دستور العملهای عرفانی:
آمده ام که سر نهم، عشق ترا به سر برم
ورتو بگوییم که نی ، نی شکنم، شکر برم
آمده ام چو عقل وجان ،از همه دیده ها نهان
تا سوی جان ودیدگان مشعل? نظر برم
آمده ام که ره زنم ، برسر گنج شه زنم
آمده ام که زر برم ، زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا ، جان بدهم به دلشکن
گر زسرم کُله برد ، من زمیان کمر برم
اوست نشسته درنظر ،من به کجا نظر کنم ؟
اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم ؟
آنکه ززخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشاد تیر او، وای ، اگر سپر برم
درهوس خیال او همچو خیال گشته ام
وزسر رشک نام او ، نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور ،نمی خوری؟ پیش کسی دگر برم
مرده بدم زنده شدم ، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دید? سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زَهر? شیر است مرا، زُهر? تابنده شدم
گفت که « دیوانه نئی، لایق این خانه نئی»
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که « سرمست نئی ، رو که ازاین دست نئی»
رفتم و سرمست شدم وزطرب آکنده شد م
گفت که « تو کشته نئی ، درطرب آغشته نئی»
پیش رخ زنده کُنش کشته وافکنده شدم
گفت که «تو زیرککی،مست خیالی وشکی»
گول شدم ،هول شدم ،وزهمه برکنده شدم
گفت که «تو شمع شدی ،قبل? این جمع شدی»
جمع نیم ، شمع نیم ، دود پراکنده شدم
گفت که « شیخی وسری ،پیشرو وراهبری»
شیخ نیم ،پیش نیم ، امرترا بنده شد م
گفت که « با بال وپری، من پر وبالت ندهم»
درهوس بال وپرش بی پرو پر کنده شدم
گفت مرا دولت نو : «راه مرو ، رنجه مشو
زانکه من از لطف وکرم سوی تو آینده شدم»
گفت مرا عشق کهن : « ازبرما نقل مکن»
گفتم : « آری ،نکنم ،ساکن وباشنده شدم»
تابش جان یافت دلم، واشد وبشکافت دلم
اطلس نو یافت دلم ، دشمن این ژ نده شدم
صورت جان ،وقت سحر، لاف همی زد ز بطر
بنده وخر بنده بُدم ،شاه وخداونده شدم
شکر کند خاک دُژم ،از فلک وچرخ بخم
کز نظر وگردش او نور پذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک ،از مَلک ومُلک و مَلَک
کز کرم وبخشش او روشن وبخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق، اختر رخشنده شدم
درکوی عشق
" الهی من ذا الذی ذاق حلاوة محبتک فرام منک بدلا ومن ذا الذی انس بقربک فابتغی عنک حولا. الهی فاجعلنا ممّن اصطفیته لقربک وولایتک واخلصته لودّک ومحبتک وشوّقته الی لقائک یا مُنی قلوب المشتاقین ویا غایة آمال المحبین اسئلک حبّک وحبّ من یحبّک وحبّ کلّ عمل یوصلنی الی قربک وان تجعلک احبّ الیّ ممّا سواک وان تجعل حبّی ایّاک قائدا الی رضوانک "
محبوبا !
کیست که ساغر عشق ازدست تو نوش کرد وحلق? بندگی دیگری درگوش کرد؟ کدامین نرگس ،پای نیاز درچشم? توشست وچشم شیفتگی به تو ندوخت؟
عزیزا!
کدامین کهکشان برگرد تو گشت وواله وحیران تو نگشت؟ وکدامین انسان آگاه به عشق تو سرفرود آورد وجاذب? مهرتو دید واز دریای عشق تو به برکه گریخت؟
معشوقا!
کدامین انسان پیشانی عشق برخاک ربوبیت تو سائید وشیرینی تو چشید ودل به دیگری سپرد؟وکدامین پروان? عاشق ،شعله های ملتهب جمال تو دید وبه ظلمت پناه برد؟
دلبرا!
مارا ازآن بندگانت قرار ده که در دود آتش عشقی که تو درخرمنشان افکندی تصویر روشن تورا دیدند وخان? دل برای ورود تو ازاغیار تهی کردند.آنانکه سینه هایشان مملو از هوای طاعت توست،وتو طالب مناجاتشان وخریدار راز ونیازشان هستی.
شورآفرینا!
مارا ازآن دسته ازبندگانت قرار ده که پرند? اشتیاقشان را درآسمان آبی لقاء خودت رخصت پرواز دادی و زنگار غیر ازآیین? دلشان زدودی تا آنجا که رخسار تورا به تمامه درقلبهای خویش به تماشا نشسته اند.
"یا من انوار قدسه لابصار مُحبیه رائقه وسبحات وجهه لقلوب عارفیه سائقه یا مُنی قلوب المشتاقین ویا غایة آمال المحبین، "
ای آنکه ماهتاب رخسارت روشنایی راه وزیبایی نگاه عاشقان توست .ای آنکه تنزه جمالت دلهای عارفان راجلای اشتیاق می بخشد. ای آرزوی دلهای آرزومندان وای اشتیاق مشتاقان وای امید امیدواران وای عشق عاشقان وای غایت شیفتگان وای نهایت واله هان وای درد درد مندان. آتش عشقت رادرخرمن وجودم بیفکن، وسبزین? محبتت را دربرگهای به زردی گرائید? وجودم بدوان.
دلم را داغ عشقی برجبین نه زبانم رابیانی آتشین ده.
معشوقا!
من عشق به توراهم ازتو می خواهم وعشق به عاشقانت را وعشق به هرکاری که مرا به تو نزدیک کند. پس عشقت رادردلم انداز وعشق به اولیائت را وعشق به جاد? منتهی به سویت را وعشق به علامات راهنمای به سوی تو وعشق به زائران کوی تو وعشق به رائدان راهت را.همزمان با رشد گیاه محبتت در باغچ? دلم، هرچه هرزه گیاه مُحبت دیگران رابسوزان.مباد که چشم? محبت من به برکه های گل آلود دیگران بریزد مباد که دل من اسیر جز تو شود وپیشانی قلبم برخاک محبت دیگری بساید.
خدایا!
مباد که عندلیب دلم غزلخوان بستانی دیگر گردد، ومرغ دلم که دردام محبت توست، مباد که یاد آشیان کند. نکند که روی ازمن بتابی ونگاه حیرانم رامنتظر بگذاری.
معبودا!
شکاف جدایی مرا جز چشمه سار جاودان مهر وعطوفت تو پرنمی کند وغنچ? حوائجم بی باغبانی تو شکوفا نمی شود وغبار اندوه ازچهر? غمزده ام جز باران رحمت تو نمی شوید وسموم نفسم راجز تریاق رافت تو درمان نمی کند.
دلبرا!
دلی که مسیر عمررادر کویر هجران توطی کرده چسان به غیر سبزه زار لقاء توراضی شود؟ وچشمی که جز به افق انتظار تو دوخته نشده ودور دستها را درپی سای? محو دیدار تو کاویده چگونه جزوصل تورا بپذیرد؟ تب سوزند? عشق به تورا چه درمان خواهد کرد جز دیدارتو؟.
خدای من
تنها دست توانمند توست که می تواند قلب تاثیر پذیر مرا ازشرّ خواسته های نفس خلاص گرداند وتنها دم خداوندی توست که می تواند این دل راکه درزیر پنجه های هوای نفس به حالت اغماء افتاده است نجات دهد.
چراکه این نفس دست به دست هوا وهوسم می دهد ودنیا رابه همیاری او برایم آرایشی دلفریبانه می کند وبین من وعبادت تو، من وطاعت تو، من وعشق تو،من وتودیوارمی کشد.
تویی آن خدایی که بندگان رابه بارگاه عفوت دری گشودی وتوبه اش نامیدی وفریاد زدی که : "هلا ای گریزپایان به سوی من آئید آمدنی نادمانه وعاشقانه".پس اجابت کن دعای مرا ومسوزان ریش? آرزوی مرا وبپذیر رجعت مرا وبپوشان فضیحت مرا، ای پذیرنده ترین پذیرندگان وای مهرگستر ترین مهربانان!.
ای خدای عزیز!
درخت وصف، بی شک به آسمان ثنای تو نتواند رسید وپرند? عقل بر اوج کمال تو بال نتواند سائید. درچین? کوچک فهم ما کی ابزار درک تو می گنجد ودرکوله بار خرد ما کجا توش? راه قل? جلال تو جای می گیرد؟
" الهی فاجعلنا من الذین ترسّخت اشجارالشوق الیک فی حدائق صدورهم واخذت لوعة محبّتک بمجامع قلوبهم فهم الی اوکار الافکار یاوون وفی ریاض القرب والمکاشفة یرتعون ومن حیاض المحبّة بکاس الملاطفة یکرعون وشرایع المصافات یردون ..."
نازنینا!
ما را ازآنانی قرارده: که درختهای اشتیاق درباغهای سینه هایشان ریشه دوانده وشعله های عشق توآتش به دلهایشان زده ورایح? جمال تو پرند? افکارشان رااوج تازه بخشیده. آنان که درمزارع قرب تو، به چراگاه مکاشفه آمده اند واز صهبای عشق توبا جامهای لطف تو می نوشند.آنانکه درجوار خان? تومسکن گزیده اند وآب حیات ازباران محبت تو می نوشند ولباس ازنسیم لطف تو می پوشند. آن پروانه ها که هماره گرد تو می گردند ووام زندگی ازآتش عشق تو می گیرند.آنان که دربلندای قله ملاطفت توتنفس می کنند.
آنان که اُطراق درکنار جوی صفای توکرده اند واز سبزین? وفای تو می زیند. آنان که ازخیم? خویشتن رهایی یافته اند وحصار هوی را درهم شکسته اند.وسینه هایشان باتنفس درفضای عرفان تو گشاده گشت. وازدیدار معشوقشان نگاه منتظرشان روشنی یافت.چه لذّت بخش است گذرنسیم یاد تو بردلهای عاشق وچه زیباست پرواز پرند? خاطر تو برقلبها وچه روح بخش است گام زدن درمسیرعرفان تو .
محبوب من!
چه خوش است طعم عشق تو،وچه شوق آفرین است نگاه عاشقان? تو ،چه تکان دهنده است توجه مهرآمیز تووچه شیرین است زندگی درکنار تو ودرزیر سای? لطف تو، چه لذّت بخش است گرمای دست نوازش تو محبوبم !مرا ازنزدیکترین عارفان وعاشقان وشایسته ترین بندگان ومطیعان وراستگوترین عبادت کنندگان ومخلص ترین روی آورندگانت قرارده.
الهی ومولای!
مرا ازخاصان ابرار ونیکان اخیار وبرگزیدگان ابدالت قرارده که جز جنت عدن برایشان نپسندی وجز دربلندای "عندملیک مقتدر"شان ننشاندی وصاعق? نگاهت رابر جانشان زدی ودر زیرنم نم باران "الی ربّها ناظره" طراوتشان بخشیدی واز میوه های "رضی الله "شان چشاندی ودر زیر پایشان جویهای "رضوا عنه" روان کردی وبرپشتی منزل صدق درنهانخانه کنارت اتکایشان دادی. خودت را معشوق ترین من قرارده ومرا عاشق ترین خویش.ای زیبای عاشق زیبایی! ای دلربای زیباآفرین وای دریای بی منتهای بخشش!.
" دریافتی عاشقانه ازمناجات خمس عشره"
"عشق آری تنها عشق قادرست آن اژدهای افسرد? شهوت راکه مرده بنظرمی رسید،نابود کند. تنهاعشق است که با دعا وزاری واشتیاق آتشین توأم می گردد وازروی معارفی که تا بحال درهیچ مکتب خانه ای بحث نشده است،پرده برداشته، آنها راعیان می سازد.
عاشقان خدا ،طرق مرموز مشیّت وطرح آفرینش رااز او می آموزند. آنها پیوسته باخدایند وهمواره اوراکه هزاران عالم زمان برای انسان به وجود آورده سپاس وتسبیح می گویند وتکبیر می کنند.
ایشان چیزی ازشرارت نمی دانند،زیرا درخداوند شرارت وجود ندارد، ولی بدون شرارت چگونه نیکی دیده می شود؟ عشق پاسخ می دهد :" مرا دریابید وبامن یگانه شوید،آنجا که من هستم، چیزی دیگری تاب ندارد که درمیان حائل گردد".عشق ،نخواهد گذاشت که خادمان وفادارش خسته شوند، جمال جاوید،آنها راپیوسته ازجلال وافتخاری به شکوه وعزّت دیگری می کشاند، ودرهرحرکتی آنهارا به یکدیگر نزدیکتر می شوند، ودوست دارند که غرقه درحق شوند.
زمانی که حقیقت رُخ نماید،کلمات دم فرو می بندد وهیچ نمی گوید. اینک آواز درون قلب خود رابشنوید. بدرود.
قطعه ایی ازاشعار رنالد آلن نیکلسن
آمده ام که سر نهم، عشق ترا به سر برم
ورتو بگوییم که نی ، نی شکنم، شکر برم
آمده ام چو عقل وجان ،از همه دیده ها نهان
تا سوی جان ودیدگان مشعل? نظر برم
آمده ام که ره زنم ، برسر گنج شه زنم
آمده ام که زر برم ، زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا ، جان بدهم به دلشکن
گر زسرم کُله برد ، من زمیان کمر برم
اوست نشسته درنظر ،من به کجا نظر کنم ؟
اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم ؟
آنکه ززخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشاد تیر او، وای ، اگر سپر برم
درهوس خیال او همچو خیال گشته ام
وزسر رشک نام او ، نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور ،نمی خوری؟ پیش کسی دگر برم
مقاله ومتن سخنرانی تحت عنوان « صهبای عشق»
در یکی از دانشگاهای معتبر کیف، اُکراین- زمستان 87
سالروز فرخنده میلاد سرور کائنات حضرت محمد(ص)
والسلام علی من یخدم الحق لذات الحق
محمد رضا افضلی
خواجه عبدالله گوید:
هرکه طواف کرد گرد درعشق هم خسته شود درآخر ازخنجر عشق
این نکته نوشته ام بردفتر عشق سر دوست ندارد آنکه دارد سر عشق
عشق،مصیبت وبلا وهجران ثمر آرد.
ای آمده برای وصال نگار خویش نشنوده ای که عشق سراسر بلا بود
پروانه ای ضعیف کند جان ودل نثار تا پیش شمع یک نفس اورا بقاء بود
درشرح کلمات باباطاهر آمده است که :المحبّة اولها اختبار واوسطها افتقار وآخرها اختیار"مدعی محبت را دراول آزمایش کنند بانواع بلاها تاصدق وکذب ازهم جداشود.
عشق ازاول سرکش وخونی بود تا گریزد هرکه بیرونی بود
ابوالقاسم قشیری گوید: محبّت محو محبّ است بصفاته واثبات محبوب است بذاته که تمام صفات خود را درطلب محبوب نفی کند.
محب وحبّ ومحبوب اربدانی محبّ راغیر محبوبش نخوانی
اگر دریا وگر موج وحبابست بنزد ما همه جام شراب است
سهل بن عبدالله گوید: عشق ومحبت ،معانق? طاعات ومباینت مخالفات است.
بعضی گویند: محبت امری است که کور وکرکند ونابینا گرداند محبّ را ازآنچه جز محبوبست "وحبّ الشی یعمی ویصم" ومحبّ درمقام کمال حبّ بمحبوب ،خود رافراموش کرده وغیر محبوب نبیند.
هجویری گوید: محبت حق نسبت به بنده ارادت خیر بود ورحمت ومحبت اسمی است ازاسامی ارادت.وبالجمله محبت خدا آنست که بنده را ازمعاصی برهاند ومقامات واحوال عالیه وی را کرامت فرماید.
کاشانی گوید: محبت میل باطن است بعالم جمال وآن دوگونه است:محبت عام که میل قلب است بمطالع? جمال صفات.ومحبت خاص که میل روح است بمشاهد? جمال ذات که آفتابی است که ازافق ذات برآید ومحبت عام نوری است که وجود راآرایش دهد ومحبت خاص ناری است که وجود راپالایش دهد ومحبّ رابسوزد ومحوگرداند.
کاشانی گوید: علامت محبت وعشق بسیاراست ازجمله: 1 – دردل محب محبت دنیا وآخرت نبود وفقط محبت محبوب باشد.2 - هرحسن که به او عرضه کنند بدان التفات ننماید ونظر ازحسن محبوب نگرداند.3 – وسائل وصول بمحبوب رادوست دارد ومطیع باشد.4- ازموانع وصول بمطلوب بطور مطلق دوری کند.5 – همواره دریاد محبوب باشد. 6 – محبوب رادرتمام اوامر ونواهی اطاعت کند.7 – آنچه اختیار کند برای طلب رضا محبوب باشد.8 – اندک مراعات محبوب بسیارداند وبسیارطاعت خود اندک. 9 – حیرت وهیجان درمشاهد? جمال محبوب.10 – مشاهد? محبوب ووصال اودرشوقش نقصان نیارد بلکه هرلحظه بدان بیفزاید وبعد ازوصول شوقی جدید حاصل شود زیرا قلب محبّ متعلق بمحبوب خوداست وازغیر محبوب معرض است ومعنی فناء محبّ درمحبوب همین است که مراتبت کمال محبت عبد است.
بعضی گویند: محبت اولین وادی از اودی? فناء است وسیر دراین راه نیاز به مرشد وراهنما دارد.
بکوی عشق منه بی دلیل راه قدم که گم شد آنکه درین ره برهبری نرسید
مکن زغصه شکایت که درطریق طلب براحتی نرسید آنکه محنتی نکشید
عطارگوید:
آتش عشق تو درجان خوشتراست دل زعشقت آتش افشان خوشترست
هرکه خورد ازجام عشقت قطره ای تاقیامت مست وحیران خوشترست
تا تو پیدا آمدی پنهان شدم زانکه بامعشوق ،پنهان خوشترست
وبالاخره مولانا دردیوان شمس گوید:
حیلت رها کن ، عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو
و اندر دل آتش در آ، پروانه شو، پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن ، هم خانه راویرانه کن
وانگه بیا، با عاشقان همخانه شو، همخانه شو
رو ، سینه راچون سینه هاهفت آب شو ازکینه ها
وانگه شراب عشق را پیمانه شو ، پیمانه شو
باید که جمله جان شوی ،تا لایق جانان شوی
گرسوی مستان می روی، مستانه شو ،مستانه شو
چون جان تو شد در هوا ز افسان? شیرین ما
فانی شو وچون عاشقان افسانه شو ، افسانه شو
اندیشه ات جایی رود ، وانگه ترا آنجا کشد
زاندیشه بُگذر ،چون قضا پیشانه شو، پیشانه شو
بنواخت نو ر مصطفی آن اُستن حنّانه را
کمتر ز چوبی نیستی ، حنّانه شو حنّانه شو
گر چهره بنماید صنم ، پُرشو ازو چون آینه
ور زلف بگشاید صنم ، روشانه شو، روشانه شو
شکرانه دادی عشق را از تحفه ها ومالها
هل مال را، خود را بده، شکرانه شو ،شکرانه شو
یک مدتی ارکان بُدی یک مدتی حیوان بُدی
یک مدتی چون جان شدی ، جانانه شو جانانه شو
ای ناطقه ، بر بام ودر تا کی روی ؟ درخانه پر
نطق زبان راترک کن ، بی چانه شو، بی چانه شو
******
« صهبای عشق» ای عاشقان ،ای عاشقان ، آن کس که بیند روی او شوریده گردد عقل او ، آشفته گردد خوی او معشوق را جویان شود ، دکان او ویران شود بر رو وسر پویان شود چون آب اندر جوی او درعشق چون مجنون شود، سرگشته چون گردون شود آن کو چنین رنجور شد، نایافت شد داروی او بنگر یکی بر آسمان، برقلع? روحانیان چندین چراغ ومشعله بر برج وبر باروی او مرعشق راخود پشت کو؟ سرتا به سر روی است او این پشت و رُو این سو بُود، جز رو نباشد سوی او او هست از صورت بری، کارش همه صورتگری ای دل ، زصورت نگذری ،زیرا نه ای یکتوی او این عشق شد مهمان من ، زخمی بزد برجان من صد رحمت وصد آفرین بردست وبر بازوی او من دست وپا انداختم ، وز جست وجو انداختم ای مرده جست وجوی من درپیش جست وجوی او من چند گفتم :« های دل، خاموش ازین سودای دل» سودش ندارد های من ، چون بشنود دل هوی او ***** ایکه می پرسی زمن کان ماه رامنزل کجاست منزل اودردلست اما ندانم دل کجاست در تعریف عشق گفته اند: عشق : میل مفرط را گویند واشتقاق عاشق ومعشوق ازعشق است وبمعنی شدت دوستی و محبت است ونیز عشق مشتق ازعشقه است وآن گیاهی است که بدوردرخت پیچد وآب آنرابخورد ورنگ آنرا زرد کند وبرگ آنرا بریزد وبعدازمدتی خود درخت نیزخشک شود،عشق نیزچون به کمال خود رسد قوا را ساقط گرداند وحواس راازکاربیندازد وطبع راازغذا بازدارد . گویند:عشق آتشی است که درقلب واقع شود وقیام قلب است با معشوق بلاواسطه مولوی گوید: عشق جوشد بحررامانند دیگ عشق ساید کوه رامانند ریگ عشق بشکافد فلک راصد شکاف عشق لرزاند زمین راازگزاف گر نبودی بحر عشق پاک را کی وجودی دادمی افلاک را عشق مهمترین رکن طریقت است واین مقام راتنها انسان کامل که مراتب ترقی وتکامل راپیموده است درک کند. وبازگویند: عاشق را درمرحل? کمال عشق حالتی دست دهد که ازخود بیگانه وناآگاه می شود واززمان ومکان فارغ وازفراق محبوب می سوزد ومی سازد. ودراین هنگام مست عشق شده ومیان خود ومعشوق واسطه ای نمی بیند واین همان عشق حقیقی وحقیقت عشق است که منیّت رابکلی ازمیان برمی دارد. تا نسوزد کی خنک گردد دلش ایدل ما خاندان و منزلش خوش بسوز این خانه راای شیر مست خان? عاشق چنین اولی تراست بعد ازاین من سوز را قبله کنم زانکه شمعم من بسوزش روشنم خواب خود بگذار امشب ای پسر یک شبی درکوی بیخوابان گذر بنگر آنها راکه مجنون گشته اند همچو پروانه بوصلش کشته اند. وگویند: اگر بست? عشقی خلاص مجوی واگر کشت? عشقی قصاص مجوی که عشق آتشی سوزانست وبحری بی پایانست.عطار گوید: گرجام عشق دم زند آتش درین عالم زند این عالم بی اصل راچون ذرّه ها برهم زند عالم همه دریا شود دریا زهیبت لا شود آدم نماند وآدمی گر خویش برآدم زند بشکافد آنگه آسمان نه کون ماند ،نه زمان شوری درافتد در جهان این شور درماتم زند عشق ورزی اختصاص به عالم انسان ندارد ،بلکه درهم? موجودات ومخلوقات ساری وجاری است ،اما به حسب مراتب وقابلیّت.ای مسکین تو پنداری که شربت عشق ازل خود تو نوشیده ای ،یا عاشق گرم رو دراین راه خود تنها تو بوده ای، گمانت غلط است واندیشه ات خطا،اگرپرد? قهر ازباطن اصنام بی جان بردارند ولگام گنگی ازسراین در ودیوار ودرختان فرو کشند، چندان عجایب تسبیح و آواز تهلیل شنوی که از غیرت سر درنقاب خجلت خویش کشی وبزبان عجز گوئی : پنداشتمت که تو مرا یک تنه ای کی دانستم که آشنای همه ای دراینکه محبت وعشق وعلاقه پایه واساس زندگی وبقاء وموجودیّت عالم است شکی نیست زیرا تمام حرکات وسکنات وجوش وخروش جهانیان براساس محبت وعشق است وبس.وعرفا گویند: حتی وجود افلاک وحرکات آنها بواسط? عشق ومحبت است.وگویند: سلطان عشق خواست که خیمه به صحرا زند،درخزائن بگشود عشق برعالم پاشید،ورنه عالم بابود ونابود خود آرمیده بود ودر خلوتخان? شهود آسوده "کان الله ولم یکن معه شیء" حافظ گوید : زعشق نا تمام ما جمال یار مستغنی است بآب ورنگ وخط چه حاجت روی زیبا را من ازآن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرد? عصت برون آرد زلیخا را گفته اند:عشق براق سالکان ومرکب روندگان است ،هرچه عقل به پنجاه سال اندوخته باشد ،عشق دریک دم آن جمله رابسوزاند وعاشق راپاک وصافی گرداند،سالک به صد حیله آن مقدار سیر نتواند کرد، که عاشق دریک طرفة العین، وعقل درادراک وی حیرانست ودل از دریافت وی ناتوان وعاشق قربانست ،نهان کنند? عیان است. عطار گوید: تا جهان باشد نخواهم درجهان هجران عشق عاشقم برعشق هرگز نشکنم پیمان عشق تا حدیث عاشقی وعشق باشد درجهان نام من بادا نوشته برسر دیوان عشق عشق،حیات قلب است اگرخاموش باشد دل راچاک کند وازغیر خودش پاک کند.حافظ گوید: مطرب عشق عجب ساز ونوائی دارد نقش هرپرده که زد راه بجائی دارد عالم ازنال? عشاق مبادا خالی که خوش آهنگ وفرح بخش صدائی دارد عشق اگر بخروشد عاشق رازیر وزبر کند وازقص? اوشهروکوی راخبر کند مولوی گوید: ای عاشقان من عاشق فرزانه ام باشمع وصلش درجهان پروانه ام پروانه ام جانان راگم کرده ام تا چند زین سرگشتگی ازما مشو غافل چنین فرزانه ام فرزانه ام دادم صلا ئی ناگهان اندرزمین وآسمان اینک منادی میزنم میخاره ام میخاره ام عشق ،درد نیست ولی بدرد آرد،بلانیست ولیکن بلا آرد.مولوی گوید: مراپرسی که چونی؟ بین که چونم خرابم ،بیخودم ، مست جنونم مرا از کاف و نون آورد در دام ازآن هیبت دوتا چون کاف نونم پریزادی مرا دیوانه کرده است مسلمانان ! که داند من فسونم مگر من خان? ماهم چو گردون که چون گردون زعشقش بی سکونم غلط گفتم ، مزاج عشق دارم زدوران و سکونتها برونم به صورت کمترم از نیم ذرّه ز روی عشق ازعالم فزونم
( 31) چون نباشد عشق را پرواى او |
|
او چو مرغى ماند بىپر، واى او |
( 32) من چگونه هوش دارم پیش وپس |
|
چون نباشد نور یارم پیش و پس؟ |
( 33) عشق، خواهد کین سخن بیرون بود |
|
آینه، غمّاز نبود، چون بود؟ |
( 34) آینه ات، دانی چرا غمّاز نیست؟ |
|
زآن که زنگار از رخش ممتاز نیست |
او چو مرغى ...: یعنى اگر عشق بسوى عاشق التفات نکند او چون مرغى پر کنده است از آن جهت که پرواز نتواند یا در خود مىطپد همچنین عاشق بىعنایت عشق، سیرى در مدارج کمال نمىکند و پیوسته مضطرب و بر خویش لرزان است.
چون نباشد نور یارم : مقصود اینست که اگر التفات و عنایت معشوق نباشد وصول بمقام معرفت میسر نمىگردد زیرا محب صادق مراقب تجلى انوار یار است و هر چه بر دلش فائض مىشود از فیض معشوق است و اگر نور معرفت بر وى نتابد که مقتضى هوشیارى است، عاشق راه بجایى نمىبرد و چنان مستغرق جمال مىگردد که نه خود را مىشناسد و نه دیگرى را و در هر دو حالت (بىخودى، هوشیارى) عاشق به اختیار خود نیست. و ظاهرا این مضمون برگرفته است از آیهى شریفه: « یَوْمَ تَرَى اَلْمُؤْمِنِینَ وَ اَلْمُؤْمِناتِ یَسْعى نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمانِهِمْ»: یعنیروزی که مردان مؤمن وزنان مؤمن را می بینی که نورشان پیشاپیش آنان ودر سمت راستشان می شتابد.[8] « وَ یَجْعَلْ لَکُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ.»: یعنی وبرای شما نوری قرار داد که با آن راه می روید.[9]
اگر نور هدایت معشوق نباشد، عاشق چگونه اطراف خود و پیش وپای خود را ببیند. اگر پروای او نباشد، هرگز عاشق نمیتواند به سوی او پرواز کند: «کشش چو نبود از آن سو، چه سود کوشیدن»
عشق، خواهد کین سخن بیرون بود : یعنی اگر کسی عاشق باشد، نمیتواند عشق را پنهان کند. درست مثل آینهای که همه چیز را چنانکه هست، نشان میدهد.
غمّاز: درخشندگی، انعکاس دهنده، جلوه گری.
آینه، غمّاز نبود:یعنی اگر عاشق، مانند آینه غمازی نکند و راز عشق را فاش نگوید، آینه وجودش صاف و روشن نیست و زنگاری از علاقههای مادی و حُب جاء و تعلق به ستایش خلق، او را از فاش گفتن حقیقت بازداشته است.مولانا می گوید : عشق حکم آینه دارد که در آن حالات و درجات استعداد هر عاشقى نمودار مىگردد چنان که صور محسوسات در آینهى حسى و اگر بگوییم که عاشق آینهى قدرت و تصرف و جلوهى جمال معشوق است هم درست است .
آینه ات: کنایه از ضمیر پاک و تصفیهى باطن است. تهذیب نفس و تصفیهى باطن و زدودن خلقهاى زشت نزد عدهاى از حکما و عموم عرفا شرط حصول معرفت است بدان سبب که علم و معرفت را از جنس اشراق مىدانند و بدین مناسبت ضمیر و درون آدمى را به آینه مانند مىکنند از آن جهت که صور علمى در آن منعکس مىشود و آینه تا پاک و صافى نباشد صورت را چنان که باید نشان نمىدهد و این معنى را مولانا در قصهى چینیان و رومیان بیان کرده است. (مثنوى، د 1، ب 3467 ببعد). و نیز تا بنده صفات خود را محو نکند مظهر اسماء و صفات الهى نمىشود پس این زدایش که عرفا آن را «تخلیه » مىنامند در مدارج فناء وصف و قرب النوافل که مرتبهى تبدیل صفات است نیز ضرورت دارد ، بیان این مضمون از گفتهى مولانا[10]:
اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام چون روى آینه که بنقش و نگار نیست
چون ساده شد ز نقش همه نقشها دروست آن ساده رو، ز روى کسى شرمسار نیست
چون روى آهنین ز صفا این هنر بیافت تا روى دل چه یابد کو را غبار نیست
ممتاز: جدا و منفصل.محتوای بیت برگرفته از آی?:« کَلاّ بل رانَ علی قلوبهم ما کانوا یکسبون»: یعنی چنین نیست بلکه آنچه کرده اند بردل هایشان زنگار نهاده است.[11]
( 31) اگر عشق را از عاشق بگیریم واى بحال او که چون مرغ بىبال و پرى خواهد بود. () ما با کمند عشق او بال و پر یافته و پرواز مىکنیم و همان کمند است که ما را بکوى دوست مىکشد. ( 32) اگر نور او جلو و عقب را براى من روشن نکند من از کجا پیش و پس و خوب و بد را درک توانم کرد.() نور او از چپ و راست از بالا و پائین مرا در بر گرفته و همین نور بر سر من تاج مرصع و بر گردن من طوق زرین است.
( 33) عشق مىخواهد که این اسرار نهانى آشکار شده و این راز درونى از پرده بیرون افتد اگر آئینه دل غماز نبوده و نتواند این نور مقدس را منعکس کند پس چیست و چه نقصى دارد. ( 34) آیا مىدانى آئینه دلت چرا انوار الهى را منعکس نمىکند و روشنى آن را ظاهر نمىسازد؟ براى اینکه زنگار آلودگیها از چهره او پاک نشده و این آئینه غبار آلود است . () آئینه که از زنگ آلایش پاک باشد اشعه نور خداوندى در آن جلوه گر است. () تو غبار را از چهره آئینه پاک کن تا آن نور مقدس را درک کنى.( 35) این حقیقت را با گوش دل بشنو تا بکلى از آب و گل بیرون آمده و از قید تاریکى آزاد شوى.
[1] - سوره نساء:آیه 157 و158
[2] - سوره فرقان:آیه 45
[3] - سوره حدید:آیه 3
[4] - قصص، آیهْ 88
[5] - الرحمن، آیات 26و27
[6] - اسراء، آیهْ 1
[7] - سورهْ اعراف، آیهْ 143.
[8] - سوره الحدید،آیه 12
[9] - سوره الحدید،آیه 28
[10] - دیوان، بیت 4818 ببعد
[11] - سوره مطففین:آیه 14
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |