(51) هر چه کردند از علاج و از دوا |
|
گشت رنج افزون و حاجت ناروا |
(52) آن کنیزک از مرض چون موى شد |
|
چشم شه از اشک خون، چون جوى شد |
(53) از قضا، سرکنگبین صفرا فزود |
|
روغن بادام خشکى مىنمود |
(54) از هلیله قبض شد، اطلاق رفت |
|
آب، آتش را مدد شد همچو نفت |
سرکنگبین: که معرب آن سکنجبین است، شربتى است که معمولا از شکر و سرکه مىپزند و بقوام مىآورند و گاهى بجاى شکر عسل (انگبین) بکار مىبردهاند و اطباى قدیم آن را در دفع صفرا مفید مىدانستهاند.
صفرا: یکى از اخلاط چهارگانه (صفرا، سودا، خون، بلغم) که خلطى گرم و خشک است
روغن بادام: روغنى که از بادام شیرین مىگیرند و مسهل است.
هلیله: میوهى درختى است بزرگ داراى برگهاى بلند و باریک که میوهى آن بشکل خوشه است. هلیله از انواع مسهل است.
قبض: گرفتگى و خشکى روده.
اطلاق: رها و روان کردن، روانى شکم.
مقصود مولانا دراین ابیات آنست که بحکم قضاى الهى یا بحسب اتفاق، در نتیجهى غرور و غفلت اطبا، دارو تاثیر عکس بخشید و زیان آور شد.
( 51) طبیبان هر چه دوا داده و معالجه کردند بمقصود نرسیدند و درد فزونى گرفت.( 52) و کنیزک از اثر بیمارى چون موى لاغر شده و اشک غم از چشمان شاه روان گردید. ( 53) در این مورد سکنجبین صفرا مىآورد و روغن بادام عوض تلیین مزاج را خشک مىکند.( 54) اگر براى اطلاق هلیله مىدادند مزاج قبض مىشد و اگر آب مىریختند به آتش کمک مىکرد و گرم مىشد.
( 55) شه چو عجز آن حکیمان را بدید |
|
پا برهنه جانب مسجد دوید |
( 56) رفت در مسجد، سوى محراب شد |
|
سجده گاه از اشک شه پر آب شد |
حکیم: کسى است که درست کار و کار دان باشد و اصطلاحا اطلاق مىشود بر کسى که بحقایق اشیا عالم باشد زیرا حکمت دانستن حقیقت اشیاست چنان که در واقع وجود دارد. به طبیبان نیز حکیم اطلاق می شد بدان جهت که علم طب مطابق تقسیمات قدما از اجزاء حکمت طبیعى بوده است.
سجده گاه از اشک شه پر آب شد :عادت انسانست که تا دست بوسائل مادى دارد خدا را بیاد نمىآرد و همین که از اسباب ظاهرى نومید گردید بقواى غیبى روى مىآورد و دست بدامن قدرت بىنهایت حق مىزند، در قرآن کریم این حالت بارها وصف شده است از جمله در آیهى شریفه:« فَإِذَا رَکِبُوا فِی الْفُلْکِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذَا هُمْ یُشْرِکُونَ»: هنگامى که بر سوار بر کشتى شوند، خدا را با اخلاص مىخوانند (و غیر او را فراموش مىکنند)؛ امّا هنگامى که خدا آنان را به خشکى رساند و نجات داد، باز مشرک مىشوند![1]
( 55) شاه چون عجز طبیبان را دید پا برهنه بطرف مسجد رفت ( 56) و داخل محراب گردیده گریه و زارى آغاز کرد و بقدرى گریست که محراب از اشک چشمش تر شد.
پادشاه نیز بحسب همین عادت وقتى که ناتوانى طبیبان و سوء تاثیر داروها را معاینه کرد، متوجه شد که فوق این همه اسباب ظاهرى، سبب سازى هست که علل و اسباب بفرمان او اثر مىبخشد از این رو با کمال اضطرار و نگرانى تمام بسوى مسجد و بدرگاه حق تعالى رفت. پا برهنه دویدن، حاکى است از شدت اضطراب و نگرانى که فرصت پوشیدن کفش هم نیافته باشد.
از جمله شرایط استجابت دعا اضطراب و حس بىچارگى و دیگر رقت قلب و ریختن اشک است بدین مناسبت بعضی از بزرگان گفته اند: نزدیکترین دعا به اجابت دعایى است که بمقتضاى حالت قلبى باشد. و آن را به اضطرار تفسیر کردهاند. و گفتهاند که بهترین دعاها آنست که حزن موجب آن شود .[2]
( 48) (گر خدا خواهد) نگفتند، از بطر |
|
پس خدا بنمودشان عجز بشر |
( 49) ترک استثنا مرادم قَسوتى است |
|
نى همین گفتن که عارض حالتى است |
( 50) اى بسا ناورده استثنا به گفت |
|
جان او با جان استثناست جفت |
بطر: بدبختانه، از روی سرمستی، غفلت.
استثنا: گفتن ((ان شاء اللَّه)) است و بهمین معنى تفسیر شده است آیهى شریفه:« وَ لا یَسْتَثْنُونَ»[5]همچنین اشاره دارد به آی? شریفه:« ولا تقولَنَّ لشیءٍ إنّی فاعلٌ ذلک غداً، الاّ أَن یََشاءَ اللهُ» یعنی هرگز در هیچ کاری مگو که من فردا کنند? آن کار هستم، بگو: مگر آنکه خدا بخواهد.[6]
و در صفت مردان حق گفتهاند: و لا یتکلمون الا و الاستثناء فى کلامهم.[7]
( 48) این سخنان را گفتند و بد بختانه انشاء اللَّه نگفته و بدانش خود مغرور شدند خداى تعالى نیز خواست به آنها عجز و ناتوانى بشر را در مقابل تقدیر بنمایاند.( 49) در اینجا مقصود من از نگفتن انشاء اللَّه وجود یک دل سختى و قساوتى است که در گوینده وجود دارد نه فقط مقصود تلفظ باین کلمه است که حرکت زبان و یک امر عارضى و اعتبارى است. ( 50) چه بسا اشخاصى که کلمه انشاء اللَّه بزبان نمىآورند ولى جان و دلشان با خواست خداوندى قرین است.
چون طبیبان اعتماد بر دانش و قدرت خود در علاج امراض کردند و مشیت الهى را که بالاى همهى اسباب و علل است فراموش نمودند خداوند عجز و ناتوانى بشر را بر ایشان ظاهر ساخت زیرا هیچ کس نباید تصور کند که اراده و خواست او تنها علت حصول فعل است از آن جهت که هر امرى معلول شرائط و اسبابى است که در حصول وى ضرور است و یکى از آنها خواست بشر است و چه بسا علل و اسباب که از نظر آدمى مخفى است و براى وجود امرى که اراده بدان تعلق گرفت ضرورت دارد و ممکن است که آنها هنوز حاصل یا کامل نشده باشد علاوه بر آن که ممکن است ظرف و شرایط فعل تغییر کند بدین گونه که هنگام تعلق اراده موجود باشد و بهنگام ایجاد فعل، آنها موجود نباشند و ضد آنها وجود داشته باشد پس تعلیق اراده بمشیت و گفتن «ان شاء اللَّه» بمصلحت آدمى و نتیجهى دور اندیشى است و ترک آن ناشى از خود بینى و غفلت از مجارى امور است در خارج و نفس الامر. ولى از این همه مقصود آنست که آدمى در هیچ حال خدا را از یاد نبرد و از صمیم قلب بدو متوجه باشد نه اینکه ان شاء اللَّه بگوید و دلش از غرور و غفلت و خود پسندى مالامال باشد بدین جهت مىفرماید که غرض من از ترک استثنا، آن حالت قساوت و غفلت سختى است که بر دل مستولى شود نه اظهار تسلیم بخدا از راه لفظ و عبارت با وجود سنگ دلى و دورى از خدا چه نزد عرفا حالت قلبى و نیت معتبر است نه ظواهر اعمال، و کمال نفس از راه حالات قلبى بدست مىآید که همانها بتدریج ملکه و صورت نفس مىشوند .بنابراین چه بسا مردان حقی که ظاهراً لفظ«ان شاء اللَّه» را به زبان نمی آورند اما جان آنها متوجه خداوند پیوند خورده است.
[1] - سوره الرحمن،آیه 22
[2] - (تفسیر طبرى، ج 27، ص 69، کشاف، ج 2، ص 425، تبیان، ج 2، ص 641).
[3] - سوره آل عمران،آیه 49
[4] - سوره مائده،آیه 110
[5] - سوره القلم،آیه 18
[6] - سوره کهف،آیه 23و 24
[7] - حلیة الاولیاء، ج 10، ص 201
( 41) آن یکى خر داشت، پالانش نبود |
|
یافت پالان، گرگ خر را در ربود |
( 42) کوزه بودش، آب مىنامد به دست |
|
آب را چون یافت، خود کوزه شکست |
( 43) شه، طبیبان جمع کرد از چپ و راست |
|
گفت: جان هر دو در دست شماست |
( 44) جان من سهل است، جان جانم اوست |
|
دردمند و خستهام، درمانم اوست |
( 45) هر که درمان کرد مر جان مرا |
|
بُرد گنج و دُرّ و مَرجان مرا |
( 46) جمله گفتندش که: جانبازى کنیم |
|
فهم گرد آریم و انبازى کنیم |
( 47) هر یکى از ما، مسیح عالمى است |
|
هر اَلَم را در کف ما مَرهمى است |
آب را چون یافت خود کوزه شکست :اشاره است به این که همه خواسته های انسان در کنار هم فراهم نمی آید وهر لذتى قرین رنجى است و یافتن چیزى مستلزم آنست که خواهنده چیز دیگر را از دست بدهد.
جان هر دو:یعنی جان شاه وجان کنیزک
دُر: مروارید درشت است.
مرجان: بگفتهى اکثر مفسرین در آیهى شریفه:« یَخْرُجُ مِنْهُمَا اَللُّؤْلُؤُ وَ اَلْمَرْجانُ»[1] مروارید ریز است، و بعضى از مفسرین گفتهاند که مرجان مروارید خوب و روشن است.[2]
مسیح عالمى : در ادب فارسی شواهد بسیاری داریم که در آنها طبیب حاذق به حضرت مسیح تشبیه شده است .دلیل این تشبیه برای آن است که ازمعجزات حضرت عیسی مسیح شفا بخشی امراض بوده است.اشاره به آی? شریفه:« ... وإُبرئُ الأَکمهَ والأَبرصَ وأُحیی المُوتی بإذن ِالله ِ...» یعنی به اذن الهی نابینای مادر زاد وپیس( بیماری پوستی) را بهبود می بخشم ومردگان را زنده می کنم.[3] واشاره دارد به آی?:« ... وتُبرئُ الإکمهَ والأَبرصَ بإذنی...» یعنی وبه اذن من نابینا مادر زاد وپیس را شفاء می بخشیدی. [4]
مرَهمى : دارویی که روی زخم می گذارند،برای بهبودی آن.
( 41) رسم روزگار همین است یکى خر دارد پالان ندارد چون بزحمتى پالان تهیه مىکند گرگ خرش را مىدرد. ( 42) دیگرى کوزه دارد و آبش نیست چون آب پیدا کرد کوزهاش مىشکند. ( 43) شاه طبیبان را جمع کرده گفت: نه تنها جان کنیزک بلکه جان هر دوى ما در دست شما است.( 44) زیرا این کنیزک جان من بلکه جان جان من است من دردمندى هستم که درمانم فقط همین کنیزک است. ( 45) هر کس این گوهر گران بهاى مرا از بیمارى نجات داد جواهرات من مال او خواهد بود.( 46) طبیبان گفتند در این خصوص نهایت جدیت را نموده هر یک مهارت خود را در دانش قرین دانش دیگران نموده بمعالجه مىپردازیم.( 47) زیرا هر یک از ما در استادى مسیحى هستیم و هر دردى در نزد ما دوایى دارد.
داستانِ عاشق شدن پادشاه بر کنیزک درآثار ادبی پیشین نظایری داشته ودرشرح مثنوی استاد فروزانفر به تفصیل ازآن منابع یاد شده است.نزدیک ترین صورت داستان بااثر مولانا ،داستانی است که در مصیبت نامه عطّارآمده که خود اقتباسی است از « عشق ارشمیدس به کنیزک چینی»دراسکندرنامهْ نظامی گنجوی.اما همانگونه که بعضی از شارحان مثنوی اشاره کرده اند،حقیقت این است که حکایت وداستان برای مولانا وسیله وبه تعبیر خودش پیمانه ایی است که فرصت می دهد تا او الهامات خود را بازگو نماید.بنابراین از منظر مولانا ،حکایت های بازگوشده درمثنوی « نقد حال ماست » یعنی درست مثل این است که سرگذشت خودمان رابخوانیم وتاْ مل نماییم:
( 36)بشنوید ای دوستان این داستان |
|
خود، حقیقت نقد حال ماست آن |
( 36)بود شاهى در زمانى پیش از این |
|
مُلک دنیا بودش و هم مُلک دین |
( 37)اتفاقا، شاه روزى شد سوار |
|
با خواص خویش از بهر شکار |
( 38)یک کنیزک دید شه بر شاه راه |
|
شد غلام آن کنیزک، جان شاه |
( 39)مرغ جانش در قفس چون مىطپید |
|
داد مال و آن کنیزک را خرید |
( 40)چون خرید او را و برخوردار شد |
|
آن کنیزک، از قضا بیمار شد |
نقد حال: سخن یا قصه یا هر چیز که مناسب حال گوینده یا شنونده باشد
مُلکِ دین: یعنی پیشوای مذهبی.
مُلک دنیا بودش و هم مُلک دین: یعنی نمون? آنچه را که قرآن می گوید:« وَمِنهم مَن یَقولُ رَبَّنا آتِنا فی الدُّنیا حسنَةً وفی الآخرةِ حسنةً وَقنا عذابَ النار»: واز ایشان کسانی هستند که می گویند: پروردگارا به ما دردنیا بهر? نیک ودر آخرت هم بهر? نیک عطا فرما وما را از عذاب دوزخ در امان دار.[1]
مرغ جانش: دراثار ادبی ما بسیار آمده است که جان به پرنده وتن یا زندگی مادی به قفس تشبیه شده است. البته دراین بیت مرغ جان به درجه یی از کمال نرسیده است که بخواهد به سوی حق پرواز کند وهنوز دربند تن ونیازهای جسمانی است.
دوستان عزیزم این داستان را بدقت گوش کنید زیرا افسانه ایست که حکایت احوال و عواطف کنونى ما را شرح مىدهد. ( 36) در زمانهاى قدیم پادشاهى بود که علاوه بر سلطنت دنیوى از عوالم دینى هم نصیب فراوان داشت. ( 37) روزى این پادشاه با خواص و وزراى خویش بعزم شکار سوار شده و از شهر بیرون رفت. ( 38) شاه کنیزکى در راه دید که جانش در مقابل او بنده شد.( 39) و مرغ جانش در قفس تن طپیدن گرفت و ناچار کنیزک را در مقابل نقد فراوانى خریدارى کرد.( 40) ولى همین که او را خرید و از خریداریش خوشحال گردید کنیزک بیمار شد.
( 3176) منکرى مهمانیش را از خرى پس ز مطبخ خاک و خاکستر برى
( 3177) ور نه اى منکر چنین دست تهى در درِ آن دوست چون پا مىنهى؟
( 3178) اندکى صرفه بکن از خواب و خور ارمغان بهر ملاقاتش ببر
( 3179) شو قَلیلُ النُّوْم «مِمّا یَهْجَعوُن» باش در اسحار از «یَسْتَغْفِرُون»
( 3180) جنبشى اندک بکن همچون جنین تا ببخشندت حواسّ نور بین
( 3181) وز جهان چون رحم بیرون سُوى از زمین در عرصه واسع شوى
( 3182) آن که «أَرضُ اللَّه» واسع گفتهاند عرصه اى دان کاولیا در رفتهاند
( 3183) دل نگردد تنگ ز آن عرصه فراخ نخل تر آن جا نگردد خشک شاخ
اندکى صرفه بکن...: مقایسه شود با بیتهاى زیر:
چند خوردى چرب و شیرین از طعام امتحان کن چند روزى در صیام
چند شبها خواب را گشتى اسیر یک شبى بیدار شو دولت بگیر«»
قَلیلُ النَّوم: اندک خواب.
ممّا یهجعون: مأخوذ است از قرآن کریم: «کانُوا قَلِیلاً مِنَ اَللَّیْلِ ما یَهْجَعُونَ- 51: 17 اندکى از شبها را مىخوابیدند» (ذاریات، 17).
اسحار: جمع سحر.
یستغفرون: آمرزش مىخواهند. مأخوذ است از قرآن کریم: «وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ» (ذاریات، 18).
جنبش اندک کردن: اشارت است بدان که طفل پس از گذراندن چهار ماه در شکم حرکتى مىیابد و زمینه یافتن حواس در او پدید مىگردد.
وز جهان چون رحم: مقایسه شود با بیتهاى زیر:
گر جنین را کس بگفتى در رحم هست بیرون عالمى بس منتظم
یک زمین خرّمى با عرض و طول اندر او صد نعمت و چندین اکول
54- 53 3
او به حکم حال خود منکر بدى زین رسالت معرض و کافر شدى
کین محال است و فریب است و غرور ز آن که تصویرى ندارد وهمِ کور
61- 60 3 بیرون سو: سوى بیرون، مقابل درون سو.
واسع: فراخ.
ارض اللَّه واسع: زمین خدا فراخ است. مأخوذ است از قرآن کریم: «... قالُوا أَ لَمْ تَکُنْ أَرْضُ اَللَّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِیها..- ...» آیا نبود زمین خدا فراخ تا هجرت کنید در آن...» (نساء، 97).
دل بستگان به دنیا را اندرز مىدهد که پرداختن بدان را کم کنند و از خوردن و خوراک که خوى حیوانى است بکاهند. سحرها بیدار مانند و از گناهان آمرزش خواهند. چنین کار سبب مىشود که روح انسانى جنبشى کند و مستعد دریافتن موهبتهاى الهى گردد. سپس این جهان را با آن جهان مقایسه مىکند که دنیا برابر آن عالم چون زهدان مادر است براى طفل برابر جهان بیرون. در این دنیا به خاطر تنگى که دارد آدمى کوفته خاطر شود، اما در آن جهان فراخ دل تنگى نیست، و پژمردگى و خشکیدگى نباشد، چنان که در جاى دیگر گوید:
و آن فضاى خرق اسباب و علل هست ارض اللَّه، اى صدر اجل
هر زمان مبدل شود چون نقش جان نو به نو بیند جهانى در عیان
2382- 2381 4
سپس گوید: عرصه اى که اولیا در آن به سر مىبرند، عرصهاى معنوى و آن جهانى است که فراخ است و تنگى در آن نیست.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |