اگر تو به زندگى پشت کرده‏اى و مرگ به تو روى آور است پس چه زود دیدار میسر است . [نهج البلاغه]
عرشیات
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(133)
سه شنبه 93 آذر 25 , ساعت 3:19 عصر  

مقام عزّت و جلال انسانی(3)


   ( 1116)تو مرا باور مکن کز آفتاب

 

صبر دارم من و یا ماهی ز آب

( 1117)ور شوم نومید نومیدی من

 

عین صنع آفتاب است ای حسن

( 1118)عین صنع از نفس صانع چون برد

 

هیچ هست از غیر هستی چون چرد

( 1119) لیک اسبِ کور، کورانه چرد

 

 می نبیند روضه را ، زآن است رَد

( 1120)جمله هستی‌ها ازین روضه چرند

 

گر براق و تازیان ور خود خرند

( 1121)وان‌که گردش‌ها از آن دریا ندید

 

هر دم آرد رو به محرابی جدید

( 1122)او ز بحر عذب آب شور خورد

 

تا که آب شور او را کور کرد

( 1123)بحر می‌گوید به دست راست خور

 

ز آب من ای کور تا یابی بصر

( 1124)هست دست راست این‌جا ظن راست

 

کو بداند نیک و بد را کز کجاست

( 1125)نیزه‌گردانی است ای نیزه که تو

 

راست می‌گردی گهی گاهی دوتو

( 1126)ما ز عشق شمس دین بی ناخنیم

 

ورنه ما آن کور را بینا کنیم

صنع: کار، عمل.

چریدن: استعاره از بهره گرفتن، نیرو یافتن.

روضه: باغ،در این جا هستی مطلق است که جملهْ هستی‌ها از آن، هستی دارند

براق: مرکبى که رسول (ص) در شب معراج بر آن نشست.

تازیان: (جمع تازى) اسبان عربى، اسبان تند رو.

براق و تازى: استعاره از مردان حق است.

خر: آنان که قدرت درک حقیقت ندارند، که حیات حیوانى دارند نه روح انسانى.

دریا: استعاره از قدرت حق تعالى که متصرف در عالم است و حرکت هر چیز از اوست.

محراب: استعاره از کسانى است که نادانان آنان را کامل و صاحب قدرت مى‏پندارند.

بحر: دریای حق است.

عَذب: گوارا.

از بحر عذب آب شور خوردن: از خدا رو گرداندن و به سببهاى ظاهرى توجه کردن.

دست راست: استعاره از آگاهى و بصیرت.

به دست راست خوردن: استعاره از تفحص کردن و از روى علم در کارى در شدن، و در آن اشاره است به حدیث نبوى «إنَّ النَّبِیَّ (ص) قالَ لِیَأکُل اَحَدُکُم بِیَمِینِه وَ یَشرَب بِیمینهِ وَ لیُعطَ بِیَمِینِه فَإنَّ الشَّیطانَ یَأکُلُ بِشِمالِه وَ یَشرَبُ بشَمالِه وَ یُعطِى بِشِمالِه وَ یأخُذ بشماله».[1] چنان که اگر خورنده با دست راست خورد از گزند شیطان در امان است. طالب اگر با علم در پى هدایت رود گمراه نخواهد گشت.

ظنّ راست: مقصود علم است، نه ظن به معنى لغوى آن.

نیزه گردان: استعاره از مؤثر و متصرف در عالم.

          پس یقین در عقل هر داننده هست             اینکه با جنبنده جنباننده هست‏

          گر تو او را مى‏نبینى در نظر                    فهم کن آن را به اظهار اثر

          تن به جان جنبد نمى‏بینى تو جان             لیک از جنبیدن تن جان بدان‏

155- 153 / د /4

بى‏ناخن: ناتوان، بى‏قدرت. و در این بیت کنایه از عالم استغراق است، و محو بودن در وجود شمس دین.

کور: استعاره از گمراهى که راه حقیقت را نمى‏بیند. آن که در بیتهاى بالا وصف او کرد و گفت از دریاى گوارا آب شور خورد تا کور شد.

تو هرگز باور نکن که من برفراق خورشید و جدایی از آن، می‌توانم صبر کنم و یا ماهی، بتواند بر جدایی آب صبر کند. حیات معنوی من نیز به آن خورشید حقیقت بسته است و نمی‌توانم از آن جدا شوم. چگونه ذات مصنوع، می‌تواند از صانع جدا شود؟ همهْ موجودات، از باغ فیوضات ربّانی فیض می‌برند. چه هستی‌های آگاه از حقیقت و چه آنها که ناآگاهند. ناآگاهان، مانند اسپ کور، کورانه می‌چرند و حقیقت و هستی مطلق را نمی‌بینند. اینها که کورانه می‌چرند و گردش‌های دریای حق و امواج آن را نمی‌بینند، اگر در جست‌وجوی خدا باشند، باز هر دم روی به محراب تازه‌ای می‌کنند و از هیچ راهی به خدا نمی‌رسند. آب شیرین دریای حق، برای آنها آب شور می‌شود و کورشان می‌کند. مولانا می‌گوید: برای آن‌که این آب بر تو شیرین و گوارا شود، با دست راست بخور؛ دست راست، به‌معنای گمان نیکو داشتن به پروردگار است. کسی که ایمان و ظنّ راست ندارد، به خدا راه پیدا نمی‌کند. مولانا می‌گوید: اگر من از عشق شمس‌الدین بی‌قرار نبودم، کسانی را که کوری باطن دارند، درمان می‌کردم. اما اینک از من عاشق کاری ساخته نیست و دیگری باید این کار را بکند.



[1] - (سنن ابن ماجه، کتاب اطعمه، حدیث 3266)

 

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(132)
سه شنبه 93 آذر 25 , ساعت 3:17 عصر  

مقام عزّت و جلال انسانی(2)


( 1111)مشرق او نسبت ذرات او

 

نه بر آمد نه فرو شد ذات او

( 1112)ما که واپس ماند ذرات وی‌ایم

 

در دو عالم آفتابی بی فی‌ایم

( 1113)باز گرد شمس می‌گردم عجب

 

هم ز فر شمس باشد این سبب

( 1114)شمس باشد بر سبب‌ها مطلع

 

هم ازو حبل سبب‌ها منقطع

( 1115)صد هزاران بار ببریدم امید

 

از که از شمس این شما باور کنید

مشرق او: مشرق آفتاب معنوى، موجوداتى است که در جهان است، و اگر نور آن آفتاب نباشد آن موجودات معدوم‏اند.

نسبت ذرات او: یعنی نسبت حضرت حق با ذرات؛ رابطهْ او با اجزای عالم.

فئ : یعنی سایه.

آفتاب بى‏فى: که طلوع و غروب ندارد.

شمس: تعبیری از ذات حق است.

واپس ماند: مانده، ناقص، بى‏ارزش. (اشاره به خود مى‏کند.)

سبب: وسیلت. و مقصود جست و جویى است که در طالب دیده مى‏شود، این جست و جو از برکت جاذبه مطلوب است. و چون توجهى کند، سالک را از دیگر چیزها مى‏برد و به خود متوجه مى‏سازد.

حَبل: ریسمان.

مُنقَطع: بریده.

 ( 1111) مشرق او فقط نسبتى است که ذرات متعلق باو با او داشته و با نور او روشن شده‏اند ولى ذات او نه از مشرقى بر مى‏آید و نه بمغربى فرو مى‏رود. ( 1112) ما که واپس مانده ذرات اوییم در هر دو جهان آفتاب بى‏سایه هستیم‏. ( 1113) عجب است باز من بى‏اختیار گرد شمس مى‏گردم؟. این سبب هم که مرا با شمس متصل مى‏کند از فرو جمال شمس است‏. ( 1114) آرى شمس بر تمام سببها آگاه و رشته آنها در دست او است و در عین حال رشته اسباب از او بریده شده و هیچ سببى باو رهبرى نتواند کرد؟.( 1115) من صد هزار مرتبه مأیوس شده و امیدم قطع گردید از چه کسى مأیوس شدم؟ از شمس این سخن را از من بپذیرید و باور کنید

حضرت حق، در رابطه‌ای که با اجزای هستی دارد، همیشه طالع است. باز کسی که برخودار از این مشرق الهی است، می‌گوید: ما که کم ارزش‌ترین ذراتی هستیم که نور خدا بر ما می‌تابد، با این حال، همیشه می‌درخشیم و هیچ چیز بر ما سایه نمی‌افکند. مولانا می‌گوید: شگفتا که من دوباره گرداگرد خورشید حقیقت می‌چرخم! سبب این کار نیز همان شکوه و جلال خورشید حقیقت است. این خورشید، بر همهْ اسباب آگاه است و در عین‌حال نیز ریسمان اسباب، گاهی از آن خورشید گسسته می‌شود؛ زیرا پروردگار، هم سبب‌ساز است و هم سبب‌سوز. مولانا می‌گوید: من هم یک ذرّهْ ناچیز هستی مطلقم و با این حال، گرد هستی مطلق می‌گردم و این گردش هم از شکوه و جلال حضرت حق است که ذرّات خود را در گرد خود به گردش می‌آورد. مولانا می‌گوید: بارها من از عنایت حق امید بریده‌ام، اما این قطع امید، امید مرا از او غافل نکرده است؛ زیرا نومیدی من هم مانند هر کار دیگرم فعل حق است و چون فعل حق است، پیوند مرا از حق نمی‌برد.حاصل کلام اینکه مؤثر اصلى در جهان خداست. آن که دیده بینا دارد، اثر قدرت او را در همه چیز، از جمله در حرکت تن مى‏بیند و آن که در دیدن چنین قدرت ناتوان است در پى این و آن است.


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(131)
سه شنبه 93 آذر 25 , ساعت 3:14 عصر  

مقام عزّت و جلال انسانی(1)

( 1105)این معانی راست از چرخ نهم

 

بی همه طاق و طرم طاق و طرم

( 1106)خلق را طاق و طرمعاریت است

 

امر را طاق و طرمماهیت است

( 1107)از پی طاق و طرم خواری کشند

 

بر امید عز در خواری خوشند

( 1108)بر امید عز ده ‌روزه‌ی خدوک

 

گردن خود کرده‌اند از غم چو دوک

( 1109)چون نمی‌آیند این‌جا که منم

 

کاندرین عز آفتاب روشنم

( 1110)مشرق خورشید برج قیرگون

 

آفتاب ما ز مشرق‌ها برون

چرخ نهم: فلک الافلاک، که محیط بر عالم جسمانى است و آن را فلک اعظم و فلک اطلس و فلک اعلى نیز گویند و آن گرداننده فلک‏هاى تحت خود باشد. در اصطلاح صوفیه عرش بارى تعالى است.

طاق و طُرم: طاق و ترنب. و طاق طارم کنایت از فرّ و شکوه و جاه و جلال.

خلق: آفریده، موجودات. عالم خلق عالم جسمانى است و آن را عالم ناسوت هم گویند.

امر: عالم امر عالم مجردات است که به امر تکوینى الهى به یک بار از عدم به وجود آمده است. «أَلا لَهُ اَلْخَلْقُ وَ اَلْأَمْرُ.»[1]

خَدوک: آزردگى، رنج، پریشانى.

من: منظور مولانا خود اوست یا ولى الهى را که مظهر تجلّى انوار حق است.

عِزّ: بزرگى که خداوند به ولىّ خود عطا کرده و او را روشنى بخش این عالم ساخته.

بُرج قیرگون: چنان که مى‏دانیم آفتاب دوازده برج را در هر ماه مى‏پیماید و هر روز از درجتى از آن برج طلوع مى‏کند. برجها تاریک است و روشنى آنها از پرتو درخشش خورشید است.

آفتاب ما: کنایت از آن که نور حضرت حق بر وى تافته.

ز مَشرِقها برون: چنان که فرمود «لا شَرْقِیَّةٍ وَ لا غَرْبِیَّةٍ»[2] مشرق او را از تجلّى وى بر مخلوقات مى‏توان دریافت.

 ( 1105) این معانى از چرخ نهم سرچشمه گرفته و بدون دبدبه و شوکت صورى داراى دبدبه و شوکت است‏. ( 1106) دبدبه و شوکت خلق عاریه است ولى دبدبه و شوکت امر خداوندى قرین ذات او است‏. ( 1107) مردم براى بدست آوردن شوکت و جلال خوارى مى‏کشند و بامید عزت با ذلت سر خوشند. ( 1108) و بامید عزت و شوکت ده روزه دنیا بر اثر ناملایمات طبیعت پریشان شده و از غم زمانه گردنشان چون دوک پیره زنان باریک شده است‏. ( 1109) آرى آنها همواره مغموم و پریشانند چون باین جا که من هستم و در این دیار عزت که چون آفتاب روشن هستم نمى‏آیند. ( 1110) مشرق آفتاب این جهان برج تاریک و قیر گون جهان است ولى آفتاب ما از مشرقها بیرون است‏.

شکوه و جلال واقعی و حقیقی انسان، به چرخ نهم و از عالم لامکان است. اگر چه در این دنیا، طاق و طرم معنوی، شکوه و جلالی ندارد، اما باید دانست که شکوه و جلال عالم امر، ذاتی، اصلی و از پیش‌گاه حق است و نیازی به عوامل این جهانی ندارد. طاق و طرم این دنیا موقتی و عاریتی است و عزت دنیایی، درحقیقت خواری است. مردم دنیا برای به‌دست آوردن شکوه و جلال، به ذلت و خواری تن می‌دهند و به امید آن‌که به عزت رسند، خود را در ذلت، سعادتمند احساس می‌کنند. برای شکوه و جلال زود گذر دنیوی که آکنده از تشویش و پریشانی روحی است، خود را مانند دوک نخ‌ریسی، لاغر و باریک می‌کنند؛ کنایه از بدحالی روحی انسان‌های آزمند و وابسته به این جهان مادی‌است. مولانا از زبان هرکسی که به شکوه و عزت الهی نائل آمده است، می‌گوید: دل‌بستگان به شکوه و جلال دنیا، چرا به عالم ما نمی‌آیند تا مانند ما از عزّت حق، چون آفتاب، روشن باشند. خورشید دنیا از تاریکی بیرون می‌آید، اما آفتاب ما (نورحق) هرگز مشرق و مغرب ندارد؛ همه‌جا می‌تابد و همیشه می‌تابد.



[1] - سوره اعراف،آیه 54

[2] - سوره نور،آیه 35


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(130)
سه شنبه 93 آذر 25 , ساعت 3:12 عصر  

نور غذای شهیدان

    ( 1089)آن غذای خاصگان دولت است

 

خوردن آن بی‌گلو و آلت است

( 1090)شد غذای آفتاب از نور عرش

 

مر حسود و دیو را از دود فرش

( 1091)در شهیدان یرزقون فرمود حق

 

آن غذا را نی دهان بد نی طبق

( 1092)دل ز هر یاری غذایی می‌خورد

 

دل ز هر علمی صفایی می‌برد

( 1093)صورت هر آدمی چون کاسه ایست

 

چشم از معنی او حساسه ایست

( 1094)از لقای هر کسی چیزی خوری

 

وز قران هر قرین چیزی بری

( 1095)چون ستاره با ستاره شد قرین

 

لایق هر دو اثر زاید یقین

( 1096)چون قران مرد و زن زاید بشر

 

وز قران سنگ و آهن شد شرر

( 1097)وز قران خاک با باران‌ها

 

میوه‌ها و سبزه و ریحان‌ها

( 1098)وز قران سبزه‌ها با آدمی

 

دل‌خوشی و بی‌غمی و خرمی

( 1099)وز قران خرمی با جان ما

 

می‌بزاید خوبی و احسان ما

( 1100)قابل خوردن شود اجسام ما

 

چون بر آید از تفرج کام ما

( 1101)سرخ رویی از قران خون بود

 

خون ز خورشید خوش گلگون بود

( 1102)بهترین رنگ‌ها سرخی بود

 

وان ز خورشید است و از وی می‌رسد

( 1103)هر زمینی کان قرین شد با زحل

 

شوره گشت و کشت را نبود محل

( 1104)قوت اندر فعل آید ز اتفاق

 

چون قران دیو با اهل نفاق

آن: اشاره به غذاى آسمانى .

خاصگان دولت: کنایه از اولیاى خدا. آنان که پرورش جسم را رها کرده به تربیت روح پرداخته‏اند.

آفتاب: استعاره است از ولى کامل، یا پیامبر(ص)

غذای آفتاب: یعنی غذای انسان کامل یا پیامبر(ص) از نور عرش است و مستقیا از نور خدا تغذیه می‌کند

دود فرش: استعاره از خوراکهاى دنیوى که خاصیت آن تنها پرورش جسم است.

یُرزَقُون: روزى داده مى‏شوند. (برگرفته است از آیه 169 سوره آل عمران)


قران سنگ و آهن: آهن را به سنگ آتش زنه (سنگ چخماق) مى‏زدند تا جرقه پدید آید و آتش بر افروزند.

رَیحان: شاه اسپرم، و نیز هر گیاه خوشبو.

قران سبزه‏ها با آدمى: چنان که گفته‏اند سه چیز اندوه را ببرد: آب، سبزه، و روى نیکو.

          ثَلاثَةٌ یُذهِبنَ عَن قَلبِ الحَزَنَ             أَلماءُ وَ الخَضراءُ وَ الوَجهُ الحَسَنِ‏[2]

و از امام صادق (ع) از رسول (ص) منقول است «ثَلاثَةٌ یَزِدنَ فِى قُوَّةِ النَّظَرِ: النَّظَرُ إلَى الخُضرَةِ وَ إلَى الماءِ الجارِى وَ إلَى الوَجهِ الحَسَنِ.»[3]

خون ز خورشید: به عقیده طبیعى‏دانان قدیم هنگامى که نطفه در رحم به چهارمین ماه رسید، طبایع چهارگانه در ترکیب بنیه جنین با هم درمى‏آمیزد و مزاج معتدل مى‏شود و صورت نقش مى‏بندد و چنان که گفتیم در ماه چهارم تدبیر نطفه‏اى که در رحم است با آفتاب خواهد بود.[4] بدین ترتیب نقش گرفتن و جریان خون در بدن و دمیدن روح زندگانى در مولود از برکت استیلاى آفتاب است بر برج.

بهترین رنگ: چون جریان خون در بدن از تأثیر آفتاب است و سرخى روى نتیجه جریان خون، به بیان مزیت رنگ سرخ مى‏پردازد و گوید آن بهترین رنگهاست.

نیکلسون از ترجمان الاشواق آورده است که: «عرب گوید خَیرُ الإبِلِ حُمرُها: بهترین شتران سرخ آنهاست.» و در حدیث است «الحُمرَةُ خِضابُ المؤمن.» و نیز «الحِنَّاءُ خِضابُ الإسلام.»[5]

قران زمین با زحل: ابو ریحان نویسد: «زحل دلالت کند بر کوههاى خشک که چیزى بر آن نروید.»[6]

قُوَّت اندر فعل آمدن: قوّت در اینجا مقابل فعل است، و آن چیزى است که به مرحله فعلى یا انفعالى برسد چنان که گرمى از آتش قوّه فاعلى است و پذیرایى صورت در چیزى قوّه انفعالى است. به فعلیّت رسیدن قوّه مستلزم تحقق شرایطى است که باید براى آن فراهم آید چنان که مولانا گوید: گمراه گشتن و تباهى پدید آمدن به صورت قوّت در اهل نفاق موجود است و به فعلیت رسیدن آن مستلزم پدید شدن شرط. و چون دیو با منافق قرین شد آن قوّت به فعل مى‏رسد.

اتّفاق: سازگارى.

مولانا می‌گوید: قوت اصلی انسان نور خداست و کسانی این نور را می‌خورند که با پروردگار رابطه معنوی دارند. خوردن این غذا که خاص مردان حق‌ است، نیازی به گلو و ابزار ندارد‌؛ بلکه ادراک حقایق و اسرار الهی است. غذای انسان کامل وپیامبر(ص) از نور عرش است و مستقیا از نور خدا تغذیه می‌کند اما شیطان و کسانی که به مردان حق حسد می‌ورزند، خوراکشان از دود عالم خاک است و نوری بر آنها نمی‌تابد. شهدا نیز این چنین‌اند و از نور خدا تغذیه می‌کنند و« عند ربّهم یرزقون »‌اند

مولانا در ادامه بحث اصالت غذای روحی و معنوی، می‌گوید: رابطه ما با افراد و اشیا و مسائل زندگی این جهانی نیز می‌تواند غذای روحی و معنوی به ما برساند، که آن را به "غذای دل" تعبیر می‌کند. جسم و نقش ظاهری هر انسانی به مثابه کاسه‌ای است که در این کاسه حقیقت و معنای آدمی را ریخته‌اند و چشم حقیقت‌بین می‌تواند این معنا را احساس و مشاهده کند. بنابراین از دیدار دیگران در صورتی بهره معنوی حاصل می‌شود که چشم حقیقت‌بین داشته باشیم. هم‌چنین مولانا، دیدار یاران را به قرآن ستاره‌ها تشبیه می‌کند که قدما آن را در سرنوشت افراد مؤثر می‌دانستند. در مسئله تأثیر‌پذیری از دیگران و تغذیه از یاران خوب، مولانا مثال‌هایی می‌‌زند مانند، قرآن سنگ و آهن، که آتش تولید می‌کند و یا هم‌نشینی خاک با باران که از آن میوه و سبزه تولید می‌شود و از هم‌نشینی سبزه‌ها با انسان، شادی و نشاط پدید می‌آید. منظور مولانا این است که اگر ما در عالم معنا تفرّج کنیم و به مراد خود و ادراک حقایق برسیم، زندگی جسمی ما نیز می‌تواند پذیرای نور حق باشد. پس هرگاه پدیده‌‌ای به پدیده دیگر نزدیک شود، از مرحله قوه به فعلیت می‌رسد، به طوری‌که مثلا هم‌نشینی شیطان با اهل نفاق سبب می‌شود که شرارت بالقوه آنان بالفعل شود و به ظهور رسد.



[2] - (امثال و حکم)

[3] - (وفیات الاعیان، ج 5، ص 94، ذیل اخبار ابو البُختُرى)

[4] - (رسائل اخوان الصّفا، ج 2، ص 422- 423)

[5] - (بحار الانوار، ج 59، ص 298، از طبّ النَّبىّ)

[6] - (التفهیم، ص 369)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیر مثنوی دفتردوم(129)
سه شنبه 93 آذر 25 , ساعت 3:6 عصر  

غذای روح و غذای جسم

( 1082)لیک گر آن قوت بر وی عارضی است

 

پس نصیحت کردن او رارایضی است

( 1083)چون کسی کو از مرض گل داشتدوست

 

گرچه پندارد که آن خود قوت اوست

( 1084)قوت اصلی را فرامش کرده است

 

روی در قوت مرض آورده است

( 1085)نوش را بگذاشته، سم خورده است

 

قوت علت را چو چربش کرده است

( 1086)قوت اصلی بشر نور خداست

 

قوت حیوانی مر او را ناسزاست

( 1087)لیک از علت درین افتاد دل

 

که خورد او روز و شب زین آبوگل

( 1088)روی زرد و پای سست و دل سبک

 

کو غذای والسما ذات الحبک

عارضی: هر چیزی است که بر موجودی عارض می‌شود و اصلی او نباشد.

رایضی: از ریضت، به معنای تربیت کرده است که برای تربیت نفس انسان به‌کار می‌رود. قوت اصلی: غذای روح و پرورش روحانی و معنوی است.

قوت مرض: قوت علت‌ چیزی است که مرض را تقویت کند.

چربش‌: یعنی چربی که نیروزاست.

سَبُک: ضعیف، بیمار، سست، سیر ناگشته.

 وَ اَلسَّماءِ ذاتِ اَلْحُبُکِ: سوگند به آسمان داراى راهها.[1] و آن در اصطلاح بعضى بزرگان صوفیه آسمان دل است که از آن راه به خدا توان رسید.

 ( 1082) ولى اگر یک خوراک و قوتى براى کسى عارضى باشد نصیحت کردن باو بمنزله تربیت و رهبرى است‏ . ( 1083) مثل کسى که بعلت و مرضى گل مى‏خورد و خوردن آن را دوست داشته گمان مى‏برد که قوت او است‏ . ( 1084) چنین کسى قوت اصلى خود را فراموش کرده و بقوت مرض روى آورده است‏ . ( 1085) عوض نوش زهر خورده و این قوت که ممد مرض است او را چون چوب خشک کرده است‏ . ( 1086) قوت اصلى بشر نور خداوندى است و قوت حیوانى براى او سزاوار نیست‏ . ( 1087) ولى بعلت مرض گمان کرده است که باید روز و شب از مواد زمینى و آب و گل تغذیه کند. ( 1088) روى این بیماران زرد و پایشان سست و دلشان سبک است اینها کجا و غذاى «وَ اَلسَّماءِ ذاتِ اَلْحُبُکِ »کجا !.

مولانا از غذای جسم و غذای روح سخن می‌گوید و پرداختن به غذای جسم و هوای نفس را به بیماری «گل خوردن» تشبیه می‌کند. مولانا می‌گوید: قوت اصلی بشر، نور خداست‌. و قوت علت‌ چیزی است که مرض را تقویت کند. منظور مولانا این است که او غذایی می‌خورد که بیماری او را بیشتر می‌کند اما خود می‌پندارد که آن‌چه می‌خورد نیروبخش ‌است. آن شخص بیمار‌، غذای اصلی را فراموش کرده است و به غذایی روی آورده که بیماری تولید می‌کند. قلب انسان نیز به سبب بیماری، روز و شب به خوردن این آب و گل روی آورده است؛ یعنی دائماً غذاهای نفسانی و شهوانی تناول می‌کند. آن کسی که به گل خواری و غذاهای نفسانی می‌پردازد، چهره‌ای زرد و پایی سست و دلی پر‌یشان پیدا می‌کند. پس کجاست غذای آسمانی که راه‌های بسیار دارد.



[1] - سوره ذاریات،آیه 7


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 196 بازدید
بازدید دیروز: 514 بازدید
بازدید کل: 1401822 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]