( 3358)چون گناه و فسق خلقان جهان |
|
میشدی بر هر دو روشن آن زمان |
( 3359)دست خاییدن گرفتندی زخشم |
|
لیک عیب خود ندیدندی به چشم |
( 3360)خویش در آیینه دید آن زشت مَرد |
|
رو بگردانید از آن و خشم کرد |
( 3361)خویش بین، چون از کسی جرمی بدید |
|
آتشی در وی ز دوزخ شد پدید |
( 3362)حَمیَت دین خواند او آن کبر را |
|
ننگرد در خویش نفس گبر را |
( 3363)حمیت دین را نشانی دیگر است |
|
که ازآن آتش جهانی اخضر است |
( 3364)گفت حقشان گر شما روشنگرید |
|
در سیه کاران مُغفل منگرید |
( 3365)شکر گویید ای سپاه وچاکران |
|
رسته اید از شهوت واز چاک ران |
( 3366)گر از آن معنی نهم من بر شما |
|
مر شما را بیش نپذیرد سما |
نکال: یعنی عقوبت وکیفر برای عبرت دیگران
گناه: نافرمانى.
فسق: در لعنت بیرون شدن از راه استقامت است و دور شدن از راه است. و در اصطلاح واگذاشتن حکم خداست.
دست خاییدن: یعنی دست خود را جویدن، کنایه از دریغ خوردن.
خویش در آینه دیدن: اشارت است به داستان مردى که خود را در آینه زشت دید، آینه را بر زمین زد.[1]
آینه گر نقش تو بنمود راست خود شکن آیینه شکستن خطاست
نظامى
آتش: کنایت است از غضب. اشارت است به حدیثى که گوید غضب از شیطان است و شیطان از آتش
حمیت: حَمِیَّت، حَمِیَّه. در این بیت به معنى غیرت آمده است. تعصب براى دین، عیرت یک مومن که نه خود گناه می کند ونه می تواند گناه دیگران راببیند:
قصدِ خون تو کنند و قصدِ سر نه از براى حمیت دین و هنر
1148 / د 5
کبر: خود بینى، بزرگ بینى.
کبریا: بزرگى، لیکن در این بیت به معنى متکبر آمده است.
آتش: در اینجا به معنى گرمى و حمیت دینى است چه غضب اگر براى خدا باشد پسندیده است و اگر براى هواى نفس باشد ناپسند.
روشنگر: روشن بین، که دیده درون بینى دارد و نیز به معنى نشان دهنده راه، بر طرف کننده ابهام و تردید.
سیه کار: گناهکار.
مُغْفَل: فریب خورده، اغفال شده وگمراه
سپاه و چاکران: استعارت از فرشتگان وملائک مقرّب است.
چاکِ ران: شهوترانى، و مقصود آلت تناسلى است:
در تو تا کافى بود از کافران جاى گند و شهوتى چون کاف ران
1230 / د 1
از آن معنى: مقصود قوه شهویّه است که در فرشته نیست.
بیش نپذیرد سما: دیگر آسمان جاى شما نخواهد بود.
( 3358) وقتى فسق و گناه مردم را مىدیدند.( 3359) از خشم دست خود را مىخاییدند ولى عیب خود را نمىدیدند. ( 3360) مرد زشتى عکس خود را در آینه دید و پشت بر آینه نموده روى ترش کرد.( 3361) شخص خود بین چون از کسى جرمى دید آتش از دوزخ در درونش روشن مىشود.( 3362) او این کبر را حمیت دینى تصور کرده ولى نفس گبر را در درون خود نمىبیند. ( 3363) حمیت دین نشان دیگر دارد و از اثر او آتش بیک دنیاى سبز و خرم بدل مىگردد.( 3364) خداوند فرمود اگر شما نهادتان روشن است ببد کاران بد نگاه نکنید.( 3365) شما شکر کنید که از شهوت و داشتن آلت تناسلى بىنصیب هستید. ( 3366) اگر من آن معنى را در شما قرار دهم آسمان دیگر شما را نخواهد پذیرفت.
مولانا میگوید: انسان خودبین و خودپسند. از مشاهدهْ عیب دیگران، مانند آتش دوزخ خشمگین میشود و این کبر و غرور را حمیّت و غیرت دینی میخواند و نفس کافر خود را از درون نمیبیند. او می گوید:حمیت دینی این باشد که غیرت مؤمن به او اجازهْ گناه کردن ندهد و تاب مشاهدهْ گناه دیگران را هم نداشته باشد؛ این حمیت ، آتشی است که چیزی را نمیسوزاند و به عکس، دنیا را سبز و خرم میکند.
حضرت حقتعالی به هاروت و ماروت و دیگر فرشتگان گفت: اگر شما دارای ضمیر روشن و نورانی هستید، به گناهکاران غفلتزده توجه نکنید و انسانها را به خاطر آنکه مغلوب شهوات میشوند، نکوهش مکنید؛ چراکه شما نیز اگر در وضعیت آنان بودیدای بسا میلغزیدید. شکر و ثنای حق گویید. ای سپاهیان ملکوت و ای فرشتگان مقرّب که از کمند شهوات و دلبستگی به امیال جنسی رها شدهاید! اگر از آن غریزهْ جنسی که در وجود انسان نهادم، به شما نیز دهم، بهطور قطع دیگر آسمان شما را نمیپذیرد. همچنین مولانا هشدار می دهد که نباید به نام دین وحمیّت دینی به خود مغرور شد و از کار نیکى که کرده بر خویش ببالد و بر کار بد دیگران عیب نهد و آن عیب را حمیت دینى به حساب آرد. زیرا بسا که چنین حمیّت برخاسته از خود بینى است. امیر مؤمنان فرماید: «اى بنده خدا در گفتن عیب کسى که گناهى کرده است شتاب مکن چه امید مىرود که آن گناه را بر او ببخشند، و بر گناه خُرد خویش ایمن مباش، چه بود که تو را بر آن عذاب کنند. »[2]
( 3350)همچنین این باد را یزدان ما |
|
کرده بد بر عاد همچون اژدها |
( 3351)باز هم آن باد را بر مؤمنان |
|
کرده بد صلح و مراعات و امان |
( 3352)گفت: المعنی هو الله، شیخ دین |
|
بحر معناهای ربّ العالمین |
( 3353)جمله اطباق زمین وآسمان |
|
همچو خاشاکی در آن بحر روان |
( 3354)حملهها و رقص خاشاک اندر آب |
|
هم ز آب آمد به وقت اضطراب |
( 3355)چون که ساکن خواهدش کرد از ِمرا |
|
سوی ساحل افکند خاشاک را |
( 3356)چون کشد از ساحلش در موج گاه |
|
آن کند با او که آتش با گیاه |
( 3357) این حدیث آخر ندارد باز ران |
|
جانب هاروت و ماروت اى جوان |
المعنى هو اللَّه: حقیقت خداست، هر چه هست خداست.
شیخ دین: شارحان مثنوى را در تفسیر آن اختلاف است. انقروى نویسد: « مراد صدر الدین قونوى است، لیکن دلیلى بر تخصیص ندارد». بعضى آن را به شخص رسول اکرم تطبیق کردهاند .
ازمِرا ساکن کردن: یعنی ازحمله وستیز باز داشتن.
مِراء: درافتادن وستیزه کردن است.
موج گاه: جایى که موج از آن بر مىخیزد.
آنچه آتش با گیاه میکند: این است که آن را در خود محو میکند، یا هستیِ ظاهری آن را میگیرد.
( 3350) باد را خداى ما براى قوم عاد اژدها کرده.( 3351) و براى مؤمنین باعث امنیت و صلح قرار داده بود.( 3352) شیخ دین فرموده است که «المعنى هو اللَّه» (یعنى معنى همانا خدا است) بلى خداوند رب العالمین دریاى معانى است.( 3353) و تمام طبقات زمین و آسمان در آن دریا چون خاشاکى هستند. ( 3354) رقصها و حملههاى خاشاک بر روى آب هم از موج زدن آب است نه از خود او.( 3355) اگر بخواهد که او ساکن باشد و از کوشش باز ایستد بساحل پرتابش مىکند.( 3356) وقتى از ساحل او را ربوده و بدست امواج مىسپارد معامله او با خاشاک معامله آتش است با گیاه.( 3357) این حکایت آخر ندارد اکنون بقصه هاروت و ماروت بر گردیم.
مولانا به قصهْ هود پیامبر و قوم عاد اشاره میکند و نشان میدهد که جریان باد به دست مشیّت الهی، برای کافران عذاب میشود و هنگامیکه به مؤمنان میرسد، به دعای هود، آرام و بیآزار میگذرد. همهْ اینها نشانهْ آن است که قدرت حقیقی و وجود حقیقی، در عالم غیب و عالم «معنا» است.
«شیخ دین، بحر معناهای ربّ العالمین» همان وجود مبارک پیامبر اسلام است که فرمود: معنا خداست، زیرا آنچه هستیِ حقیقی و دائم دارد خداست ، و ما چون خاشاکی در دست امواج دریای حق و به فعل حق حرکت میکنیم. مولانا براین باور است که:حرکتى که در عالم طبیعت دیده مىشود همه از دریاى وجود حضرت حق جلّ و علاست و نسبت کلّ عالم به خدا چون نسبت خاشاک به دریاست. چون آب به تلاطم در آید خاشاک به جنبش در افتد و چون دریا آرام گیرد خاشاک خاموش بر ساحل نشیند:
عقل پنهان است و ظاهر عالمى صورت ما موج و یا از وى نمى
هر چه صورت مىوسیلت سازدش ز آن وسیلت بحر دور اندازدش
1113- 1112 / د 1
( 3343)پیش معنا چیست صورت؟ بس زبون |
|
چرخ را معنیش میدارد نگون |
( 3344)تو قیاس از چرخ دولابی بگیر |
|
گردشش از کیست از عقل منیر |
( 3345)گردش این قالب همچون سپر |
|
هست از روح مستّر ای پسر |
( 3346)گردش این باد از معنای اوست |
|
همچو چرخی کان اسیر آب جوست |
( 3347)جرّ و مدّ و دخل و خرج این نفَس |
|
از که باشد جز ز جانِ پرهوس |
( 3348)گاه جیمش میکند، گه حاء و دال |
|
گاه صلحش میکند، گاهی جدال |
( 3349)گه یمینش میبرد، گاهی یسار |
|
گه گلستانش کند، گاهیش خار |
صورت: هیئت، شکل.
دولابى: چون دولاب، گردان، چنان که دولاب مىچرخد.
دولاب: چرخى که بدان آب از چاه کشند.
مُشیر: اشارت کننده، دستور دهنده.
عقلِ مشیر: عقل مدبّر عالم. عقل فعّال که به عقیده فیلسوفان قدیم اسلام عقل فعّال حاکم بر جهان سفلى است.
جان پر هوس:یعنی جانی که آرزوها و سوداهای بسیار دارد.
قالبِ همچون سپر: استعارت جسم که پوشش روح است، و مىتوان آن را استعارت از فلک گرفت به خاطر واژگونى آن و سپر مانند بودنش.
مُستَّر: (اسم مفعول از تستیر، از ریشه ستر) پوشیده، مستور، پنهان.
باد: دم، نفس.
معنى: استعارت از قدرتى که درون آن نهفته است.
جَرّ: کشیدن، و در بعض نسخهها «جزر»: واپس رفتن آب دریا.
مَدّ: کشیدن، کشیده شدن.
ج، ح، دال: حرفهاست که از دهان برون آید و کلماتى سازد و آن کلمات گاه معنى خیر را در بر دارد و گاه معنى شرّ را. چنان که «ج»، «ح»، و «دال» را اگر جمع کنند معنى جحد و انکار آید.
( 3343) صورت پیش معنى بس زبون است آسمان را معنى او سر نگون نگه داشته.( 3344) چرخ دولابى را نگاه کن گردش او از چیست؟ از عقل نور بخش که او را بقانون علمى ترتیب داده و براه انداخته.( 3345) این گنبد که چون سپرى در بالاى سر ما هست گردشش از یک روح پنهانى است.( 3346) این باد که در فضا گردش مىکند گردش او از معنى او است چون گردش چرخ آسیا که از اثر آب جو است.( 3348) جزر و مد و دخول و خروج نفس ما در حال تنفس جز جان به چه چیز مربوط تواند بود.( 3349) همان جان یا معنى است که صور و موجودات را چون کاتبى گاه جیم و گاه حاو گاه دال مىکند گاه صلح را برقرار و گاه جنگ بپا مىکند.() گاه سمت راست مىبرد گاه طرف چپ گاه گلستانش مىکند گاه مبدل بخارش مىسازد.
مولانا می گوید: هستی، یک عالمِ معنا یا عالمِ غیب دارد و یک عالمِ صورت. عالمِ صورت محدود به زمان و مکان و قید و تعیّن است. عالمِ معنا، ازلی و ابدی و مطلق است و تابع هیچ شرط و قیدی نیست. گاه مولانا بهطور صریحتر میگوید: معنا خداست.
سخن مولانا دراین ابیات این است که: صورت یعنی عالم تعیّن و وجودِ مشروط و مقید ما، در برابر معنا که هستی مطلق است، بسیار ناتوان و زبون است و آن هستیِ مطلق چنان عظمتی دارد که افلاک را واژگون میکند یا به تعظیم وا میدارد. بر پایى او از قدرتى است که آن قدرت از خداست که «اَللَّهُ اَلَّذِی رَفَعَ اَلسَّمواتِ بِغَیْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها - خدایى که بر افراشت آسمانها را بدون ستونى که ببیند آن را...»[1]
مثالاً چرخ آبکشی، دولاب خودش نمیگردد، عقلِ گردانندهای آن را به گردش میآورد. در هستیِ مادی ما نیز حرکت و آثار هستی نتیجهْ هستیِ حق و در واقع فعل حق است. گردش و حرکت جسم که همانند سپر، روح را در پس خود نهان میدارد، ناشی از روح نهان است و یا گردش و وزش باد از معنای خودِ باد است؛ یعنی در واقع خدا معنا و منشأ اصلی باد است. برای مثال، باد همانند چرخ آسیاست که آن چرخ، در تصرف جریان آب جویبار است؛ یعنی همانطور که آب در چرخشِ آسیا تصرف دارد، معنای باد نیز در باد تصرف دارد. پس ملکوت باد در دست خداست.
مثال دیگر: دَم و بازدم انسان از کیست؟ مسلّماً از جان است و جان نیز هر تصرف و حرکتی کند از اراده الهی است. از حنجره و دهان ما اصواتی خارج میشود: جیم، حاء، دال، یا کلماتی گوناگون و گاه متضاد: گلستان و خار، صلح و جنگ. مخرج این اصوات و حروف هم یکسان نیست: از روی لب، از پشت دندان و از حلق. در همهْ این حالات جریان باد از درون سینه و حنجره و دهان میگذرد و آنچه گوناگونی در این جریان پدید میآورد «معانی» الفاظ و عبارات است. پس لفظ و صوت به خودی خود ارزشی و وجودی ندارد، بلکه این معنا و ملکوت است که وجود حقیقی دارد وحقیقت وجود است.خلاصه این که:
این سخن و آواز از اندیشه خاست تو ندانى بحر اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدى لطیف بحر آن دانى که باشد هم شریف
1138- 1137/ د 1
نفسى که از آدمى بر مىآید و اگر نباشد زندگى نخواهد کرد، از آثار آن روح پنهان است، و این باد که از لب برون مىآید و کلماتى پدید مىآورد که گاه موجب خیر است و گاه شر، جزئى از بادى است که مسخّر امر خداست و آن باد گاه آیت عذاب اوست چنان که بر قوم عاد، و گاه همان باد به امر خدا نرم مىگردد و بر مؤمنان رحمت مىشود:
هود گرد مؤمنان خطّى کشید نرم مىشد باد کآنجا مىرسید
هر که بیرون بود ز آن خط جمله را پاره پاره مىسکُست اندر هوا
855- 854 / د 1
باد آتش مىشود از امر حق هر دو سر مست آمدند از خمر حق
آب حلم و آتش خشم اى پسر هم ز حق بینى چو بگشایى بصر
852- 851 / د 1
عاقبت شئوم خود بینی وقدرت طلبی
( 3334)همچو هاروت وچو ماروت شهیر |
|
از بطر خوردند زهر آلود تیر |
||
( 3335)اعتمادی بودشان بر قدس خویش |
|
چیست بر شیر اعتماد گاو میش؟ |
||
( 3336)گرچه او با شاخ صد چاره کند |
|
شاخ شاخش شیر نر پاره کند |
||
( 3337)گر شود پُر شاخ همچون خار پشت |
|
شیر خواهد گاورا ناچار کُشت |
||
( 3338)گر چه صرصر بس درختان میکند |
|
با گیاهِ تر، وی احسان میکند |
||
( 3339)بر ضعیفیِ گیاه آن باد تند |
|
رحم کرد، ای دل تو از قوّت مَلنُد |
||
( 3340) تیشه را ز انبوهى شاخ درخت |
|
کى هراس آید ببُرَّد لخت لخت |
||
( 3341) لیک بر برگى نکوبد خویش را |
|
جز که بر نیشى نکوبد نیش را |
||
( 3342) شعله را ز انبوهى هیزم چه غم |
|
کى رمد قصّاب ز انبوهى غنم |
مأخذ آن داستانى است که مفسّران ذیل آیه 102 سوره بقره نوشتهاند، و آن اینکه فرشتگان آدمیان را بر گناهانشان سرزنش کردند، پروردگار فرمود آنان را سرزنش مکنید که آن شهوت که در آدمیان است اگر در شما بود بدتر مىکردید، و اگر خواهید آزموده شوید بهترین خود را بگزینید تا او را به طبع آدمیان گردانم و شما عجایب بینید. آنان سه فرشته از میان خود برگزیدند: عزا و عزایا و عزازیل.
خدا آنان را به طبع آدمیان گردانید و به زمین فرستاد. عزازیل دانست که خود را نگاه نتواند داشت استعفا خواست خدا او را به آسمان برد. عزا و عزایا روز را میان مردم به داورى مىگذراندند و شب با خواندن نام بزرگ خدا به آسمان مىرفتند. روزى زنى زهره نام که سخت زیبا بود نزد آنان آمد و از شوى خود شکایت کرد. آنان فریفتهى او شدند و گفتند اگر به حکم ما شوى تو را از شوهر جدا سازیم. پذیرفت و آنان به ناحق او را از شوى وى جدا کردند. زن فرشتگان را به جایى خلوت برد چون قصد او کردند، گفت من هنوز از شوى ایمن نیستم مگر او را هلاک کنید. فرشتگان شوى وى را هلاک کردند. زن گفت یک کار دیگر مانده است من بت پرستم شما نیز باید بت به پرستید. آنان سر باز زدند. گفت اگر بت نمىپرستید باید مى خورید. پذیرفتند. زن خود را بیاراست. چون قصد او کردند گفت آن نام بزرگ خدا را به من بیاموزید، بیاموختند. زهره آن نام بر خواند و به آسمان شد. آنان چون به خویش آمدند دیدند حکم به ناحق کرده و مردى را کشته و مى خوردهاند. به زاری پرداختند و نزد عابد آن زمان شدند. عابد گفت شما سزاوار عذاب خدایید این جهان را خواهید یا آن جهان را. گفتند: این جهان پایان یافتنى است اما آن جهان نه. عذاب این جهان پذیرفتند و خدا آنان را در چاهى سر نگون بیاویخته است و به عذاب گرفتارند.[1] و در تفسیر درّ المنثور آمده است که آن چاه در سرزمین بابل است.
هاروت و ماروت: در باره ریشه این واژه اختلاف است. جفرى به نقل از مارجلیوث نویسد که «این دو کلمه از ریشه آرامى است به معنى طغیانگر و بد کردار و گوید: ونسینک اصل کلمه را قدرت و فرمانروایى معنى کرده و لاگارد آن دو را با دو واژه اوستایى «هئورواتات» و «امرتات» منطبق دانسته است. واژه نخست به معنى کمال و رسایى و واژه دوم به معنى جاودانى است» [2] درادبیات ما هاروت وماروت مَثَلِ غرور وخود بینی اند.
بَطَر: یعنی خود بینى، تکبر، غرور، ناسپاسى.
اعتماد کردن: تکیه داشتن.
قدس: پاک دامنى، بىگناهى.
شاخ شاخ: جدا جدا، قطعه قطعه.
صَرصَر: تند باد. مطابق روایات بادی است که قوم عاد را ازمیان برد.
لُندیدن: شکایت کردن، زیر لب از روى خشم سخن گفتن، غرغر کردن.
قوّت مَلنُد: یعنی اظهار قدرت مکن.
لَخت لَخت: پاره پاره.
نیش: به معنى بر آمدگى، سطبرى. ضخامت. و نیش دوم به معنى لبه، تیزى.
غَنَم: گوسفند.
انبوهى غنم: بسیارى گوسفندان:
گوسفندان گر برونند از حساب ز انبهیشان کى بترسد آن قصاب
4145/ 3
( 3334) مثل آن هاروت و ماروت معروف که از روى غفلت از خود راضى و شاد کام بودند همان غفلت باعث شد که آماج تیر زهر آلود شدند.( 3335) بقدس و پاکى خود اعتماد داشتند تصور کنید اگر گاومیش بشیر اعتماد کند اعتماد او چه خواهد بود.( 3336) اگر گاومیش با شاخهاى خود دفاع کرده صد مرتبه چاره جویى کند بالاخره شیر نر او را پاره و شاخ شاخش خواهد کرد.( 3337) اگر مثل خار پشت تمام بدنش پر از شاخ باشد بالاخره شیر او را خواهد شکست.( 3338) باد صرصر که درختان کهن را از بن مىکند گیاهان پستتر را نوازش کرده با آنها بخوشى رفتار مىکند. ( 3339) باد بر ضعیفى گیاه رحم مىکند پس تو اى دل بر توانایى خود گزاف گویى نکن.( 3340) تیشه از زیاد بودن شاخههاى درخت باک ندارد و بتدریج او را مىبرد.( 3341) ولى خود را ببرگ آشنا نمىکند و جز با ریشه او که شاخ است مزاحمت ندارد.( 3342) شعله از انبوهى هیزم باک ندارد و قصاب را از زیادى گوسفند غمى نیست.
مولانا پس از بیان ماجرای کاتب وحی و قصهْ بلعم باعورا، که هر دو از شمول عنایت پروردگار دچار خودبینی و گمراهی شدند، برای سومین نمونه، به یاد هاروت و ماروت میافتد که آن دو فرشته هم پنداشتند که دامن پاکشان آلوده نخواهد شد. این تصور باعث شد که خود را برتر از انسان بدانند، اما آزمایش الهی آنها را رسوا کرد و آماج تیر زهرآگین قهر الهی واقع شدند.
سپس مولانا انسان مغرور را به گاومیشی تشبیه میکند که در برابر شیر، سلطان جنگل، عرض وجود میکند، غافل از اینکه اگر تمام تن او مانند خارپشت پر از شاخ باشد، باز هم شیر او را پارهپاره خواهد کرد. هاروت و ماروت میپنداشتند، این انسان خاکی است که به گناه و شهوت آلوده است. اما پس از آنکه خود نیز از آن برحذر نماندند، در چاه بابل آویخته شدند. این برای دیگر فرشتگان بود تا خودبین نشوند. در ادبیات ما هاروت و ماروت مَثَل غرور و خودبینیاند.
مولانا میگوید: این دو فرشته هرگاه گناه و فسق مردمان جهان را از جایگاه خود میدیدند، از روی خشم و عیبجویی دست خود را گاز میگرفتند. ولی عیب خود را نمیدیدند و مانند کسی که چهرهْ زشت خود را در آینه میبیند و با خشم و ناراحتی از آینهْ روی میگرداند. شخص خودبین، اگر در کسی عیبی و لغزشی مشاهده کند، آنچنان خشمگین و آتشین میشود که گویی شرارهْ دوزخ و لهیب جهنم برجانش افتاده است.
چکیده کلام مولانا این است که اگر انسان در برابر این قدرت خود را کوچک وناچیز بداند از آن ضربتی نخواهد خورد.
سیر نزولى انسان
( 3323)هُش چه باشد عقل کلّ هوشمند |
|
هوش جزئی هش بود، اما نژند |
( 3324)جمله حیوانات وحشی زآدمی |
|
باشد از حیوان انسی در کمی |
( 3325)خون آنها خلق را باشد سبیل |
|
زآن که وحشیاند از عقل جلیل |
( 3326)عزت وحشی بدین افتاد پست |
|
که مر انسان را مخالف آمده ست |
( 3327)پس چه عزت باشدت ای نادره |
|
چون شدی تو حمُر مستنفره |
( 3328)خر نشاید کشت از بهر صلاح |
|
چون شود وحشی، شود خونش مباح |
( 3329)گرچه خر را دانش زاجر نبود |
|
هیچ معذروش نمیدارد ودود |
( 3330)پس چو وحشی شد از آن دم آدمی |
|
کی بود معذور ای یار سَمی؟ |
( 3331)لاجرم کفّار را شد خون مباح |
|
همچو وحشی پش نشّاب و رماح |
( 3332)جفت و فرزندانشان جمله سبیل |
|
زآن که بیعقلاند و مردود و ذلیل |
( 3333)باز عقلی کو رمد از عقل عقل |
|
کرد از عقلی، به حیوانات نقل |
هُش: مخفّف هوش.
عقل کلّ: عقل اوّل.
نژند: لاغر، ضعیف، ناتوان.
حیوان انسى: دام. جانداران که با آدمى انس گیرند.
کمى: کم ارزش بودن.
سبیل: روا، مباح، حلال، بىبها، مأخوذ از ترکیب «فى سبیل اللَّه» در راه خدا:
پیش درویشان بود خونت مباح گر نباشد در میان مالت سبیل
(گلستان، ص 184)
وحشی: یعنی حیوان و در مقابل آن انسان یعنی انسان معرفتجو و مشتاق حقیقت.
وحشی شد از آن دم: یعنی از نَفَس رحمانی وهدایت پروردگار روی گردانید.
جَلیل: بزرگ.
عقل جلیل: همان عقل کلِ هوشمند است که قادر به سیرالیالله و ادراک اسرار حق است.
نادره: عجیب، شگفت.
حُمُر: جمع حمار: خر.
نمستنفره: (اسم فاعل از استنفار) رمنده. برگرفته است از قرآن کریم :«کَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُّسْتَنفِرَةٌ . فَرَّتْ مِن قَسْوَرَةٍ»: گویى گورخرانى رمیدهاند، که از (مقابل) شیرى فرار کردهاند![1].
ُشّاب ورُماح: یعنی تیرها و نیزهها.
عقل عقل: همان عقل کل عقل کامل، یا نخستین جلوه پروردگار است و اگر عقل جزئی ما از عقل کلی و از جلوههای ذات الهی رم کند و گریزان شود، دیگر عقل نیست، بلکه پدیدهْ حیوانی است.
از بهر: براى، به خاطر.
صَلاح: سودمند بودن، فایده داشتن.
مُباح: حلال.
زاجِر: مانع، باز دارنده.
وَدود: از نامهاى خدا.
سَمى: بلند مرتبه،بلند پایه.
یارِ سمی: یعنی دوست بلند پایه،رفیق اهل معرفت.
نَقل: انتقال.
( 3323) هوش چیست؟ هوش عقل کل است عقل جزئى نیز هوش است ولى هوش پست.( 3324) تمام حیواناتى که از انسان دورى مىکنند و نسبت باو وحشى هستند از حیواناتى که با انسان مأنوس و اهلى هستند پستترند. ( 3325) خون آنها براى خلق سبیل و مباح است براى اینکه از عقل صاحب جلال گریزان هستند.( 3326) عزت وحشیان براى آن از میان رفته که مخالف امر انسان شدهاند.( 3327) (در قرآن مجید در حق کفار مىفرماید: »کَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةٍ »یعنى مثل اینکه خران گریختهاى هستند که از جلو شیر فرار کردهاند حضرت مولوى اشاره به آیه مزبور مىفرماید) وقتى تو وحشى گردیده و چون خر گریخته شدى دیگر چه عزتى دارى. ( 3328) کشتن خر جایز نیست ولى وقتى وحشى شد خونش مباح مىشود.( 3329) خر دانش ندارد که او را از وحشى بودن باز دارد ولى با این وصف خدا او را معذور ندانسته است.( 3330) پس اگر آدم از گفتار فرستاده خدا وحشى گردیده و متنفر شد چگونه معذور خواهد بود.( 3331) از این جهت همان طور که خون حیوانات وحشى نزد تیر اندازان و نیزه پرانان حلال است خون کفار نیز حلال شده است.( 3332) زن و فرزندشان سبیل است چون عاقل نبوده و رانده از درگاه خدا و ذلیل هستند.( 3333) عقلى هم که از عقل عقل رم کرده دورى گزیند از مرتبه عقل فرود آمده در شمار حیوانات قرار گرفته است.
مولانا هوشِ معرفتیاب را تعریف میکند، که همان عقل کل است. وی هوش جزئی (عقل جزئی) را از سنخ عقل کل میداند اما در مقایسه، ضعیف و کمتوان میباشد. مولانا بارها از عقل و هوش کلی سخن گفته است و آن را تحسین میکند و درجهْ اعتبار انسان را به مقدار بهرهمندی از عقل و هوش میداند. انسان برای بقای خود مجاز است که خون حیوان را بریزد، زیرا حیوان از عقل عالی، یا عقل معرفتیاب دور است.
مولانا میگوید: خر را برای آن که تربیت شود نباید کشت، چون فایده ندارد. اما اگر وحشی و نافرمان باشد، میتوان هر بلایی را بر سرش آورد. البته خر نمیفهمد و آنچه زاجر او (چارپادار) میداند، او درک نمیکند، با این حال خدای مهربان او را معذور نمیداند و چون عقل ندارد باید با چوب او را ادب کرد. حال، در جاییکه خداوند، خر ناآگاه را معذور ندارد، انسانی که نخواهد بفهمد، طبعاً معذور نخواهد بود. لذا مولانا میگوید: ای انسان شگفتانگیز و ای رفیق اهل معرفت! اگر بخواهی از نفَس رحمانی اولیاءالله و هدایت پروردگار گریزان باشی چه عزتی برای تو خواهد ماند. مولانا نتیجه میگیرد که کفار، همان انسانهایی هستند که نمیخواهند بفهمند و از نفس رحمانی رویگردانند. لذا نه تنها خودشان، که خون زن و فرزندانشان نیز مباح است.
ازاین بیان نیزسرّ جنگ با کفّار مشخص می شود. مولانا مىگوید خر جاندارى است اهلى و نمىباید او را کشت لیکن اگر وحشى شد و دیگران را آسیب رساند کشتنش رواست. درست است که خر را خردى نیست تا او را از گزند رساندن به دیگران منع کند ولى چون موجب آزار دیگران است جاهل بودن مانع از کشتن او نمىشود. کافران نیز چنینند و سرّ آیه قرآن کریم که: «وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَکُونَ فِتْنَةٌ وَ یَکُونَ اَلدِّینُ لِلَّهِ».. بکشید آنان را تا فتنهاى نماند و دین خدا را باشد...»[2]
مولانا می گوید:درست است که اینان داراى عقل جزئى بودند اما به گرایش به کفر آن عقل را از دست دادند و به مرحله حیوانى منتقل شدند که: «أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ.- » آنان همچون چار پایانند، بلکه گمراهترند»[3] پس عزّت آدمى به عقل است و اگر عقل را از دست داد آن عزّت را از دست مىدهد و به مرحله حیوانى مىرسد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |