اندیشههای انسان شکلدهندهْ زندگی ظاهری وباطنی ما هستند.
( 1032)از یک اندیشه که آید در درون |
|
صد جهان گردد به یک دم سرنگون |
||||
( 1033)جسم سلطان گر به صورت یک بود |
|
صد هزاران لشکرش در پی دود |
||||
( 1034)باز شکل و صورت شاه صفی |
|
هست محکوم یکی فکر خفی |
||||
( 1035)خلق بیپایان ز یک اندیشه بین |
|
گشته چون سیلی روانه بر زمین |
||||
( 1036)هست آن اندیشه پیش خلق خرد |
|
لیک چون سیلی جهان را خورد و برد |
||||
( 1037)پس چو میبینی که از اندیشهای |
|
قایماست اندر جهان هر پیشهای |
||||
( 1038)خانهها و قصرها و شهرها |
|
کوهها و دشتها و نهرها |
||||
( 1039)هم زمین و بحر و هم مهر و فلک |
|
زنده از وی همچو کز دریا سمک |
||||
( 1040)پس چرا از ابلهی پیش تو کور |
|
تن سلیمان است و اندیشه چو مور |
||||
( 1041)مینماید پیش چشمت که بزرگ |
|
هست اندیشه چو موش و کوه گرگ |
||||
( 1042)عالم اندر چشم تو هول و عظیم |
|
ز ابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم |
||||
( 1043)وز جهان فکرتی ای کم ز خر |
|
ایمن و غافل چو سنگ بیخبر |
||||
( 1044)زآنکه نقشی وز خرد بیبهرهای |
|
آدمی خو نیستی خرکرهای |
||||
( 1045)سایه را تو شخص میبینی زجهل |
|
شخص از آن شد نزد تو بازی و سهل |
||||
( 1046)باش تا روزی که آن فکر و خیال |
|
برگشاید بیحجابی پر و بال |
||||
( 1047)کوهها بینی شده چون پشم نرم |
|
نیست گشته این زمین سرد و گرم |
||||
( 1048)نه سما بینی، نه اختر، نه وجود |
|
جز خدای واحد حی ودود |
||||
|
( 1049) یک فسانه راست آمد، یا دروغ |
|
تا دهد مر راستیها را فروغ |
|
گُزین: پسندیده، محبوب، کار آمد.
صَفى: گزیده.اندیشه: اراده و فکر، که اصل حیات است. و در همه انسانهاست و اصل وجود آنان همان فکرت است.
اى برادر تو همان اندیشهاى ما بقى تو استخوان و ریشهاى
گر گُل است اندیشه تو گلشنى ور بود خارى تو هیمه گلخنى
278- 277 / د /2
سَمَک: ماهى.
هَول: ترسناک، عظیم جثه.
آن فکر و خیال: اندیشه و جنبهْ درونی و معنوی هستی است که اگر سایهها و اعراض و آثار ما را به خود مشغول نکند، آن را میتوانیم ببینیم.
بر گشاید: جسم را رها کند. و مقصود روز قیامت است.
پشم: استعاره از عرضهاى جسمانى.
چون پشم: برگرفته است از آیه «وَ تَکُونُ اَلْجِبالُ کَالْعِهْنِ اَلْمَنْفُوشِ: و کوهها چون پشم زده است.»[1]
سما: آسمان.
نه سما بینى...: چنان که در قرآن کریم است: «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو اَلْجَلالِ وَ اَلْإِکْرامِ.»[2]
حَىّ: زنده.
وَدود: دوست دارنده.
مولانا بار دیگر به جنبهْ معنوی و ذهنی انسان میپردازد و میگوید: اندیشههای ما شکلدهندهْ زندگی ظاهری وباطنی ما هستند. یک پادشاه وجودش در حکم صدهزار سپاهی است که زیر فرمان او هستند، اما همین وجود صدهزاره اسیر اندیشههایی است که از ذهن او میگذرد. انسانهای بیشمار را مشاهده کن که چگونه بر اثر یک اندیشه در روی زمین مانند سیل، روان میشوند! اگرچه ارزش و اهمیت اندیشه در نظر مردم آن چنان شناخته نیست و خرد را ناچیز میانگارند، ولی اندیشه مانند سیلی خروشان، عالم را میخورد و میبرد. بنابراین، باید بگوییم که در جهان، هر صنعت و حرفهای بر فکر و اندیشه قائم است و همانگونه که در بحث پیشین اشاره کردیم، نظام هستی این جهان بر اندیشه استوار است. خانهها و کاخها و شهرها و... از آن فکر زندهاند، همانطور که ماهی در دریا زنده میماند. پس چرا بر اثر نادانی، در نظر تو ـکه کوردلیـ جسم مانند سلیمان(ع) با حشمت و جلال جلوه میکند؟ یعنی به زندگی مادی و جنبهْ حیوانی وجود خود اهمیت میدهی. و چرا فکر را مانند مورچه، حقیر و کوچک میپنداری؟ تو مانند سنگی بیجان از جهان اندیشه آسوده و بیخبری، زیرا تو فقط نقش و صورتی و از عقل و معنا بهرهای نداری. وقتی که چشم باطن باز باشد کوه با همهْ بلندی و سختی، مانند پشم نرم به نظر میآید . این سخن برگرفته از قرآن است که جز خدای واحد حی ودود که روح و حقیقت هستی است، چیزی نخواهی دید.
( 1020)در حدیث آمد که: تسبیح از ریا |
|
همچو سبزهْ گولخن دان ای کیا |
( 1021)پس بدان که صورت خوب و نکو |
|
با خصال بد نیرزد یک تسو |
( 1022)ور بود صورت حقیر و ناپذیر |
|
چون بود خلقش نکو در پاش میر |
سبزه گولخَن: سبزهاى که بر مزبله روید.
کیا: بزرگ.
تَسُو: معادل چهار جو در وزن، کنایه از اندک چیز،سکه کم ارزش.
ناپذیر: نادلخواه .
( 1020) در حدیث آمده که تسبیح و ذکر از روى ریا چون سبزهاى است که در گلخن روئیده باشد . ( 1021) پس بدان که صورت خوب با داشتن اخلاق بد یک پشیز ارزش ندارد . ( 1022) کسى که صورتاً دل پذیر نباشد اگر خلقش خوب بود باید در پاى او جان داد .
در ابیات پیشین سخن از دو غلام بود یکى گَنده دهان و نیکو سیرت و دیگرى خو برو و بد طینت. در ادامه مولانا به این نکته اشاره می کند که آن چه از آدمى داراى ارزش است و نزد خدا مقبول مىافتد خوى و خصلت نیکوست نه ظاهر آراسته. بسا زیبا روىِ زشت درون، و بسا نکو خوىِ به صورت ناموزون. آن چه نزد خدا پذیرفته گردد عملى است از روى دل و جان، و آن چه نزد او ناپسند است عبادت کردن براى خوشایند این و آن.
مولانا می گوید: ای بزرگوار! در حدیث آمده است: تسبیح و ذکر خدا از روی ریا، مانند سبزهزاری است در سرگینزار. پس این مطلب را خوب درک کن که صورت زیبا و نیکو با داشتن خوی و سیرت بد، پشیزی نمیارزد. اگر صورت شخص زشت و ناپسند باشد، ولی خوی و سیرت خوبی داشته باشد، سزاوار است که در برابر او جان ببازی.
( 1023)صورت ظاهر فنا گردد بدان |
|
عالم معنی بماند جاودان |
( 1024)چند بازی عشق با نقش سبو |
|
بگذر از نقش سبو و آب جو |
( 1025)صورتش دیدی ز معنی غافلی |
|
از صدف دُرّی گزین گر عاقلی |
( 1026)این صدفهای قوالب در جهان |
|
گرچه جمله زندهاند از بحر جان |
( 1027)لیک اندر هر صدف نبود گهر |
|
چشم بگشا در دل هر یک نگر |
( 1028)کان چه دارد وین چه دارد میگزین |
|
زآنکه کمیاباست آن در ثمین |
( 1029)گر به صورت میروی کوهی به شکل |
|
در بزرگی هست صد چندان که لعل |
( 1030)هم به صورت دست و پا و پشمتو |
|
هست صد چندان که نقش چشم تو |
( 1031)لیک پوشیده نباشد بر تو این |
|
کز همه اعضا دو چشم آمد گزین |
نَقشِ سَبو: هیأت و شکل آن یا شکلها که بر سبو کشند، و اینجا استعاره از زیبایى ظاهرى است. جسم.
آب: استعاره از حقیقت. گوهر آدمى. (از جسم بگذر و در جان منزل کن).
صَدَفهاى قَوالِب: اضافه مشبه به به مشبه، و مقصود جسمهاست.
بحر جان: وجود کلّى که هستى همه موجودات از اوست.
گهر: حقیقت انسانى.
ثمین: بها دار.
( 1023) و بدان که صورت ظاهر فانى شدنى است و معنى است که براى همیشه باقى خواهد ماند . ( 1024) تا چند با نقش سبو عشق بازى مىکنى از نقش سبو بگذر و آب طلب کن . ( 1025) اگر صورت صدف را دیده و از معنى آن غافلى از آن صدف چشم بپوش . ( 1026) این صدفها که قالب تن مردمان هستند اگر چه همگى از برکت دریاى جان زنده هستند . ( 1027) ولى در هر صدفى گوهر نیست چشم بگشا و در درون هر صدفى بنگر . ( 1028) و ببین درون هر یک چیست پس از آن انتخاب کن زیرا که گوهر قیمتى کمیاب است و در درون هر صدفى پیدا نخواهد شد . ( 1029) اگر بصورت نگاه کنى البته کوه هزاران برابر لعل است( 1030) و همینطور در عالم صورت دست و پا و تنه و پشم تو صد برابر چشم تو است. ( 1031) ولى واضح است که چشم گرامىتر از همه اعضاء بدن تو است .
صورت ظاهری رو به فنا و نیستی میگذارد، ولی عالم معنا جاودانه است. در این ابیات کلمات: آب، دُرّ، معنا، جان، گهر، دُرّ ثمین و لعل همه اشاره به جنبهْ معنوی و روحانی دارند و در مقابل: نقش سبو، صورت، صدف و قوالب (جمع قالب به معنای تن) جنبه مادی و جسمی زندگی است. چشم با اینکه «نقش» است، عضوی است که دید دارد و به این دلیل سرآمد اعضای بدن است. مولانا در اینجا مقایسهْ چشم را با اعضای دیگر، قرینهای برای مقایسهْ صورت و معنا، صدف و مروارید، تن و جان و... قرارداده است. چشم مانند جنبهْ روحانی و معنوی ارزش بیشتری دارد. خلاصه همه موجودات، خاصه آدمیان، زنده به وجود حقاند. و هر یک از آن دریا درّى ومرواریدی در خود دارند و آن چه ارزشمند است گوهر انسانى است، نه زیباییهاى جسمانى. طالب باید در پى کسى باشد که این حقیقت در اوست نه در پى آن رود که پر هیاهوست.
ظاهر معرّف شخصیت انسان نیست
( 1008)چون ز گرمابه بیامد آن غلام |
|
سوى خویشتن خواند آن شاه و همام |
( 1009)گفت صُحًّا لَک نَعیمٌ دائم |
|
بس لطیفى و ظریف و خوب رو |
( 1010)اى دریغا گر نبودى در تو آن |
|
که همىگوید براى تو فلان |
( 1011)شاد گشتى هر که رویت دیدهیى |
|
دیدنت مُلک جهان ارزیدیى |
( 1012)گفت رمزى ز آن بگو اى پادشاه |
|
کز براى من بگفت آن دین تباه |
( 1013)گفت اوّل وصف دو روییت کرد |
|
کآشکارا تو دوایى خُفیه درد |
( 1014)خُبث یارش را چو از شه گوش کرد |
|
در زمان دریاى خشمش جوش کرد |
( 1015)کف بر آورد آن غلام و سرخ گشت |
|
تا که موج هجو او از حد گذشت |
( 1016)کو ز اوّل دم که با من یار بود |
|
همچو سگ در قحط بس گه خوار بود |
( 1017)چون دمادم کرد هَجوش چون جرس |
|
دست بر لب زد شهنشاهش که بس |
( 1018)گفت دانستم تو را از وى بدان |
|
از تو جان گنده است و از یارت دهان |
( 1019)پس نشین اى گنده جان از دور تو |
|
تا امیر او باشد و مأمور تو |
هُمام: بزرگ، بزرگوار، جوانمرد
صُحًّا لَک: صُحّ: تندرستى از بیمارى.. تندرست باشى. جمله دعایى است که معمولاً به کسانى که از گرمابه بیرون آمدند گویند.[1]
نَعِیمٌ دائمُ: شادى همیشگى. امروز در تداول عرب زبانان به آن که از گرمابه بیرون آید نَعِیماً گفته شود و پاسخ آن «أنعَمَ اللَّهُ عَلَیک» است.
رمزى ز آن بگو: اشارتى کن بدان چه خواجهتاش من گفته است.
دین تباه: بىدین.
همچو سگ در قحط: یعنی بسیار بدبخت و پست.
گُه خوار: گنده خوار، و در اینجا استعارت از یاوه گو و چرند گوست.
دمادم: پی در پی
جَرَس: زنگ. جرس را از آن روى مشبَّه به آورده است که جز صدا چیزى ندارد و درون آن تهى است.
تو را از وى دانستم: از درون هر دوتان آگاه شدم. فرق تو و او براى من آشکار شد.
از تو جان گنده است: یعنی تو با وجود ظاهر خوب، باطن بد داری.
پس نشین: هر چه دورتر رو گنده جان: درون پلید، بد نفس.
( 1008) چون غلام دیگر از گرمابه باز گشت شاه او را نزد خود طلبید. ( 1009) گفت صحت و عافیت بر تو باد و نعمت همیشگى بر تو گوارا باد که بس لطیف و ظریف و خوش سیما هستى. ( 1010) افسوس اگر آن عیبى که غلام رفیقت مىگفت در تو نبود. ( 1011) هر کس روى زیباى تو را مىدید مسرور شده و دیدارت بملک جهان مىارزید. ( 1012) غلام گفت اى پادشاه شمهاى آن چه او در حق من گفته بمن بگو تا بدانم چه گفته است. ( 1013) شاه فرمود رفیق تو اول شرح دو روئى تو را داده گفت تو در ظاهر دوا و در باطن درد هستى. ( 1014) غلام چون بد گوهرى رفیقش را از شاه شنید دریاى خشمش بجوش آمده. ( 1015) رنگ چهرهاش از اثر غضب سرخ شده کف بر لب آورده هجو گویى آغاز کرده. ( 1016) گفت او از اول که با من بوده مثل سگى که در قحطى باشد همیشه سرگین خور بود و چنین بود و چنان بود. ( 1017) غلام پى در پى هجو رفیق خود را همىگفت تا شاه دست بر لب او نهاده و گفت بس کن. ( 1018) که فرق تو را با او فهمیدم رفیق تو دهانش بد بو است و تو روح و جانت متعفن است. ( 1019) اى گنده جان عقب برو و دور شو تا او امیر بوده و تو مطیع و فرمان بردار او باشى .
چنان که دیدیم غلام اولی اگرچه زشت روی بود، اما درونى نیکو داشت و چون شاه بدو گفت همکارت در باره تو چنین و چنان گفته ، ودر غیاب تو بدیهای ترا مطرح کرده است، پاسخ داد هر چه گفته درست است چه، او راستگوست. اما این غلام دومی که ظاهرى نیکو داشت، درونش پلید وپست بود.منظور مولانا از طرح این مسئله این است که صورت نیکو الزاماً بیانگر سیرت نیکو نتواند بود.
( 997)گفت شه حکمت در اظهار جهان |
|
آن که دانسته برون آید عیان |
( 998)آنچه میدانست تا پیدا نکرد |
|
بر جهان ننهاد رنج طلق و درد |
( 999)یک زمان بی کار نتوانی نشست |
|
تا بدی یا نیکی از تو بر نجست |
( 1000)این تقاضاهای کار از بهر آن |
|
شد موکل تا شود سرّت عیان |
( 1001)پس کلابه تن کجا ساکن شود |
|
چون سر رشته ضمیرش میکشد |
( 1002)تاسهْ تو شد نشان آن کشش |
|
بر تو بیکاری بود چون جانکنش |
( 1003)این جهان و آن جهان زاید ابد |
|
هر سبب مادر اثر از وی ولد |
( 1004)چون اثر زایید آن هم شد سبب |
|
تا بزاید او اثرهای عجب |
( 1005)این سببها نسل بر نسلت لیک |
|
دیدهای باید منور نیک نیک |
( 1006)شاه با او در سخن اینجا رسید |
|
یا بدید از وی نشانی یا ندید |
( 1007)گر بدید آن شاه جویا دور نیست |
|
لیک ما را ذکر آن دستور نیست |
طَلق: به معنای درد زایمان است، رها شدن.
جَستَن: سر زدن.
کلابه: به معنای کلاف است.
تاسه: به معنای بیقراری ،اضطراب است.
کشش: همان تقاضای کار است.
جان کَنِش: جان کندن.
وَلَد: فرزند، و در اینجا مقصود معلول است.
نسل بر نسل: پى در پى.
مُنَوَّر: نورانى، روشن.
( 997) شاه گفت غرض و حکمت پیدایش جهان این است که آن چه در عالم دانش بوده در خارج بالعیان دیده شود. ( 998) رنج و درد و آسودگى و خوشى را در جهان قرار نداده مگر براى آن که دانش خود را بعالم ظهور و بروز آورد. ( 999) خود را بنگر که یک آن نمىتوانى بىکار بنشینى و هیچ آنى بر تو نمىگذرد مگر اینکه یک کار بد یا خوب از تو سر بزند. ( 1000) این تقاضاى کارى که در تو هست مأموریت دارد که باطن تو آشکار شود. ( 1001) تن تو چون کلافى است که جولا بچرخ خود بسته و رشته آن را گرفته بکشد این چرخ و کلاف تن تو کى آرام تواند گرفت در صورتى که رشته آن در دست ضمیر و تخیل تو است و دائماً مشغول کشیدن است. ( 1002) بىقرارى و کوشش دائمى تو نشانه همان کشش است و بىکارى براى تو چون جان کندن است. ( 1003) در این جهان و در جهان دیگر براى همیشه هر سببى مادر و اثر آن بچه او است. ( 1004) و همان اثر هم پس از زائیده شدن بنوبه خود سبب آثار دیگرى مىگردد و این سلسله براى همیشه دوام دارد. ( 1005) و این سببها هم نسل به نسل بوده نژادهاى مختلف دارند ولى چشم روشن لازم است که آنها را دیده و نیک و بدشان را تمیز دهد. ( 1006) سخن شاه با او باین جا رسیده و خاتمه یافت آیا شاه نشانى از او دید یا نه؟. ( 1007) دور نیست که دیده باشد ولى ما اجازه گفتن آن را نداریم.
شاه میگوید: ایجاد جهان مادی و عالم اَعراض در حقیقت آشکارکردن و عینیت دادن علم الهی است و چشم حقیقتبین میتواند این تجلیات علم پروردگار را ببیند. جهان نیک و بد در نیک و بد کائنات جلوه میکند و از خفا بیرون میآید. در رنجهایی که میکشیم حکمتی هست و حکمت آن این است که ما را ازجهان نهانی نیک وبد آگاه میکند. در درون انسان انگیزهای وجود دارد (تقاضای کار، نیاز به حرکت و عمل) که او را به کارهایی وا میدارد و باطن او را آشکار میکند. تن مثل کلاف نخ است و سررشتهْ این کلاف، باطن و جریان درونی است که آن را به گردش در میآورد. انسان اگر کاری نکند، در عذاب و جانکندن است و بیقراری او نشانهْ کششی است که در درون او وجود دارد. جان کلام در این چند بیت این است: هر یک از این اعمال و آثار عرضی، سبب آثار و اعمال تازهای میشود و این سلسله عوامل و آثار، از اندیشه ایجاد تا جهان پس از مرگ، مانند حلقههای زنجیر به دنبال یکدیگر میآید. به بیان دیگردر ابیات پیشین شاه از غلام پرسید، حاصل کار تو چیست؟ و او در پاسخ گفت، نتیجه کردار در این جهان بر کسى آشکار نیست و در قیامت معلوم خواهد شد که هر کس چه از پیش فرستاده است. در این ابیات شاه مىگوید سخن تو درست است، اما این پوشیدگى براى عامه است.
خاصان حق از حقیقت آگاهاند و چنان نیست که از من نهان باشد. مىخواهم بدانم بر تو نیز چیزى آشکار است یا نه. و غلام مىگوید اکنون که حقیقت حال بر تو پوشیده نیست موجب پرسش از من چیست؟ پاسخ شاه بدین پرسش آشکار شدن سِرِّ نهفته است. که این جهان، جهان عمل و آزمایش است. «لِیَمِیزَ اَللَّهُ اَلْخَبِیثَ مِنَ اَلطَّیِّبِ» [1] هر کس گوهر خود را با عمل نشان دهد تا در آن جهان پاداش یا کیفر بیند. نیز در گفته او نکته دیگرى است و آن اینکه حق تعالى جهان را آفرید تا عشق ومحبت او بر بندگان آشکار شود چنان که فرمود «کُنتُ کَنزاً مَخفِیّاً فَأحبَبتُ أن اُعرَفَ فَخَلَقتُ الخَلقَ لِکَى اُعرَفَ.»[2]
( 986)گفت شاهنشه چنین گیرالمراد |
|
این عرضهای تو یک جوهر نزاد |
( 987)گفت مخفی داشتست آن را خرد |
|
تا بود غیب این جهان نیک و بد |
( 988)زآن که گر پیدا شدی اشکال فکر |
|
کافر و مؤمن نگفتی جز که ذکر |
( 989)پس عیان بودی نه غیب ای شاه این |
|
نقش دین و کفر بودی بر جبین |
( 990)کی در این عالم بت و بتگر بدی |
|
چون کسی را زَهره تسخر بدی |
( 991)پس قیامت بودی این دنیای ما |
|
در قیامت کی کند جرم و خطا |
( 992)گفت شه پوشید حق پاداش بد |
|
لیک از عامه نه از خاصان خود |
( 993)گر به دامی افکنم من یک امیر |
|
از امیران خفیه دارم نه از وزیر |
( 994)حق به من بنمود پس پاداش کار |
|
وز صورهای عملها صد هزار |
( 995)تو نشانی ده که من دانم تمام |
|
ماه را بر من نمیپوشد غمام |
( 996)گفت پس از گفت من مقصود چیست |
|
چون تو میدانی که آنچه بود چیست |
چنین گیر: یعنی فرض کن که چنین باشد.
المُراد: چنین گیر، این سان فرض کن.
خرد: عقل کلّ مراد است.
اشکال فکر: کنایت از جوهرى که در آن عالم تحقق مىیابد. پاداش کردهها، یاهمان صوَر مِثالی است که خود از اندیشهْ بودن هرچیز پیدا می شود.
ذِکر: یاد خدا.
تَسخَر: ریشخند.
کى: چه کس، چه کسى.
خُفیَه: پنهان، نهان.
صُوَرها: چنان که مىدانیم، صور جمع صورت است در عربى، و در فارسى مفرد است چرا که فارسى براى صیغه جمع پسوند خاص دارد. پیشینیان بدین نکته واقف بودند، و جمعهاى عربى را به صورت مفرد به کار مىبردند.
غَمام: به معنای ابر و در اینجا اشاره به عوامل و عللی است که حجاب دیدن حقیقت میشود، اما دید باطنی مردان حق را نمیپوشاند.
( 986) شاه گفت فرض مىکنم مطلب همین است که تو مىگویى ولى این عرضهاى تو حتى یک جوهر هم آشکار نکرده و ظاهر ننموده است. ( 987) غلام گفت خرد آن را پنهان داشته تا نیک و بد از این جهان پنهان بماند. ( 988) براى اینکه اگر شکلهاى فکر در خارج آشکارا دیده مىشد کافر و مؤمن همگى ذکر مىگفتند و جرئت خطا نداشتند. ( 990) و در این عالم بت و بت پرست و بت تراش نبود و کسى جرئت تمسخر و زشت کارى نداشت. ( 991) بنا بر این دنیا بواسطه آشکار شدن نتیجه اعمال بقیامت بدل مىشد و در قیامت چه کسى جرئت جرم و خطا دارد. ( 992) شاه گفت بلى خداوند پاداش بدى را پوشیده داشته ولى از عامه نه از خاصان خودش. ( 993) من اگر امیرى را بدام افکنم آن را از امیران پنهان مىدارم نه از وزیر خود که محرم راز من است. ( 994) خداى تعالى پاداش بسى از کارها را در صور عملها بمن نشان داده است که عده آنها بصد هزار مىرسد. ( 995) تو یک نشانى بده که من کاملا بدانم و بشناسم و بدان که ابر نمىتواند از من ماه را پنهان دارد. ( 996) غلام گفت اکنون که تو همه چیز را مىدانى از گفتن من مقصود چیست؟.
شاه به غلام نیکخو میگوید: اگر قبول کنیم که مراد و مقصود همان است که تو میگویی, که اعراض قابل نقل باشد و حتی از اعراض جوهر پدید آید، پس چرا این عرضهای تو یک جوهر پدید نیاورد؟ یعنی این همه ستایش تو از نیکیهای عرضی و ظاهری، کدام حاصل روحی و معنوی را داده است؟ غلام میگوید: عقل کل آن جوهر را مخفی و پنهان داشته تا جهان نیک و بد در جهان ما مستور بماند. جهان نیک و بد همان جهان آخرت است، زیرا اگر حقیقت برای همه قابل رؤیت میشد؛ کافران هم ذکر حق میگفتند و کفر و بتپرستی و بتگری نبود و کسی جرئت نداشت که مردان حق را بیازارد یا دست بیندازد. در چنان شرایطی، نظام این جهان درهم میریخت و دنیا مانند قیامت میشد و دیگر نه گناهی صورت میگرفت و نه کار خیری نه خوفی بود و نه رجایی. مولانا میگوید: البته این پوشیدهبودن عالم پاداش و جزا برای عموم مردم است نه برای مردان حق؛ آنها باطن را میبینند و از روابط اعراض و جوهرها و صُوَر مثال و اندیشهها آگاهاند. برای مثال، اگر من بخواهم یکی از فرماندهانم را به بند اسارت و حبس کشم، این قصد را از دیگر فرماندهان مخفی میدارم نه از وزیر . غلام میگوید: من هم همین را میگویم: حقیقت عالم پنهان است، اما نه از چشم حقیقتبین تو.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |