سزاوارتر مردم به بخشودن ، تواناترشان است به کیفر نمودن . [نهج البلاغه]
عرشیات
شرح وتفسیرمثنوی دفتردوم(185)
شنبه 93 بهمن 25 , ساعت 9:36 عصر  

مقام ومنزلت انسان کامل(2)

   ( 1620)خاک از دُردی نشیند زیر آب

 

خاک بین کز عرش بگذشت از شتاب

( 1621)آن لطافت پس بدان کز آب نیست

 

جز عطای مبدع وهّاب نیست

( 1622)گر کند سفلی هوا و نار را

 

ور ز گل او بگذراند خار را

( 1623)حاکم است و یفعل الله ما یشا

 

کو ز عین درد انگیزد دوا

وَهّاب: بسیار بخشنده، از اوصاف حضرت باری تعالی است.

سفلى: از طبقه فرودین، که در طبقه پایین است. خاک و آب را سفلى، و آتش و هوا را علوى گویند.

یَفعَلُ اللَّه ما یَشاء: خدا آن چه خواهد انجام می دهد، اشاره دارد به آیه « یَفْعَلُ اَللَّهُ ما یَشاءُ»[1]

همه چیز به مشیت حق بستگی دارد و هیچ‌یک از دلایل و ضوابطی که ما برای دنیای خودمان داریم نمی‏‏تواند معیار کارهای خدا باشد. لطافت و نرمی ‏آب از ذات آب نیست، بلکه عطیّهْ پروردگار است. خاک در میان طبقات عناصر چهارگانه در جهان‌شناسی قدیم، جایش زیر آب است‌ یا خاک معمولاً در آب ته‌نشین می‏شود، با این حال می‏بینی که یک وجود خاکی از آب و هوا و آتش فراتر می‏رود و به بالای عرش هم می‏رسد. اشاره به معراج پیامبر است. پس رقیق بودن آب نیست که آن را بالای خاک قرار می‏دهد. اگر خدا بخواهد هوا و آتش را از بالای هستی به پایین می‏آورد و خار را از گل عزیزتر می‏کند. ‌خداوند «یفعل ما یشاء‌» است و هر کاری که به خواهد می‏کند.

 

( 1624)گر هوا و نار را سفلی کند

 

تیرگی و دُردی و ثِقلی کند

( 1625)ور زمین و آب را عُلوی کند

 

راهِ گردون را به پا مَطوی کند

( 1626)پس یقین شد که تُعزّ مَن تَشا

 

خاکیی را گفت پَرها بر‌گشا

( 1627)آتشی را گفت رو ابلیس شو

 

زیر هفتم خاک با تلبیس شو

( 1628)آدم خاکی برو تو بر سما

 

ای بلیس آتشی رو تا ثری

( 1629)چار طبع و علت أولی نیم

 

در تصرف دائماً من باقیم

( 1630)کار من بی‏علت است و مستقیم

 

نیست تقدیرم به علت ای سقیم

مَطوِى: درهم پیچیده شده، در نوردیده.

تُعِزُّ مَن تَشاءُ: گرامى مى‏کنى هر که را خواهى. و مقصود خداست.[اشاره به آیه شریفه « تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِیَدِکَ اَلْخَیْرُ إِنَّکَ عَلى‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدِیرٌ: یعنى هر که را بخواهى عزیز و هر کس را اراده کنى ذلیل مى‏کنى اختیار در دست تو است و بهر چیز توانایى][2]

زیر هفتم خاک: طبقه هفتم زمین، یعنی در پست‌ترین مرتبهْ هستی. مراد سیر نزولی و قهقرائی است

سُها:ستاره دبّ اکبر است. و از سها در این بیت برترى و بلندى مقصود است.

ثرى: خاک. اگر آب لطیف است و خاک سنگین و کثیف، اگر دُردى آب ته مى‏نشیند و آب صافى بالا مى‏رود آن لطافت و کثافت نه از طبیعت آب و خاک است- چنان که فلسفى پندارد- بلکه آن طبیعت را خالق آنها بدانها داده است و هر گاه اراده کند جسم کثیف را علوى و جسم لطیف را سفلى مى‏کند.

          این رسنها و سببها در جهان                    هان و هان زین چرخ سر گردان مدان‏

          تا نمانى صفر و سر گردان چو چرخ         تا نسوزى تو ز بى‏مغزى چو مرخ‏

          باد آتش مى‏خورد از امر حق                  هر دو سر مست آمدند از خمر حق‏

851- 849 / د /1

 چار طبع: گرمى، سردى، خشکى، و ترى.

          تر و خشک و گرم است و سرد             مرکّب از این چار طبع است مرد

(سعدى)

و نیز بلغم، صفرا، سودا، و خون را گفته‏ اند.

علّت: در اصطلاح فیلسوفان آن است که وجود آن سبب وجود معلول باشد و با عدمش معلول منتفى است.

علّت اولى: علة العلل. به عقیده فیلسوفان همه موجودات در سلسله علّت و معلولى قرار دارند تا به علة العلل یا علّت اولى برسد. لازمه پذیرش این قاعده این است که هر معلول از علت خود تبعیت کند و از قاعده‏اى که براى آن نهاده شده فراتر نرود. عارفان چنین اصلى را نمى‏پذیرند چه، آنان خدا را قادر مطلق و متصرف در هر چیز مى‏دانند که هر چه خواهد کند و هر خاصیتى را که خواهد از موجودى بگیرد یا بدو ببخشید. بدین جهت مولانا از فرموده‏ى پروردگار چنین تعبیر می کند «در تصرف دائما من باقیم.» یعنى تصرف من محدود و مقید نیست.

چار طبع و علّت اولى نبودن: کنایه از مختار بودن است زیرا آن چه مقید به طبیعتهاى چارگانه بود یا معلول علتى بود ، از قاعده‏اى که براى آن نهاده شده بیرون نتواند شد.

بى‏علّت: بدون سبب که «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ.»:فرمان او چنین است که هرگاه چیزى را اراده کند، تنها به آن مى‏گوید: «موجود باش!»، آن نیز بى‏درنگ موجود مى‏شود! [3]

مشیت حق ممکن است خا‌ک و آب را بالای آتش و هوا قرار دهد و به انسان خاکی اجازه طی کردن افلاک را بدهد‌ و به او بگوید: پرهای عقلت را بگشا و به اوج آسمان معنا پرواز کن. عز‌ت و ذلت به دست خداست:«قُلِ اللَّهُمَّ مَالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَن تَشَاء وَتَنزِعُ الْمُلْکَ مِمَّن تَشَاء وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِیَدِکَ اَلْخَیْرُ إِنَّکَ عَلى‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدِیرٌ »: بگو خداوندا! تویی دارنده ملک. ملک را به هرکه خواهی می‌دهی و از هرکه خواهی باز می‌ستانی و هر که خواهی عزیز کنی و هر که را که خواهی خوار کنی به دست توست همهْ نیکی‌ها و تویی بر هر چیز توانا. ای آدم خاکی تا اوج سها پرواز کن‌ و ای ابلیسی که گوهر آتشین داری تا زیر خاک تنزل کن.

نخستین صادر از وجود پروردگار عقل کل است؛ و اولین علت هر پدیده‏‌ای خود حق است. مولانا در این‌جا می‏خواهد معتقدات حکما را رد کند و بگوید: نمی‌توان پروردگار را با اصطلاحاتی مانند چهار طبع و علت اُولی شناخت. او نیروی باقی و لایزالی است که در همه چیز حتی در علم و آگاهی و حکمت ما نیز دائم‌ دگرگونی پدید می‏آورد. این نیروی جاودان باهیچ اصطلاحی شناسانده نمی‏‏شود. نباید در کار حق، دنبال دلیل بود، همه چیز تقدیر الهی است.



[1] - سوره ابراهیم، آیه 27

[2] - سوره آل عمران،آیه 26

[3] - سوره یس،آیه 82


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفتردوم(184)
شنبه 93 بهمن 25 , ساعت 9:32 عصر  

مقام ومنزلت انسان کامل (1)

 

( 1615)ذره‌ای زآن آفتاب آرد پیام

 

آفتاب آن ذره را گردد غلام

( 1616)قطره‌ای کز بحر وحدت شد سفیر

 

هفت بحر آن قطره را باشد اسیر

( 1617)گر کف خاکی شود چالاکاو

 

پیش خاکش سر نهد افلاکاو

( 1618)خاک آدم چون‌که شد چالاک حق

 

پیش خاکش سر نهند املاک حق

( 1619)السماء انشقّت آخر از چه بود

 

از یکی چشمی که خاکی بر گشود

ذرّه: استعاره است از انسانى که در اثر لیاقت و ریاضت محل وحى الهى مى‏گردد ، اشاره به جنبه جسمانی و خاکی مرد حق یا پیامبر است.

آفتاب: استعاره از حق جلّ و عَلا، و از آفتاب دوم «خورشید» مقصود است.

بحر وحدت: عالم جلال حق تعالى، عالم حقیقت و پیشگاه حق است.

سفیر: پیام آور.

هَفت بحر: هفت دریا. دانشمندان قدیم مى‏پنداشتند هفت دریا کره خاک را در بر گرفته است و آن هفت دریا: دریاى اخضر، دریاى عُمان، دریاى قلزم، دریاى بربر، دریاى اقیانوس، دریاى قسطنطنیه،و دریاى اسود است . [1] 

کف خاک: به معنای یک مشت خاک است، استعاره از آدم.

چالاک: شارحان آن را پیک و سفیر معنى کرده‏اند. در این بیت به معنى «گزیده»، به کار رفته است.

خاک آدم: خاکى که آدم از آن سرشته شد.

          آدم خاکى ز حق آموخت علم             تا به هفتم آسمان افروخت علم‏

1012 / د /1

چالاک حق شدن: ظاهراً به سوى خدا رفتن مقصود است. چنان که در حدیث آمده است «مَن تَقَرَّبَ إلَیَّ شِبراً تَقَرَّبتُ إلَیهِ ذِراعاً.»[2]

السَّماءُ انشَقَّت: برگرفته است از آیه «إِذَا اَلسَّماءُ اِنْشَقَّتْ وَ أَذِنَتْ لِرَبِّها وَ حُقَّتْ: چون آسمان بشکافد و فرمان پروردگارش را برد و سزاوار بود.»[3] و این در پایان جهان است. اما ظاهراً مولانا از انشقاق آسمان، معراج رسول (ص) را در نظر دارد که آسمانها براى پیمبر شکافته شد تا او به عرش حق رسید. و نیم بیت دوم بیت بعد مؤید این احتمال است:«وَهُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلَىثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى فَکَانَ قَابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنَى فَأَوْحَى إِلَى عَبْدِهِ مَا أَوْحَىمَا کَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَىأَفَتُمَارُونَهُ عَلَى مَا یَرَىوَلَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرَىعِندَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهَى »:در حالى که در اُفق اعلى قرار داشت! سپس نزدیکتر و نزدیکتر شد.تا آنکه فاصله او (با پیامبر) به اندازه فاصله دو کمان یا کمتر بود؛در اینجا خداوند آنچه را وحى کردنى بود به بنده‏اش وحى نمود.قلب (پاک او) در آنچه دید هرگز دروغ نگفت.آیا با او درباره آنچه (با چشم خود) دیده مجادله مى‏کنید؟! و بار دیگر نیز او را مشاهده کرد، نزد «سدرة المنتهى»[4]

و محتمل است مقصود آدم (ع) باشد که از خاک سرشته شد سپس فرشتگان مأمور سجده به آدم شدند:« إِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلَائِکَةِ إِنِّی خَالِقٌ بَشَرًا مِن طِینٍ »: و به خاطر بیاور هنگامى را که پروردگارت به فرشتگان گفت: «من بشرى را از گل مى‏آفرینم![5] و:«وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلآئِکَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ إَلاَّ إِبْلِیسَ قَالَ أَأَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِینًا »:(به یاد آورید) زمانى را که به فرشتگان گفتیم: «براى آدم سجده کنید!» آنها همگى سجده کردند، جز ابلیس که گفت: «آیا براى کسى سجده کنم که او را از خاک آفریده‏اى؟!»[6]

خاکى: (منسوب به خاک) که از خاک آفریده شده.

 ( 1615) ذره‏اى که از آن آفتاب یگانه پیام آورد آفتاب غلام آن ذره خواهد شد. ( 1616) قطره‏اى که فرستاده آن دریاى وحدت باشد هفت دریاى جهان اسیر آن قطره خواهند بود. ( 1617) اگر مشت خاکى چالاک او شده و براى او به جنبش در آید افلاک در پیش خاک پایش سر مى‏نهند. ( 1618) خاک آدم چون چالاک حق شده و بجنبش در آمده بود ملایکه حق پیش خاک او سر نهاده سجده کردند. ( 1619)در آن روز (قیامت) آسمان شکافته می‏‏شود، وچشم خاکیان به اسرار غیب گشوده.

حضرت حق در انسان کامل و دیگر مظاهر، ظاهر و متجلی است، ولی غافلان از عالم معنا، انسان کامل را کالبدی بیش به شمار نمی‏‏آورند. اما همین ذره خاکی وقتی که پیام از آفتاب حقیقت می‏‏آورد، آفتاب این جهان با همه عظمت غلام او می‏‏شود. پیام‌آور حق اگر قطره‌ای باشد، باز هم تمام هستی اسیر او و در خدمت اوست. اگر یک موجود خاکی به خواست الهی به حرکت درآید، آسمان‌ها و افلاک که پروردگار آنها را آفریده به او تعظیم می‏‏کنند، مانند حضرت آدم. آدم را خدا آفرید و او متحرک به ارادهْ حق بود؛ ازاین‌رو، فرشتگان به او سجده کردند. ودر بیت آخرمولانا با استفاده از آیهْ 1سوره «انشقاق»: در آن روز (قیامت) آسمان شکافته می‏‏شود، می‏‏گوید: تفسیرش این است که چشم خاکیان به اسرار غیب گشوده می‏‏شود.



[1] - (نگاه کنید به: لغت نامه دهخدا، ذیل «هفت دریا»)

[2] - (کشف الاسرار، ج 2، ص 164)

[3] - سوره انشقاق،آیه 1- 2

[4] - نجم،ایه7تا14

[5] - ص،آیه71

[6] - اسراء،آیه61


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفتردوم(183)
چهارشنبه 93 بهمن 8 , ساعت 5:23 عصر  

جلوه‏های هستی «چشم حسی و چشم باطنی»

( 1608)جسم هدهد دید و جان عنقاش دید

 

حس چو کفی دید و دل دریاش دید

( 1609)عقل با حس زین طلسمات دو رنگ

 

چـون محـمد با ابـوجـهلان به جنگ

( 1610)کافران دیدند احمد را بشر

 

چون ندیدند از وی انشق‌القمر

( 1611)خاک زن در دیدهْ حس‌بین خویش

 

دیدهْ حس دشمن عقل است و کیش

( 1612)دیـدهْ حـس را خـدا اعمـاش خـواند

 

بت‌پرستش گفت و ضدّ ماش خواند

( 1613)زآن‌که او کف دید و دریا را ندید

 

زآن‌که حالی دیـد و فـردا را نـدیـد

( 1614)خواجهْ فردا و حالی پیش او

 

او نمی‌بیند ز گنجی جز تسو

جسم هدهد دید و جان عنقاش دید: یعنی بلقیس در ظاهر کوچک هدهد، عظمت سیمرغ را مشاهده کرد.

عقل و حس: کنایه از حقیقت و ظاهر.

طلسمات: جمع طلسم. در معنى آن گفته‏اند تَمزیج قواى فعاله‏ى آسمانى است با قواى منفعله زمینى. و کارى است که با آن اثر شگفت پدید آورند.

طلسمات دو رنگ: کنایه از ظاهر و باطن. همین جلوه‏های خاکی و روحانی است که عقل را با حس به جنگ وا‌می‏‏دارد.  

ابو جهلان: کنایه از منکران حق و «ابو جهل» لقبى است که مسلمانان به عمرو بن هشام بن مغیره مخزومى دادند. پیش از آن لقب او «ابو الحکم» بود. ابو جهل در جنگ بدر کشته شد.

بشر: انسان، آدمى. برگرفته است از آیه « قالُوا ما أَنْتُمْ إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُنا وَ ما أَنْزَلَ اَلرَّحْمنُ مِنْ شَیْ‏ءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلاَّ تَکْذِبُونَ: گفتند (کافران) شما جز آدمى همچون ما نیستند. و رحمان چیزى فرو نفرستاده و شما جز دروغ نمى‏گویید.» و نیز «إِنْ هذا إِلاَّ قَوْلُ اَلْبَشَرِ.»[1]

 

          همسرى با انبیا برداشتند             اولیا را همچو خود پنداشتند

          گفته اینک ما بشر ایشان بشر             ما و ایشان بسته خوابیم و خور

266- 265/ د / 1

انشَقَّ القَمَر: برگرفته است از آیه «اِقْتَرَبَتِ اَلسَّاعَةُ وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ. وَ إِنْ یَرَوْا آیَةً یُعْرِضُوا وَ یَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ» و اشاره است به شکافته شدن ماه به اشارت رسول (ص).[2]

دیده حس بین: چشم سر. چشمی است که فقط محسوسات عالم ماده را می‏‏بیند و با عقل حقیقت بین در ستیز است. دیدهْ حسی، حال و دنیا را می‏‏بیند، فردا و آخرت را نمی‌بیند. و اشاره است به آیه «وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها: آنان را دیده‏گانى است که بدان نمى‏بینند.» و نیز «وَ مَنْ کانَ فِی هذِهِ أَعْمى‏ فَهُوَ فِی اَلْآخِرَةِ أَعْمى‏.»[3]

اعمى: کور.

ضدِّ ماش خواند: یعنی ضدّ حق یا ضدّ مؤمنان به حق، وآنان را انسان نخواند. اشاره است به آیه «أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ اَلْغافِلُونَ.»[4]

کف: استعارت از محسوسات.

دریا: استعاره از قدرت حق تعالى که پدید آورنده همه محسوسات و جز محسوسات است.

خواجه فردا و حالى: رسول حق، انسان کامل.

فردا و حالى: این جهان و آن جهان.

تَسُو: واحد وزنى در قدیم معادل چهار جو، معرب آن طسوج.

 ( 1608) چشم هدهد دید ولى جان عنقا مى‏دید حس ظاهرى کف مى‏دید ولى چشم دل ناظر بدریا بود. ( 1609) راز این اسرار دو رنگ عقل و حس چون محمد (ص) و بو جهل همواره در جنگ و ستیزند. ( 1610) کفار احمد (ص) را بشر خواندند و ندیدند که از اثر وجود او ماه دو نیم مى‏گردد . ( 1611) در دیده حس بین خود خاک بریز که دشمن عقل و کیش است‏ . ( 1612) زیرا که دیده حس را خداى تعالى اعمى خواند و فرمود که او بت پرست بوده و دشمن ما است [اشاره به آیه 74 سوره بنى اسرائیل] . ( 1613) زیرا که او کف دیده و از دیدن دریا کور بود و حال را بنظر آورده و فردا را ندیده‏ . ( 1614) آن که در مقابلش بود خواجه فردا بود ولى در نظر او در حال حاضر جلوه‏اى نمى‏کرد او از یک گنجى بمقدار یک تسو و یک گندم هم نمى‏دید و خبر نداشت‏ .

در مثنوی این بحث به تکرار آمده است که هستی یک جلوهْ مادی و خاکی دارد و یک حقیقت جاودانه و روحانی. عقل ـ پیوسته به عقل کل ـ حقیقت را می‌جوید و حسّ تنها هستی مادی و خاکی را ادراک می‏‏کند. مولانا می گوید:آنان که براى دریافتن حقیقت جز حس وسیلتى ندارند، هیچ گاه نمی توانند دریافتی از حقیقت داشته باشند. بدین رو اولیا را نیز چون خود مى‏پندارند. شناخت حقیقت جز با صافى کردن دل و مجاهدت در تعلیم به دست نیاید.



[1] - سوره یس،آیه  15ونیز سوره مدثر،آیه 25

[2] - سوره قمر،آیه 1- 2

[3] - (سوره اعراف،آیه 179) و (سوره اسراء،آیه 72)

[4] - (سوره اعراف،آیه 179)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفتردوم(182)
چهارشنبه 93 بهمن 8 , ساعت 5:22 عصر  

عکس ِتعظیم ِپیغام ِسلیمان در دل ِبلقیس، از صورت ِحقیر ِهُدهُد

 

از سرِ اخلاص بایست تسلیم و منقاد استادِ راهنما بود

 

( 1605)رحمت صد تُو بر آن بلقیس باد

 

که خدایش عقل صد مرده بداد

( 1606)هدهدی نامه بیاورد و نشان

 

از سلیمان چند حرفی با بیان

( 1607)خواند او آن نکته‌های با شمول

 

با حقارت ننگرید اندر رسول

صد تو: صد لایه، کنایت از بسیار.

بلقیس: نام ملکه سباست. در قرآن کریم از وى به «امرأه» تعبیر شده است. در عهد عتیق (متن عربى) نیز «ملکه سبا» گفته شده. (عهد عتیق، اول پادشاهان، فصل 10، آیه 1) بعض مفسران هم او را به همین نام (بلقیس) یاد کرده‏اند. نویسند: دختر پادشاهى بود به نام هدهاد. (تفسیر ابو الفتوح) پادشاهى بزرگ بود. (کشف الاسرار) در دائرة المعارف اسلام نیز اصل کلمه را عبرى و به معنى کنیز گرفته‏اند. همچنین«بلقیس» در این جا می تواندکنایه از مرید پاکدلی باشد که کلام راهبر و استاد راهنما‌ی خود را سریعا درک می‌کند و از سر اخلاص، تسلیم و منقاد استاد می‌شود.

صَد مَرده: کنایت از فراوان، بسیار.

نکته‏هاى با شمول: در بر گیرنده معانى بسیار. برگرفته است از آیه «إِنِّی أُلْقِیَ إِلَیَّ کِتابٌ کَرِیمٌ»[1]

 با حقارت در رسول ننگریست: او را بزرگ شمرد.

( 1605) صد بار رحمت بر آن بلقیس باد که خداى تعالى عقل صد مرد باو داده بود. ( 1606) هدهدى نزد او آمده از حضرت سلیمان نامه آورد یعنى چند حرفى نشانى از طرف آن حضرت آورده بود. ( 1607) بلقیس آن نکات را که شامل بسى مطالب بود خوانده و به رسول و پیام آور با نظر حقارت نگاه نکرد.

بدون شک مولانا در سرودن این ابیات نگاه تفسیرگونه به سوره مبارکه نمل داشته است. در قصص قرآن از تفسیر ابو بکر عتیق از این داستان و سبب ناپدید شدن هدهد و رفتنش به رسالت نزد بلقیس ترسیمى شاعرانه دیده مى‏شود.[2]

صد رحمت بر بلقیس که حضرت حق تعالی، عقل صد مرد را به او بخشید. هد‌هد از بارگاه سلیمان نامه‌ای آورد که حاوی چند نکته و سخن بود. این مطلب اشاره دارد به آیات سوره نمل که خداوند می‌فرماید: «قَالَتْ یَا أَیُّهَا المَلَأُ إِنِّی أُلْقِیَ إِلَیَّ کِتَابٌ کَرِیمٌإِنَّهُ مِن سُلَیْمَانَ وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِأَلَّا تَعْلُوا عَلَیَّ وَأْتُونِی مُسْلِمِینَ»: ای سران قوم! افکنده شد به سوی من نامه‌ای گرامی، سلیمان و این‌طور است: به نام خداوند بخشاینده مهربان، مباد که بر من برتری جویی، بیایید به نزد من فرمانبردار[3]. بلقیس آن نامه را که حاوی نکات دقیق و باریک بود خواند‌، ولی با دیده حقارت به هدهد پیام رسان نگاه نکرد.



[1] - سوره نمل،آیه 29

[2] - (نگاه کنید به: تفسیر ابو بکر عتیق، ص 285- 293)

[3] - سوره نمل، آیه 29 تا31


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
شرح وتفسیرمثنوی دفتردوم(181)
چهارشنبه 93 بهمن 8 , ساعت 5:20 عصر  

رابطه معنوی پیر و مرید سالک (استاد و شاگرد)(ادامه)

 ( 1586)پرده می‌خندد برو با صددهان

 

هر دهانی گشته اشکافی بر آن

( 1587)گوید آن استاد مر شاگرد را

 

ای کم از سگ نیستت با من وفا

( 1588)خود مرا استا مگیر آهن‌گسل

 

همچو خود شاگرد گیر و کوردل

( 1589)نه از منت یاریست در جان و روان

 

بی‌منت آبی نمیگردد روان

( 1590)پس دل من کارگاه بخت تست

 

چه شکنی این کارگاه ای نادرست

( 1591)گویی‌اش پنهان زنم آتش‌زنه

 

نی به قلب از قلب باشد روزنه

( 1592)آخر از روزن ببیند فکر تو

 

دل گواهی می‌دهد زین ذکر تو

( 1593)گیر در رویت نمالد از کرم

 

هرچه گویی خندد و گوید نعم

( 1594)او نمی‌خندد ز ذوق مالشت

 

او همی‌خندد بر آن اسگالشت

( 1595)پس خداعی را خداعی شد جزا

 

کاسه‌زن کوزه بخور اینک سزا

از قلب به قلب روزنه بودن: «إنَّ مِنَ القَلبِ إلَى القَلبِ رَوزَنةٌ.»[1]

در روى مالیدن: به روى آوردن، آشکار ساختن، نشان دادن.

مالش: گوشمال و تنبیه، ظاهراً در این بیت به معنى تملّق و ظاهر آرایى است.

اسگالش: یعنی اندیشه وفکر.

خِداع: یعنی خدعه ونیرنگ، فریب

خداعى را خداع جزا بودن: برگرفته است از آیه «إِنَّ اَلْمُنافِقِینَ یُخادِعُونَ اَللَّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ: همانا منافقان (به گمان خود) خدا را فریب مى‏دهند و او آنان را فریب مى‏دهد.»[2]

کاسه زن کوزه بخور: نظیر «کلوخ انداز را پاداش سنگ است.» (سعدى)

 در این ابیات مولانا نکاتى را روشن مى‏سازد. نخست مکر انگیزى و حیلت سازى برابر مردان خدا که نتیجه بد آن گریبان گیر مکاران مى‏شود. چنان که در قرآن کریم است «وَ لا یَحِیقُ اَلْمَکْرُ اَلسَّیِّئُ إِلاَّ بِأَهْلِهِ.» [3] دیگر اینکه اولیاى حق را بر خاطرها اشراف است و آن چه نابکاران در دل دارند براى آنان روشن است. نهایت آن که بزرگواریشان ایجاب مى‏کند درون مکاران را آشکار نسازند، و مکر انگیزان مى‏پندارند خاموشى آنان نشانه آن است که آنان را فریب داده‏اند. چنان که در قرآن کریم مى‏خوانیم که منافقان در باره پیغمبر مى‏گفتند «هُوَ أُذُنٌ: او گوش است.»[4] یعنى هر چه گوییم مى‏پذیرد.

نکته دیگر اینکه اگر در نفوس ضعیف قدرتى یافت شود این قدرت را هم از نفس کامل گرفته‏اند و ناقصان را نرسد که با کاملان در افتند. و اگر از او نرمى دیدند، نپندارند او را فریب داده‏اند، بلکه بدانند درونشان بر او آشکار است لیکن در شگفت‏اند که گستاخى این ناتوانان تا کجا و تا چه حد است.

 

( 1596)گر بُدی با تو ورا خندهْ رضا

 

صد هزاران گل شکفتی مر تو را

( 1597)چون دل او در رضا آرد عمل

 

آفتابی دان که آید در حمل

( 1598)زو بخندد هم نهار و هم بهار

 

در هم آمیزد شکوفه و سبزه‌زار

( 1599)صد هزاران بلبل و قمری نوا

 

افکنند اندر جهان بینوا

( 1600)چونک برگ روح خود زرد و سیاه

 

می‌ببینی چون ندانی خشم شاه

( 1601)آفتاب شاه در برج عتاب

 

می‌کند روها سیه هم‌چون کتاب

( 1602)آن عطارد را ورق‌ها جان ماست

 

آن سپیدی و آن سیه میزان ماست

( 1603)باز منشوری نویسد سرخ و سبز

 

تا رهند ارواح از سودا و عجز

( 1604)سرخ و سبز افتاد نسخ نوبهار

 

چون خط قوس و قزح در اعتبار

 خنده رضا: خنده ناشى از رضایت. کنایه از خشنودى حق از بنده، یا ولى کامل از مرید است. در اصطلاح عُرفا رضاى حق موجب نشاط بنده است در عمل و افزونى ثواب او.هم چنان که در روایات اسلامی آمده است که: موسى (ع) گفت پروردگارا مرا از نشانه خشنودیت از بنده آگاه ساز. خدا بدو وحى فرستاد نشانه آن، آن است که بنده را براى طاعت خود آماده کنم و از نافرمانى خود بازش دارم.[5]

عطارد: ستاره معروف و آن را دبیر فلک دانسته‏اند. در اینجا استعارت است از شیخ کامل.

مولانا از تأثیر خشنودی پیر سخن می‌گوید، مولانا می‌گوید: روح مریدان، ورق‌هایی است که پیر بر آنها مانند عُطارد می‌نویسد‌. اگر مرید مستحق لطف باشد، ورق جانش سپید است و آن‌جا که مستوجب قهر می‌‌شود‌، پیر، ورق روح او را سیاه می‌کند. «ستاره عطارد» (تیر) که ستاره اهل قلم است که می‌تواند منشوری به رنگ‌های بهاری بنویسد و روح مریدان را از خیالات و ناتوانی‌ها برهاند. رنگ‌های بهاری همه جا را زیبا و پرنقش و نگار می‌کند مانند خطوط رنگین کمان.



[1] - (امثال و حکم)

[2] - سوره نساء،آیه 142

[3] - سوره فاطر،آیه 43

[4] - سوره توبه،آیه 61

[5] - (سفینة البحار، ج 1، ص 524)

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 496 بازدید
بازدید دیروز: 678 بازدید
بازدید کل: 1401608 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]