داده شد، خوش خویی است.[1]
قَلَق: در لغت «اضطراب» است لکن در این بیت به معنى شکافتن، زیر و زبر شدن، و آزمایش گردیدن است چنان که فرمودهى امیر مؤمنان (ع) است «وَ لَتُساطُنَّ سَوطَ القِدرِ حَتَّى یَعُودَ أسفَلُکُم أَعلاکُم: چون دیگ افزار که در دیگ ریزند زیر و زبر مىشوید تا فرودین شما بالا آید.»[2]
دَیّار: خداوند خانه، ساکن خانه، باشنده. و در این بیت به معنى کس، فرد، و یکى است.
خداوند پیمبران را میان خود و مردم واسطه گرداند تا مردم آزموده شوند و حسودان آشکار گردند.
حق فرستاد انبیا را با ورق تا گزید این دانهها را بر طبق
284 / د /2
( 813) من آن چه جستجو کردهام بهتر از خوش خویى اهلیتى ندیدهام .( 814) خداى تعالى انبیا را از این جهت بخود نسبت داده و واسطه خود و خلق قرار داد که ارکان حسد را متزلزل سازد. ( 815) زیرا کسى از اطاعت خدا عار نداشت و هیچ کس بخدا حسد نمىبرد. ( 816) زیرا انسان کسى را که مثل خود پندارد بر او حسد مىبرد و از اطاعت او ننگ دارد. ( 817) چنان که وقتى بزرگى حضرت رسول مسلم شد دیگر حسدها همه تمام شد و همگى فرمان بردارش شدند .
مولانا میگوید: در جهان سعی و تلاش، هیچ شایستگی و لیاقتی را بهتر از نیکخویی و اخلاق خوب ندیدم . در این ابیات مولانا نظر به خلق نیکوی انبیا و حسد دشمنان آنها دارد و میگوید: فرستادن پیامبران، انسانهای مدعی را دچار پریشانی و قلق کرده است و آنها در این قلق، حسد خود را آشکار میکنند. زیرا میپندارند که پیامبر هم بشری مانند آنهاست و خود را با او قیاس میکنند. اگر کسی برتری پیامبران را بپذیرد و به آنها معتقد شود، حسادت نمیکند.
آن چه موجب دشمنى مردم با راهنمایان و اولیاى خداست حسد است.
( 799)چون غلام هندوی کو کین کَشد |
|
از ستیزه خواجه خود را میکُشد |
( 800)سرنگون میافتد از بام سرا |
|
تا زیانی کرده باشد خواجه را |
( 801)گر شود بیمار دشمن با طبیب |
|
ور کند کودک عداوت با ادیب |
( 802)در حقیقت رهزن جان خودند |
|
راه عقل و جان خود را خود زدند |
( 803)گازری گر خشم گیرد ز آفتاب |
|
ماهییای گر خشم میگیرد ز آب |
( 804)تو یکی بنگر کرا دارد زیان |
|
عاقبت که بود سیاهاختر از آن |
( 805)گر تو را حق آفریند زشترو |
|
هان! مشو هم زشترو هم زشتخو |
( 806)ور برد کفشت مرو در سنگلاخ |
|
ور دو شاخ است مشو تو چارشاخ |
( 807)تو حسودی کز فلان من کمترم |
|
میفزاید کمتری در اخترم |
( 808)خود حسد نقصان و عیبی دیگرست |
|
بلکه از جمله کمیها بتر است |
( 809)آن بلیس از ننگ و عار کمتری |
|
خویش را افکند در صد ابتری |
( 810)از حسد، میخواست تا بالا بود |
|
خود چه بالا بل که خونپالا بود |
( 811)آن ابوجهل از محمد ننگ داشت |
|
وز حسد خود را به بالا میفراشت |
( 812)بوالحکم نامش بُد و بوجهل شد |
|
ای بسا اهل از حسد نااهل شد |
کین کشیدن: کینه کشیدن، انتقام جستن.
ستیزه: دشمنى.
تا زیانی کرده باشد خواجه را: اشاره به مفهوم این آیه دارد که:« وَ ما ظَلَمُونا وَ لکِنْ کانُوا أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ»[1]
ادیب: معلّم، آموزگار.
ره زن: از راه به در برنده و گمراه کننده.
گازر: جامه شوى.
یکى: بارى، نوبتى.
سیاه اختر: کنایه از بد بخت.
بَرَد: چنین است در نسخه اساس. باید فاعل را سنگلاخ و معنى «بردن» را به مجاز پاره کردن، نابود کردن گرفت.
دو شاخ: دو شاخ یکى از اسبابهاى شکنجه در عهد مغولان بوده است که پا یا گردن متهم را در آن مىنهادهاند تا اقرار کند.
چهار شاخ: در تعبیر مولانا کنایت از «شکنجه سختتر»
کمترى در اختر فزودن: از اقبال کاستن، از مرتبت افتادن. فزودن را مىتوان متعدى گرفت در این صورت فاعل آن «فلان» است.
ننگ و عار کمتری : اشاره به مقایسه یی است که ابلیس میان خود وآدم کرد وحاضر نشد به او سجده کند.
ابتر: یعنی بی زاد و ولد، دُم بریده. ابتری یعنی بی حاصلی.
خون پالا: خونریز، که خون گریه کند.
ابو جهل: عَمرِو بن هشام بن مغیره، از بنى مخزوم. در جاهلیت کُنیه او «ابو الحکم» بود. از بس دشمنى که با رسول (ص) و اسلام کرد و مسلمانان را آزرد او را «ابو جهل» گفتند. وى در جنگ بدر کشته شد.
اهل: در خور، شایسته، پذیرفته.
( 799) مثل غلام هندویى که بمولاى خود کینهور شده و خود- کشى کند. ( 800) او از بام خانه خود را بزیر مىاندازد و مىکشد تا بهاى خود را بمولایش ضرر رسانده باشد. ( 801) اگر بیمار با طبیب یا دانش آموز با آموزگار ادیب دشمنى کنند. ( 802) در حقیقت دشمن جان و عدو عقل خود هستند. ( 803) اگر گازر از آفتاب و ماهى از آب خشم گیرد. ( 804) این خشم بزیان چه کسى تمام خواهد شد و بالاخره کدام کس از این خشم به بد بختى دچار مىشود. ( 805) اگر فى المثل خداوند تو را زشت رو آفریده با اعتراض خود کارى نکن که علاوه بر زشت روئى زشت خو هم باشى. ( 806) اگر کفش دارى بسنگلاخ مرو که پاره شود اگر دو شاخ دارى چهار شاخ مشو . ( 807) تو حسد مىبرى که من از فلانى کمترم و این کمى در بخت و طالع من مؤثر است . ( 808) خود حسد یک نقص دیگرى است بلکه از همه نقصها بد تر است . ( 809) ابلیس از ننگ کمترى از آدم بود که خود را بهزار نقص دچار نمود . ( 810) به آدم حسد مىبرد و مىخواست که بالاتر از او باشد بلکه مىخواست مسلط شده و خونریزى کند . ( 811) ابو جهل از محمد (ص ع) ننگ داشت و از حسد خود را بالاتر از او مىگرفت . ( 812) در نتیجه نامش که بو الحکم بود به ابو جهل تبدیل شد بلى بسیارى اشخاص اهل که از حسد نااهل شدهاند .
غزالى نویسد:
«حسد از جمله مهلکات است و رسول (ص) گفت حسد کردار نیکو چنان خورَد که آتش هیزمِ خشک را.»[2] عالمان اخلاق مردم را از حسد بیش از دیگر مُهلِکات بیم دادهاند. آن دشمنى که مشرکانى چون ابو جهل و ابو سفیان با رسول (ص) مىکردند از حسد بود. مىدیدند محمد (ص) در مال و منال در پایه آنان نیست اما روز به روز حشمت و حرمت او در برترى است. بیشتر ناقصان به جاى آن که نقص خود بدانند و از کاملان درمان خواهند به دشمنى با آنان بر مىخیزند و پندارند که آنان را زیانى مىرسانند.
اگر آفتاب نتابد، گازر از کار و کسب باز میماند و اگر آب نباشد ماهی میمیرد. تو با دقت نگاه کن و ببین با توجه به مثالهای زده شده چه کسی زیان و ضرر میکند؟ اگر مثلاً خدا تو را زشترو و نازیبا آفرید؛ دیگر کاری نکن که اخلاق بد نیز داشته باشی، زیرا زشتخویی تو را بیشتر زشترو نشان میدهد. اگر کفش تو پاره شود و با کفش پاره در سنگلاخ بروی، کفش را پارهتر و پای خود را مجروح و اشکال کار را دو چندان میکنی. اگر دچار بیماری حسادت شوی که از دیگری کمترم و ستاره اقبالم کم فروغتر است، حسد نیز بر نقصان تو میافزاید، بلکه حسد به تنهایی از بسیاری از معایب و کاستیها بدتر است. ابلیس میان خود و آدم مقایسهای کرد و حاضر نشد به او سجده کند. چه شد؟ او نه تنها بالاتر از آدم قرار نگرفت، بلکه برای همیشه خوار و ذلیل شد، چنانکه باید خون بگرید. مثال دیگر: ابوجهل از روی حسادت و لجاجت، سروری پیامبر را ننگ داشت، اما چه شد؟ ابتدا نام او بوالحکم، یعنی صاحب حکمتها بود، اما با حسادت و برتری طلبی با پیامبر، ابوجهل یعنی پدر جهالت و نادانی شد.
در خداى موسى و موسى گریز آبِ ایمان را ز فرعونى مریز
دست را اندر اَحَد و احمد بزن اى برادر وا رَه از بو جهلِ تن
782- 781 / د / 1
دشمنی با حق و با انبیا و اولیای حق، دشمنی با خود است
( 789)گر شکال آرد کسی بر گفت ما |
|
از برای انبیا و اولیا |
( 790)کانبیا را نی که نفس کشته بود |
|
پس چراشان دشمنان بود و حسود |
( 791)گوش نِه تو ای طلبکار صواب |
|
بشنو این اشکال و شُبهت را جواب |
( 792)دشمن خود بودهاند آن منکران |
|
زخم بر خود میزدند ایشان چنان |
( 793)دشمن آن باشد که قصد جان کند |
|
دشمن آن نبود که خود جان میکند |
( 7944)نیست خفاشک عدو آفتاب |
|
او عدو خویش آمد در حجاب |
( 795)تابش خورشید او را میکُشد |
|
رنج او خورشید هرگز کی کَشد |
( 796)دشمن آن باشد کزو آید عذاب |
|
مانع آید لعل را از آفتاب |
( 797)مانع خویشند جملهْ کافران |
|
از شعاع جوهر پیغامبران |
( 798)کی حجاب چشم آن فردند خلق |
|
چشم خود را کور و کژ کردند خلق |
شِکال: اشکال، خرده گیرى.
شُبهَت: پوشیدگى کار.
جان کندن: کنایه از خود را کشتن، با خود در جنگ بودن.
حجاب: پنهان بودن، در تاریکى به سر بردن.
لعل: کنایه از دل مرد حق است.
شعاع جوهر پیغمبران: یعنی نوری که از گوهر وجود آنها میتابد و دیگران را هدایت میکند.
آن فرد: یعنیکسی که مانند پیامبر یا ولی در میان خلق یگانه و ممتاز است.
( 789) اگر کسى در این گفته اشکال کرده انبیا و اولیا را شاهد آورد. ( 790) و بگوید مگر نه انبیا و اولیا نفس خود را کشته بودند پس آن همه دشمن و حسود که داشتند چه بود؟. ( 791) اکنون که طالب جواب صحیح هستى جواب این شبهه را بشنو. ( 792) اینها که حسود و دشمن انبیا تصور کردهاى دشمن خود بودند و با خود دشمنى مىکردند. ( 793) دشمن بکسى مىگویند که قصد جان دیگرى مىکند نه آن که خود جان مىکند. ( 794) خفاش حقیر دشمن آفتاب نیست بلکه او در پنهانى دشمن خویش است. ( 795) تابش خورشید است که او را مىکشد کى خورشید از طرف او رنج مىبرد. ( 796) دشمن آن است که از او صدمه و عذابى برسد و مانع شود که پرتو خورشید به لعل برسد و او را کامل نماید. ( 797) کفار خود مانند از اینکه شعاع گوهر انبیا به آنها برسد. ( 798) مردم کى حجاب چشم آن فرد برجسته که نبى نام دارد توانند بود آنها خود چشم خود را کور و گوش خود را کر نمودهاند.
سپس مولانا میگوید: اگر کسی در این سخن ما ایرادی وارد کند و درباره پیامبران و مردان حق بگوید که: مگر پیامبران نفس خود را نکشته بودند؟ پس چرا آن همه دشمن و حسود داشتند؟ به سخنم خوب گوش کن و پاسخ را بشنو.
مولانا میگوید: دشمنی با حق و با انبیا و اولیای حق، دشمنی با خود است و این دشمنی نمیتواند دل مردان حق را از نور آفتاب حقیقت محروم کند. معاندان و حق ستیزان در واقع تیشه به ریشه خود میزنند. خُفاش حقیر، دشمن خورشید نیست؛ بلکه او به سبب فرورفتن در پردهْ تاریکی، دشمن خود است؛ چرا که تابش خورشید او را میکشد. ولی آیا ممکن است خورشید رنج و گزندی از خفاش تحمل کند.
مهار نمودن خواهشهای نفسانی شرط موفقیت سیر وسلوک است.
( 779)آن یکی از خشم، مادر را بکشت |
|
هم به زخم خنجر و هم زخم مشت |
( 780)آن یکی گفتش که از بد گوهری |
|
یاد ناوردی تو حق مادری |
( 781)هی تو مادر را چرا کشتی بگو |
|
او چه کرد آخر بگو ای زشتخو |
( 782)گفت کاری کرد کان عار وی است |
|
کشتماش کان خاک ستار وی است |
( 783)گفت آن کس را بکش ای محتشم |
|
گفت پس هر روز مردی راکشم |
( 784)کشتم او را رستم از خونهای خلق |
|
نای او بُرَّم به است، از نای خلق |
( 785)نفس تست آن مادر بد خاصیت |
|
که فساد اوست در هر ناحیت |
( 786)هین بکش او را که بهر آن دنی |
|
هر دمی قصد عزیزی میکنی |
( 787)از وی این دنیای خوش بر تستتنگ |
|
از پی او با حق و با خلق جنگ |
( 788)نفس کُشتی باز رَستی ز اعتذار |
|
کس تو را دشمن نماند در دیار |
بد گوهرى: بد ذاتى، بد نهادى، خباثت.
سَتَّار: پوشنده.
خاک ستار وی است: یعنی او را از خاطر دیگران می برد وننگش فراموش می شود.
مُحتَشم: در لغت به معنى با شوکت و با دبدبه است، لیکن پیداست که در این بیت چنین معنى مقصود نیست تنها مطلق مخاطب را قصد دارد. اى مرد.
خونهاى خلق: کشتن مردم را به گردن داشتن.
ناى: گلو.
فساد اوست در هر ناحیت: یعنی در تمام شؤون زندگی اثر بد می گذارد.
دَنِى: پست، بىارزش.
اِعتذار: پوزش خواستن (از گناهانى که هواى نفس موجب ارتکاب آن مىشود).
( 779) یکى در حال غضب بضرب مشت و خنجر مادر خود را کشت . ( 780) کسى باو گفت که اى بد طینت حق مادرى را فراموش کردى . ( 781) او بتو چه کرده بود و براى چه او را کشتى؟ . ( 782) آن شخص جواب داد که مادر من کار ننگ آورى کرده بود او را کشتم که خاک این ننگ را بپوشاند . ( 7883) گفت مىخواستى طرف را بکشى نه مادر را جواب داد آیا ممکن است هر روز یک نفر را بکشم؟ . ( 784) او را کشتم تا از خونریزى دیگران برهم گلوى او را ببرم بهتر از گلوى جمعى از مردم است . ( 785) آن مادر هر جایى نفس تو است که در هر جا فساد او است که ظاهر مىشود . ( 786) پس آن را بکش که براى خاطر آن پست فطرت هر دم عزیزى را مىکشى . ( 787) از اثر وجود او است که این دنیاى وسیع با صفا بر تو تنگ شده و براى خاطر او است که با خدا و خلق در جنگ هستى . ( 788) اگر نفس را بکشى از هر گزندى مستخلص هستى و در عالم دیگر دشمن نخواهى داشت .
مولانا در ادامه حکایتی را نقل میکند که به نظر میرسد از لطیفههای رایج آن زمان بوده است. در این لطیفه مولانا نفس امّاره را به مادر پلید بدکاره تشبیه میکند که تباهی و فساد او همه جا را فراگرفته است. سپس میگوید: برای آن که از کینهها و حقد و حسادتها و سایر رذائل اخلاقی رها شوی و هر لحظه درصدد قتل جان عزیزی برنیایی و همواره با دیگران درگیر نشوی، بهترین راه، کشتن هوای نفس است. منظور از کشتن نیز، رام کردن و مهار نمودن خواهشهای نفسانی است. مولانا همین لطیفه را در کتاب «فیه مافیه» چنین آورده[1] و در آن کتاب نیز نفس را به مادر گمراه تشبیه کرده است: گفت: مادر را چرا کشتی؟ گفت: چیزی دیدم که لایق نبود. گفت: آن بیگانه را میبایستی کشتن. گفت: هر روز یکی را کشم؟ اکنون هر چه تو را پیش آید نفس خود را ادب کن تا هر روز با یکی جنگ نباید کردن.
کشتن نفس این است که در پی هوای نفس نرویم. چرا که پیروی هوای نفس در تمام شئون زندگی اثر بد میگذارد. اگر اسیر هوای نفس نشوی، کاری نخواهی کرد که نیازمند عذرخواهی باشد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |