( 3311)بلعم باعور را خلق جهان |
|
سُغبه شد مانند عیسای زمان |
( 20)سجده ناوردند کس را دون او |
|
صحّت رنجور بود افسون او |
( 3313)پنجه زد با موسی از کبر وکما ل |
|
آن چنان شد که شنید ستی تو حال |
( 3314)صد هزار ابلیس و بلعم در جهان |
|
همچنین بوده ست، پیدا و نهان |
( 3315)این دو را مشهور گردانید اله |
|
تا که باشد این دو بر باقی گواه |
( 3316)این دو دزد آویخت از دار بلند |
|
ورنه اندر قهر بس دزدان بدند |
( 3317)این دو را پرچم به سوی شهر برد |
|
کشتگان قهر را نتوان شمرد |
( 3318)نازنینی تو ولی در حدّ خویش |
|
الله الله پامنه از حدّ بیش |
( 3319)گر زنی بر نازنین تر از خودت |
|
در تگ هفتم زمین زیر آردت |
( 3320) قصّه عاد و ثمود از بهر چیست |
|
تا بدانى کانبیا را نازُکیست |
( 3321) این نشان خسف و قذف و صاعقه |
|
شد بیان عزّ نفس ناطقه |
( 3322)جمله حیوان را پی انسان بکُش |
|
جمله انسان را بکش از بهر هُش |
بلعم یا بلعام « درزبان عبری یعنی شکم پرست»، نام یکی از مدعیان نبوت است که در بین النهرین می زیست وپادشاه موآب او را مزد داده بود تا عبرانیان را لعنت ونفرین کند. وقتی که بلعام به سوی عبرانیان می رفت، اُلاغ او بر جای ماند وحرکت نکرد، وفرشته یی از جانب خداوند آمد که: به جای لعنت، عبرانیان را دعا کن. این خلاصه یی از روایات کتاب مقدس( تورات وانجیل) دربارهْ بلعام است. ولی سور آبادى شرح مبسوطى نوشته که خلاصه آن این است: مردم شهر اریحا از موسى بترسیدند همه به نزدیک بلعام آمدند که مستجاب الدعوة بود تا بر موسى نفرین کند. گفت او به فرمان خداست، شما باید بدو ایمان بیاورید. مردم اریحا زن بلعام را با زر و گوهر بفریفتند، و او شوهر را بفریفت تا موسى را نفرین کرد و آنان در تیه گرفتار شدند. موسى (ع) نیز در حق او نفرین کرد و آن نور معرفت از وى گرفته شد.[1]
سُغْبَه: فریفته.
سجده کردن: (علاوه بر معنى مشهور کلمه) فروتنى کردن، تعظیم کردن، ستودن:
چو شعر من بخوانى دوست و دشمن تو را سجده کند خندان و گریان
ناصر خسرو
دون: جز، غیر از.
صحت: تندرستى.
افسون: فسون، دم، دمیدن، نفس،
عزائم: آن چه براى بهبودى بیمار خوانند.
پنجه زدن: در افتادن، زور آزمایى کردن: «پنجه با شیر انداختن و مشت با شمشیر زدن کار خردمندان نیست» (گلستان، ص 178).
بر دار آویختن: مجازاً شهره ساختن، مشهور کردن.
پرچم: موى پیش پیشانى است،کاکل نوعی گاو کوهی است که شکاربانان ودلیران بر بالای درفش یا نیزهْ خود نصب می کردند واین نشانهْ قدرت وغلبهْ آنها بود، پرچم به معنی بیرق از همین معنی است.
پرچم به سوى شهر بردن: موى پیشانى آنان را گرفته کشان کشان گرداندن. شهره ساختن، اعلام غلبه بردشمن،وبیان پیروزی، ودر آن اشاره است به آیه «یُعْرَفُ اَلْمُجْرِمُونَ بِسِیماهُمْ فَیُؤْخَذُ بِالنَّواصِی وَ اَلْأَقْدامِ» [2]
نازنین: (ناز نین، پسوند نسبت) دوست داشتنى، گرامى. محبوب،
تگ: قعر، درون، ژرفا.پست ترین مرتنه درجهان خاکی
هفتم زمین: در روایت است که زمین هفت است و میان هر زمین با زمین دیگر پانصد سال راه، و زمین هفتم سقر است و ابلیس در سقر است دو دست او به آهن بسته .[3].
عاد و ثمود: از قبیلههاى قدیم عرب بودهاند که در قرآن کریم بدانها و عذابى که بدیشان رسید، اشارت شده است. هود پیمبر قوم عاد بوده است و صالح پیمبر قوم ثمود. سرزمین قوم عاد میان عدن و حَضْرَموت بوده است و سرزمین ثمودیان حِجْر و دومة الجندل (بیابانی میان حجاز و شام).[4]
نازکى: زود رنجى. لطافت طبع: «آن زیارت کننده که نازکى اولیا را مىداند و عظمت ایشان را» (فیه ما فیه، ص 122، به نقل از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوى) خَسف: فرو رفتن، فرو بردن در زمین.
خسف: یعنی ناپدید شدن.
قذف: انداختن سنگ، انداختن، سنگباران.
صاعقه: آذرخش. آتشی که از رعد وبرق درگیر شود وبه زمین اصابت کند.
نفس ناطقه: نفسى که تنها انسان آن را دارد. آن چه آدمى را از دیگر جانداران جدا سازد. فصل ممیّز انسان از دیگر جانداران. و در این جا مقصود از دارنده نفس، پیمبر یا ولى کامل است.
هُش: عقل. روحی که قادر به ادراک معرفت حق باشد.
اما مولانا براساس روایات مفسران قرآن، بلعم، پسر باعور را یکی از زاهدان بنیاسرائیل میداند که مشمول توجه خداوند نیز بود، اما به دلیل تکبر و غرور و مقابله با موسی، در شمار گمراهان درآمد. در قرآن نامی از بلعم نیست، اما مفسران آیهْ 175 سورهْ اعراف را اشاره به او میدانند که: «ای پیامبر بر مردم حکایت کسی را بخوان که ما آیات خود را به او عطا کردیم، اما از آن آیات سر پیچید...و از گمرهان شد». به هر حال مولانا چنان که شیوه اوست در تأیید سخنان پیشین خود که آدمى نباید به عبادت و پرهیزکارى خود غرّه شود و باید پیوسته میان خوف و رجا به سر برد، این داستان را شاهد آورده است.
به موجب این اعتقاد، بلعم بهقول مولانا، مانند عیسای زمان، خلق را مسحور خود کرده بود. او را تعظیم میکردند، دم او را شفای بیماران میدانستند، اما بلعم دچار بیماری روحی خطرناک خود بزرگ بینی و تکبر و غرور شد و مدعی شد که کمال معنوی او با موسی برابر یا از او برتراست. مولانا میگوید کسانی که بر اثر کبر و غرور و دیگر رذایل اخلاقی، مانند بلعم و یا ابلیس، از صراط الهی باز ماندند و گمراه شدند، افراد کمی نیستند، بلکه بیشمارند. خداوند برای عبرت مردم، این دو نفر را مشهور و پرچم آنها را برافراشت، تا مایه عبرت دیگر انسانها شوند. ای انسان! تو عزیزی و محترمی، ولی به اندازهْ خود، از خدا بترس و پای خود را فراتر مگذار و بر اثر خود بزرگبینی با عزیزتر و محترمتر از خودت، مقابله مکن که اگر چنین کنی، تو را از آسمان هفتم به پایینترین مرتبهْ زمین تنزّل خواهند داد. همهْ غریزههای نفسانی و رذایل اخلاقی خود را که موج تحکیم جنبهْ حیوانیت تو میشود، باید در پای انسانیت خود فدا کنی، زیرا انسان شایستگی ادراک حقایق الهی را دارد. اما انسان هم باید تمام هستی خود را فدا کند تا به این هوش معرفتیاب برسد.
[1] - (قصص قرآن، (ص 88- 92).
[2] - سوره الرحمن، آیه41.
[3] - (کنز العمال، ج 6، ص 157- 158)
[4] - کشف الاسرار و عدة الابرار (ج 3، ص 661)
( 3303)بر بلیس و دیو زآن خندیدهای |
|
که تو خود را، نیک مردم دیدهای |
( 3304)چون کند جان باژگونه پو ستین |
|
چند واویلی برآرد ز اهل دین |
( 3305)بر دکان هر زرنما خندان شده است |
|
زآن که سنگ امتحان پنهان شده است |
( 3306)پرده ای ستار از ما وامگیر |
|
باش اندر امتحان ما را مجیر |
( 3307)قلب، پهلو میزند با زر به شب |
|
انتظار روز میدارد ذهب |
( 3308)با زبان حال زر گوید که باش |
|
ای مُزوّر تا بر آید روز فاش |
( 3309)صد هزاران سال ابلیس لعین |
|
بود زابدال، و امیر المومنین |
( 3310)پنجه زد با آدم از نازی که داشت |
|
گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت |
پوستین باژگونه کردن: از سیرت باز گشتن و باطن را ظاهر کردن. ولى در اینجا به معنى دگرگون کردن است، چون جان قالب تن را رها کند و به قالبى دیگر رود.
وا ویلا: واى بر من.
زرنما: یعنی زرنما، زراندود، مطلاّ
سنگ امتحان: سنگى که بدان زر را بیازمایند تا معلوم شود خالص است یا نه، مِحَک.
ستّار: پوشنده گناه. ازصفات پروردگار.
پرده ازما برمگیر: یعنی آبروی ما را حفظ کن.
مُجیر: پناه دهنده.
پهلو زدن: برابرى کردن:
زمانه با تو چه دعوى کند به بد مهرى سپهر با تو چه پهلو زند به غدارى
سعدى
ذهَب: زر، طلا. زر حقیقت خود را نشان خواهد داد.
مُزوَّر: (اسم مفعول) به دروغ آرایش شده، بدل، قلب که ظاهر آن آرایش شده.
فاش: آشکارا، آشکار.
صد هزاران سال ابلیس لعین : مطابق روایات ابلیس عابد وزاهد بوده وششثد هزار سال خدا راعبادت کرده است.
امیر المؤمنین: فرمانده گرویدگان، از این ترکیب مقصود مولانا معنى لغوى است، مهتر مؤمنان و از مؤمنان فرشتگان مقصود است.
ابدال: جمع بدیل: گزیده، ولى.
ناز: به خود بالیدن.
پنجه زدن: به ستیز برخاستن.
سرگین وقت چاشت: سرگینى که آفتاب بر آن تابد و گندش را آشکار کند.
( 3303) تو از آن جهت به ابلیس و دیو خندیده و آنان را حقیر شمردهاى که خود را آدم خوبى تصور کردهاى.( 3304) وقتى جان پوستین خود را واژگونه پوشیده آن چه در وجودها پنهان است آشکار شود آن وقت است که وا ویلاها از اهل دین بلند مىشود.( 3305) هر شبه زرى در دکان جلوهگرى مىکند براى اینکه محک امتحان پنهان شده است.( 3306) اى ستار العیوب پرده از روى ما بر ندار و در روز امتحان بداد ما برس. ( 3307) زر قلب در شب با زر خالص دعوى همسرى مىکند ولى زر منتظر است که روز برسد.( 3308) و مىگوید اى مزور باش که آفتاب بر آید و روز برسد.( 3309) صد هزاران سال ابلیس از ابدال و فرمانده مؤمنین بود)( 3310) و از روى ناز با آدم پنجه زد بالاخره رسوا گردید.() اى بو الهوس با مردان خدا پنجه مزن و جلوتر از سلطان اسب متاز.
دراین ابیات می گوید: انسانهای خودبین شیطان را عامل هر انحراف میدانند، اما اگر روح آنها آن گرایش شک و انکار خود را آشکار کند، اهل دین باید برای آنان زاری و فریاد کنند. انسان مغرور، برای این به شیطان، خنده تمسخرآمیز میزند، چون خود را بهترین مردم میداند. تا وقتی سنگ محک در مغازه نباشد، هر زر تقلبی در دکان میدرخشد. طلای تقلبی هنگام شب با طلای اصلی، ادعای همطرازی و برابری میکند، ولی طلای اصلی، همیشه منتظر آمدن روز است. یعنی در تاریکی شب دنیا، ماهیت انسانها پوشیده است و هر فرد متقلب، خود را در لباس اهل صلاح در میآورد. ازاینرو، صالحان حقیقی از صالح نمایان، شناخته نمیشوند. پس باید حجاب دنیا و تیرگی آن کنار رود تا صبح قیامت بدمد و اسرار نهان و افکار پنهان انسانهای متکبر و مغرور، آشکار شود. چنانکه ابلیس ملعون، صدها هزار سال، در زمرهْ ابدال و اولیاءالله و سالار مؤمنان بود. از روی تفاخر و غرور با آدم مقابله و مفاخره کرد، در نتیجه رسوا شد، مانند رسوا شدن سرگین به هنگام چاشت؛ زیرا بوی نامطبوع مدفوع در همگام روز با تابش خورشید و گرمی و حرارت رسواکنندهتر میشود. پروردگارا! ای کسی که عیبهای ما را میپوشانی و گناهان را میآمرزی! پرده و حجاب را از ما مگیر، روز امتحان، ما را حفظ فرما و پناهمان ده، ای پناه دهنده!
در هر حال از مکر شیطان نباید غافل بود
( 3295) بلکه عکس آن فساد و کفر او |
|
این خیال منکرى را زد بر او |
( 3296) فلسفى مر دیو را منکر شود |
|
در همان دم سخره دیوى بود |
( 3297) گر ندیدى دیو را خود را ببین |
|
بىجنون نبود کبودى را جبین |
( 3298)هر که را در دل شک و پیچانى است |
|
در جهان او فلسفى پنهانى است |
( 3299) مىنماید اعتقاد و گاهگاه |
|
آن رگ فلسف کند رویش سیاه |
( 3300) الحذر اى مؤمنان کآن در شماست |
|
در شما بس عالم بىمنتهاست |
( 3301) جمله هفتاد و دو ملت در تو است |
|
وه که روزى آن بر آرد از تو دست |
( 3302) هر که او را برگ این ایمان بود |
|
همچو برگ از بیم این لرزان بود |
پیچانی: یعنی حیرت وسرگشتگی.
آن رگ فلسف کند رویش سیاه: یعنی این گرایش فلسفی او راگمراه ودر برابر خدا وخلق شرمنده خواهد کرد.واژهْ «فلسف» از ابداعات مولاناست.
الحذر: پرهیز بترسید.
آن: اشارت است به وسوسههاى شیطانى.
عالم بىمنتها: عالم بزرگ، عالم کبیر، جهان وجود. انسان را عالم بزرگ خواندهاند:
أَ تَزْعَمُ أَنَّکَ جِرْمٌ صَغیرٌ وَ فیکَ انْطَوَى العالَمُ الاَکْبَرُ
(منسوب به امیر المؤمنین ع) لیکن در این بیت مقصود از عالم بىمنتها دگرگونیهاى بىشمار است که در اندیشه آدمى پدید مىگردد.
هفتاد و دو ملت: اشارت است به حدیثى که در احادیث مثنوى (ص 105) آمده است.
دست بر آوردن: ظاهر شدن، آشکار گردیدن.
برگ: اندیشه، تیمار.
( 3295) ولى انعکاس فساد و کفر فیلسوف است که این انکار را در او ایجاد کرده.( 3296) فلسفى در عین اینکه دیو و شیطان را منکر است خود سخره دیو و شیطان است.( 3297) باو بگو اگر دیو ندیدى خودت را ببین که از جبین تو آثار جنون پیدا بوده و معلوم است که دیو در وجود تو حکومت مىکند.( 3298) هر کس که در دل او شک وجود دارد و در وجود جان در شک است در باطن او فلسفه پنهان است.( 3299) گاهى عقیده صحیح پیدا مىکند ولى آن رگ فلسفى پنهانى پرده بروى عقیده او کشیده روى او را سیاه مىسازد.( 3300) اى مؤمنین حذر کنید که این رگ فلسفى با شما هست بلکه عوالم بىانتهایى در وجود شما نهفته است.( 3301) همه هفتاد و دو ملت در وجود تو است براى اینکه شاید بتواند از وجود تو سر بر آورد. ( 3302) هر کس که این عقیده و ایمان را دارا باشد از بیم و خوف چون بید بر خود مىلرزد.
دراین ابیات مولانا درپاسخ اشکال فیلسوف مآبان می گوید: نه! بلکه این سخن بازتاب فساد وکفر اوست که او را منکر حقایق الهی می کند.درهمان لحظه یی که او می گوید: شیطان وجود ندارد و تاثیر او در فکر انسان پندارى است بىپا ، اواسیر دست شیطان است. مولانا « فلسفی » یا «منکر» را به دیوانه یی تشبیه می کند که سنگ برسر خود می کوبد وپیشانی اوسیاه می شود. این خیالات و انکارها ی فیلسوفانه نشانه آن است که شیطان بر وی مسلّط است، سپس مولانا می گوید: هر کس در دل شکّى داشته باشد یا در دل او گراییدنى از حق بود او چون فیلسوف است که مىکوشد با سفسطه حقیقت را منکر شود. او گاه مىکوشد تا خود را معتقد نشان دهد اما روش فیلسوفانه وى موجب رو سیاهى او گردد چنان که در سخنان على (ع) است: « ما أضْمَرَ أحَدٌ شَیئاً اِلاّ ظَهَرَ فى فَلَتاتِ لِسانِهِ وَ صَفَحاتِ وَجْهِهِ» - کسى چیزى را در دل پنهان نمىکند مگر این که در سخنانى که از دهان او مىپرد و در چهره و قیافهاش آشکار مىگردد.[1]
درابیات پایانی مولانا،هشدار می دهد که این رگ فلسف درمومنان هم هست ،نه فقط رگ فلسفه وانکار،بلکه تمام اختلافات فرقه ها ومذاهب در ما وجود یا زمینه دارد وفریاد از آن روزی که این انحرافات در ما خود نمایی کند.
خبر نگاری زمین قیامت می کند
( 3288)سر از آن رو مینهم من بر زمین |
|
تا گواه من بود در یُوم دین |
( 3289) یوم دین که زُلْزِلَتْ زِلْزالَها |
|
این زمین باشد گواه حالها |
( 3290) کو تُحَدّث جَهرةً أَخْبارَها |
|
در سخن آید زمین و خارَها |
( 3291) فلسفى منکر شود در فکر و ظن |
|
گو برو سر را بر این دیوار زن |
( 3292) نطق آب و نطق خاک و نطق گِل |
|
هست محسوس حواسّ اهل دل |
( 3293) فلسفى کو منکر حنانه است |
|
از حواسّ اولیا بیگانه است |
( 3294) گوید او که: «پرتو سوداىِ خلق |
|
بس خیالات آورد در راى خلق» |
زلزلت زلزالها: بلرزد، لرزیدنش را. هنگامی که زمین به لرزشی سخت بلرزد.
جهرة: یعنی آشکارا.
تحدث جهرة اخبارها: آشکار خبر خود را باز گوید. برگرفته است از قرآن کریم: «إِذا زُلْزِلَتِ اَلْأَرْضُ زِلْزالَها وَ أَخْرَجَتِ اَلْأَرْضُ أَثْقالَها وَ قالَ اَلْإِنْسانُ ما لَها یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها- آن گاه که زمین لرزیده شود به سختترین لرزههایش. و زمین سنگینى خود را به رو آرد و آدمى بگوید چه بود زمین را. در این روزها زمین خبرهاى خود را حکایت کند.»[1] از انس ابن مالک روایت است که روز رستاخیز زمین خبر دهد هر کارى را که در آن رخ داده است. و روایت شده است که «ابو امیه در مسجد الحرام نماز واجب خواند، سپس پیش رفت و در جاى جاى نماز خواند. پرسیدند براى چه چنین کردى؟ گفت این آیه را خواندم «یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها» خواستم تا روز رستاخیز براى من شهادت دهد»[2]
خار: خاره، سنگ سخت.
فلسفى: کسى که خواهد حقیقت جهان را از راه عقل و قیاسهاى برهانى دریابد و هر چیز را معلول علتى محسوس و یا معقول داند. اشاره به کسانی است که با استدلال به جنگ دین می آیند وگاه بر دلایلی تکیه می کنند که از منابع مذهبی واز اعتقادات اهل مذهب گرفته اند.
ظّن: گمان و بیشتر در گمان بد به کار رود.
سر بر دیوار زدن: از روى خشم و نادانستن چیزى سر را به دیوار کوبیدن و گاه بیمار از شدت درد و غلبه سودا چنین کند:
سر تسلیم من و خشت در میکدهها مدّعى گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
حافظ نطق آب...: مأخوذ است از قرآن کریم «... وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلاَّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ - هیچ چیز نیست جز که خدا به سپاس او تسبیح گوید لیکن شما تسبیح آنها را نمىفهمید...» (بنى اسرائیل، 44).
حنّانه: آه کشنده، ناله کننده.
سُتونِ حَنّانه: ستونى بود در مسجد مدینه که رسول (ص) هنگام موعظت مردم پشت بدان مىداد و چون براى وى منبر نهادند و رسول بر ستون تکیه نکرد ستون نالید.
استن حنانه از هجر رسول ناله مىزد همچو ارباب عقول
گفت پیغمبر چه خواهى اى ستون گفت جانم از فراقت گشت خون
مسندت من بودم از من تاختى بر سر منبر تو مسند ساختى
گفت خواهى که ترا نخلى کنند شرقى و غربى ز تو میوه چنند
یا در آن عالم حقت سروى کند تا تر و تازه بمانى تا ابد
گفت آن خواهم که دایم شد بقاش بشنو اى غافل کم از چوبى مباش
آن ستون را دفن کرد اندر زمین تا چو مردم حشر گردد یوم دین
تا بدانى هر که را یزدان بخواند از همه کار جهان بىکار ماند
هر که را باشد ز یزدان کار و بار یافت بار آن جا و بیرون شد ز کار
آن که او را نبود از اسرار داد کى کند تصدیق او نالهى جماد
گوید آرى نه ز دل بهر وفاق تا نگویندش که هست اهل نفاق
2113- 2123 / د1
حواسّ اولیا: اولیا را حواسى است وراى این حواس پنجگانه که در جانداران است:
پنج حسّى هست جز این پنج حسّ آن چو زرّ سرخ و این حسها چو مِس
اندر آن بازار کایشان ماهرند حسّ مس را چون حس زر کى خرند
50- 49/ د 2
سودا: یکى از چهار خلط که غلبه آن موجب جنون گردد.
سخره: مسخر، اسیر.
( 3288) روز قیامت که زمین مىلرزد و زلزله سخت حادث مىگردد . این زمین شاهد و گواه احوال مردمان خواهد بود. ( 3289) و خبرهاى آن را آشکارا نقل مىکند زمین و خارها بسخن مىآیند.() فیلسوف که منکر سخن گفتن زمین است از معقولات پست صحبت مىکند عقل در این مرحله از دهلیز خانه بیرون مانده و باین جا راه ندارد.( 3291) فیلسوف که با فکر و گمان منکر سخن گفتن جمادات است باو بگو برو سر خود را بدیوار بزن.( 3292) سخن گفتن آب و خاک را حواس اهل دل ادراک مىکند نه عقل تو.( 3293) فیلسوف که منکر زارى ستون حنانه است او از حواس انبیا بویى نبرده.( 3294) فیلسوف مىگوید که قوه سوداوى و عصبى است که بسى خیالات و عقاید در مردم تولید مىکند که همگى توهم و خیال بوده واقعیت ندارد.
در ادامه تأثیر « پرتوها» مولانابه سالکان هشدار می دهد که تاثیر پرتوهایِ مردان حق شما را نفریبد ومغرور نسازد.چراکه اگر تابش آن نور برود دل تاریک گردد. سپس می فرماید: باید از راه طاعت به درگاه خدا سجده آورد. این سجده و طاعت در روز قیامت گواه خواهد بود. مولانا براى دفع توّهم این که زمین چگونه گواه عمل آفریدگان تواند بود می گوید: نه تنها زمین بلکه همه موجودات گویا هستند. اما جز مردان حق و صاحبان دل سخنان آنان را نمىشنوند و در نمىیابند. چنین حقیقت را جز از راه ریاضت و صافى کردن نفس و یا از راه تعلیم از پیمبران نتوان دریافت. فیلسوف که مىخواهد از راه برهان عقلى حقیقتها را دریابد در مىماند. او نمىتواند دریابد که اولیاى خدا حقیقت اشیاء را از راهى جز راه حواس ظاهرى در مىیابند. او این حقیقت را پندارى مىخواند که از غلبه تخیلات در باور کنندگان آن پدید شده است. حالى که تباهى درون و کفر باطن اوست که دلش را سیاه کرده و در پوششى از انکار در آورده تا هر چه را ببیند و یا دریابد به نوعى تأویل کند. مولانا می گوید: پیروان مکتب های فلسفی واهل استدلال باور نمی کنند که ستون مسجد پیامبر ازفراق پیامبر ناله کند،زیرا آنها به امور ظاهری ومادی وبه حواس ظاهر معتقدند وامور ماوراء این هستی مادی را نمی دانند.فلسفی معتقد است که پرتو خیالات وآرزوها در ذهن ما تَوَهُّم یا تصوری ایجاد می کند ومی پنداریم که ستون مسجدهم ناله دارد.
( 3280)تن همی نازد به خوبی و جمال |
|
روح، پنهان کرده فرّ و پرّ و بال |
( 3281)گویدش ای مزبله تو کیستی |
|
یک دو روز از پرتو من زیستی |
( 3282)غَنج ونازت مینگنجد در جهان |
|
باش تا که من شوم از تو جهان |
( 3283)گرُم دارانت تو را گوری کنند |
|
طمعهْ ماران ومورانت کُنند |
( 3284)بینی از گند تو گیرد آن کسی |
|
کو به پیش تو همی مُردی بسی |
( 3285)پرتو روح است نطق و چشم و گوش |
|
پرتو آتش بود در آب، جوش |
( 3286)آن چنان که پرتو جان بر تن است |
|
پرتو ابدال بر جان من است |
( 3287)جان جان چون واکشد پا را زجان |
|
جان چنان گردد که بیجان تن، بدان |
مَزْبَله: سرگین جاى، جاى زباله، و استعارت از تن آدمى به مزبله از آن است که کار اندام آدمى، تبدیل مقدارى از خوراک روزانه است به فضولات. و سرانجام پس از رفتن روح از تن مردارى بیش نخواهد بود.
غُنج: کرشمه، غمزه.
جَهان: صفت فاعلی از جهیدن است، جهنده، گریزنده، دور شونده.
جَهان شَوَم: یعنی بروم دور وناپدید شوم.
گُرمدار: (به ضمّ اول)، به معنى غم خوار است و غم خوار معنى شده
جان جان: پروردگار است.
سر بر زمین نهادن: سجده کردن.
یوم دین: رستاخیز.
( 3280) تن بخوبى و جمال خود مىبالد و روح پر و بال و جاه و جلال خود را پنهان کرده.( 3281) و مىگوید اى مزبله تو کیستى؟ تو فقط چند روزى از پرتو من زنده هستى.( 3282) غنج و ناز تو جهان را پر کرده باش تا من از تو جدا شوم آن وقت معلوم مىشود تو چه بودهاى.( 3283) آرى آن وقت کسى که براى تو جان مىداد دستمال جلوى بینى خود مىگیرد که بوى گند ترا استشمام نکند.( 3284) گویایى و بینایى و شنوائى از پرتو روح است چنان که جوشیدن آب پرتو آتش است.( 3285) همان طور که پرتو جان در تن جلوهگر است پرتو ابدال و مردان بزرگ در جان من حکومت دارد.( 3286) وقتى جانان از جان صرف نظر کند جان حال تنى را پیدا مىکند که جان از او دور شده باشد.( 3287) من از آن سر بر زمین نهاده و سجده مىکنم که زمین در روز قیامت شاهد و گواه من باشد.
مولانا در ابیات پیشین نمونههایى محسوس براى کمال ذاتى و کمال اکتسابى آورد. آن همه زیبایى که در تن دیده مىشد انعکاسى از روح بود و چون روح از تن جدا شود، تن تباه مىگردد و مىگندد و آنان که عاشق آن تن بوداند از او مىگریزند و براى رهایى از گند آن در خاکش پنهان مىسازند. چنان چه امیر مؤمنان (ع) فرموده است: «... مرگ بدو (انسان طالب دنیا) روى آرد و چشم او را چون گوشش از کار باز دارد و جان از تنش برون رود و مردارى میان کسان خود شود آنان در کنارش ترسان و از نزدیک شدن بدو گریزان نه با نوحهگرى هم آواز و نه با کسى که او را خواند دمساز»[1]
در ادامه، مولانا مسئلهْ پرتوها را مطرح میکند تا هشداری باشد برای سالک که از پرتوها باید به سرچشمهْ پرتوها نگریست و از علل، به علتالعلل و از اسباب مختلف، به مسبّب الاسباب پیبرد و این، نشانه کمال است؛ به عنوان نمونه: سرخی آهن در کوره، روشنی خانه در روز، خرمی سبزه و گل در تابستان، از خودشان نیست. پرتوی است که بر آنها میتابد. در وجود انسان هم هر کمالی، از فیض کمال مطلق است. با اینکه زیبایی و رشد و خوبی در تن جلوه میکند، کمال حقیقی این نیست. کمال حقیقی در روح میتواند تحقق یابد و آن هم به چشم ظاهر دیده نمیشود. نطق، زیبایی، بینایی و شنوایی، همه از آثار روح است و همانطور که این تأثیرها از روح به تن میرسد، تأثیر مردان حق نیز به جان مریدان آنان میرسد. در پایان صحبت از پرتو حق است که جان ما را روشن میکند و اگر پرتو الهی بر جان نباشد، جان هم مانند تن میمیرد. پس اثر روح را در تن، در گویایى و بینایى و شنوایى توان دید همانگونه که آتش بر آب مىتابد و اثر آن تابش در جوشیدن آب آشکار مىشود،
شب به هر خانه چراغى مىنهند تا به نور آن ز ظلمت مىرهند
آن چراغ این تن بود نورش چو جان هست محتاج فتیل و این و آن
آن چراغ شش فتیله این حواس جملگى بر خواب و خور دارد اساس
427- 425/ د 4
و اگر پرتو روح نباشد تن گوشت پارهاى بود که به اندک مدتى تباه شود، باید دانست که ابدال براى جانها همچون روحند براى تن. اگر ابدال نباشد دلها مىمیرد و تاریک مىگردد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |