( 1578)در تماشای دل بدگوهران |
|
میزدی خنبک بر آن کوزهگران |
( 1579)مکر میسازند قومی حیلهمند |
|
تا که شه را در فقاعی در کنند |
( 1580)پادشاهی بس عظیمی بی کران |
|
در فقاعی کی بگنجد ای خران |
( 1581)از برای شاه دامی دوختند |
|
آخر این تدبیر از او آموختند |
( 1582)نحس شاگردی که با استاد خویش |
|
همسری آغازد و آید به پیش |
( 1583)با کدام استاد استاد جهان |
|
پیش او یکسان هویدا و نهان |
( 1584)چشم او ینظر بنور الله شده |
|
پردههای جهل را خارق بده |
( 1585)از دل سوراخ چون کهنه گلیم |
|
پردهای بندد به پیش آن حکیم |
خنبک: دست زدن، کف زدن، مجازاً استهزا کردن.
کوزه گران : کنایه از حیلهگر، کسانی که می خواهند دیگران را گول بزنند.
فقاع: فقاع در بیت مورد بحث به معنى «کوزه فقاع» به کار رفته است. اما فقاع شرابى بوده است که از جو و مویز و جز آن مىساختهاند. و آن را به خاطر گازى که در آن تولید مىشده با کوزه سر مىکشیدهاند.
در فقاع کردن یا در کوزه فقاع کردن: فریب دادن.
بىکران: بسیار بزرگ. که قدرت خدایى دارد. که به خدا پیوسته است.
دام دوختن: استعاره از حیلت انگیختن، مکر نمودن.
تدبیر آموختن از او: کنایه از آن است که اگر در ناقصان، قوت تدبیرى هم باشد، آن را از کاملى فرا گرفتهاند. پس نباید با او در افتند.
استاد جهان: کنایه از ولى کامل، استادی است که همه اسرار عالم را میداند.
چشم ینظر بِنُور اللَّه: دیدهاى که به نیروى خدا مىنگرد. حقیقت بین.
خارق: پاره کننده.
کهنه گلیم : منظور دل حسود است که مثل گلیم کهنه هزار سوراخ دارد.
( 1578) آن کوزه گران را تماشا کرده و بر آنها دست مىزد و مسخرهشان مىنمود. ( 1579) که این قوم حیله گر مکر مىکنند تا با صنعت کوزهگرى خود حبابى ساخته و دام براى شاه قرار دهند و درون حباب اندازند. ( 1580) آخر اى خران نفهم پادشاه بزرگ نامحدود کى ممکن است در حبابى بگنجد. ( 1581) بلى براى شاه دامى مهیا کردند چون این تدبیر را از شاه یاد گرفته بودند. ( 1582) چه شاگرد نحسى است که با استاد خود دعوى همسرى نموده و براى نبرد با او بمیدان مبارزه پیش آید. ( 1583) آن هم با کدام استاد؟ استادى که مهندس و سازنده جهان بوده ظاهر و باطن در پیش او آشکار است. ( 1584) استادى که چشم او پردههاى جهل را دریده و ینظر بنور اللَّه گردیده است. ( 1585) راز و تزویر را در دل خود که چون گلیم کهنه سوراخ است پنهان مىکند و آن را پرده آن استاد حکیم قرار مىدهد.
مولانا میگوید: شاه، درون آن حسودان را تماشا میکرد و به ظاهر برای آنها کف میزد اما میدانست که آنها حیلهای در کار دارند. ناگفته نماند که در این ابیات مولانا با این که از شاه و غلام خاص او سخن میگوید، اما نظر به رابطه پیر و مرید دارد؛ لذا نیکو است هنگام مطالعه از این زاویه به ابیات نگریسته شود. مولانا ادامه میدهد که مرد کامل، از دمدمه مریدان گول نمیخورد، زیرا مریدان هرچه دارند از پیر آموختهاند و ممکن نیست که پیر حیله آنها را در نیابد. زیرا او به نور خدا میبیند و نادانی و ناآگاهی را از پیش چشم خود دریده و کنارزده است. مولانا درباره مرید حسود میگوید: دل حسود مثل گلیم کهنه، هزار سوراخ دارد و رازی در آن نمیماند. خنده آور است که او بخواهد از چنین دلی پردهای بسازد و مانع دید استاد راهنما بشود.
( 1565)قصه شاه و امیران و حسد |
|
بر غلام خاص و سلطان خرد |
||
( 1566)دور ماند از جَرِّ جَرّارِ کلام |
|
باز باید گشت و کرد آن را تمام |
||
( 1567)باغبان مُلکِ با اقبال و بخت |
|
چون درختی را نداند از درخت؟ |
||
( 1568)آن درختی را که تلخ و َردبود |
|
و آن درختی که یکش هفصدبود |
||
( 1569)کی برابر دارد اندر تربیت |
|
چون ببیندشان به چشم عاقبت |
||
( 1570)کان درختان را نهایت چیست بَر |
|
گرچه یکسانند این دم در نظر |
||
( 1571)شیخ کو ینظر بنور الله شد |
|
از نهایت وز نخست آگاه شد |
||
( 1572)چشم آخربین ببست از بهر حق |
|
چشم آخربین گشاد اندر سبق |
||
( 1573)آن حسودان بد درختان بودهاند |
|
تلخ گوهر شوربختان بودهاند |
||
( 1574)از حسد جوشان و کف میریختند |
|
در نهانی مکر میانگیختند |
||
( 1575)تا غلام خاص را گردن زنند |
|
بیخ او را از زمانه برکنند |
||
( 1576)چون شود فانی چو جانش شاه بود |
|
بیخ او در عصمت الله بود |
||
( 1577)شاه از آن اسرار واقف آمده |
|
همچو بوبکر ربابی تن زده |
این داستان ادامه داستان غلام خاص سلطان و گزیدن سلطان او را بر دیگر بندگان است که در بیت 1050، آغاز شده ومولانا بیش از پانصد بیت خارج از داستان سخنان دیگر گفته است، تا دوباره به قصّه باز گشت. این داستان درحقیقت مثالى است براى اِشراف اولیاى خدا بر درون مردمان و وسعت اطلاع آنان به احوال ایشان. اولیاى حق مراتب هر یک از مردم را مىدانند و به حسب آن در تربیت آنان مىکوشند. [1]
جر: کشیدن.
جرّار: بسیار کشنده. و اشارت است به مثل مشهور «الکَلامُ یَجُرُّ الکَلامَ: سخن از سخن شکافد.»[2]
این نخواندى کالکلام اى مستهام فى شُجونٍ حَرُّهُ جَرَّ الکَلام
1598/د 6
باغبان مُلک: کنایه از ولى کامل است که اشراف بر ضمیرها دارد، پیر و استاد راهنما است که اقبال و بخت از جانب پروردگار به او روی آورده و او را به شناختن درختان (مریدان) توانا کرده است.
درختی که یکش هفصد بود: مریدی است که تربیت میتواند از او، وجود پرحاصلی بسازد. اشاره است به آیه «کَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِی کُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ: مانند دانهاى که هفت خوشه رویاند در هر خوشهاى یک صد دانه.»[3]
از: براى، به خاطر.
بر: میوه.
یَنظُر بِنُورِ اللَّه: که به نور خدا مىنگرد. برگرفته است از حدیث «اِتَّقُوا فِراسَةَ المُؤمِنِ فَإنَّهُ یَنظُرُ بِنُورِ اللَّه عَزَّ وَ جَلّ.»: از فراست مؤمن بپرهیزید که او با نور خداوندى مىنگرد.[4]
آخُر: علف جاىِ ستوران.
آخُر بین: دیده حسى. دیدهاى که تنها مادیات را بیند. دیدهاى که بدان چه به پرورش جسم مربوط است نگرد.
آخِر بین: عاقبت بین، دیده غیب نگر.
چشمِ آخِر بین تواند دید راست چشم آخُر بین غرور است و خطاست
2583 / د /1
سبق: آن چه بطور مداوم در محضر استاد خوانند. در اینجا کنایه از وظیفهاى که از جانب حضرت حق به عهده ولى نهاده شده براى ارشاد بندگان خدا.
بد درخت و تلخ گوهر: کنایت از بد گوهر، بد ذات، بد طینت.
شور بخت: بد بخت.
کف ریختن: کنایه از سخت خشمگین بودن.
بیخ در عصمت اَللَّه بودن: خدا او را نگاهبان بودن، او را از ارتکاب بدیها مصون داشتن.
بو بکر ربابى: بعض شارحان مثنوى او را از جمله مشایخ دانستهاند. و گویند خاموشى گزیده بود و به طعنه و سرزنش دیگران گوش نمىداد. هفت سال سخن نمىگفت و در پاسخ دیگران پاى به زمین مىکوبید.[5]
تن زدن: خاموش ماندن.
( 1565) قصه شاه و حسد بردن امیران بر آن غلام خاص او که سلطان عقل بود. ( 1566) نگفته ماند زیرا که بمصداق الکلام یجر الکلام هر سخنى که گفتیم سخن دیگرى را بیاد آورد پس بر گردیم و قصه را تمام کنیم. ( 1567) پادشاه با اقبال یک کشور چون باغبان ماهر باغى است او چگونه ممکن است درختها را از هم تمیز ندهد. ( 1568) و درختى را که برش تلخ و مردود است از درختى که یک به هفتصد بر میدهد. ( 1569) چگونه ممکن است آنان را با هم مساوى بداند چه که او با نظر عاقبت بین خود مىبیند. ( 1570) که آن درختها بالاخره چه میوهاى خواهند داد اگر چه اکنون مساوى بنظر مىرسند . ( 1571) شیخ که با نور خداوندى مىنگرد ، از اول و آخر آگهى دارد . ( 1572) او براى رضاى حق چشم آخور بین خود را بسته و دیده آخر بین گشاده است. ( 1573) حسودان غلام مخصوص شاه درختان بدى بوده بد گوهر و شور بخت بودهاند. ( 1574) از حسد جوش زده و چون آبى که بجوشد کف تولید مىکردند که جوش و خروش حسد را پنهان کنند و در نهانى مکر و حیله بکار مىبردند. ( 1575) تا غلام خاص را گردن زده و ریشه او را از زمانه بر کنند. ( 1576) آنها نمىدانستند کسى که جانش شاه باشد چگونه فانى مىگردد و آن که ریشهاش در پناه خدا بود چه سان ز میان مىرود؟. ( 1577) شاه از این اسرار واقف بود ولى مثل ابو بکر ربابى دم نزده و خاموش بود.
مولانا به این حدیث معروف اشاره میکند که: از آگاهی مؤمن بپرهیزید که او به نور خدا مینگرد» و میگوید: استاد راهنما نیز به نور خدا مینگرد و نهایت و عاقبت هر مریدی را میداند. استادی که قبلاً (پیش از خلقت صوری) توجه خود را از این دنیا برگرفته و پروردگار به او چشم عاقبتبین داده است. آن عارف کامل برای رضای حق چشم آخوربین خود را بست و چشم آخربین خود را گشود. مولانا میگوید: اگر مرید در خدمت چنین پیر و شیخ فاضلی باشد، حسادت حسودان و دسیسههای نهانی بد گوهران، با اشاره معنوی پیر بیاثر خواهد شد. مولانا میگوید: «شاه پیر» راز حسادتهای شاگردان را میدانست اما به روی خود نمیآورد؛ مانند بُوبکر ربابی (از مشایخ صوفیه) که هفت سال را به سکوت سپری کرد.
[1] - (براى توضیح بیشتر نگاه کنید به: تذکرة الأولیاء، ذیل احوال ابن خفیف)
[2] - (تاریخ بیهقى)
[3] - سوره بقره،آیه 261
[4] - (احادیث مثنوى، ص 14 نیز نگاه کنید به: بحار الانوار، ج 24، ص 123)
[5] - (نگاه کنید به: المنهج القوی، و نیز: شرح کبیر انقروى، ذیل همین بیت).
حالتهای متضاد، جلوههای عقل(ادامه)
( 1559)یا رها کن تا نیایم در کلام |
|
یا بده دستور تا گویم تمام |
( 1560)ورنه این خواهی نه آن فرمانتو راست |
|
کس چه داند مر تو را مقصد کجاست |
( 1561)جان ابراهیم باید تا به نور |
|
بیند اندر نار فردوس و قصور |
( 1562)پایه پایه بر رود بر ماه و خور |
|
تا نماند همچو حلقه بند در |
( 1563)چون خلیل از آسمان هفتمین |
|
بگذرد که لا احب الافلین |
( 1564)این جهان تن غلطانداز شد |
|
جز مر آن را کو ز شهوت باز شد |
در کلام نیامدن: سخن نگفتن، خاموش ماندن.
نور: روشنایى دل، که خدا به ابراهیم (ع) کرامت کرد تا بدان وى را شناخت و گفت «لا اُحِبُّ الآفِلِینَ».
فردوس و قصور: اشاره است به گلستان شدن آتش بر ابراهیم.[1] این قضیه لطف حق تعالى است که بر بسیاری پوشیده است و تنها انبیا و اولیا آن را درک می کنند و مىبینند :
اندر آ اسرار ابراهیم بین کو در آتش یافت و سرو و یاسمین
790 / د /1
چون حلقهها بر در ماندن: به درون راه نیافتن.
لا أُحِبُّ الآفِلِینَ: فرو شوندگان (غروب کنندگان) را دوست نمىدارم.اشاره دارد به آیه شریفه « فَلَمَّا جَنَّ عَلَیْهِ اَللَّیْلُ رَأى کَوْکَباً قالَ هذا رَبِّی فَلَمَّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ اَلْآفِلِینَ : یعنى چون تاریکى شب ابراهیم را احاطه کرد و ستاره (زهره) را دید گفت این پروردگار من است و چون ستاره غروب کرد فرمود غروب کنندگان را دوست ندارم که خداى خود بخوانم»[2]
غلط انداز: به خطا در افکننده. آن که یا آن چه ظاهر آن جز باطنش باشد و نگرنده را گمراه کند.
باز شدن: جدا شدن، بریدن.
( 1559) یا مرا رها کن سخنى نگویم یا اجازه ده تا هر آن چه هست بر زبان آرم. ( 1560) اگر نه آن و نه این را مىخواهى حکم حکم تو است چه کسى مىداند که مقصود تو کجا است. ( 1561) جان ابراهیم پیغمبر لازم است تا در آتش سوزان باغها و قصرهاى بهشتى ببیند. ( 1562) و درجه بدرجه صعود کرده به آفتاب و ماه رسد تا چون حلقه بسته و در بند در نگردد. ( 1563) و چون حضرت خلیل «لا أُحِبُّ اَلْآفِلِینَ» گفته از آسمان هفتم بگذرد.( 1564) این تن خاکى و عالم مادى سواى کسى را که از قید شهوت آزاد شده باشد گمراه مىکند.
در اینجا مولانا رو به پروردگار میکند و میگوید: خدایا! یا مرا رها کن که به سخن نیایم و اسرار تو را بازگو نکنم یا به من فرمان ده تا همهْ اسرار تو را فاش کنم. کسی چه میداند که مقصد تو کجاست. مولانا به سخن بر میگردد و میگوید: آن که بتواند سعد و نحس و این نار و نور را درست ببیند و اسیر ظواهر نشود، باید عقل و روحی بزرگ و پیوسته به حق، مانند ابراهیم خلیل، داشته باشد. چنین کسی در آن سوی بدیها و نحسیها؛ سعادت وصال حق را میتواند ببیند. مولانا کسی را که در پیشگاه حق راه ندارد، به "حلقهْ در" تشبیه کرده است که اگر اندک اندک " ز نحسی سوی سعدی برگردد"، به حق راه مییابد. همانند ابراهیم خلیل که نخست ماه و ستاره و خورشید را خدا میپنداشت و پس از افول هر یک از آنها، این اندیشه را رها میکرد و بازخدا را میجست. سرانجام وقتی جستوجوی خدا از هفت آسمان و عالم خاکی فراتر رفت، خدا را یافت.
حالتهای متضاد، جلوههای عقل
( 1554)هم درین نحسی بگردان این نظر |
|
در کسی که کرد نحست در نگر |
( 1555)آن نظر که بنگرد این جر و مد |
|
او ز نحسی سوی سعدی نقب زد |
( 1556)زآن همیگرداندت حالی به حال |
|
ضد به ضد پیداکنان در انتقال |
( 1557)تا که خوفت زاید از ذات الشمال |
|
لذت ذات الیمین یرجی الرجال |
( 1558)تا دو پر باشی که مرغیک پره |
|
عاجز آید از پریدن ای سره |
کسی که نحس کردت: پروردگار است؛ زیرا بندهای که سزاوار قهر الهی باشد، قدرت پروردگار، او را از راه سعادت دور میکند
نظر: در این بیت مقصود عقلى است که از نور الهى بهره گیرد.
جَرّ: در لغت به معنى کشیدن است و در این بیت فرا کشیدن است مقابل مد. و از جر و مد مقصود تَقلّبِ احوال است و قبض و بسط.
از نحس به سعد نقب زدن: کنایت از گمراهى به هدایت راه یافتن.
از حالى به حالى گرداندن: چنان که در حدیث است: «لَیسَ آدَمِىٌّ اِلاّ وَ قَلبُهُ بَینَ اِصبَعَینِ مِن أصابِع اللَّهِ.»[1] امام صادق فرماید: «إنَّ القُلُوبَ بَین اِصبَعَینِ مِن أصابِعِ اللَّهِ یُقَلِّبُها کَیفَ یَشاءُ.»[2]
ضد به ضد پیدا کنان: چنان که از شادى به غم و از غم به شادى و از سلامت به بیمارى انتقال دهد.
رنج و غم را حق پى آن آفرید تا بدین ضد خوشى دلى آید پدید
پس نهانیها به ضد پیدا شود چون که حق را نیست ضد پنهان بود
1131- 1130 / د /1
ظهور جمله اشیا به ضد است ولى حق را نه مانند و نه نِدّ است
(شبسترى، گلشن راز)
ذاتُ الشَّمال: برگرفته است از آیه «وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ اَلْیَمِینِ وَ ذاتَ اَلشِّمالِ: و ما مىگردانیم آنان را سوى راست و سوى چپ.»[3] و مقصود از ذات الشمال و ذات الیمین در بیت مورد بحث بُعد از حق و قرب به اوست.
رجال: کنایت از مردان حق.
دو پر بودن: در خوف و رجا به سر بردن.
سره: گزیده.
( 1554)تو هم به خاطر روحیاتی که داری در این نحس گرفتاری! خوب نگاه کن که چه کسی تورا به نحس افکند( 1555) همان نظر که این جزر و مد را نگاه کند از نحسى بطرف سعدى راهنمائیت مىکند. ( 1556) او براى آن تو را از حالى بحالى مىگرداند گاهى سعد و زمانى نحست مىکند که ضد را با ضد بتو بشناساند. ( 1557) این کار را مىکند تا از ذات الشمال ترس در تو بوجود آمده و لذت ذات الیمین [ذات الشمال کنایه از کسانى است که نامه عمل آنها را در قیامت بدست چپ آنها مىدهند و گناهکارند و ذات الیمین کنایه از آنها است که نامه عملشان را بدست راست مىدهند و داراى اعمال نیکند در قرآن نام این دو دسته مکرر ذکر شده] امیدوارى در قلب تو ایجاد کند از کارهاى ننگین ترس و لذت کارهاى نیک امید در تو بوجود آورد. ( 1558) و در نتیجه مرغى باشى داراى دو پر بیم و امید چرا که مرغ یک پر از پرواز عاجز خواهد ماند.
مولانا در این قسمت، شمّهای از جلوههای عقل کامل را بیان میکند. کسی که در این جزر ومدّ و سعد و نحسها، قدرت حق را ببیند، خود را از نحسی به سوی سعادت میبرد. منظور مولانا این است که حالات و واردات قلبی گوناگون را پروردگار به همین دلیل پدید میآورد که ما، خود به کمک عقل، در طلب سعادت باشیم و هر چیزی را از ضدّ آن جستوجو کنیم. آن خدایی که محولالاحوال است و تو را از حالیبهحالی دگرگون میکند؛ بدینجهت است که از رهگذر این نقل و انتقالها، هرضدّی را با ضدّ خود به تو نشان میدهد؛ حالتهای متضاد، از قبیل هدایت و ضلالت، تقید به عقل و تقید به نفس اماره که نمودار حالتهای سعد و نحسند. انسان میتواند با این شناخت، به سوی هدایت، معرفت و عقل گرایش پیدا کند. مولانا به آیهْ 18 سورهْ کهف اشاره میکند که دست حق، اصحاب کهف را طی سیصد و چند سال، آنها را ازاینسو به آنسو حرکت میداد تا بدن آنها فساد نپذیرد. مولانا میگوید: این حالتهای سعد و نحس هم، مانند همان کاری است که پروردگار با اصحاب کهف میکرد. او "رجال" خداجو و مردان راه حق را به دست راست، یعنی به لطف خود امید میدهد و از آسیب گمراهی نگه میدارد. مولانا خوف و رجا و حالتهای بد و خوب مردان حق را مانند دو بال پرنده میبیند و میگوید: سالک باید این دوحالت را بهطور متعادل داشته باشد تا بتواند در آسمان سلوک پرواز کند.
( 1546)برق آفل باشد و بس بیوفا |
|
آفل از باقی ندانی بیصفا |
( 1547)برق خندد بر کی میخندد بگو |
|
بر کسی که دل نهد بر نور او |
( 1548)نورهای چرخببریدهپی است |
|
آن چو لا شرقی و لا غربیکی است |
( 1549)برق را خُو یخطف الابصار دان |
|
نور باقی را همه انصار دان |
( 1550)بر کف دریا فرس را راندن |
|
نامهای در نور برقی خواندن |
( 1551)از حریصی عاقبتنادیدن است |
|
بر دل و بر عقل خودخندیدن است |
( 1552)عاقبت بین است عقل از خاصیت |
|
نفس باشد کو نبیند عاقبت |
( 1553)عقل کو مغلوب نفس او نفس شد |
|
مشتری مات زحل شد نحس شد |
آفِل: فرو شونده، ناپدید شونده.
نورهاى چرخ: نور خورشید، ماه، و ستارگان.
ببریده پى: بىدوام. و در آن اشارت است به گفته ابراهیم (ع): «لا اُحبّ الآفلین».
لا شرقى و لا غربى: نه خاورى و نه باخترى. (برگرفته است از آیه 35 سوره نور)
خُو: یعنی ویژگی، صفت.
یَخطَفُ الأبصار: که چشم را رباید. برگرفته است از آیه «یَکادُ اَلْبَرْقُ یَخْطَفُ أَبْصارَهُمْ کُلَّما أَضاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِیهِ: برق خواهد که دیدهگان آنان را برباید هر چند که روشنى دهد آنان را، بروند در آن.»[1]
أنصار: جمع ناصر: یاریگر.
بر کف دریا فرس راندن: کنایت است از اعتماد کردن بر آن چه ثباتى ندارد
نامه در نور برق خواندن: استعارت از کشف حقیقت، با عقل جزئى خواستن.
بر عقل خود خندیدن: خود را به ریشخند گرفتن، بر خود فسوس کردن.
مشترى: به عقیده منجمان سعد اکبر است.
و زحل: نحس اکبر. مشترى چنان که آنان مىپنداشتند در فلک ششم است و زحل در فلک هفتم.
مشترى مات زحل شدن: با آن قران کردن و اثر آن را به خود گرفتن، و این قران را قران کوچک خوانند و به هر بیست سال یک بار بود.
( 1546) برق زود خاموش مىشود و وفادار نیست تو بدون آن که صفا پیدا کنى باقى را با فانى تمیز نخواهى داد. ( 1547) برق مىخندد و مىدانى به چه کس مىخندد؟ باو مىخندد که بروشنى او دل ببندد. ( 1548) انوار برق پى بریده و بىدوام است او کى مىتواند با نورى که در باره او فرمودهاند: « لا شَرْقِیَّةٍ وَ لا غَرْبِیَّة» طرف قیاس واقع شود .( 1549) برقى که از تو بوجود آید بدان که او مثل همان برقى است که خداى تعالى در قرآن فرموده است که چشمها را مىرباید ، آن نور باقى است که چشم و بینایى مىبخشد نه برق و روشنى تو. ( 1550) بر بالاى کف دریا تاختن و با روشنى برق نامه خواندن. ( 1551) بر اثر آن است که از حریصى عاقبت را ندیده و با این کار خود را مسخره کرده بر عقل و دل خود مىخندد. ( 1552) عاقبت بینى از خواص مختصه عقل است این نفس است که عاقبت بین نمىباشد. ( 1553) عقلى که مغلوب نفس شود مبدل به نفس شده چنانچه ستاره مشترى اگر در حال رجوع بزحل ناظر شود نحس مىگردد.
به مناسبت نقصان و کمال عقلی، مولانا به پایداری نورحق و ناپایداری نور آسمان میپردازد و میگوید: نور آسمان ناپایدار است و نور حق جاودانه است. انوار این چرخ گردون که ناقص است، چگونه میتواند نور جاودانه باشد و به شرق و غرب، مقید و منسوب نباشد. نور صاعقه، بینایی چشم را میرباید و انسان را نابینا میکند، ولی نورحق، یار و یاور چشم است و به او بینایی میبخشد او چشم را به دیدن حقیقت قادر میکند. بنابراین، اگر کسی میخواهد بدون نور حق به جایی برسد، خود را دست انداخته است.
همه عالم به نور اوست پیدا کجا او گردد از عالم هویدا
(شبسترى، گلشن راز)
مولانا می گوید: "عقل"، عاقبت بین است؛ یعنی به سرانجام انسان میاندیشد که باید به حقیقت برسد و پروردگار او را بپذیرد. اما نفس، به لحظههای گذرای جهان میاندیشد. عقل اگر ناقص باشد، مغلوب نفس میشود و مانند ستارهْ سعادتبخش مشتری است که اگر تحت تأثیر ستارهْ نحس زُحل قرارگیرد دیگر، ستارهْ سعادت بخش نخواهد بود. این سخن مولانا هشداری است برای کسانی که به عقل جزئى اعتماد می کنند و تکیه بر تدبیرهاى خویش می نمایند.چرا که کشفى که از عقل جزئى حاصل شود ناقص، و ناپایدار است و آدمى را پیوسته به تدبیر زندگى این جهان وامىدارد و از دیدن و شناخت سعادت آن جهان مانع مىشود. در چنین حال انسان راهى جز آن ندارد که روى به حق گرداند تا لطف او آن بد بختى را از او دور کند. زیرا هدایت و ضلالت در دست پروردگار است که می فرماید «إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لکِنَّ اَللَّهَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ: تو آن را که دوست مىدارى هدایت نتوانى کرد، لیکن خدا آن را که خواهد راه نماید.»[2] و نیز فرماید: «کَذلِکَ یُضِلُّ اَللَّهُ مَنْ یَشاءُ وَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ: این چنین خدا آن را که خواهد گمراه کند و آن را که خواهد راه نماید.»[3]
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |