( 2004) از ملولى یار خامش کردمى |
|
گر همو مهلت بدادى یک دمى |
( 2005) لیک مىگوید بگو هین عیب نیست |
|
جز تقاضاى قضاى غیب نیست |
( 2006) عیب باشد کاو نبیند جز که عیب |
|
عیب کى بیند روان پاک غیب |
( 2007) عیب شد نسبت به مخلوق جهول |
|
نى به نسبت با خداوند قبول |
( 2008) کفر هم نسبت به خالق حکمت است |
|
چون به ما نسبت کنى کفر آفت است |
( 2009) ور یکى عیبى بود با صد حیات |
|
بر مثال چوب باشد در نبات |
( 2010) در ترازو هر دو را یکسان کشند |
|
ز آن که آن هر دو چو جسم و جان خوشند |
ملولی یار: یعنی از خستگی یاران.
همو: یعنی او، ودر اینجا معشوق حقیقی، پروردگار است.
تقاضاى قضاى غیب: یعنی قضای الهی ادام? سخن را اقتضا می کند.
عیب کى بیند روان پاک غیب: در پیشگاه خداوند هیچ چیزی بد نیست واین ما هستیم که بر اساس سود وزیان این جهانی چیزی را بد یا خوب می دانیم.
کفر هم نسبت به خالق حکمت است: یعنی در پیشگاه خدا در کارهای بد وناپسند ونادرست نیز حکمتی هست واز هرکس آنچه سر می زند اقتضای آفرینش اوست.
چون به ما نسبت کنى کفر آفت است: یعنی کفر هم در مورد انسان آفت وزیان دارد نه در پیشگاه حضرت حق.
بر مثال چوب باشد در نبات: عیب های آفرینش مثل چوب درون شاخ نبات است.
ز آن که آن هر دو چو جسم و جان خوشند:یعنی در ترازوی آفرینش نبات چوبِ درون آن مانند جان وجسم، هیچ کدام بد نیستند. «هر دو گونه نقش استادی اوست».مولانا درین باره مىفرماید:
ور تو گویى هم بدیها از ویست لیک آن نقصان فضل او کیست
این بدى دادن کمال اوست هم من مثالى گویمت اى محتشم
کرد نقاشى دو گونه نقشها نقشهاى صاف و نقش بىصفا
نقش یوسف کرد و حور خوش سرشت نقش عفریتان و ابلیسان زشت
هر دو گونه نقش استادى اوست زشتى او نیست آن رادى اوست
زشت را در غایت زشتى کند جمله زشتیها بگردش بر تند
تا کمال دانشش پیدا شود منکر استادیش رسوا شود
ور نداند زشت کردن ناقص است زین سبب خلاق گبر و مخلص است
پس ازین رو کفر و ایمان شاهداند بر خداوندیش هر دو ساجداند
مثنوى، ج 2، ب 2535 ببعد
اضافه مىکنیم که بعقیدهى حکما، شر اندک در برابر خیر بسیار، بحسب عادت قابل تحمل است و این معنى مانع افاضهى وجود نتواند بود. [1]
( 2004) اگر او بمن مهلت مىداد من براى مراعات یار ساکت مىشدم و نمىگفتم.( 2005) ولى مىگوید بگو این عیب نیست و تقاضاى قضاى الهیست که من در خواب ماندهام.( 2006) عیب آن است که انسان جز عیب نبیند جان پاک غیب کجا عیب مىبیند.( 2007) هر چه عیب نامیده مىشود نسبت بمخلوق جاهل عیب است نه نسبت به آن که قبول و رد هر چیز با اوست.( 2008) کفر هم نسبت بخالق حکمت است ولى چون بما نسبت داده شود آفت جان است.( 2009) آن که مقبول درگاه حق است عیب او هم حسن است اگر یک عیب با صد صفت خوب دارد آن یک عیب چون چوبیست که در نباتات است.( 2010) وقت وزن کردن همه را در یک ترازو مىکشند و یک قیمت دارند براى اینکه هر دو مثل جسم و جان خوب و خوشند.
مولانا معتقد است که: در پیشگاه خداوند هیچ چیزی بد نیست واین ما هستیم که بر اساس سود وزیان این جهانی چیزی را بد یا خوب می دانیم. کفر هم در مورد انسان آفت وزیان دارد اما در پیشگاه خدا در کارهای بد وناپسند ونادرست نیز حکمتی هست واز هرکس آنچه سر می زند اقتضای آفرینش اوست. قنادهای قدیم شاخ نبات را بدین صورت می ساختند که چوبی را درشکر گداخته فرو می کردند وبلور های نبات در گرد چوب سرد می شد وشکل می گرفت. مولانا این گونه شاخ نبات را مثالی از نیک وبد خلقت گرفته است: عیب های آفرینش مثل چوب درون شاخ نبات است. در ترازوی آفرینش نبات چوبِ درون آن مانند جان وجسم، هیچ کدام بد نیستند.
[1] - الهیات شفا، فصل فى العنایة و کیفیة دخول الشر فى القضاء الالهى، شرح مواقف، ج 3، ص 143- 138، اسفار ملا صدرا، سفر سوم، الموقف الثامن.
( 1992)عاشق، از خود چون غذا یابد رحیق |
|
عقل، آنجا گم شود، گم ای رفیق |
( 1993)عقل جزئی، عشق را منکر بود |
|
گر چه بنماید که صاحب سرّ بود |
( 1994)زیرک و داناست، اما نیست نیست |
|
تا فرشته لا نشد اهریمنی است |
( 1995)او به قول و فعل، یار ما بود |
|
چون به حکم حال آیی، لا بود |
( 1996)لا بود، چون او نشد از هست نیست |
|
چون که طوعا لا نشد، کرها بسی است |
( 1997)جان کمال است و ندای او کمال |
|
مصطفی گویان، ارحنا یا بلال |
( 1998)ای بلال افراز بانگ سلسلهات |
|
زآن دمیکاندر دمیدم در دلت |
( 1999)زآن دمیکآدم از آن مدهوش گشت |
|
هوش اهل آسمان بیهوش گشت |
( 2000) مصطفى بىخویش شد ز آن خوب صوت |
|
شد نمازش از شب تعریس فوت |
( 2001) سر از آن خواب مبارک بر نداشت |
|
تا نماز صبحدم آمد به چاشت |
( 2002) در شب تعریس پیش آن عروس |
|
یافت جان پاک ایشان دستبوس |
( 2003) عشق و جان هر دو نهانند و ستیر |
|
گر عروسش خواندهام عیبى مگیر |
رحیق: باده ناب
نیست:یعنی فانی،کسی که از سرهستی خود وعلائق خود گذشته است.
طوعا: به میل خود
کُرها: به خلاف میل
ارحنا یا بلال: (اى بلال ما را ببانگ نماز آسایش بده) حدیث نبوى است.[1]
بلال به رباح: موذن و خزانه دار بیت المال حضرت رسول (ص) از اهل حبشه ولى در مکه متولد شده بود، او بندهى أمیة بن خلف بود و ابو بکر او را خرید و آزاد کرد، بت پرستان قریش از او خواستند که از اسلام بر گردد و بتان را بستاید، بلال بر ایمان خود ثابت ماند و پیوسته «احد احد»مىگفت، این ثبات، خشم قریش را بر انگیخت چنان که در گرمگاه روز او را بر روى سنگهاى افروخته مىانداختند و سنگ آسیایى بر روى سینهاش مىنهادند با این شکنجه سخت هم، بلال ثابت قدم بود، سرانجام ریسمانى در گردنش مىافکندند و بدست اطفالش مىسپردند تا او را در درهى مکه مانند دیوانگان مىگردانیدند و آزار مىدادند و مسخره مىکردند، وقتى ابو بکر او را خرید و آزاد کرد وى از دست آنها خلاص شد. بلال اولین کسى است که اذان گفت، او در روز عید و وقتى که پیمبر (ص) براى استسقا بیرون مىرفت پیشا پیش پیغمبر با عصایى بلند داراى نوک آهنین، حرکت مىکرد، این عصا را بعربى (عنزه) مىگفتند. بنا به اکثر روایات، وى پس از وفات پیمبر (صم) اذان نگفت و بشام هجرت گزید و در دمشق بسال (20) از هجرت وفات یافت و در این هنگام شصت و چند ساله بود.[2]
بانگ سلسلهات:یعنی آواز خوش آیندت
آن دم:یعنی دمی که آدم ابوالبشر ازآن دهشت زده شد واهل آسمان« فرشتگان» هم تاب شنیدن وادراک آن را نداشتند.
تا نماز صبحدم آمد به چاشت: یعنی به اوایل روز وپس از آفتاب زدن.
شب تعریس: مطابق روایات اسلامى، حضرت رسول اکرم (ص) در یکى از سفرها و بر حسب روایت ابو هریره در باز گشت از خیبر، یک شب تا نزدیک صبح راه مىپیمود تا همه کوفته شدند و بمنزلى فرود آمدند و تا بر آمدن آفتاب بیدار نشدند چنان که نماز صبح فوت گردید، بگفتهى ابو هریره پیمبر (ص) بلال را فرموده بود که بیدار بماند و وقت نماز را پاس دارد لیکن خواب بر او نیز غالب آمد، پیمبر از آن منزل حرکت کرد و آن گاه فرود آمد و نماز صبح را قضا فرمود.[3]
تعریس: آنست که بشب در منزلى فرود آیند و پس از اندک استراحت بار بر گیرند.
ستیر: پوشیده، عفیف و پارسا.
( 1992) عاشق براى غذاى جان از دست حق شراب مىگیرد بهمین جهت است که در آن جا عقل بکلى گم مىشود. ( 1993) عقل جزئى منکر عشق است اگر چه مىنمایاند که راز دار است.( 1994) بلى مىنماید که زیرک و دانا است ولى بطور قطع نیست فرشته اگر نیست نشده و لا نگردید یقیناً اهریمن است.( 1995) او در گفتار و رفتار با ما همراه است ولى بعالم حال که برویم نیست و معدوم صرف است.( 1996) بلى معدوم است و آن که به اختیار از هستى نیست نشد به اکراه معدوم خواهد شد.( 1997) جان چون کمال است نداى او هم کمال است چنانچه حضرت رسول در مراجعت از غزوه خیبر در اواخر شب فرمود ارحنا یا بلال اى بلال ما بخواب مىرویم و در وقت نماز با آواز اذان خود اسباب استراحت روح ما را فراهم کن.( 1998) اى بلال از آن دمى که من بر دلت دمیدهام دم زده و بانگ اذانت را که چون آب صاف گواراست بلند کن. ( 1999) از آن دمى که آدم از آن بىهوش گردید و هوش اهل آسمانها از هوش رفت.( 2000) حضرت رسول از آن صداى روح بخش بىهوش گردید و در آن شب که شب تعریس نام دارد نماز صبح از ایشان فوت گردید.( 2001) و سر از آن خواب مبارک بر نداشت تا آفتاب بالا آمد.( 2002) در شب تعریس عروس عشق در خواب دست بوس جان ایشان گردید. ( 2003) اگر عروس گفتم اعتراض نکن چه عشق و جان هر دو نهان و در حجابند.
مولانا معتقد است کمال عشق آنجاست که عاشق از همهْ نیازهای مادی و این جهانی آزاد میشود و از خود غذایی مییابد که باده ناب است. عقل این مرحله را درک نمیکند و در آن گیج میشود و لذا عقل، حالات عاشقان را نمیپذیرد و عاشقی را در شمار دیوانگی میآورد، هر چند که همین عقل میتواند بسیاری از اسرار را دریابد.
عقل، زیرکی دارد و صاحب سرّ است، اما فانی نیست و اگر فرشته هم باشد تا از هستی خود نگذرد، اهریمن است؛ چنانکه شیطان از سر هستی خود برنخاست و فرمان حق را گردن ننهاد. عقل در سخن و عمل به ما یاری میدهد، اما از نظر احوال روحانی و معنوی هیچ است، زیرا به میل خود فانی نشده است اما او را به خلاف میل فانی میشماریم.
مولانا در ادامه میگوید: سخن از جانی است که سیر به سوی پروردگار دارد و کمال او از کمال حق است و ندای او ندای کمال است و چنین جانی مانند بلال بن رباح حبشی مؤذن و یار وفادار پیامبر، ندایش به پیامبر آسایش میبخشید، به همین دلیل پیامبر فرمود: ای بلال! با بانگ نمازت به ما آسایش بده. مولانا حدیث نبوی را چنین تفسیر میکند: ای بلال! از آن دمیکه من در تو دمیدهام زنجیر پیوسته آوازت را به صدا در آور؛ از آن دمیکه آدم ابوالبشر از آن دهشت زده شد و اهل آسمان، (فرشتگان) هم تاب شنیدن و ادراک آن را نداشتند.
درپایان این قسمت مولانا قضیه شب تعریس را چنین توجیه می کند که: قضا شدن نماز پیامبر در شب تعریس به دلیل آن بود که مصطفی نیز با آن دمِ خدایی همراز بود واز استغراق در سیر باطنی،به عبادت ظاهری نپرداخت« تا نماز صبحدم آمد به چاشت».
[1] - احادیث مثنوى، انتشارات دانشگاه طهران، ص 21.
[2] - طبقات ابن سعد، ج 1، ص 386- 385، الإستیعاب، ج 1، ص 60- 59،
[3] - مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، سخن مولانا اشارتى بدین روایت است،
مساوات زن و مرد در وصول بمقام ولایت و درجه ارشاد،
معنى زن و مرد در تعبیرات مولانا،
تفاوت روح حیوانى و جان قدسى، جان منبع خوشیهاست،
( 1985) این حمیراء لفظ تانیث است و جان |
|
نام تانیثاش نهند این تازیان |
( 1986)لیک، از تأنیث جان را باک نیست |
|
روح را با مرد و زن اشراک نیست |
( 1987)از مونث وز مذکر برتر است |
|
این نه آن جان است کز خشک و تر است |
( 1988)این نه آن جان است کافزاید زنان |
|
یا گهی باشد چُنین، گاهی چنان |
( 1989)خوش کننده است و خوش و عین خوشی |
|
بیخوشی نبود خوشی ای مرتشی |
( 1990)چون تو شیرین از شکر باشی، بود |
|
کان شکر گاهی زتوغایب شود |
( 1991)چون شکر گردی ز تأثیر وفا |
|
پس شکر کی از شکر باشد جدا |
تازیان: یعنی اعراب.
لیک، از تأنیث جان را باک نیست: یعنی کلمه جان (روح) مؤنث حساب میشود، اما این تأنیث مجازی نشانهْ مردی و زنی نیست. روحی که به سوی خدا میرود فراتر از این تفاوتها و مقایسههاست.
این نه آن جان است کز خشک و تر است: یعنی آن روح متعالی غیر از جانی است که حیات مادی و طبیعی به ما میدهد و از خشک و تر این دنیا پدید میآید.
خوش کننده است و خوش و عین خوشی: یعنی روحی که عین لذت و سرچشمه شادیها و لذتهاست.
ای مرتشی:یعنی مرتشی یعنی رشوه گیر،رشوه خوار، مجازا، کسى که مایه از دیگران ستاند و بخود هیچ باشد. خطاب به افراد ناآگاه است که از خود سخنی ندارند و آنچه میگویند از دیگری مایه گرفتهاند.
کان شکر گاهی زتوغایب شود: یعنی تا هنگامیکه تو شادی و علت شادی را جدا از هم میبینی، شادی تو پایدار نیست.
پس شکر کی از شکر باشد جدا: یعنی هنگامی که چون عین شادی شدی دیگر نمیتوان شادی تو را از تو جدا کرد.
( 1985) حمیراء الف تانیث دارد و دلالت بر جنس ماده مىکند اعراب جان را نام تانیث نهادهاند. ( 1986) ولى جان از تانیث متاثر نمىشود زیرا که روح با نر و ماده شرکت ندارد.( 1987) از مذکر و مؤنث برتر و والاتر است این آن جانى نیست که از خشک و تر ساخته شده و از عناصر بوجود آمده است.( 1988) این جانى نیست که از نان زنده بوده و بر آن افزوده شود یا گاهى چنین و گاهى چنان باشد.( 1989) این جان خوش کننده و خوش و عین خوشى است اى طالب بدان که عین خوشى هیچ گاه بىخوشى نخواهد بود.( 1990) اگر تو بوسیله شکر شیرین شده باشى ممکن است روزى شکر نباشد.() آن که بىوفا باشد زهر محض است نه شکر بار الها بهترین وفا را بما ارزانى فرما.( 1991) اگر از برکت وفا خود شکر شوى دیگر کى ممکن است خود شکر از شکر جدا شود.
در زبان تازیان، جان (کلمه روح) مؤنث حساب میشود، اما این تأنیث مجازی نشانهْ مردی و زنی نیست. روحی که به سوی خدا میرود فراتر از این تفاوتها و مقایسههاست. آن روح متعالی غیر از جانی است که حیات مادی و طبیعی به ما میدهد و از خشک و تر این دنیا پدید میآید. این روح که به سوی حق میرود، جانی نیست که به نان و امور مادی وابسته باشد؛ روحی که عین لذت و سرچشمه شادیها و لذتهاست.
استاد فروزانفر در شرح این ابیات تحقیقی دلنشینی دارد، او می گوید: محقیقین از عرفا، در وصول بمقام ولایت و اتصال بحق، میان مردان و زنان تفاوتى قائل نبودهاند چه بعقیدهى ایشان آدمى از راه دل بخدا مىپیوندد، دل است که محل تابش انوار الهى است و دیگر اعضا هر یک براى وظیفهاى جسمانى آفریده شدهاند چنان که دندان براى خاییدن و معده و دیگر عضوهاى درونى براى هضم و دفع مادهى غذایى، تفاوت اعضاء تناسل که مجراى شهوت جنسى است و براى تولید و تکثیر نسل آفریده شده، موجب قرب و بعد و اتصال و انفصال از حقیقت نتواند بود و بدین جهت نام بسیارى از زنان را در طبقات مشایخ آوردهاند، ابو الفرج عبد الرحمن بن الجوزى در کتاب صفة الصفوة، نام عدهى بسیارى از زنان را که بمقام عالى در زهد و معرفت و تصوف رسیدهاند، دوشا دوش مشایخ بزرگ از قبیل: معروف کرخى و جنید و ابو بکر شبلى آورده است، جامى نیز در نفحات الأنس ترجمهى حال چند تن از زنان را در عداد مشایخ صوفیه ذکر مىکند، محیى الدین در فتوحات نیز عقیدهاى معتدل دربارهى زنان و حتى ترجیح آنها بر مردان در بعضى از احکام اظهار نموده است[1] . فرید الدین عطار نظر صوفیان را درین باره بدین گونه بیان مىکند: «اگر گویند که ذکر او (رابعه عدویه) در صف رجال چرا کردى گویم خواجهى انبیا علیه الصلاه و السلام مىفرماید که: «ان اللَّه لا ینظر الى صورکم» کار به صورت نیست، به نیت نیکوست اگر رواست ثلثان دین از عایشهى گرفتن هم رواست از کنیزکان او فایده گرفتن، چون زن در راه خداى تعالى مرد باشد و او را زن نتوان گفت چنان که عباسهى طوسى گفت: چون فردا در عرصات آواز دهند که یا رجال اول کسى که پاى در صف رجال نهد، مریم بود. کسى که اگر در مجلس حسن بصرى حاضر نبودى مجلس نگفتى لا جرم ذکر او در وصف رجال توان کرد بل که از روى حقیقت آن جا که این قوماند همه نیست توحیدند، در توحید وجود من و تو کى ماند تا به مرد و زن چه رسد چنان که ابو على فارمدى گوید رحمه اللَّه علیه که: نبوت عین عزت و رفعت است مهترى و کهترى در وى نبود، پس ولایت نیز همچنین بود.»[2]
زنانى که بمقام ارشاد نائل مىشدند بمریدان خرقه مىپوشانیدند.[3]معنى مردى، بعقیدهى مولانا قوت شهوت و آرزو خواهى که مایهى تولید است، محسوب نمىشود، مردى آنست که از سر هواى نفس بر خیزند و از تلقینات و عادات اثر نپذیرند و در برابر میل و هواى ضعف زنانه از خود نشان ندهند، این حالت را، مولانا «مردى پیغمبرى» و مردى مصطلح را «نرى خر» مىنامد:
گر بدش سستى نرى خران بود او را مردى پیغمبران
ترک خشم و شهوت و حرص آورى هست مردى و رگ پیغمبرى
مثنوى، ج 5، ب 4026- 4025
برین قاعده، بلوغ، رستن از هوى و رسیدن بکمال انسانى است و کسى که بدین صفت متحقق نشده باشد، طفل است هر چند که سالیان دراز بر وى گذشته باشد:
خلق اطفالند جز مست خدا نیست بالغ جز رهیده از هوا
مثنوى، ج 1، ب 3430
براى تکمیل این بحث مهم، اضافه مىکنیم که زنان در فرهنگ اسلامى بپایهى بلند رسیده بودند، در کتب تاریخ و اجازات علما و فقها نام صدها تن از زنان ذکر شده است که اجازهى روایت حدیث به شاگردان خود که از محدثین بنام بودهاند، اعطا کردهاند، نام اینگونه زنان دانشمند را در منتخب مشیخهى سمعانى و العبر ذهبى و شذرات الذهب و امثال این کتب مىتوانید ملاحظه کنید، براى نمونه کافى است بدانید که معجم شیوخ ابو عبد الله محمد بن محمود معروف به (ابن النجار) مولف حاشیه تاریخ بغداد و از علما و محدثین مشهور (متوفى 643) مشتمل بوده است بر ذکر چهار صد تن از زنان که بوى اجازهى روایت داده بودند[4] عدهاى از بانوان نیز بمقام اجتهاد رسیده و فتوى مىدادهاند[5]
ساختن خانقاه مخصوص براى زنان که شیخ آن، هم از بانوان بود از اعمال نیکى است که بزرگان پیشین بدان اهتمام ورزیدهاند.[6]
شارحان مثنوى این فکر بلند را که متضمن اعتقاد به مساوات مردان و زنان است با تاویلات بىمزه، پست و نازل ساخته و گفتهاند که چون مولانا حمیراء را بر روح مجرد یا ذات حق اطلاق کرده بود، این ابیات عذر خواهى است از تعبیر مونث نسبت بجان یا ذات خداى تعالى.
[1] - فتوحات مکیه، ج 3، ص 117
[2] - تذکرة الاولیاء، طبع طهران، 1346، ص 72.
[3] - الدرر الکامنه، طبع حیدر آباد دکن، ج 1، ص 300. نیز، ج 2، ص 6.
[4] - (الحوادث الجامعة، طبع بغداد، ص 205)
[5] - (الجواهر المضیئة، طبع حیدر آباد دکن، کتاب النساء، ص 279- 276، قصص العلماء میرزا محمد تنکابنى، ص 92).
[6] - (الحوادث الجامعة، ص 274).
( 1976)جان لقمان، که گلستان خداست |
|
پای جانش خسته خاری چراست |
( 1977)اشتر، آمد این وجود خار خوار |
|
مصطفی زادی، بر این اشتر سوار |
( 1978)اشترا تنگِ گُلی بر پشت توست |
|
کز نسیمش در تو صد گلزار رُست |
( 1979)میل تو سوی مُغیلان است و ریگ |
|
تا چه گل چینی زخار مرده ریگ؟ |
( 1980)ای بگشته زین طلب از کو به کو |
|
چند گویی کین گلستان کو و کو؟ |
( 1981)پیش از آن کین خار پا بیرون کنی |
|
چشم تاریک است، جولان چون کنی |
( 1982)آدمی کو در نگنجد در جهان |
|
در سر خاری همی گردد نهان |
( 1983)مصطفی آمد که سازد همدمی |
|
کلّمینی یا حُمیرا، کلّمی |
( 1984) اى حمیراء اندر آتش نه تو نعل |
|
ناز نعل تو شود این کوه لعل |
خار: یعنی آنچه مانع ادراک معرفت و اسرار حق باشد.
اشتر: کنایه از بدن وجنبهآ مادی زندگی است
وجود: شخص و قالب جسمانى، بدن
خار خوار: یعنی اشتغال ذهن به امور مادی و این جهانی
مصطفى زاد: کسى که از نسل محمد مصطفى (ص) باشد، شریف ، دراین جا کنایه از روح علوى و جان پاک.
تنگ: لنگهى بار، بار ستور، ظاهرا بمناسبت آن که تنگ ستور را بر روى بار مىبندند.
مغیلان: مخفف ام غیلان، درختى بزرگ و خار دار که در ریگستان مىروید و آن را بعربى طلح مىگویند.
حمیراء: مصغر حمراء است، عربان «احمر» را بمعنى سپید (رنگ مخالف سیاه) بکار مىبردهاند، حدیث: بعثت الى الاحمر و الاسود. بدین معنى تفسیر شده است، و از این قبیل است: اتانى کل اسود و احمر. یعنى سیاه و سپید. حمیراء نیز بمعنى زن سپید اندام است و از این رو حضرت رسول اکرم (ص) عایشه را حمیراء مىخواند، در حدیثى از پیمبر روایت مىکنند: خذوا شطر دینکم من الحمیراء. (نیمهى دین خود را که متعلق بکار زنان است از عایشه فرا گیرید.)[1]
کلمینى یا حمیراء: حدیثى است مشهور که بعضى آن را از موضوعات شمردهاند.[2]
حمیراء: دراینجا کنایه از جنب? مادی زندگی و وجود این جهانی است، که مولانا به آن خطاب می کند ومی گوید: کاری بکن تا کوه وجود تو لعل شود وبه عبارت دیگر به کمال روحانی بررسی وبه حق بپیوندی.
نعل در آتش نهادن: عملى است که عزیمت خوانان و افسونگران براى حاضر کردن کسى معمول داشتهاند بدین گونه که نام و صورت شخص مطلوب را بر نعل ستور نوشته و در آتش افکنده و افسون مىخواندهاند تا وى قرار از دست دهد و حاضر آید، به کنایه: مضطرب و بىقرار کردن.
( 1976) جان و روح که گلستان خداوندى است براى چه پاى او از خار در زحمت است.( 1977) این وجودى که خار خور است اشتریست که مصطفى زاده و جوانمردى بر آن سوار است.( 1978) اى اشتر بر پشت تو بار گل حمل شده که از اثر نسیمش در وجود تو گلزارها بوجود آمده.( 19798) تو که هواى بیابان و خار مغیلان دارى از خار مىدانى چگونه گل خواهى چید.( 1980) اى که در طلب گل چیدن کو به کو در گردشى تا کى مىگویى آن گلستان کو و کجاست.( 1981) پیش از آنى که این خار را بیرون آرى چشم تو تاریک است و نخواهى دید بىفایده جستجو مىکنى.( 1982) آدم که در عالم نمىگنجد بسته خارى شده و در همانجا مىماند. ( 1983) حضرت رسول خواستند هم دمى کرده و مأنوس شوند بعایشه فرمودند کلمینى یا حمیراء اى عایشه با من سخن بگو.( 1984) اى حمیراء نعل در آتش نه تا آن نعل لعل گردد.
مولانا میگوید: ای انسان! در تو روحی وجود دارد که آماده معرفت حق است. از خار این دنیا و چسبیدن به امور مادی، نمیتوانی گُل بچینی. بهجای اینکه حقیقت را اینجا و آنجا طلب کنی، تنگ گل یا گلستانی را که در وجود توست ببین. برای دیدن گلستان روح و جلوههای پروردگار در روح آدمی، باید آنچه را مانع معرفت است از خود دور کنی. این مانع، در ظاهر بسیار کوچک و مثل سرِ یک خار است، اما میتواند چنان تو را گرفتار کند که حتی قدمی در راه حق نتوانی برداری. اگر تو این گلستان را در وجود خود ببینی، به حق پیوستهای. اعتقاد مولانا این است که اگر انسان متوجه خدا باشد، بهرهمندی از لذّات دنیا او را به بیراهه نمیکشاند. نمونه چنین انسانی، وجود مقدس پیامبر(ص)است که با وجود پیوستگی کامل به ذات حق، همدمی عایشه (حمیرا) را نیز فراموش نمیکرد. «کلمینی یا حمیرا؛ ای زیبا روی و سپید چهره! با من حرف بزن». این کلام از احادیث نبوی است.
[1] - فائق زمخشرى، نهایهى ابن اثیر، تاج العروس در ذیل: حمر.
[2] - احادیث مثنوى، انتشارات دانشگاه طهران، ص 20.
( 1971)دوش دیگر لون این میداد دست |
|
لقمه چندی درآمد، ره ببست |
( 1972)بهر لقمه، گشته لقمانی گرو |
|
وقت لقمان است، ای لقمه برو |
( 1973)از هوای لقمهیی این خار خار؟ |
|
از کف لقمان همی جویید خار |
( 1974)در کف او خار و سایهش نیز نیست |
|
لیکتان از حرص این تمییز نیست |
( 1975)خاردان، آن را که خرما دیدهای |
|
زآن که بس نان کور و بس نادیدهای |
لون: رنگ، مجازا، نوع، شکل، جنس، جمع، الوان
لقمان: حکیمى نامور که بنا بروایات اسلامى، از خاندان ابراهیم و یا خواهر زاده یا پسر خالهى ایوب بوده و بگفتهى بعضى بندهاى از حبشه و یا نوبه و سیاه چرده بود و درودگرى یا درزیگرى مىکرده است، بموجب همین روایات، او در عصر داود مىزیسته و مردى حکیم بوده است. مجموعهى حکمتهاى لقمان را در صحیفهاى نوشته بودند و عربان آن را مىشناختند و سویده بن الصامت از معاصران حضرت رسول اکرم (ص) آن را در دست داشت، این مجموعه را «مجله لقمان» مىخواندند، قرآن کریم نیز لقمان را به صفت حکمت یاد مىکند و سورهى (31) بنام اوست.
«حکمت لقمان» در زبان پارسى مثلى است که در نظم و نثر توان یافت، مولانا این کلمه را بمعنى مجازى آن (حکیم، خردمند) بکار برده است.[1]
خار خار:یعنی اشتغال ذهن به چیزی خارج از منظور
سایه خار:یعنی آثار وعلائم گرفتاری سالک که از طریق آن پیر بتواند مشکل او را حل کند واو را به شنیدن حقایق دلگرم سازد. محتوای این تمثیل ، دشواری ادراک امراض روحانى و معالجهى آنهاست،
خار و خرما: مجازا، رنج و راحت، الم و لذت.
نان کور: ناسپاس و کافر نعمت، حریص به افراط.
( 1971) این نعمت دیروز طور دیگرى بدست مىآمد و چند لقمهاى بیرون آمد در بسته شد.( 1972) اکنون لقمه در گرو روح است اکنون دیگر نوبت روح است اى کسى که لقمه مىطلبى.( 1973) به هواى لقمه و از اشتیاق او خار از پاى روح بیرون آورم.( 1974) در پاى او خار است و نشانهاى هم از او پیدا نیست و از حرصى که دارید آن را تمیز نمىدهید.( 1975) آن را که خرما پنداشته و طالب آن هستى خار همان است و تو از بس پست و نابینایى آن را نمىبینى.
وقتی مولانا میبیند که گوشهای مریدان آگاه نیز آماده شنیدن نیست، میگوید: «لقمه چندی» خوردهاید و همین حرص باعث شده است که مانع ادراک حقایق شود وحقیقت را در خود تمییز ندهید. لذا آنچه به کام تو شیرین و برای تو راحت است، میتواند مانع وصول به حق باشد؛ حرص نان، تو را کور کرده و قادر به دیدن حقایق نیستی. به راستی چرا باید روحِ انسان دل آگاه که جانش جلوهگاه جمال حق است، گرفتار مسائل مادی و حرص و آز دنیا باشد و از ادراک حقایق باز ماند؟
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |