( 2717)این حدیثش همچو دودست ای اله |
|
دست گیر ار نه گلیمم شد سیاه |
( 2718)من به حجت بر نیایم با بلیس |
|
کوست فتنهْ هر شریف و هر خسیس |
( 2719)آدمیکو علّم الاسما بگ است |
|
در تک چون برق این سگ بیتَک است |
( 2720)از بهشت انداختش بر روی خاک |
|
چون سمک در شست او شد از سماک |
( 2721)نوحهْ انّا ظلمنا میزدی |
|
نیست دستان و فسونش را حدی |
( 2722)اندرون هر حدیث او شرست |
|
صد هزاران سحر در وی مضمرست |
( 2723)مردی مردان ببندد در نفس |
|
در زن و در مرد افروزد هوس |
( 2724)ای بلیس خلقسوز ِفتنهجو |
|
بر چیم بیدار کردی راست گو |
این حدیثش: یعنی این سخن شیطان.
گلیم سیاه شدن: تعبیری از بد بخت شدن، و در آن اشاره است به سیاهى نامه اعمال.
گلیم بخت کسى را که بافتند سیاه به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد
(حافظ، به نقل از امثال و حکم)
به حجّت برنیایم: یعنی نمیتوانم جواب استدلال او را بدهم.
فتنه: گمراه کننده، در اینجا به معنای مفتون کننده و فریب دهنده است.
عَلَّمَ الأسماءبگ: یعنی صاحب مرتبه تعلیم یافتن از پروردگار و مفتخر به تعلیم مستقیم خداوند. برگرفته است از آیه «وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ کُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى اَلْمَلائِکَةِ: و آموخت آدم را همه نامها را پس عرضه کرد آنها را بر فرشتگان.»[1]معنای سخن این است: آدم که خداوند به او تعلیم داده است اگر بخواهد با او برابری کند، نمیتواند. آدم از بالای آسمان مثل یک ماهیِ ضعیف به دام شیطان افتاد.
تگ: یعنی دویدن .
بیتگ: یعنی کسی که نتواند بدود.
بگ: امیر.
بُو الْبَشَر کو عَلّمَ الأسما بگ است صد هزاران عِلمش اندر هر رگ است
1234/ د / 1
سَمَک: ماهى.
شست: قلاّب ماهیگیرى.
سماک: کنایه از آسمان بهشت.
إنَّا ظَلَمنا: برگرفته است از آیه (گفته آدم و حوا) «قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَکُونَنَّ مِنَ اَلْخاسِرِینَ: گفتند پروردگار ما بر خود ستم کردیم و اگر ما را نیامرزى و نبخشایى همانا از زیان دیدهگان خواهیم بود.»[2] این گفت و گوها هر چند چنان که نوشتیم بىاساس است، اما زبان وجدان کسانى است که گرفتار مکر هوى و شیطان مىشوند.
حدیث او: یعنی سخن شیطان. سحری که در او نهفته، همان فریبهای گوناگون اوست که در یک لحظه قدرت روحی و معنوی را از انسان میگیرد.
( 2717) صحبت این شخص مثل دود است خدایا رحم کن و گرنه گلیم من سیاه شده و تباه خواهم شد. ( 2718) ابلیس فتنه هر شریف و خسیس است من با احتجاج و بحث از عهده او بر نمىآیم. ( 2719) آدم که علم الأسماء در حق او گفته شده و بزرگوار است در پیش دویدن برق آساى این سگ دویدن نتواند ( 2720) او را از بهشت بروى خاک انداخت و او را از سماک چون سمک به شست خود گرفت.( 2721) و آدم چنان نوحه «إنا ظلمنا» مىزد که داستان افسوس او را حدى نبود. ( 2722) این شیطان هر حکایتى که بکند در باطن او شرى نهفته و صد هزار سحر و جادو در آن پنهان است. ( 2723) بیک نفس مردى مردان را بسته در زن و مرد آتش هوس روشن مىکند. ( 2724) اى ابلیس فتنه جوى مردم سوز راست بگو براى چه بیدارم کردى؟.
معاویه با خود مىاندیشید که کار ابلیس بردن ایمان و گمراه کردن مردمان است. از این رو، بدو مىگوید من فریب نیرنگهاى تو را نمىخورم. تو همچون دزدى هستى که غریبى را بگوید من مشترى کالاى توام، لیکن در پى فرصتى باشد تا کالاى او ببرد. تو که مرا از براى نماز بیدار کردى خواهان ثواب بردن من نیستى، بلکه مکرى اندیشیدهاى.
معاویه، به سرگذشت آدم اشاره میکند که نتوانست در برابر فریب شیطان مقاومت کند و گندم را خورد و از بهشت رانده شد. آدم از دست شیطان شیون و نالهها زد. پس از آگاهی از خطای خود آدم و حوا به پروردگار گفتند: ما به خود ظلم کردیم.
( 2711)گفت امیر ای راهزن حجت مگو |
|
مر تو را ره نیست در من ره مجو |
( 2712)رهزنی و من غریب و تاجرم |
|
هر لباساتی که آری کی خرم |
( 2713)گِرد رخت من مگرد از کافری |
|
تو نهای رخت کسی را مشتری |
( 2714)مشتری نبود کسی را راهزن |
|
ور نماید مشتری مکر است و فن |
( 2715)تا چه دارد این حسود اندر کدو |
|
ای خدا فریاد ما را زین عدو |
( 2716)گر یکی فصلی دگر در من دمد |
|
در رباید از من این رهزن نمد |
عُنف: درشتى، عصبانیت.
ای رهزن حجّت مگو: یعنی ای دزد استدلال تو فایدهای ندارد.
تاجر: یعنی فریب نمیخورم.
لِباسات: تلبیسها و حقهبازیها، مؤلف غیاث اللّغات آن را تملّق و چاپلوسى معنى کرده و پیداست که این معنى را از همین بیت گرفته است. گویا «لباسات» در اینجا مرادف فریب و اشتباه کارى است. و به قرینه خریدن و مشترى به معنى لباسها نیز ایهام دارد.
گِرد رخت گردیدن: رخت و کالا را برانداز کردن براى خریدارى. کنایت از پى فریب بودن. یعنی به فکر گمراه کردن من نباش، تو مشتری نیستی و من میدانم که دزدی.
کافرى: ستمکارى، بىرحمى.
چه در کدو داشتن: ظرفی مثل کشکول است که در آن اشیای ضروری را مینهادهاند و ظاهراً برای ساختن آن از نوعی کدو استفاده میکردهاند.
چه در کدو دارد؟: یعنی چه حقهای زیر سر اوست.
این حسود: شیطان است .
نمد: نوعى فرش یا بالا پوش که از پشم زده گوسفند آماده مىکردند.
نمد ربودن: کنایه از فریفتن، گمراه ساختن، یعنی همه چیز مرا میبرد و حاصل سالها عبادتم را میدزدد یا بر باد میدهد.
( 2711) معاویه گفت اى راه زن احتجاج مکن تو بمن راه ندارى بىخود زحمت راه یابى بخود مده. ( 2712) تو راه زنى و من تاجر غریبى هستم هر لباسى بیاورى نخواهم خرید. ( 2713) از کفر خود بگرد رخت من مگرد که تو مشترى رخت من نیستى. ( 2714) دزد مشترى کسى نخواهد شد اگر خود را بصورت مشترى مىنماید مکر است و حیله. ( 2715) بار الها معلوم نیست این حسود چه مکرى اندیشیده تو بفریاد ما برس. ( 2716) اگر این راه زن فصل دیگرى با من صحبت کند جامه مرا خواهد ربود.
معاویه با خشم و عصبانیت پاسخ شیطان را این چنین میدهد: «ای رهزنِ دزد استدلال تو فایدهای ندارد. فریب نمیخورم، وتلبیسها و حقهبازیهای تو را خریدار نیستم،به فکر گمراه کردن من نباش، تو مشتری نیستی و من میدانم که دزدی، تو حسودی ،من می دانم چه در کشکول داری و چه حقهای زیر سر توست. خدایا اگر شیطان یک نفس دیگر در من بدمد، همه چیز مرا میبرد و حاصل سالها عبادتم را میدزدد یا بر باد میدهد.
دفاعیه شیطان (ادامه2)
( 2704)خشک گوید باغبان را کای فتی |
|
مر مرا چه میبری سر بیخطا |
( 2705)باغبان گوید خمش ای زشتخو |
|
بس نباشد خشکی تو جرم تو |
( 2706)خشک گوید راستم من کژ نیم |
|
تو چرا بیجرم میبُرّی پیم |
( 2707)باغبان گوید اگر مسعودیی |
|
کاشکی کژ بودیی تر بودیی |
( 2708)جاذب آب حیاتی گشتهای |
|
اندر آب زندگی آغشتهای |
( 2709)تخم تو بد بوده است و اصل تو |
|
با درخت خوش نبوده وصل تو |
( 2710)شاخ تلخ ار با خوشی وصلت کند |
|
آن خوشی اندر نهادش بر زند |
مسعودى: کنایت از کار آمد، خوش.
جاذب: کشنده.
تر: در اینجا یعنی انسان قابل اصلاح.
آب حیات و آب زندگی: معرفت حق است که حیات جاودان میبخشد.
درخت خوش: مردانِ راه حقاند که پیوند آنها شاخهْ بیثمر را هم اگر تر باشد به ثمر میرساند.
وصلت کردن: پیوند زدن درخت است .
بر زدن: اثر کردن، دگرگونى در آن پدید آوردن.
( 2704) شاخه خشک به باغبان مىگوید بىگناه چرا مرا قطع مىکنى. ( 2705) باغبان مىگوید ساکت شو جرم تو همین بس نیست که خشک هستى؟. ( 2706) شاخه مىگوید من که کج نیستم و راستم چرا مرا بىگناه از بیخ مىبرى. ( 2707) باغبان مىگوید کاش کج بودى و تر بودى. ( 2708) که جاذب آب حیوة بوده و با آب زندگى عجین بودى. ( 2709) ولى تخم تو بد بوده و بد اصل بودهاى و اتصال تو بدرخت خوب روا نبوده از این جهت خشک ماندهاى. ( 2710) شاخ تلخ اگر با درخت شیرینى متصل شود شیرینى در آن هم نفوذ خواهد کرد. (- اگر تو را براى دین بیدار کردم عادت اولیه من همین بوده است.
شیطان در نقش یک باغبان به شاخهْ خشک (انسان گمراه) میگوید: اگر عنایت حق همراه تو بود، کج بودن هم عیب نداشت.
ادامه دفاعیه شیطان
( 2690)قهر و لطفی جفت شد با همدگر |
|
زاد ازین هر دو جهانی خیر و شر |
( 2691)تو گیاه و استخوان را عرضه کن |
|
قوت نفس و قوت جان را عرضه کن |
( 2692)گر غذای نفس جوید ابتر است |
|
ور غذای روح خواهد سرور است |
( 2693)گر کند او خدمت تن هست خر |
|
ور رود در بحر جان یابد گهر |
( 2694)گرچه این دو مختلف خیر و شرند |
|
لیک این هر دو به یک کار اندرند |
( 2695)انبیا طاعات عرضه میکنند |
|
دشمنان شهوات عرضه میکنند |
( 2696)نیک را چون بد کنم یزدان نیم |
|
داعیم من خالق ایشان نیم |
گیاه: غذای روح و مطلوب آفریدگان نیک است .
استخوان: یعنی آن چه مطلوب نفس است.
رفتن در بحر جان: سیر به سوی خدا و معنویت است.
هر دو به یک کار اندراند: یعنی مشیّت حق را اجرا میکنند.
از درد را: از روى درد.
( 2690) قهر و لطف با هم جمع شده و از این دو در جهان خیر و شر بوجود آمد.( 2691) تو گیاه و استخوان یا قوت جان و قوت نفس را به آنها عرضه کن. ( 2692) اگر غذاى نفس را استقبال کند پست است و اگر غذاى جان را بخواهد سرور و بزرگ است. ( 2693) اگر خدمت تن کند خر است و اگر بدریاى جان رود گوهر بدست آورد. ( 2694) اگر چه این دو یکى خیر و دیگرى شر است ولى اینها هر دو یک کار مىکنند و خودشان را مىنمایند. ( 2695) چنان که انبیا طاعات را عرضه مىکنند و دشمنانشان شهوات را. ( 2696) من نیک را چسان مىتوانم بد کنم من که خدا نیستم من دعوت مىکنم و خالق آنها نمىباشم.
آفریدگان جلوهْ قهر الهی و لطف الهیاند. موسی و فرعون هر دو جلوهْ حقاند. شیطان میگوید: من خدا نیستم که بتوانم نیک را به بد تبدیل کنم. «من داعیم» و به بدی میخوانم و کسی که زمینه دارد دعوت مرا پاسخ میدهد و من نشان دهنده فطرت آنها هستم؛
( 2697)خوب را من زشت سازم رب نهام |
|
زشت را و خوب را آیینهام |
( 2698)سوخت هندو آینه از درد را |
|
کین سیهرو مینماید مرد را |
( 2699)گفت آیینه، گناه از من نبود |
|
جرم او را نه که روی من زدود |
( 2700)او مرا غمّاز کرد و راستگو |
|
تا بگویم زشت کو و خوب کو |
( 2701)من گواهم بر گوا زندان کجاست |
|
اهل زندان نیستم ایزد گواست |
( 2702)هر کجا بینم نهال میوهدار |
|
تربیتها میکنم من دایهوار |
( 2703)هر کجا بینم درخت تلخ و خشک |
|
میبرم من تا رهد از پشک مشک |
غَمّاز: در لغت به معنى سخن چین و نمّام است. لیکن به معنى منعکس کننده و شفاف نیز آمده است:
آینهات دانى چرا غمّاز نیست ز آن که زنگار از رُخش ممتاز نیست
34/ د / 1
اهل: در خور، سزاوار.
پُشک: پشکل.
گفت جایش را بروب از سنگ و پُشک ور بود تَر ریز بر وى خاکِ خشک
214 / د /2
مُشک از پُشک رهیدن: کنایه از سره از ناسره پدید شدن، سعید از شقى شناخته شدن.
( 2697) من آئینه زشت و زیبا هستم و پروردگار نیستم که بتوانم زیبا را زشت کنم . ( 2698) آن هندو به آیینه نگریسته خود را دید و از خشم آئینه را انداخت که این آئینه آدم را سیه رو نشان مىدهد . ( 2699) آئینه گفت گناه از من نیست به آن کس اعتراض کن که مرا صیقلى کرده . ( 2700) اوست که مرا غمازى داده و راستگو نموده تا زشت را زشت گفته و زیبا را زیبا نشان دهم . ( 2701) من گواهم گواه را بزندان نمىبرند خدا گواه است که من مستحق زندان نیستم . ( 2702) هر کجا نهال میوه دارى ببینم دایه وار از آن پرستارى مىکنم. ( 2703) و هر درخت تلخ و خشک ببینم قطع مىکنم تا مشگ از پشگ رهایى یابد و تلخ از شیرین جدا شود.
مولانا از زبان ابلیس می گوید: من در راهنمایى یا گمراهى مردمان دخالتى ندارم. بلکه با وسوسه خود درون آنان را آشکار مىسازم. باغبان درختى را پیوند مىزند تا میوه تلخ آن شیرین گردد، و درختى را که خشک است یا در خور پیوند نیست مىبرد.
خواجه تا شانیم امّا تیشهات مىشکافد شاخ را در بیشهات
باز شاخى را مُوَصَّل مىکند شاخِ دیگر را معطّل مىکند
شاخ را بر تیشه دستى هست؟ نى هیچ شاخ از دستِ تیشه جَست؟ نى
2458- 2456/ د / 1
همانگونه که اشاره شد دفاعیهْ شیطان ادامه دارد ومیگوید: من خدا نیستم که بتوانم نیک را به بد تبدیل کنم. آری کسی که زمینه دارد دعوت مرا پاسخ میدهد و من نشان دهنده فطرت آنها هستم؛ مثلاً هندو که ذاتاً چهرهْ سیاهی دارد از روی غم و اندوه آیینه را خرد میکند و میگوید: این آیینه، مرا سیاه نشان میدهد. غمّاز بودن آیینه این است که چیزی را که در مییابد به همه میگوید. خداوند مرا آیینه قرار داده است تا بگویم زشت و زیبا کیست. من باغبانی دلسوز به پرورش نهالهای میوهدار میپردازم. وقتی به سراغ صالحان میروم، آنان از شر من به خدا پناه میبرند و همین امر باعث میشود تا مرتبهْ قرب و تَوَکّلشان بالا رود. پس من رشد دهندهْ اهل صلاح هستم؛ وقتی با طالحان روبهرو میشوم و ایشان را عاری از کمال و معنویت میبینم با تیغ مکر و حیله، تباهشان میکنم تا میان اهل صلاح که درونی مثل مشک دلاویز دارند از طالحان که روح و روانی متعفن دارند جدایی و فرق نهم. پس من وسیلهْ امتحان خلق الله هستم.
( 2682)گفت ابلیسش گشای این عقدهها |
|
من محکم قلب را و نقد را |
( 2683)امتحان شیر و کلبم کرد حق |
|
امتحان نقد و قلبم کرد حق |
( 2684)قلب را من کی سیهرو کردهام |
|
صیرفیام قیمت او کردهام |
( 2685)نیکوان را رهنمایی میکنم |
|
شاخههای خشک را بر میکنم |
( 2686)این علفها مینهم از بهر چیست |
|
تا پدید آید که حیوان جنس کیست |
( 2687)گرگ از آهو چو زاید کودکی |
|
هست در گرگیش و آهویی شکی |
( 2688)تو گیاه و استخوان پیشش بریز |
|
تا کدامین سو کند او گام تیز |
( 2689)گر به سوی استخوان آید سگ است |
|
ور گیا خواهد یقین آهو رگ است |
«امتحان شیر و کلب» یعنی وسیلهْ تمیز مؤمن و کافرم.
«صیرفی» یعنی صراف؛ تشخیص دهندهْ خالص از ناخالص.
عَقد: گره، بند.
عجز فَلک را به فلک وا نماى عقد جهان را ز جهان وا گشاى
(نظامى، مخزن الاسرار، ص 8)
ور گشادى عَقدِ او را عقلها انبیا را کى فرستادى خدا
3197 / د /4
محکّ: (اسم آلت از حک: سودن، خراشیدن) سنگى که زرگر با آن زر را ساید، تا عیار آن معلوم کند.
قلب: ناسره.
وا نمایم رازِ رستاخیز را نقد را و نقد قلب آمیز را
3531 / د /1
نقد: سیم و زر مسکوک.
امتحان شیر و کلب: یعنی وسیلهْ تمیز مؤمن و کافرم.
صیرفى: یعنی صراف؛ تشخیص دهندهْ خالص از ناخالص. سیم و زر سره کننده، آن که سره را از ناسره معلوم دارد.
علفها: منافع و لذات دنیاست.استعاره از مکرهایى که شیطان با فرزندان آدم کند.
تو گیاه و استخوان...: مضمون این دو بیت یکى از داوریهاى على (ع) را به خاطر مىآورد. مؤلّف کتاب قضاء امیر المؤمنین (ع) نویسد: «عربى از على (ع) پرسید سگى بر میشى جست و از میش حیوانى زاد، حکم آن چیست؟ فرمود: او را در خوردن بیازماى اگر گوشت خورد سگ است و اگر علف خورد گوسفند. گفت بینم که هم این خورد و هم آن. گفت: در آشامیدن آزمایشش کن اگر گردن کشد و با دهان آب خورد گوسفند است و اگر با زبان خورد سگ است. گفت گاه چنین کند و گاه چنان. گفت او را در رفتن با گلّه بیازماى اگر پى افتد سگ است و اگر پیش افتد گوسفند است. گفت گاه چنین رود و گاه چنان. گفت آن را در نشستن بیازماى اگر به سینه خفتد گوسفند است و اگر نشیمن بر زمین نهد سگ. گفت گاه چنین کند گاه چنان. فرمود او را سر ببُر اگر آن را اشکنبه بود گوسفند است و اگر روده دارد سگ است. عرب از این داورى در شگفت ماند.»[1]
( 2682) ابلیس گفت این گره را باید گشود من محک هستم که نقد و قلب را از هم جدا مىکنم. ( 2683) خداوند مرا امتحان شیر و سگ و نقد و قلب قرار داده است. ( 2684) قلب را من سیه روى نکردهام من صرافم و قیمت آن را تعیین نمودهام. ( 2685) من نیکان را راهنمایى کرده و بدان را پیشوایى مىکنم. ( 2686) این علفها را جلو آنها مىگذارم تا از روى خوراک آنها معلوم شود هر یک چه حیوانى هستند. ( 2687) سگ اگر از آهو کودکى بزاید سگ بودن و آهو بودن او هر دو مشکوک است. ( 2688) وقتى استخوان و گیاه در جلوش بگذارى باید دید بطرف کدامیک از این دو مىرود. ( 2689) اگر بطرف استخوان رفت سگ است و اگر بطرف گیاه رفت آهو است.
شیطان از خود چنین دفاع میکند: بدیها از فطرت آفریدگان است و این نکته را توجه داشته باش که من وسیلهْ شناسایی نیک و بدم و چیز خوب را به بد تبدیل نمیکنم. من خالق شرور نیستم، بلکه شرور در نهاد انسانها سرشته شده است، به دلیل اینکه هرگاه صدایشان میکنم به ندای من پاسخ میدهند. اگر سنخیتی میان نهاد آدمیان و دعوت و اضلال من نبود چنین پاسخی داده نمیشد. من نیکان را راهنمایی میکنم و بدان را تباه میسازم. در ابیات بعد شیطان میگوید: خیر و شر در هستی به هم آمیخته است و هر انسانی از هر دو بهرهای دارد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |