( 25)جسم خاک از عشق بر افلاک شد |
|
کوه، در رقص آمد و چالاک شد |
( 26)عشق، جان طور آمد، عاشقا |
|
طور مست و خرّ موسی صاعقا |
( 27) با لب ِدمساز خود گر جفتمى |
|
همچو نى، من گفتنیها گفتمى |
( 28) هرکه او از هم زبانی شد جدا |
|
بی زبان شد، گر چه دارد صد نوا |
( 29) چونکه گل رفت و گلستان درگذشت |
|
نشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت |
( 30) جمله معشوق است عاشق پرده ای |
|
زنده معشوق است عاشق مُردهای |
بر افلاک شد : یعنی به آسمان ها رفت، اشاره دارد به قضی? عروج حضرت عیسى(ع) وآی?:« ...وما قتلوه یقیناً، بل رَفعَهُ اللهُ الیه وکانَ اللهُ عزیزاً حکیماً»: یعنی ... و اورا به یقین نکشته اند، بلکه خداوند اورا به سوی خود بر کشید وخداوند پیروز مند وفرزانه است.[1]
طور: که آن را «طور سینا» هم مىگویند کوهى است واقع در شبه جزیرهاى که میان خلیج سوئز و عقبه قرار دارد
طور مست: مست شدن کوه طوراز جمال عشق الهی وتجلی حضرت حق،اشعار به ذی شعور بودن موجودات دارد، حتی جمادات،نظیر عرضه کردن امانت الهی بر کوه ها واباء از پذیرش آن،مطابق آنچه قرآن کریم بیان می دارد.
گر جفتمى:یعنی اگر ظاهر وباطن من هماهنگ شود نظیر هماهنگی « نی» در لب های نایی ونوازندهْ نی.
گفتنیها گفتمى: یعنی از مدد الهامات واز نَفَس معشوق ونفحه های پیاپی او،من همانند « نی» سخن برای گفتن وآشفتن عالم فراوان دارم، اما مانند «نی» در قبضهى ناى زنقرار دارم.
هرکه او از هم زبانی شد جدا: یعنی «نی» در صورتی ناله و آوا دارد که لب، بر لب نیزن داشته باشد و از نفس معبود و معشوق، نفخهای در او دمیده شود. کسی که از این نفحه بیبهره است، در نظر صاحبدلان، خاموش و بینواست، هر چند که هیاهو و سر و صدا داشته باشد.
جمله معشوق است عاشق پرده ای: در دنیای عاشقی، هر چه هست، معشوق است و عاشق، پردهای است که مانع دیدن معشوق است. اشاره دارد به آیه:« اَلَم تَرَ الی رَبّک کیف مَدَّ الظل...»: یعنی آیا نیندیشیده ای که پروردگارت چگونه سایه را می گستراند ( وآن را مانع وپرد? دیدن خورشید قرار می دهد)[2] همچنین «جمله معشوق است» یعنی اوست که هم? هستی را فرا گرفته است، اشاره دارد به آی?:« هوالأوّل و الآخرُ والظاهرُ والباطنُ وهوبکلّ شیءٍ علیمٌ»: یعنی اوست اول وآخر وظاهر وباطن واو به همه چیز احاط? علمی دارد.[3]
زنده معشوق است عاشق مُردهای : در دنیای عاشقی، هر چه هست، معشوق است و عاشق، پردهای است که مانع دیدن معشوق است. اگر این پردهْ حیات مادی کنار برود، دنیایی از اسرار دیده خواهد شد و آنچه زنده است، همان است؛ بهقول حافظ:
« تو خود، حجاب خودی حافظ از میان برخیز»
و ممکن است مضمون سخن مولانا برگرفته از این کریمه قرآنی باشد: «.کُلُّ شَیْءٍ هَالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُکْمُ وَإِلَیْهِ تُرْجَعُونَ ...»: همه چیز جز ذات (پاک) او فانى مىشود؛ حاکمیت تنها از آن اوست؛ و همه بسوى او بازگردانده مى شوید![4] و«کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ. وَیَبْقَى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِکْرَامِ »: همه کسانى که روى آن [= زمین] هستند فانى مىشوند، و تنها ذات ذوالجلال و گرامى پروردگارت باقى مىماند![5]
( 25) بلى عشق است که جسم خاکى را از حضیض خاک باوج افلاک مىبرد و عشق بود که کوه طور را با آن سکون و عظمتى که داشت برقص آورده و در حرکت چالاک ساخته بود. ( 26) آن روحى که کوه طور را حیات بخشیده و جان داده بود عشق بود از اثر عشق بود که کوه بد مستى آغاز کرده و موسى بر گزیده خداوند در تحت تأثیر عظمت و جلال عشق بر زمین غلطیده و بىهوش گردید. ( 27) در زیر و بم نواى نى رازهاى پنهانى است که اگر بگویم عالم را برهم خواهد زد. () سخنانى که در پرده نغمات دل کش از لبهاى نى خارج مىشود اگر بىپرده بگویم جهان خراب خواهد شد. ( 28) و کسى که از هم زبان خود دور افتاد بىنواست اگر چه صد گونه نواهاى مختلف از حلقوم او شنیده شود. ( 29) وقتى که گل از میان رفت و فصل گلستان سپرى گردید دیگر از حنجره بلبل نواى سر گذشتى نخواهى شنید. ( 30) هر چه هست معشوق است و عاشق جز یک پرده نمایش بیش نیست آن که زنده است معشوق است عاشق بدون معشوق جسم بىروحى است.
مولانا در بیان حقیقت عشق، به معراج رسول اکرم(ص) نظر میافکند و میگوید: در معجزهْ عشق همین بس که جسم خاکی را به افلاک میبرد و این خود بهترین دلیل بر تعالی منش روح انسانی است و این سخن مولانا بر گرفته از کریمهْ قرآنی است: :« سُبحانَ الذی إسری بعبده لیلاً من المسجدالحرام الی المسجد الاقصی الذی بارکنا حوله...»: یعنی منزه است کسی که بنده اش را در یک شب از مسجد الحرام به سوی مسجد الاقصی که پیرامونش را برکت داده ایم، سیر داد. [6]
نمونهْ دیگر از تعالی روح انسانی، ومعجزهْ عشق، قصه حضرت موسی در کوه طور است. براساس آنچه که در سورهْ اعراف آمده است: « هنگامی که موسی به وعدگاه آمد و پروردگارش با او سخن گفت. موسی از خداوند خواست که: خود را به من نشان بده تا تو را بنگرم. پروردگار به او گفت: مرا هرگز نمیتوانی ببینی؛ به کوه نگاه کن، اگر کوه بر جای بماند، تو هم مرا خواهی دید. چون خداوند بر کوه جلوه کرد کوه از هم پاشید و موسی از شکوه آن بیهوش افتاد ( خر موسی صعقا) و چون به هوش آمد، گفت: ای خدای پاک، توبه کردم و من نخستین ایمان آورندگانم: «وَ لَمَّا جاءَ مُوسى لِمِیقاتِنا وَ کَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ قالَ لَنْ تَرانِی وَ لکِنِ اُنْظُرْ إِلَى اَلْجَبَلِ فَإِنِ اِسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرانِی فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً »: یعنیو چون موسى بوعده گاه آمد و پروردگار با وى سخن گفت موسى گفت خویش را بمن نماى تا در تو مىنگرم پرودگار گفت هرگز مرا نتوانى دید و لیکن بدین کوه نگر پس اگر آن بر جاى خود بماند آن گاه باشد که مرا ببینى و چون پروردگار جلوه بر کوه گماشت آن را از هم فرو ریخت و موسى از هیبت آن حالت بىهوش در افتاد. [7]
بیت 27 بمنزلهى دلیلى است براى سکوت مولانا از بیان اسرار و کشف حقائق بنا بر آن که او مانند نى که در قبضهى ناى زن است، در تصرف عشق و یا معشوق است و بدون اتصال بدان سر چشمهى معانى و تحریک باطن از سوى وى هیچ فیضى نتواند رسانید و هیچ آوازى بر نتواند کشید و آهنگى نتواند سرود و تا او مدد ندهد و بزبان مولانا سخن نگوید او لب بسخن نتواند گشود . مولانا می گوید: ما مثل نى براى گویایى دو دهان داریم که یکى از آن دو در لبهاى مقدس او پنهان است. و دهان دیگر متوجه جهان و جهانیان بوده و نالههاى خود را بگوش عالمیان مىرساند و در زمین و آسمان غوغاها بر پا مىکند . ولى هر کس که حقیقت در نظر او جلوهگر باشد خوب مىداند که این غوغا و فغانى که از این سو برخاسته و بگوش عالمیان مىرسد مبدأ و منشأ اصلى او از آن سو و از همان دهانى است که در لبهاى او پنهان است. نغماتى که از این حلقوم و از این دهان شنیده مىشود از دمهاییست که او از همان دهان نهانى دمیده. اوست که از آن سر فرمان داده و هى مىزند و از این سر روح ما بهیجان آمده غوغا و هاى هو بپا مىکند.
( 19) بند بگسل، باش آزاد ای پسر |
|
چند باشی بند سیم بند زر؟ |
|
( 20) گر بریزی بحر را در کوزهای |
|
چند گنجد؟ قسمت یک روزهای |
|
( 21) کوز? چشم حریصان پر نشد |
|
تا صدف قانع نشد پر دُر نشد |
|
( 22) هرکه را جامه زعشقی چاک شد |
|
او زحرص و عیب، کلی پاک شد |
|
( 23) شاد باش اى عشق خوش سوداى ما |
|
اى طبیب جمله علتهاى ما |
|
( 24) اى دواى نخوت و ناموس ما |
|
اى تو افلاطون و جالینوس ما |
بند : یعنی رشته، زنجیر،عامل اسارت، رشته های وابستگی، علائق به عادات و وابستگی های زندگی مادی.
در کوزهای :یعنی ظرفی که گنجایش اندک دارد.
حرص وعیب: یعنی حرص دنیا وعیب آزاد نبودن ازعلائق و وابستگی های این جهانی است.
کلی پاک شد: یعنی به طورکلی ازخوی زشت حرص وطمع ورزی،وعیب وابستگی رهایی یافت
عشق خوش سوداى:بنابر زیستشناسی قدیم، عاشقی یک پدیدهْ سودایی شمرده میشد؛ چرا که طبق این نظریه، کیفیت حیات را مبتنی بر خلطهای صفرا، سودا، خون و بلغم میدانستند و حالات گوناگون روحی را نتیجهْ غلبهْ یکی از این اخلاط میشمردند. مولانا عشق به این جهان و پدیدههای این جهانی را عشق بدسودایی میداند. اما اگر به جذبهْ الهی مربوط شود، عشق خوشسوداست و درمان همهْ دردهای آدمی را با خود دارد و هر عیبی را میتواند از وجود انسان بزداید.
نخوت : یعنی خودپرستی وخود بینی است.
ناموس : به معنی دین وقانون است .دراین جا به معنای شهرت طلبی وخوشنامی حاصل از ریاکاری است.
مولانا به عشق خوش سودای خود میگوید که: تو نخوت و آواز خوش و ناحقی را که ما گرفتار آن هستیم درمان میکنی و براستی تو همانند افلاطون و جالینوس حکیم وطبیب درمان کننده درد های ما هستی.
( 19) تا چند در بند سیم و در اسارت زر هستى بند علایق تن را بگسل و آزاد باش. ( 20) اگر دریا را در کوزه بریزى تا چه اندازه مى تو انداز آبهاى بىانتهاى دریا نصیب گیرد؟ البته فقط بقدرى که در یک روز بمصرف خوراک یک نفر برسد. ( 21) بشر نیز در جمع مال مثل همان کوزه است و نصیب هر فردى از اموالى که جمع مىکند فقط باندازه مصرف خود اوست با این وصف شخص حریص هر چه مال جمع کرده و سیم و زر بدست آورد باز چشمش بدنبال اموال بیشترى است و کاسه چشمش با دریاى سیم و زر هم پر نمىشود ولى تا انسان از حرص مستخلص نشده بسهم خود قانع نشود سعادتمند نخواهد شد بلى صدف چون قانع است شکمش از مرواریدهاى درخشان پر مىشود. ( 22) بیمارى حرص بشرى فقط یک علاج دارد و آن عشق است هر کس که جامه هستیش با خارهاى عشق چاک شد بىشبهه او از آلودگى حرص بلکه از هر عیبى پاک شده است. ( 23) اى عشق اى سوداى لذیذ اى آن که طبیب تمام دردهاى بىدرمان ما هستى شاد باش، شاد باش و شاد زى. ( 24) آرى شاد باش اى عشق اى آن که دواى درد نخوت و بیمارى غرور و خود پسندى ما بوده و براى ما ناموسى هستى که در پاى تو سر و جان فدا مىکنیم آرى آرى افلاطون و جالینوس ما فقط تو هستى.
مولانا می گوید: تا وقتى که رشتههاى اوهام و تلقینات و عادات و وابستگی های زندگی مادی از هم گسسته نگردد، آدمى به نعمت آزادى حقیقى که مرتبهى کمال انسانى است واصل نمىگردد و شخصیت واقعى وى جلوه گر نمىشود و به زندگى جاوید دسترسی پیدا نمىکند بنا بر این، سالک باید این بندها را پاره کند تا بندهى هیچ کس و هیچ چیز نباشد . بدیهى است که چون مرد صاحب همت بدین گونه آزادى رسد که پاى بر سر کونین نهد و آستین بىنیازى بر جهان و جهانیان افشاند و در چشم آخر بین او سیم و زر قیمت واقعى ندارد و ارزش آن ساختگى و زادهى ضرورت داد و ستد بازار دنیاست .
مولانا می گوید: دنیا سرشار از اسباب شادی و رفاه است، اما هر یک از ما گنجایش ناچیزی برای بهرهوری از این امکانات را دارد؛ درست همانند کوزههایی که جزء بسیار کوچکی از آب دریا را میتواند در خود جا دهد. با این حال، آنانکه بندها را نمیگسلند و آزاد نیستند، همواره حرص میزنند. اما کسی که قانع است، مثل صدفی است که در درونش مروارید؛ میپروراند به بیان دیگر، ترک علاقههای مادی، زمینهْ ادراک حقایق را در انسان فراهم میکند. حرص دنیا، یعنی آزاد نبودن از دل بستگیهای مادی این جهانی است و پاک شدن، آن هم بهکلی پاک شدن و بهکلی حرص و عیب را از خود زدودن، شرط اساسی سلوک الی الله است.
مولانا برای رهایی از بند وابستگی ، راه حل ارائه می دهد واستدلال می کند بر اینکه حرص بر جمع مال و سیم و زر نهایت نمىپذیرد و جمع مال و سیم و زر آرامش خاطر ببار نمىآورد و نباید آن را وسیلهى آسایش فرض کرد و آن آسایشى که ما جویاى آنیم در قناعت بدست توان آورد. مضمون سخن برگرفته از آی? شریفه:« ومَن یُوقَ سُحَّ نَفسِه فَإُلئک هم المُفلحون»: یعنی کسانی که از آزمندی نفس خویش در امان مانند، آنان گروه رستگاراند.[1]
استاد فروزانفر میگوید: عشق به زیباییهای این جهان هم میتواند مایهْ تکامل روحی انسان شود؛ زیرا در هر عشقی، رها کردن خود و بریدن از خودپرستی وجود دارد و عاقبت، ما را بدان سر رهبر است. عشق چه مجازی و این جهانی و چه حقیقی و آن جهانی و الهی باشد، در هر حال، انسان را از خودپرستی دور میکند و گامی است در راه معرفت. [استاد میافزاید که] عشق، همهْ آرزوها را به یک آرزو تبدیل میکند ودوئی و شرک را از میان میبرد.
همچنین او می افزاید،عشق خواه حقیقى و یا مجازى سبب تبدیل اخلاق است، ما مىبینیم که شخصى پیش از آن که عاشق شود ممسک و مال دوست و یا بد دل و ترسو است و همین که عشق بر وجودش استیلا یافت سر کیسههاى بسته و مهر زده را باز مىکند و همه را در راه معشوق در مىبازد و یا به استقبال خطر مىرود و خویش را در بلاهاى دشوار مىافکند و از هیچ چیز نمى هراسد، از همین نمونه سائر اخلاق و اوصاف را مىتوان قیاس گرفت، حکایتها که از صبر و تحمل و فدا کارى و جان بازى عشاق گفتهاند بسیار است و ما مىتوانیم نظایر آنها را در زندگى خود نیز بیابیم پس تاثیر عشق را در تبدیل اوصاف انکار نمىتوان کرد و آن چه گفتیم در عشق صورت بود که آن را عشق مجازى مىنامند و این تاثیر در عشق بحقیقت و شخصیتهاى معنوى هم قابل انکار نیست زیرا قوت ایمان خود نوعى از عشق است از آن جهت که عشق رابطهى عاشق را با چیزهاى دیگر قطع مىکند چنان که خوشى و زیبایى و هر صفت کمالى بلکه سعادت ابدى را بسته بوجود معشوق مىشمارد و تا کسى معشوق را مظهر مراد و آرزوهاى خود نبیند هنوز مردى هوس باز است و عاشق نیست، ایمان قوى نیز همین اثر دارد از آن جهت که مومن پاک اعتقاد همیشه حق را در جانب کسى مىداند که بدو ایمان آورده است و او را سرمایهى نیک بختى و دستگیر خویش در دو جهان مىانگارد و بدین سبب جان و مال و زن و فرزند را در راه او فدا مىکند، جان بازیها و فدا کاریهاى مسیحیان و مسلمانان در آغاز کار، خود شاهد قوى است براى تاثیر عشق نسبت بمردان کامل و شخصیتهاى معنوى، و بحسب مثال از خود گذشتگى مولاى متقیان على علیه السلام در راه اسلام چه دلیلى جز عشق محمدى تواند داشت و آن خفتن وى بجاى حضرت رسول اکرم (ص) در شب اول هجرت و جان خود را در خطر انداختن جز عشق لا ابالى بىپروا از کجا سر چشمه مىگرفت، اکنون هم نمونههاى بسیار از اینگونه جان بازى در مذاهب و حتى در مسلکهاى سیاسى مىتوانیم ببینیم.
و اگر عشق آب و گلى سبب تحول انسان گردد با وجود آن که حسنش ناپایدار و در معرض زوال است پس در نگر که عشق معانى و صور غیبى و خداى لم یزل و لا یزال با جان صاحب دلان چه کرده است و چه مىکند و همین گونه عشق و دلباختگى است که مولانا آن را طبیب علتها و کیمیاى تبدیل اخلاق مىداند و خود از آن بتمام و کمال بهرور بوده است هر چند که همین عشق مجازى نیز بنظر او باعث تهذیب اخلاق و تصفیهى نفس است که:
عاشقى گر ز این سر و گر ز آن سر است عاقبت ما را بدان سر رهبر است
و از دگر سوى، مىدانیم که راه ریاضت و سلوک، راهیست دور و دراز و همه پیچا پیچ و اصلاح اخلاق از طریق معاملات و تخلق چون کندن کوه عظیم است با نوک سوزن و در آن طریق هزاران خطر و حجابست اما راه عاشقى کوتاه است و اگر سختى و صعوبتى دارد عشق آن را هموار و خوش و مطلوب مىسازد و از این رو نیز طریق عشاق که به نیروى مستى و بپاى شوق راه کمال را در هم مىسپرند بر روش زهاد و اصحاب معاملت ترجیح دارد .
« نی » از راه پر خطر عشق سخن می گوید، و به عنوان شاهد در مصراع دوم نام مجنون را که عاشقى ناکام بود آورده است.پرخطر وخونی بودن راه عشق درحقیقت سرگذشت مجنون های همهْ روزگاران است.
مولانا در این ابیات این معنا را نیزدنبال می کند که مقصود از زندگى تمتع و برخوردارى از لذات حیات و از دیدهى عاشق ، وصول بمعشوق و مطلوب است و بىحصول مقصود، زندگى ارزش واقعى ندارد و بنا بر این عمر و امتداد حیات وسیلهاى است براى حصول لذات و رسیدن بمعشوق و دل خواه و گذشت عمر و روزگار هیچ گونه اهمیتى ندارد و آن چه ارزش دارد وجود آن چیزى است که غایت زندگانى است و چون این غرض حاصل گردد و مقصود در کنار باشد، هیچ تاسفى بر فوت وقت و سپرى شدن روزگار، دست نمىدهد.
سخن دیگر نی اینکه عاشق کسی است که زندگی برای او، سیر در جذبهْ الهی است؛ همانند ماهی که حیاتش در آب دریاست و آب، کنایه از همان جذبهْ الهی است که عاشق حق، در آن شناور است. بنابراین، هرکه از این جذبهْ رحمانی بیبهره و بینصیب باشد، روزها به تلخ کامی بر او سپری میشود و سیر شدن به همین معناست؛ یعنی بیمیل شدن کسی که درد آشنا نباشد، بهطور قطع به دریای جذبهْ الهی و شناور شدن در آن، میلی ندارد.
بنا به روایت افلاکى در مناقب العارفین حضرت مولانا از بیت اول (بشنو این نى چون شکایت مىکند) تا این بیت که مجموعا هیجده بیت است پیش از استدعاى حسام الدین چلبى نظم فرموده و بخط خود نوشته بود و بقیه مثنوى را مولانا نظم مىفرمود و حسام الدین مىنوشت. [11]
[1] - سوره اسراء:آیه 85
[2] - نفائس الفنون، ج 2، ص 82
[3] - مثنوى، د 5، ب 3570
[4] - سندباد نامه، ص 190
[5] - دیوان کبیر ، ب 28105
[6] - سوره طه:آیه 73
[7] - سوره الرحمن:آیه 27
[8] - غزلیات سعدى، ص 12
[9] - رضى الدین نیشابورى
[10] - مرصاد العباد. طهران، ص 90
[11] - مناقب العارفین افلاکى، ص 740
( 13) نى، حدیث راه پر خون مىکند |
|
قصههاى عشق مجنون مىکند |
|
|||||
( 14) محرم این هوش جز بىهوش نیست |
|
مر زبان را مشترى جز گوش نیست |
|
|||||
( 15) در غم ما، روزها بیگاه شد |
|
روزها، با سوزها همراه شد |
|
|||||
( 16) روزها گر رفت، گو: رو باک نیست |
|
تو بمان، اى آن که چون تو پاک نیست |
|
|||||
( 17) هرکه جز ماهی، ز آبش سیر شد |
|
هر که بی روزی است روزش دیر شد |
||||||
( 18) در نیابد حال پخته هیچ خام |
|
پس سخن کوتاه بای،د والسلام |
راه پر خون: راه عشق است، چنان که گفتهاند:
اسرار درون خانه از من مطلب خون بر در و آستانه مىبین و مپرس[4]
و نیز فراقى که در آن امید وصال نباشد، مولانا مىفرماید:
کجا رفتى که پیدا نیست گردت زهى پر خون رهى کاین بار رفتى[5]
هوش: یعنی ادراک وتوانایی روحی کهحقایق معرفت الهی را درمی یابد.
بىهوش: کسى که ادراک ظاهرى را رها کند ویا از دست داده باشد ، خواه بسب بیماری ، خواه بسبب مستی ، ونیز کسى که مست محبت حق شود . این بیت اشاره بدانست که تا کسى عاشق و بىخود نباشد سر ناله نى یا راز دل مرا ادراک نتواند کرد زیرا شرط معرفت جنسیت و مناسبت است .همچنین از این بیت استفاده می شود که رابطهْ انسان مدهوش وبریده از جهان مادی وپیوستهْ به حق،همانند رابطهْ گوش با زبان است .یعنی همانگونه که زبان می گوید وگوش می شنود،حق تعالی اسرار خود را می گشاید وانسان بریده از این جهان مادی، مجذوب اسرار حق می گردد.
در غم ما : یعنی غمِ پیوستن به حق در دل عاشقانحق پایان ندارد.
بىگاه: یعنی به پایان رسیدن روز،وقت غروب و شام،
سوزها:یعنی روز ها با سوز ودرد فراق می گذرد ودر پایان هر روز باز این غم پابرجاست تا لحظه یی که عاشق همهْ هستی خود را فنا کند وبه حق بپیوندد.
تو بمان...: این مصراع اشاره دارد به آی? شریفه:« واللهُ خیرٌ وأَ بقی»: وخداوند است که بهتر وپاینده تر است.[6] ونیز می تواند اشاره باشد به آی?:« وَیَبقی وَجهُ ربّک ذُوالجَلال ِوَالإکرام»: یعنی وذات پرورگارت که شکوهمند وگرامی است باقی می ماند.[7]
ماهی: کنایه از کسی است که زندگی برای او سیر دراین جذبهْ الهی باشد وبه حیات مادی دل نسپارد.
آب: کنایه از همان جذبهْ الهی است که عاشق حق، در آن شناور است.
سیر شد: یعنی بیمیل شد.
بىروزى: بىنصیب و محروم از قسمت، مجازا، مفلس و محتاج.
پخته : انسان درد آشنا را گویند وخام کسی است که از آب دریای معرفت بی بهره مانده است.
نظیر این ابیات:
حدیث عشق نداند کسى که در همه عمر بسر نکوفته باشد در سرایى را[8]
حال شبهاى مرا همچو منى داند و بس تو چه دانى که شب سوختگان چون گذرد[9]
قدر سوز تو چه دانند ازین مشتى خام هم مرا سوز که صد بار دگر سوختهام[10]
( 13) نى از راه پر خطرى سخن مىگوید که سرتاسر آن پر از خون کشتگان عشق است نى براى شما از قصههاى غم انگیز عشق مجنون و آوارگیهاى وادى جنون حکایت مىکند.() ما مثل نى براى گویایى دو دهان داریم که یکى از آن دو در لبهاى مقدس او پنهان است. () و دهان دیگر متوجه جهان و جهانیان بوده و نالههاى خود را بگوش عالمیان مىرساند و در زمین و آسمان غوغاها بر پا مىکند .
() ولى هر کس که حقیقت در نظر او جلوهگر باشد خوب مىداند که این غوغا و فغانى که از این سو برخاسته و بگوش عالمیان مىرسد مبدأ و منشأ اصلى او از آن سو و از همان دهانى است که در لبهاى او پنهان است.() نغماتى که از این حلقوم و از این دهان شنیده مىشود از دمهاییست که او از همان دهان نهانى دمیده. اوست که از آن سر فرمان داده و هى مىزند و از این سر روح ما بهیجان آمده غوغا و هاى هو بپا مىکند. ( 14) محرم رازهاى نهانى و درک کننده اسرارى که در نواهاى جان گداز نى پنهان شده جز کسانى که از هوش و دانش خود صرف نظر کرده براى درک حقایق به نغمات جان بخش آن گوش کنند نخواهد بود زیرا که فقط گوش خریدار زبان است و سامعه از قوه ناطقه پذیرایى مىکند و آن که از خود چیزى گفتنى دارد گوش نیست و شنیدن نتواند. () اگر نالههاى نى فقط ارتعاشات صوتى بوده و ثمرى نداشت از اثر نغمات آن این همه جوش و خروش و فعالیت و نشاط زندگى جهان را پر نمىکرد.( 15) در غم و رنج فراقى که در دل ما است چه روزها که بشام رسید تا ایام عمر با سوز و گداز سپرى گردید. ( 16) اگر ایام عمر گذشت و رفت بگو برود، تو. تو. اى کسى که جز تو حقیقتى نیست فقط تو بمان که هر چه را از دست بدهیم وجود تو جبران آن خواهد بود . ( 17) ما هرگز از تو سیر نخواهیم شد و کسى از آب سیر مىشود که ماهى نیست گذشتن ایام عمر و سپرى شدن آن چه اهمیتى دارد کسى که نصیبى از وصال تو ندارد روزگارش دیر بپایان مىرسد. ( 18) بهر حال هیچ رهرو خامى نمىتواند از حال مردان پخته با خبر شود پس بهتر آن است که دم فرو بندیم و سخن را کوتاه کنیم.
( 7) سِرّّ من از نالهْ من دور نیست |
|
لیک چشم و گوش را آن نور نیست |
( 8) تن ز جان و جان زتن مستور نیست |
|
لیک کس را دید جان دستور نیست |
( 9) آتش است این بانگ نای و نیست باد |
|
هر که این آتش ندارد، نیست باد |
( 10) آتش عشق است کاندر نی فتاد |
|
جوشش عشق است کاندر میفتاد |
( 11) نى، حریف هر که از یارى برید |
|
پردههایش پردههاى ما درید |
( 12) همچو نى، زهرى و تریاقى که دید؟ |
|
همچو نى، دمساز و مشتاقى که دید؟ |
سِرّ من :یعنی اسرار نهفته در درون انسان.
سِرّ من از نالهْ من دور نیست : اسرار درون انسان را مىتوان شناخت.
لیک چشم و گوش را آن نور نیست: یعنی چشم وگوش به عنوان ابزار شناخت باید از نورانیت لازم برخوردار باشد تا آدمی توانایی شناخت اسرار نهانی خود را پیدا کند.
جان:همان روح انسان است که بر تن تسلط دارد و اگر نباشد، از تن هیچ کاری بر نیاید.
تن ز جان و جان زتن مستور نیست : جان و تن، هر دو، یکدیگر را درک میکنند.
لیک کس را دید جان دستور نیست: اما آنچه دیده میشود، تن است. جان که جوهر مجرد است، با چشم دیده نمیشود. چشم و گوش ظاهری، نالهْ نی یا انسان کامل را میشنود، اما راز نی و انسان کامل را در نمییابد. و تا زمانی که انسان اسیر زندگی مادی است اجازه دیدن ِ « جان » و ادراک آن سر را ندارد ، نزدیک بدین معنى است:
اگر تُرکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست چو جان با تن و لیکن تن نبیند هیچ مرجان را
و اشاره دارد به آی? شریف?:« وَیَسئَلونک عن الروح، قل الرُّوحُ مِن امر ِربّی» : یعنی از تو پیرامون «روح» می پرسند، بگو از عالم امر پروردگار است .[1]
باد: یعنی نفس که در نى مىدمند و نیز مطلق هوا زیرا باد هواى متحرک است.
نیست: در مصراع اول فعل منفى است و در مصراع دوم بمعنى معدوم ونابود است.
حریف: همکار ، رفیق و دوست.
پرده: در موسیقى عبارت است از نغماتى مترتب ودر نفائس الفنون[2] آمده است : پرده اطلاق مىشود بر یک قسمت از هفت قسمت گام یعنى فواصل محدود سیم بر دستهى ساز، مرادف مقام و بمعنى مطلق آهنگ نیز آمده است، کلمه « پرده»اگر چه یک واژه اصطلاحی است اما به نظر می رسد مولانا معنای دیگری نیز از این کلمه اراده کرده است وآن اینکه « پرده » به معنای دریدن، رسوا کردن و راز کسى بر ملا افکندن، پرده درین ترکیب مرادف حجاب است در زبان عربى. میان نى که آن را از نیستان بریدهاند با عاشق دور از یار مناسبتى است زیرا هر دو، بدرد مهجورى و دورى گرفتاراند و از دگر سو آهنگ موسیقى خاطرات شنونده را تعبیر و تفسیر مىکند و نیز تسلى مىبخشد از این رو، نى با عاشق هجران دیده حریف و هم پیشه و یار و غم گسار است و چون موسیقى مهیج است و حالات مختلف درونى را بر مىانگیزد بدین جهت مىفرماید که نى پردهى راز ما را پاره کرد و راز دل ما را آشکار ساخت. ونیز کسی که جویای معرفت حق است، «نی» پرده ها وحجاب را ازپیش چشم او برمی دارد تا جمال معشوق حقیقی را ببیند.
تریاق: بکسر اول بمعنى پاد زهر (داروى ضد سم) است
دمساز: هم نفس و رفیق موافق.
مشتاق: گرایش دل و هیجان باطن است بدیدار محبوب. چنان که گذشت آواز نى و آهنگ موسیقى گاه غم و حزن را بر مىانگیزد و مستمع را بخود فرو مىبرد و گاه آلام درونى را تسکین مىدهد. مولانا بوجه تعجب فرموده است: همچو نى دمساز و مشتاقى که دید.
( 7) گو اینکه رازهاى درونیم در نالههاى من نهفته و از آن جدایى ندارد و بگوش همه کس مىرسد ولى چشم را آن بینایى و گوش را آن شنوائى نیست که سر نهفته مرا ببیند و بشنود. ( 8) بلى تن و جان بهم پیوستهاند و هیچ یک از دیگرى جدا و پنهان نیست ولى دیدن جان براى کسى میسر نیست. ( 9) آرى این نغمههاى غم انگیز نى اگر چه بظاهر از بادى است که در آن مىدمند ولى در واقع آتشى است که از عشق سرچشمه گرفته است نابود باد کسى که داراى این آتش جان گداز نباشد. ( 10) عشق بلى عشق. آتش عشق است که بجان نى افتاده و زبانههاى آن بگوش مىرسد و جوشش عشق است که مى را بجوش و خروش آورده است. ( 11) نى هم دم کسانیست که از یار خود دور افتاده پردهها و نغمات شور انگیز آن، پرده اسرار ما را دریده غمهاى خفته را بیدار و دردهاى نهفته را آشکار مىسازد. ( 12) کسى هم دم و دمسازى مثل نى کجا دیده است که شریک غم و شادى بوده هم زهر هم تریاق باشد و در عین اینکه غم انگیز است مطبوع و دل کش باشد.
آیا اسرار نهفته در درون انسان قابل شناختن است؟ ، مولانا دراین ابیات به این سوال پاسخ می دهد که یقینا اسرار درون انسان را مىتوان شناخت زیرا اعمال و حرکات خارجى از احوال نفسانى منبعث مىشود، لیکن چشم وگوش به عنوان ابزار شناخت باید از نورانیت لازم برخوردار باشد تا آدمی توانایی شناخت اسرار نهانی خود را پیدا کند. بعقیدهى مولانا گفتار و عمل انسان، شاهد و گواه کیفیات روحى اوست و ازین راه مىتوان بضمیر و درون هر کس پى برد، این نکته که یکى از اصول مهم روان شناسى است در مثنوى چندین بار مطرح شده است .بگفته استاد فروزانفر درشرح مثنوی شریف: میان مُدِرک و آن چه ادراک شدنى است باید مناسبتى وجود داشته باشد چنان که هر یک از حواس پنجگانه چیزى را که در خور آنهاست ادراک مىکنند، فى المثل گوش آواز را و چشم صور و رنگها را و ذائقه چاشنیها را همچنین امور معنوى را مدرکات معنوى ادراک مىکنند چنان که خیال صور غیر مادى را و وهم معانى جزئى را و عقل امور کلى را بنا بر این اگر چه راز و سر درون هر کس در عمل و قول جلوه گر است آن را بوسیلهى حواس بیرونى ادراک نتوان کرد و طریق شناسایى آن دل پاک و ضمیرى است که از آلایشها مجرد باشد.
مولانا می گوید: بانگ ناى یا سخن انسان کامل، آتش است از آن جهت که از عشق برمىخیزد و سوز و گداز مىآورد و حیات مردان حق، و وجود سالک را به آتش درد مىسوزاند و سبب تصفیهى روح از آلایشها و کدورتها می شود اما آنان که اسیر جنبههای مادی زندگیاند و آتش عشق دروجودشان شعله ور نیست ، چنین میپندارند که صدای نی و سخن انسان کامل، نتیجهْ جریان باد یا نَفَس و به عبارت دیگر، حاصل یک اصطکاک است. مولانا می گوید: نفرین بر کسی که چنین پنداری دارد و آن آتش را ندارد.چنین کسی همان بِِه که در زمره معدومین باشد چرا که دل بىعشق و جانِ دور از محبت فسرده و جماد است و بکار نمىآید .
آتش عشق و این سوز درون، سرمایهْ زندگی معنوی و سیر به سوی کمال است. عشق، این نی را مینوازد و در حقیقت، تمامی تراوشهای فکری انسان کامل، تعبیری از عشق است؛ زیرا هیچ موجودى نیست که تمامیت و کمال وجود خود را طالب نباشد و محرک اشیا در عالم وجود همین عشق بکمال است همانند مولانا آنچه در مثنوی میسراید، چیزی جز نغمهْ عشق نیست. آری آتش عشق است که عاشق را به روزگار وصل خویش فرا میخواند و موجب جوشش میمیشود.
باده کاندر خنب مىجوشد نهان ز اشتیاق روى تو جوشد چنان[3]
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |