مقام ومنزلت اولیای خدا
( 1486)آن که بر افلاک رفتارش بود |
|
بر زمین رفتن چه دشوارش بود |
( 1487)در کف داود کاهن گشت موم |
|
موم چبود در کف او ای ظلوم |
( 1488)بود لقمان بندهشکلی خواجهای |
|
بندگی بر ظاهرش دیباچهای |
( 1489)چون رود خواجه به جای ناشناس |
|
در غلام خویش پوشاند لباس |
( 1490)او بپوشد جامههای آن غلام |
|
مر غلام خویش را سازد امام |
( 1491)در پیاش چون بندگان در ره شود |
|
تا نباید زو کسی آگه شود |
( 1492)گوید ای بنده تو رو بر صدر شین |
|
من بگیرم کفش چون بندهْ کهین |
( 1493)تو درشتی کن مرا دشنام ده |
|
مر مرا تو هیچ توقیری منه |
( 1494)ترک خدمت خدمت تو داشتم |
|
تا به غربت تخم حیلت کاشتم |
( 1495)خواجگان این بندگیها کردهاند |
|
تا گمان آید که ایشان بندهاند |
در کف داود: برگرفته است از آیه «وَ أَلَنَّا لَهُ اَلْحَدِیدَ: و آهن را براى او نرم کردیم.» سوره سبا، آیه 10
ظَلوم: ستمکار.
شین: مخفف بنشین است.
توقیر: یعنی حرمت نهادن.
( 1486) کسى که در آسمانها پرواز مىکند راه رفتن در زمین در نزد او دشوار نخواهد بود . ( 1487) آهن که در دست داود پیغمبر چون موم نرم مىگردید موم در کف او چه حالى خواهد داشت. ( 1488) لقمان خواجهاى بود بشکل بنده که بندگى در ظاهر دیباچه مولویتش بود. ( 1489) وقتى خواجه بطور ناشناس بجایى رود به بنده خود لباس خواجه پوشانید. ( 1490) خود لباس غلام در بر کرده و غلام خود را جلو مىاندازد. ( 1491) و خود دنبال او براه مىافتد تا کسى پى بوجود او نبرد. ( 1492) به بنده خود مىگوید که تو برو در صدر مجلس بنشین و من چون بندهاى کفش تو را بر مىدارم. ( 1493) تو بمن بهیچ وجه احترام نگذار بلکه گاهى درشتى کرده و دشنام ده. ( 1494) خدمت تو را در ترک خدمت قرار دادم تا در غربت حیلهاى که در نظر دارم بکار برم. ( 1495) خواجهها از این قبیل بندگیها کردهاند که مردم گمان کنند آنها بردهاند.
مولانا میگوید: مردان رها شده از هوسهای شیطانی و نفسانی، از چنان قدرت معنوی برخوردارند که مانند باز شکاری از آنچه در وجود مرید میگذرد، باخبرند. او بر اسرار هُو واقف است و علم او به علم الهی پیوسته است. به اعتقاد مولانا ، اشراف بر ضمیرها و آگاهى از آن چه بر خاطر دیگران مىگذارد، از امتیازهاى اولیاى خداست، که بر اثر تحمل ریاضت و صدق در عبادت از جانب حق بدانها افاضه مىشود و در لسان شرع از آن به «فراست» تعبیر شده است که «اتّقُوا فِراسَةَ المُؤمِنِ فإنَّهُ یَنظُرُ بِنُورِ اللَّهِ:» از فراست مؤمن بپرهیزید که او با نور خدا مىنگرد.»[1]
سپس به آیه شریفه سوره سبا اشاره میکند که به مشیت حق، آهن در دست داود نرم شد و او توانست زره بسازد. مولانا میگوید: لقمان یکی از همین آگاهان بود؛ خواجهای با ظاهر فقیرانه برای آن که او را نشناسند و به همان ظاهرش نگاه کنند و در او کنجکاو نشوند. مولانا براین باور است که انسانی که از خویشتن واهی خود رهیده است، ملاکهای ظاهری و عوامانه را پشت سر میگذارد و متواضعانه به قضایا مینگرد و هر چیزی که تحریک هوای نفس نماید از آن دوری میکند. برای نمونه، خواجه لقمان بر بلندى مقام او واقف بود، لیکن چون رضایت لقمان را در پوشیده ماندن آن مىدید با وى به ظاهر همچون خواجگان با بندگان رفتار مىکرد. و لقمان از او می خواست که وظیفه تو این است که به من خدمت نکنی و احترام نگذاری؛ چون این برای دوران اقامت در غربت، به صلاح من است.
[1] - (احادیث مثنوى، ص 14. سفینة البحار، ج 2، ص 356 .بحار الانوار، ج 24، ص 128، از عیون اخبار الرضا)
دنیا همهْ کارش معکوس است(ادامه)
( 1476)در جهان باژگونه زین بسی است |
|
در نظرشان گوهری کم ازخسی است |
( 1477)مر بیابان را مفازه نام شد |
|
نام و رنگی عقلشان را دام شد |
( 1478)یک گروه را خود معرف جامه است |
|
در قبا گویند کو از عامه است |
( 1479)یک گروه را ظاهر سالوس زهد |
|
نور باید تا بود جاسوس زهد |
( 1480)نور باید پاک از تقلید و غول |
|
تا شناسد مرد را بیفعل و قول |
( 1481)در رود در قلب او از راه عقل |
|
نقد او بیند نباشد بند نقل |
( 1482)بندگان خاص علام الغیوب |
|
در جهان جان جواسیس القلوب |
( 1483)در درون دل در آید چون خیال |
|
پیش او مکشوف باشد سر حال |
( 1484)در تن گنجشک چیست از برگ وساز |
|
که شود پوشیده آن بر عقل باز |
( 1485)آن که واقف گشت بر اسرار هو |
|
سر مخلوقات چَبود پیش او |
خواجهوش: خواجه مانند، همچون خواجه.
باژگونه: وارونه، بر عکس.
در جهان باژگونه:یعنی دنیایی که همه کارش معکوس است، جهانى که در آن کارها بر مقیاس ظاهر گرفته مىشود نه واقع.
دیده این شاهان ز عامه خوف جان کین گره کورند و شاهان بىنشان
چون که حکم اندر کف رندان بود لاجرم ذا النّون در زندان بود
1393- 1392/د 2
خَس: خاشاک. استعاره از چیزى بىارزش یا کم ارزش.
مفازه: یعنی محل رستگاری. عرب به بیابان خشک، مفازه میگوید، در این بیت مقصود نامگذارى واژگونه است.
نام و رنگ دام عقل شدن: کنایه از فریب ظاهر خوردن.
مُعَرِّف: شناساننده.
جامه معرّف بودن: از لباس دانستن که از کدام صنف است. (در زمانهاى پیش برخى صنفها را لباس خاصى بوده است که از روى آن شناخته مىشدند).
قَبا: به نظر مىرسد در زمان مولانا مانند قرنهاى بعد قبا لباس همگانى بوده است. در صورتى که در زمانهاى پیش از او، امیران و بزرگان و حتى سلطان نیز قبا مىپوشیدند. [1]
سالوس: یعنی فریب.
نور: نور باطن مردان حق است که اسرار دلها را به آن میبینند.
غَول: در لغت عرب به معنیهاى چند به کار رفته است. در این بیت هر چیز که موجب گمراهى شود.
فِعل و قَول: کردار و گفتار.
نقد: آن چه در او حاضر است. آن چه از او دیده مىشود (از روشنى دل و معرفت الهى).
نقل: گفته دیگران.
رفتارش بر فلک: یعنی چنان است که گویی بالای آسمانها راه میرود.
عَلاّمُ الغُیوب: (عَلاّم: صیغه مبالغه از علم. غیوب: جمع غیب) داننده پنهانیها.
جَواسیسُ القُلوب: جاسوس دلها، که آن چه در دلهاست دریابد.
در آید: فاعل آن بندگان است فعل مفرد براى فاعل جمع، همچنین «او» ضمیر مفرد به جاى جمع.
مَکشوف: آشکارا.
( 1476) در جهان واژگون از این کارها زیاد است که در انظار گوهر کمتر از یک خسى است. ( 1477) به بیابان بىآب و علف نام رستگارى دادهاند و نام و ننگى دام عقلها گردیده است. ( 1478) دستهاى از مردم معرفشان لباس آنها است و اگر قباى شکل مخصوصى داشته باشد مىگویند از عامه است. ( 1479) گروه دیگر را سالوس ظاهرى نشانه زهد و پرهیزکارى است در صورتى که نور مخصوصى لازم است تا بتواند معرف زهد باشد. ( 1480) آرى براى اینکه مرد را بدون دیدن کار و گفتار بشناسند نورى لازم است که از تقلید و تمایلات جسمانى برى باشد . ( 1481) نورى باید که از راه عقل به قلب رخنه کرده نقد ذات او را ببیند و محتاج بشنیدن گفتارش نباشند . ( 1482) بندگان خاص خداوند علام الغیوب که در عالم جان جاسوس قلبها هستند . ( 1483) چون خیالى در درون دل ظاهر مىشوند سر او در پیش آنها مکشوف است . ( 1484) ساز و برگ تن گنجشک چیست که بر عقل پوشیده بماند . ( 1485) کسى که بر اسرار خداوندى دست یافت اسرار مخلوق نزد او چه اهمیتى دارد .
منظور مولانا این است که کار دنیا به گونهای است که انسانهای پاک همانند لقمان حکیم، باید زیردست سفلگان بیقدر و منزلت باشد. او میگوید: دید مردم عوام این چنین است که با دیدن قبای ساده شخص، میپندارند که او از عوام است؛ مردم فقط ظاهر را میبینند. مولانا میگوید: در نزد گروهی از مردم، زهد و پارسایی ظاهری، معیار و ملاک معرّف اشخاص است، ولی باید انسان نور معرفت داشته باشد تا زهد ریایی را از زهد حقیقی تشخیص دهد. نوری لازم است که از آلودگی تقلید و تباهی پاک و مبرّا باشد تا بدان وسیله (بدون کردار و گفتار) ماهیت اشخاص را بشناسد. کسی که از بند هوای نفس رهیده باشد، صاحب چنین نوری میگردد که از راه عقل به دلها نفوذ میکند و حقیقت حال انسان را میبیند و به دیگران نیاز ندارد. در حقیقت مردان حق و بندگان خاص الهی در عالم باطن، جاسوسان دلها هستند و مانند خیال انسان به درون انسانها راه پیدا میکنند. البته باید به این نکته توجه داشت، کسانی که واقف به اسرار الهی هستند، اسرار مخلوقات پیش آنها ارزشی ندارد.
دنیا همهْ کارش معکوس است.
( 1466)نی که لقمان را که بندهْ پاک بود |
|
روز و شب در بندگی چالاک بود |
( 1467)خواجهاش میداشتی در کار پیش |
|
بهترش دیدی ز فرزندان خویش |
( 1468)زآن که لقمان گرچه بندهزاد بود |
|
خواجه بود و از هوا آزاد بود |
( 1469)گفت شاهی شیخ را اندر سخن |
|
چیزی از بخشش ز من درخواستکن |
( 1470)گفت ای شه شرم ناید مر تو را |
|
که چنین گویی مرا زین برتر آ |
( 1471)من دو بنده دارم و ایشان حقیر |
|
وآن دو بر تو حاکمانند و امیر |
( 1472)گفت شه آن دو چهاند این زلت است |
|
گفت آن یک خشم و دیگر شهوت است |
( 1473)شاه آن دان کو ز شاهی فارغ است |
|
بی مه و خورشید نورش بازغ است |
( 1474)مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست |
|
هستی او دارد که با هستی عدوست |
( 1475)خواجهْ لقمان به ظاهر خواجهوش |
|
در حقیقت بنده لقمان خواجهاش |
لُقمان: بیشتر مفسران گفتهاند حکیم بود، نه پیغمبر. ابو الفتوح نویسد: تنها عِکرِمه گفته است پیغمبر بود. گفتهاند چون اخلاص ورزید خدا حکمت را در دل او نهاد. گویند معاصر داود (ع) بوده است. از او سخنان حکمت آمیز آوردهاند و سوره سى و چهارم از سورههاى قرآن به نام اوست.
در کار پیش داشتن: او را بر دیگر بندگان مقدم داشتن. کار را به عهده او واگذاردن.
بنده زاد: طفلى که از بندهاى در خانه مالک بنده متولد شود. این طفل بنده مالک است.
از هوا آزاد بودن: پیرو هوا نبودن.
گفت شاهى شیخ را: مأخذ داستان در مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى (ص 53) از الملل و النحل، اخبار الحکما، و کشف المحجوب آمده است و عبارت کتاب اخیر چنین است:
درویشى را با ملکى ملاقات افتاد، ملک گفت حاجتى بخواه گفت من از بنده بندگان خود حاجت نخواهم. گفت این چگونه باشد. گفت مرا دو بندهاند که هر دو خداوندان تواند یکى حرص و دیگرى طول امل.
برتر آ: بالاتر رو. (مقام مرا برتر از این دان که پندارى).
حَقیر: خرد.
زَلَّت: لغزش، خطا. (تو در این سخن به خطایى).
بىمه و خورشید: اشاره است بدان چه در قرآن کریم در باره ابراهیم (ع) آمده است، که چون طلوع ماه و خورشید را از پس یکدیگر دید هر یک را گفت خداى مناند و چون فرو رفتند گفت غروب کنندگان را دوست نمىدارم. [1]
بازِغ: درخشان.
مخزن ذات اوست: بىنیاز است و چشم به دیگرى ندارد.
با هستى عدوست: خود را هیچ مىشمارد. خود را در پیشگاه حق نیست مىانگارد.
هستی: در مصراع دوم بیت 1474- هستی ،یک بار به معنای وجود حقیقی آمده است و بار دیگر به معنای هستی مادی و فناپذیر.
( 1466) لقمان چون بندهاى پاک و روز و شب با کمال چالاکى بوظیفه بندگى خود قیام مىکرد . ( 1467) خواجهاش او را در کارها جلو مىانداخت و بر فرزندان خویش ترجیح مىداد . ( 1468) بلى لقمان اگر چه بنده زاده بود ولى از قید هوا آزاد شده و خواجه بود . ( 1469) (مىگویند) شاهى به شیخ طریقت گفت چیزى از من بخواه. ( 1470) شیخ گفت اى شاه شرم نکردى که چنین سخنى بمن گفتى؟. ( 1471) من دو بنده حقیر و پست دارم که آنها بر تو حاکم و امیرند. ( 1472) شاه گفت اشتباه مىکنى آن دو بنده کدامند؟ شیخ گفت یکى از آنها خشم و دیگرى شهوت است که هر دو بر تو حکومت دارند. ( 1473) شاه کسى است که از پادشاهى فارغ بوده و بدون دستگاه سلطنتى حاکم و مقتدر است و در نور افشانى احتیاجى بماه و خورشید ندارد. ( 1474) کسى خزانه دارد که از خزانه داشتن ننگ دارد داراى هستى کسى است که دشمن هستى است. ( 1475) خواجه لقمان در ظاهر خود را خواجه مىنمود و در واقع بندهاى بود که لقمان خواجه او بود.
مولانا سخن را در این زمینه از لقمان آغاز میکند که: لقمان اگرچه بنده زاده و رعیت بود، ولی در باطن خواجه و بزرگ بود، زیرا که از کمند هوا و هوس رهیده بود. لقمان حکیم از مردان دلآگاه و ناشناخته تاریخ است و افسانههای حکمتآمیز او در منابع مذهبی و اخلاقی بسیار پندآموز است. امیری ضمن مصاحبت با شیخی به او گفت: از من احسان و هدیهای طلب کن. شیخ گفت: شاها از چنین حرفی که به من میزنی حیا نمیکنی؟ در حق من باید فراتر از اینها بگویی. زیرا من دو بنده حقیر دارم که با همه خواری و حقارت بر تو حکومت میکنند. شاه با تعجب گفت: آن دو چیست؟ شیخ گفت: آن دو بنده اسیر، یکی غضب است و دیگری شهوت. آن کسی را باید شاه حقیقی بدانی که از قید و بند حکومت ظاهری آسوده و رها باشد و چنین انسان والایی فقط از پروردگار نور میگیرد و میبیند. کسی که پیوسته به حق است و ذات او مخزن اسرار است، میتواند خود را صاحب سر بداند. هرکه با هستی و انانیت و وابستگیهای این جهانی دشمن است، هستی حقیقی دارد.
دوستان رنج دوست را به جان مىپذیرند.
( 1451)چون رسیدند آن نفر نزدیک او |
|
بانگ بر زد هی کیانید اتّقو |
( 1452)با ادب گفتند ما از دوستان |
|
بهر پرسش آمدیم اینجا به جان |
( 1453)چونی ای دریای عقل ذو فنون؟ |
|
این چه بهتان است بر عقلت جنون؟ |
( 1454)دود گلخن کی رسد در آفتاب؟ |
|
چون شود عنقا شکسته از غُراب؟ |
( 1455)وا مگیر از ما بیان کن این سخن |
|
ما محبانیم با ما این مکن |
( 1456)مر محبان را نشاید دور کرد |
|
یا به روپوش و دغل مغرور کرد |
( 1457)راز را اندر میان آور شها |
|
رو مکن در ابر پنهانی مها |
( 1458)ما محب و صادق و دل خستهایم |
|
در دو عالم دل به تو در بستهایم |
( 1459)فحش آغازید و دشنام از گزاف |
|
گفت او دیوانگانه زیّ و قاف |
( 1460)بر جهید و سنگ پران کرد و چوب |
|
جملگی بگریختند از بیم کوب |
( 1461)قهقهه خندید و جنبانید سر |
|
گفت باد ریش این یاران نگر |
( 1462)دوستان بین کو نشان دوستان؟ |
|
دوستان را رنج باشد همچو جان |
( 1463)کی گران گیرد ز رنج دوست دوست؟ |
|
رنج مغز و دوستی آن را چو پوست |
( 1464)نی نشان دوستی شد سرخوشی |
|
در بلا و آفت و محنتکشی؟ |
( 1465)دوست همچون زر، بلا چون آتش است |
|
زرّ خالص در دل آتش خوش است |
نفر: آن گروه، براى سه تا ده به کار رود، لیکن در فارسى براى فرد هم استعمال شده است.
اتَّقُوا: (صیغه جمع امر حاضر از مصدر تقوى) بپرهیزید. دور شوید.
به جان: از روى دل و جان، با کمال میل، از صمیم دل.
مگر باور نمىدارى ز حق آن که مىسوزى به جان از بهر یک نان
(پوریاى ولى، به نقل از لغتنامه)
ذُو فُنون: داراى دانشهاى گوناگون.
بُهتان: دروغ بستن.
این چه بهتان است بر عقلت جنون: این چه تهمتى است بر خرد تو نهادهاند که گویند دیوانهاى؟
شکسته: کشته، درهم خرد شده، مغلوب.
مُحِبّان: جمع مُحِبّ: دوست.
رو پوش و دَغَل: استعاره از حیلت و ظاهر فریبى.
زِىّ و قاف: حرفهاى بىمعنى و نامرتب که در حالت خشم بر زبان آرند.
کوب: کوفته شدن، ضرب خوردن.
بادِ ریش: غرور و لاف به نظر مىرسد، کنایه از «حماقت» باشد.
دوستان را رنج باشد همچو جان: دوستان رنج دوست را به جان مىپذیرند.
کران گرفتن: به یک سو شدن، دورى گزیدن.
رنج مغز و دوستى آن را چو پوست: نظیر:
دوست آن دانم که گیرد دست دوست در پریشان حالى و درماندگى
(سعدى، گلستان، ص 71)
سر خوشى: شادمانى.
( 1451) چون آن اشخاص نزد ذو النون رسیدند ذو النون بر آنها بانگ زد که کیستید؟ چه کار دارید با احتیاط پیش بیایید . ( 1452) گفتند ما از دوستان تو بوده و براى پرسش از حال شما آمدهایم . ( 1453) حال شما چون است این چه بهتانى است که بعقل شما زده و تو را متهم بجنون نمودهاند ( 1454) چگونه ممکن است دود گلخن به آفتاب برسد یا عنقا مغلوب کلاغ گردد . ( 1455) علت این کار را بما بگو و دریغ نفرما ما دوستان توئیم با ما بىلطفى نفرما . ( 1456) شایسته نیست که دوستان را از خود راند یا با شهرتهاى بد و مکر و حیله به اشتباه انداخت . ( 1457) راز خود را با ما در میان نه و به آه روى خود را در ابر اشتباه پنهان مکن . ( 1458) ما دوستان صمیمى و دل خستگانى هستیم که در دو عالم بتو دل بستهایم . ( 1459) ذو النون پس از شنیدن این سخنان بناى فحاشى گذاشته و چون دیوانگان سخنان بىربط گفتن آغاز نموده . ( 1460) و برخاسته هر چه از سنگ و چوب در دسترسش بود بطرف مریدان پرتاب نمود و همگى از جلو او گریختند . ( 1461) ذو النون از دیدن فرار آنها صداى قهقهه خندهاش بلند شده گفت دوستان را نگر باد بربش چنین دوستانى . ( 1462) دوستان را ببین که چگونه از رنج گریزانند؟ نشان دوستى کو؟ براى دوستان رنج چون جان شیرین و گوارا است . ( 1463) کى دوست از رنجى که از طرف دوستش باو رسد کناره مىگیرد؟ رنج و تحمل آن چون مغزى است که دوستى پوست و قشر او است . ( 1464) آیا نشان دوستى این نیست که دوست در بلا و آفت و محنت سر خوش باشد؟ . ( 1465) دوست مثل زر و بلا مثل آتش است زر در آتش بىتغییر مانده بلکه خوشتر و براق تر مىگردد .
یاران ذوالنون به او گفتند: نباید دوستان را از خود دور کنی یا حقیقت را با حیله و تدبیر پنهان نمایی و آنها را گول بزنی. ذوالنون میگوید: باطن عشق و دوستی، رنج است و دوست باید رنج را بپذیرد. عاشق باید در کورهْ عشق بسوزد و ذوب شود تا حقیقت خود را نشان دهد. مضمون این ابیات برگرفته از این حدیث است: «انّ الله تعالی یجرّب عبده بالبلاء کما یجرّب احدکم ذهبه بالنار».[1] مولانا میگوید: دوست همانند طلاست و بلا مانند آتش. طلای خالص در کام آتش احساس خوشی میکند، زیرا ثابت میشود که خالص است. ولی طلای تقلّبی همینکه در آتش نهاده شود سیاه و تیره میگردد. عاشق صادق نیز خلوص خود را در بلاها نشان میدهد، ولی مدعی عاشقی در رنج و بلا سیه روی میگردد.
( 1440)که ببندیدم قوی، وز سازِ گاو |
|
بر سر و پشتم بزن وین را مکاو |
( 1441)تا ز زخم لخت یابم من حیات |
|
چون قتیل از گاو موسی ای ثقات |
( 1442)تا ز زخم لخت گاوی خوش شوم |
|
همچو کشته و گاو موسی گش شوم |
( 1443)زنده شد کشته ز زخم دم گاو |
|
همچو مس از کیمیا شد زر ساو |
( 1444)کشته بر جست و بگفت اسرار را |
|
وا نمود آن زمرهی خونخوار را |
( 1445)گفت روشن کین جماعت کشتهاند |
|
کین زمان در خصمیم آشفتهاند |
( 1446)چونک کشته گردد این جسم گران |
|
زنده گردد هستی اسراردان |
( 1447)جان او بیند بهشت و نار را |
|
باز داند جملهْ اسرار را |
( 1448)وا نماید خونیان دیو را |
|
وا نماید دام خدعه و ریو را |
( 1449)گاو کشتن هست از شرط طریق |
|
تا شود از زخم دمش جان مفیق |
( 1450)گاو نفس خویش را زودتر بکش |
|
تا شود روح خفی زنده و به هُش |
ساز گاو: فَرّاء آن را به دُم تفسیر کرده است.[1]
مکاو: یعنی کاری که میگویم انجام بده و دلیل آن را نپرس، جست و جو مکن.
زَخم: ضربت.
لَخت: پاره، تکه.
ثِقات: جمع ثقه: مورد اعتماد، دوست.
گش: خوب، خوش.
زنده شدن گاو: اشاره است به داستان گاوى که بنى اسرائیل کشتند و آیاتی ازسوره بقره آن را بیان مىکند. حاصل داستان اینکه مردى اسرائیلى را کشتند و کشنده معلوم نبود و هر یک قتل را به گردن دیگرى مىافکند. خداوند فرمود تا گاوى را بکشند و پارهاى از آن را بر کشته زنند تا خدا آن کشته را زنده سازد و کشنده خود را نشان دهد. [2]
ساو: خالص، بىغش.
وانمودن: نشان دادن.
هستی اسراردان:کنایه از روح انسانى است، وجود معنوی انسان خداجو است که پس از ترک تمام علایق مادی، به ادراک اسرار حقایق توانا میشود.
خونیان: جمع خونى: قاتل.
خونیان دیو:یعنی جنایتکاران دیو صفت. استعارت از هواهاى نفسانى.
خُدعَه: فریب.
ریو: مکر.
گاو کشتن: استعاره از کشتن نفس، کشتن صفتهاى بد. و اشاره به آیه شریفه در سوره بقره است که مىفرماید « إِنَّ اَللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً قالُوا أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً قالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَکُونَ مِنَ اَلْجاهِلِینَ : چون یکى از افراد یهود کشته شد بنى اسرائیل از حضرت موسى نام قاتل او را پرسیدند در این وقت بود که در قرآن مىفرماید: موسى گفت که خدا بشما امر مىکند که گاوى را بکشید و بعضى از اعضاء آن را بمقتول بزنید تا زنده شود یهود گفتند آیا ما را استهزا مىکنى موسى گفت پناه مىبرم بخدا که من در شما جاهلان باشم»[3]
مُفیق: درمان یافته، رو به بهبود ، به هوش آمده، هوشیار.
این مثل از خود نگفتم اى رفیق سر سرى مشنو چو اهلى و مفیق
1198 / د / 4
جمله دانسته که این هستى فخ است فکر و ذکر اختیارى دوزخ است
مىگریزند از خودى در بىخودى یا به مستى یا به شغل اى مهتدى
هیچ کس را تا نگردد او فنا نیست ره در بارگاه کبریا
چیست معراج فلک این نیستى عاشقان را مذهب و دین نیستى
233، 232، 227، 226 / د /6
مولانا از زبان ذوالنون مصری به یکی از قصص قرآن کریم اشاره میکند که در سوره بقره آیهْ 67 به بعد آمده است: یکی از بنیاسرائیل کشته میشود و قاتل را نمیشناسند. موسی(ع) به فرمان پروردگار، قوم خود را هدایت میکند که گاوی را با نشانههای خاص بکشند و با دم او بر پیکر مرده بزنند تا زنده شود و قاتل خود را بشناساند. ذوالنون به مریدان میگوید: پیکر من به دلیل وابستگی به این دنیا مانند جسم مردهای است. مرا با یک تکه از چرم گاو بزنید تا مانند آن کشته بنیاسرائیل زنده شوم. در تشبیه وضع ذوالنون به قصه موسی، آن گاوی که باید کشته شود نفس آدمی است. اگر گاو نفس کشته شود، روح رازدان و اسرارشناس انسان زنده میشود. هرگاه انسان با تیغ ریاضت، نفس امّاره پُرخوار خود را ذبح کند، روح لطیف او از اسرار غیب باخبر شده و به حیات معنوی خود میرسد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |