( 1409)یوسفان از رشک زشتان مخفیاند |
|
کز عدو خوبان در آتش میزیند |
||||
|
( 1410)یوسفان از مکر اخوان در چهاند |
|
کز حسد یوسف به گرگان میدهند |
|
||
|
( 1411)از حسد بر یوسف مصری چه رفت |
|
این حسد اندر کمین گرگیست زفت |
|
||
|
( 1412)لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم |
|
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم |
|
||
|
( 1413)گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت |
|
این حسد در فعل از گرگان گذشت |
|
||
|
( 1414)رحم کرد این گرگ وز عذر لبق |
|
آمده که انا ذهبنا نستبق |
|
||
|
( 1415)صد هزاران گرگ را این مکر نیست |
|
عاقبت رسوا شود این گرگ بیست |
|
یوسفان: استعاره از اولیاى خدا.
اخوان: استعاره از حسودان.
گُرگ: استعاره از حسد است چنان که یعقوب از درون فرزندان آگاه بود و حسد آنان را بر یوسف مىدانست گفت «مىترسم از او غافل شوید و گرگ او را بخورد.»[1]
حَلیم: بردبار.
زفت: یعنی قوی و نیرومند.
فعل: کردار، رفتار.
زخم کردن: صدمه زدن، آسیب رساندن. چنان که از روى حسد یوسف را در چاه افکندند.
لَبِق: زیرک. لیکن در این بیت به معنى اسمى به کار رفته است: زیرکانه، ماهرانه.
عذر لبق: یعنی عذرخواهی با چربزبانی و ظاهر خوب.
إنَّا ذَهَبنا: ما رفتیم. برگرفته است از آیه «قالُوا یا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَکْنا یُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَکَلَهُ اَلذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ کُنَّا صادِقِینَ: گفتند پدر ما، ما براى مسابقت رفتیم و یوسف را نزد کالاى خود گذاردیم، و گرگ او را خورد و تو ما را باور نمىدارى هر چند ما راستگو باشیم.»[2]
بیست: بایست، منتظر باش.
( 1409) یوسفان خوب رو از رشک و حسد زشت رویان خود را پنهان کردهاند و بر اثر وجود دشمنان است که خوبان گرفتار آتش مىشوند . ( 1410) یوسفان از مکر برادران بچاه افتاده و همان برادران هستند که از حسد یوسف را بگرگ مىدهند . ( 1411) ببین که یوسف مصرى از حسد چه صدمه دید این حسد در کمین یوسفان گرگ خونخوارى است . ( 1412) یعقوب همان پیغمبر بردبار همواره بر یوسف از همین گرگ حسد بیم داشت . ( 1413) گرگ ظاهرى گرد یوسف نگردید ولى حسد همین گرگ باطنى کارى کرد که از گرگ ظاهرى بیش افتاد . ( 1414) همین گرگ باطنى بود که یوسف را زخمى کرد و براى اینکه عذرى بتراشد مکرى بکار برده گفت ما براى مسابقه رفتیم. ( 1415) صد هزاران گرگ نمىتواند چنین مکرى بیندیشد ولى این گرگ باطنى بالاخره رسوا خواهد شد .
مولانا رابطهْ مردان حق و عوامالناس را به رابطهْ یوسف و برادرانش تشبیه میکند و میگوید: مردان حق، بهخاطر خوبی مورد حسد عوام اند، و گرگی که این یوسفان را میآزارد حسد است. مولانا برای توضیح بیشتر به آیه 17 سورهْ یوسف اشاره میکند که مطابق آن، برادران یوسف، پس از آنکه یوسف را در چاه میاندازند پیش پدر میآیند و به دروغ میگویند: ای پدر! ما با هم به دویدن رفتیم و یوسف را کنار کالاهای خود رها کردیم و گرگ او را خورد. چه بر سر یوسف آمد، مگر گرگ ظاهری میتوانست به یوسف نزدیک شود. این گرگ حسادت بود، از انسانهای گرگ سیرت که بر یوسف زخم زدند. بر حذر باش و اگرصبر کنی خواهی فهمید که عاقبت این گرگ سیرتان رسوایی است.
قضاوت ، قدرت و حکومت نبایددر دست نادانها باشد
( 1402) چون قلم در دست غدّارى بود |
|
بىگمان منصور بردارى بود |
( 1403) چون سفیهان راست این کار و کیا |
|
لازم آمد یَقتُلُونَ الأنبِیا |
( 1404) انبیا را گفته قومى راه گم |
|
از سَفَه إنَّا تَطَیَّرنا بِکُم |
( 1405) چون به قول اوست مَصلُوبِ جهود |
|
پس مر او را أمن کى تاند نمود |
( 1406) جهل ترسا بین أمان انگیخته |
|
ز آن خداوندى که گشت آویخته |
( 1407) چون دل آن شاه ز یشان خون بود |
|
عصمتِ وَ أنتَ فِیهِم چون بود |
( 1408) زرّ خالص را و زرگر را، خطر |
|
باشد از قَلاّبِ خائن بیشتر |
غَدّار: (صیغه مبالغه از غدر) حیلتگر، مکّار.
منصور: ابو مغیث حسین بن منصور حلاّج، عارف مشهور. وى را به خاطر ظاهر سخنانش به سال 309 هجرى قمرى در بغداد به دار آویختند.
سَفیه: نابخرد.
کار و کیا: کنایه از قدرت، فرمانروایى. «کار و کیا با سفیهان بودن» متأثر است از فرمودهى امیر المؤمنین (ع): «بأرضٍ عالِمُها مُلجَمٌ و جاهِلُها مُکَرَّم.»[1]
یَقتُلُونَ الأنبیاء: مىکشند پیمبران را. برگرفته است از آیه «ذلِکَ بِأَنَّهُمْ کانُوا یَکْفُرُونَ بِآیاتِ اَللَّهِ وَ یَقْتُلُونَ اَلْأَنْبِیاءَ بِغَیْرِ حَقٍّ: آن بدان سبب بود که آنان به نشانههاى خدا کافر مىشدند و پیمبران را به ناروا مىکشتند.»[2]
إنَّا تَطَیَّرنا بِکُم: برگرفته است از آیه «قالُوا إِنَّا تَطَیَّرْنا بِکُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّکُمْ وَ لَیَمَسَّنَّکُمْ مِنَّا عَذابٌ أَلِیمٌ: گفتند ما شما را به فال بد بگرفتهایم، اگر باز نایستید البته سنگسارتان مىکنیم و از ما به شما شکنجههاى دردناک خواهد رسید.»[3]
مَصلُوب: دار زده.
او: (ضمیر) راجع به ترسا.
امان انگیختن: امان خواستن.
خداوند آویخته: کنایه از عیسى (ع).
عصمت: نگاهدارى.
آن شاه: حضرت مسیح است که خود از اندیشهْ نادرست مسیحیان دل خون است. ویا با توجه به شأن نزول آیه می تواند حضرت رسول(ص) باشد.
وَ أنتَ فِیهِم: برگرفته است از آیه وَ ما کانَ اَللَّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِیهِمْ وَ ما کانَ اَللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ: و خدا عذاب نمىکند آنان را چند که تو در میان آنانى و خدا عذاب کننده آنان نیست حالى که آمرزش مىخواهند.»[4] این آیه در شأن رسول (ص) است و مولانا آن را بر عیسى (ع) تطبیق کرده است از آن جهت که پیمبران همگى مایه امن امّتاند.
قَلاّب: (مبالغت از قلب) که سکه ناسره زند، که در زر تقلّب کند.
قلاب خائن: کسی است که به ظاهر مؤمن است، اما خیانت میکند؛ یعنی انسان حیلهگر و حقّهباز.
( 1402) وقتى قلم در دست یک ظالم غدارى باشد البته منصور به سردار مىرود . ( 1403) وقتى در دست سفها باشد لازمهاش همین است که انبیا را مىکشند . ( 1404) اقوام گمراه از راه سفاهت بانبیا گفتند که ما آمدن و دعوى شما را بفال بد گرفتیم. ( 1405) نادانى ترسایان بین: خداوندى را که بقول خودشان بدار آویخته شده پناه خود قرار مىدهند. ( 1406) کسى که بنا بگفته خودشان مغلوب یهود شده و بدست آنان سردار رفته چگونه ممکن است آنان را پناه دهد. ( 1407) وقتى دل آن شاه از قوم خود خون بوده و از آنان راضى نباشد چگونه ممکن است وجود او در میان قوم باعث حفظ آنها از عذاب باشد. ( 1408) زرگر و زر خالص خطرش از قلب و قلب زن خائن بیشتر است .
وقتی قلم حکم و داوری، در دست حیلهگرانِ پیمانشکن باشد، یقیناً عارفی همانند منصور حلّاج باید به دار کشیده شود. وقتی که قدرت و حکومت در دست نادانها باشد، لزوماً آن سفیهان روزگار، پیامبران را خواهند کشت.
مولانا به پیروان مسیح اشاره میکند و میگوید: اینها میگویند که مسیح مصلوب شد و با این حال او را امان و پناه خود میدانند. مولانا به آیهْ 33 سوره انفال اشاره دارد که سخن از دشمنان پیامبر اسلام است که میگفتند: اگر محمد برحق است خدایا ما را سنگباران کن و خداوند در این آیه به پیامبر میفرماید: درحالیکه تو در میان آنها هستی پروردگار بر آنها عذاب نمیفرستد. مولانا میگوید: چه حکمتی است که پروردگار بر این گمراهان عذاب نمیبارد و آنها را در پناه عصمت حق میآورد.
[1] - (نهج البلاغه، خطبه 2)
[2] - (سوره آل عمران،آیه 112)
[3] - (سوره یس،آیه 18) (براى اطلاع از احوال این رسولان که فرستادگان عیسى (ع) بودند نگاه کنید به: تفسیرها، ذیل همین آیه. و مخصوصاً: کشف الاسرار، ج 8، ص 209 به بعد).
[4] - سوره انفال،آیه 33
عشق و جنون عاشقانه
مقام ومنزلت اولیای الهی
( 1390)این چنین ذاالنون مصری را فتاد |
|
کاندر او شور و جنونی نو بزاد |
( 1391)شور چندان شد که تا فوق فلک |
|
میرسید از وی جگرها را نمک |
( 1392)هین منه تو شور خود ای شورهخاک |
|
پهلوی شور خداوندان پاک |
( 1393)خلق را تاب جنون او نبود |
|
آتش او ریشهاشان میربود |
( 1394)چونکه در ریش عوام آتش فتاد |
|
بند کردندش به زندانی نهاد |
( 1395)نیست امکان واکشیدن این لگام |
|
گرچه زین ره تنگ میآیند عام |
( 1396)دیده این شاهان ز عامه خوف جان |
|
کین گره کورند و شاهان بینشان |
( 1397)چونکه حکم اندر کف رندان بود |
|
لاجرم ذاالنون در زندان بود |
( 1398)یکسواره میرود شاه عظیم |
|
در کف طفلان چنین درّ یتیم |
( 1399)دُرّ چه دریای نهان در قطرهای |
|
آفتابی مخفی اندر ذرهای |
( 1400)آفتابی خویش را ذره نمود |
|
واندک اندک روی خود را بر گشود |
( 1401)جملهْ ذرّات در وی محو شد |
|
عالم از وی مست گشت و صحو شد |
ذا النُّون مصرى: کنیه او ابو الفیّاض، پسر ابراهیم، از عارفان بزرگ. نام او را ثوبان نوشتهاند. از مردم نَوبَه بود، که ولایتى است در سودان. و از عرفای نامدار قرن سوم هجری بوده است. (وفات 245 ه. ق) نوشتهاند که علم کیمیا میدانسته و بسیاری از بزرگان عرفا مرید او بودهاند. شرح حال او در بیشتر کتابها مخصوصاً کتابهایى که در شرح حال عارفان است چون: تذکرة الأولیاء، صفة الصفوة، نفحات الانس، و کشف المحجوب آمده است.اما چنان که در مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى آمده، حکایتى نزدیک بدان چه مولانا سروده در باره شبلى است.[1]
فتادن: روى دادن، پیش آمدن.
شور: آشفتگى، پریشانى.
جگرها را نمک رسیدن: آزرده شدن، کنایه از شفقت و دل سوزى.
نهادن: قیاس کردن.
شوره خاک: زمین نمکزار که گیاه نرویاند، استعاره از آن که روشنى درون ندارد.
خداوندان پاک: صالحان، پرهیزکاران، اولیاى خدا که در عشق او مىگدازند، مردان رهیافتهای مانند ذوالنوناند.
ریش ربودن: ریش سوزاندن، کنایه از آزار دادن.
آتش در ریش عوام افتادن: کنایه از آزرده شدن آنان به خاطر سخنان ذا النّون که ظاهر آن با شرع موافق نبود.
نهاد: نهادند.
لگام واکشیدن: یعنی ایستادن، صبر کردن، استعاره از خاموشى و سکوت، خودداری از گفتن سخنانی است که بر زبان مردان حق در غلبهْ شوق جاری میشود. هنگامى که عارف را آن حالت دست دهد از خود اختیار ندارد. و نتواند خود را نگاه دارد. هر چند که عامه را آن حالت و آن سخنان خوش نیاید.
تنگ آمدن: ماندن، کنایه از خرده گرفتن.
بىنشان: پوشیده از چشم ظاهر بینان.
بىنشان بودن شاهان: مردان حقّند و بینشان بودن آنها در این است که خلق آنها را نمیشناسند، چون آثار تجمل و سلطنت دنیایی در آنها نیست.
رندان: یعنی ناآگاهان و آنهایی که ایمانی ندارند،آنان که ظاهر بیناند. رند در زبان حافظ، کسی است که آگاه است، اما مراعات آداب ظاهر نمیکند.
یک سواره: این ترکیب در نظم و نثر فارسى به معنى ممتاز، بىنظیر، و نیز بىاهمیت به کار رفته است، و نیز به معنى «تنها». که در اینجا به معنى اخیر است .
شاه عظیم: مرد حق است که در میان خلق تنهاست و مانند شاهان دنیایی، سواران همراه او نیستند.
طفلان: کنایه از عوامالناس است.
سفهفرما: یعنی هرچه انسان را به کارهای سفیهانه وادار کند.
کمال جاه او: یعنی کمال مرتبه روحانی او.
عاقلان: کسانی هستند که عقل حسابگر و عقل دنیادوست دارند.
دُرِّ یَتیم: دُرّ گرانبها، دُرّ بىهمتا. استعاره از ولى و مرشد کامل.
دُرّ و آفتاب: استعارتى دیگر است از ولى کامل که در بیت گذشته از آن به «شاه عظیم» تعبیر کرد.
مَحو: نیست، نابود. و در اصطلاح صوفیان نابود کردن اوصاف نفوس است، و گفتهاند فناى افعال بنده است در فعل حق.
صَحو: در لغت هوشیارى است، و در اصطلاح صوفیه باز گشت عارف است به احساس پس از غیبت.
ذوالنون مصری نیز به همین دیوانگی گرفتار شد، بهطوریکه در او شور و دیوانگی تازهای رخ نمود. شور و دیوانگی ذوالنون جگر فرشتگان را هم میسوزاند. ای انسان بیحاصل! بههوش باش که مبادا حالت شور و دیوانگی خود را با شور و دیوانگی پاکان برابر بدانی.
مولانا میگوید: این خودداری از این شور و دیوانگی امکان ندارد، هر چند که عوام نیز تحمّل آن را ندارند. احوال عارفان کامل چنان است که همه را تحتتأثیر قرار میدهد که فردیت آنها محو میشود و مستی او همه را مست میکند و صحو (هوشیاری و خودآگاهی) از میان میرود. او می گوید: از عقل والای ذوالنون بعید است که دیوانگی، او را به کارهای سفیهانه بکشاند. ذوالنون با دیدن عقل اینگونه مردم ترجیح داد که دیوانه باشد.
عاشق دیدار حق، خطرهاى راه عشق را به جان خریدار است
( 1377)پیش شاهان گر خطر باشد به جان |
|
لیک نشکیبند عالی همّتان |
( 1378)شاه چون شیرینتر از شکّر بود |
|
جان به شیرینی رود خوشتر بود |
( 1379)ای ملامتگر سلامت مر تو را |
|
ای سلامتجو رها کن تو مرا |
( 1380)جان من کورهاست با آتش خوش است |
|
کوره را این بس که خانهآتش است |
( 1381)همچو کوره عشق را سوزیدنیست |
|
هر که او زین کور باشد کودنی است |
( 1382)برگ بیبرگی تو را چون برگ شد |
|
جان باقی یافتی و مرگ شد |
( 1383)چون تو را غم شادی افزودن گرفت |
|
روضهْ جانت گل و سوسن گرفت |
( 1384)آنچه خوف دیگران آن امن توست |
|
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست |
( 1385)باز دیوانه شدم من ای طبیب |
|
باز سودایی شدم من ای حبیب |
( 1386)حلقههای سلسلهتو ذو فنون |
|
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون |
( 1387)داد هر حلقه فنونی دیگر است |
|
پس مرا هر دم جنونی دیگر است |
( 1388)پس فنون باشد جنون این شد مثل |
|
خاصه در زنجیر این میر اجل |
( 1389)آنچنان دیوانگی بگسست بند |
|
که همه دیوانگان پندم دهند |
عالی همتان: مردان خداجو هستند که ناشکیبا و باتحمل هر رنجی، به راه حق میروند، یاکنایه از کسانى که از دنیا گذشتهاند، و در پى کامل ساختن خود هستند.
سلامت: برکنار ماندن از مصایب عاشقی است. مولانا به چنین ملامتگری میگوید: تو به چیزهای بیارزش دنیا چسبیدهای و ضعیف و ناتوانی.
جان: از این نظر به کوره تشبیه میشود که آتش عشق در آن شعلهور است.
جان باقی: جانی است که به حق پیوسته و جاودانگی یافته است. هرکه آمادهْ سیرالیالله و شایسته درگاه حق باشد، مرگ ندارد.
شاه: کنایه از ولى کامل و هدایت کننده گمراهان.
شکیبیدن: صبر کردن.
با همّتان: (جمع با همّت)
عُرَى: جمع عروة: دستاویز.
کور بودن: کنایه از درک نکردن، ندانستن.
برگ بىبرگى: یعنی آمادگی فقر و سیرالیالله، توانِ رها کردن تعلّقات.
پاى این میدان ندارى جامه مردان مپوش برگ بىبرگى ندارى لاف درویشى مزن
(سنایى)
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است
(حافظ)
شدن: رفتن.
شادى افزودن غم:
چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد ما به امید غمت خاطر شادى طلبیم
(حافظ)
سودایى: شیفته، مجنون.
سلسله: زنجیر.
ذو فنون: که در چندین فن ماهر باشد.
داد: عطا، بخشش.
جنون فنون بودن...: چنان که در مثل است: «الجُنُون فُنون: دیوانگى (را) شاخههاست».
مولانا میگوید: جانی که به سوی خدا میرود با وجود همهْ رنجها باز خوشتر است که در همین راه باشد.
مولانا میگوید: در راه عشق حتی غم، شادی افزاست. وی از یک سو میخواهد سخن در پیوند انسان با پروردگار را به پایان برد و از سوی دیگر مقدمهای برای حکایت بعدی که به مناسبت همین موضوع میباشد، فراهم میسازد. وی به این مثل اشاره میکند که: «الجنون فنون»؛ دیوانگی جلوههای گوناگون دارد که روی به پروردگار میآورد: ای حبیب! عظمت تو زنجیری است که حلقهْ آن جلوهای از تو میباشد و هر جلوهای جنونی دیگر میآفریند. هر دیوانهای در زنجیر این خدای بزرگ یکجور دیوانه است و کار من بهجایی رسیده است که دیوانگان دیگر در قیاس با من عاقلند و باید مرا پند دهند. مضمون مجموعهْ ابیات نیز اشاره به ایه شریفهْ:«وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ اَلْخَوْفِ وَ اَلْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ اَلْأَمْوالِ وَ اَلْأَنْفُسِ وَ اَلثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ اَلصَّابِرِینَ: و شما را مىآزماییم به اندکى ترس و گرسنگى و کاهش خواستهها و جانها و میوه و مژده ده شکیبایان را.» [1] آن که مال و خواسته را ارج مىنهد به دستاویز سست چنگ در زده و از پاداش خدا غافل است، اما عاشق دیدار از رنج بردن در راه رسیدن به دوست لذت مىبرد و مرگى را که دیگران از او بیم دارند استقبال مىکند، چنان که امیر مؤمنان (ع) فرمود: «به خدا سوگند پسر ابو طالب از مرگ بىپژمان است، بیش از آن چه کودک پستان مادر را خواهان است.»[2] آن که در راه حق مال و جان دهد مىداند خدا او را عوض بیشتر دهد.
آن درم دادن سخى را لایق است جان سپردن خود سخاى عاشق است
نان دهى از بهر حق، نانت دهند جان دهى از بهر حق جانت دهند
2236- 2235/ د / 1
تمثیل در بیان خواندن آب آلودگان را بپاکى
لزوم کسب فیض از اولیاء الله
( 1370)آب گفت آلوده را در من شتاب |
|
گفت آلوده که دارم شرم از آب |
( 1371)گفت آب این شرم بیمن کی رود |
|
بی من این آلوده زایل کی شود |
( 1372)ز آب هر آلوده کو پنهان شود |
|
الحیاء یمنع الایمان بود |
( 1373)دل ز پایه حوض تن گلناک شد |
|
تن ز آب حوضِ دلها پاک شد |
( 1374)گِرد پایهحوض دل گرد ای پسر |
|
هان ز پایهحوض تن میکن حذر |
( 1375)بحر تن بر بحر دل بر هم زنان |
|
در میانشان برزخٌ لا یبغیان |
( 1376)گر تو باشی راست ور باشی تو کژ |
|
پیشتر میغژ بدو واپس مغژ |
آب: استعاره از راهنما و مرشد.
در: به سوى.
آلوده: استعاره از ناقصى که در بند تعیّنات نفسانى است.
الحَیاءُ یَمنَعُ الاِیمان: استاد فروزانفر این سخن را حدیث دانسته چنان که در احادیث مثنوى آمده است، لیکن آن چه در باب «حیاء» در بحار الانوار ذیل باب «الحَیاءُ مِنَ اللَّهِ وَ مِنَ الخَلق» مىبینیم حیا با ایمان همراه است: الحَیاءُ مِنَ الاِیمانِ وَ الاِیمانُ فِى الجنة. اما در ص 331 همین مجلّد، از اصول کافى از رسول اللَّه (ص) آمده است که: «الحَیاءُ حَیاءانِ حَیاءُ عَقلٍ وَ حَیاءُ حُمقٍ. فَحَیاءُ العَقلِ هُو العِلمُ وَ حَیاءُ الحُمقِ هُو الجَهل.» و مجلسى در بیان حیاء حمق نویسد: «مانند حیا کردن از پرسش از مسائل علمیه، یا گزاردن عبادتهایى که نادانان آن را زشت مىشمارند.» و ظاهراً از جمله «الحَیاء یَمنَعُ الاِیمان» همین «حیا» مقصود است، یعنى شرم، از خود را ناقص دیدن یا شرم، از پى توبه و اصلاح کار خود برخاستن. [1]
رو سخت کن اى مُرتجا مست از کجا شرم از کجا ور شرم دارى یک قَدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز اى ساقى بیا اى دشمن شرم و حیا تا بختِ ما خندان شود پیش آى خندان ساقیا
(دیوان کبیر، ب 112- 113)
پایه حوض: پاى حوض. فرهنگ نویسان این ترکیب را جاى رسوایى و بد نامى معنى کردهاند. در لغتنامه و در برهان قاطع ذیل «گردِ پاى حوض گردیدن» نویسد: کنایه از آن است که سر در گم و مبهم در جایى بگردد به واسطه ساختن کارى و به دست آوردن مطلبى. در امثال و حکم همین معنى ذیل این ترکیب آمده است.
در قدیم رسم بود دیواره حوض را بالا مىآوردند، سپس دهانه حوض را فراختر مىکردند تا پلّه مانندى شود که بتوان پا را روى آن نهاد و شست. و این پاشویه معمولا خواه به خاطر شستن پا در حوض و خواه به خاطر کم عمق بودن آب گلناک بود. گاهى هم آب حوض پایین مىرفت و پاشویه خشک مىگردید چنان که بتوان گرد آن راه رفت.
بَرزَخٌ لا یَبغیان: برگرفته است از آیه «مَرَجَ اَلْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیانِ. بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ: دو دریا را روان ساخت تا به هم رسند. میانشان واسطهاى است تا به هم در نشوند.»[2]
غژیدن: خزیدن. خود را به زمین کشیدن و رفتن، همچون رفتن کودکان.
( 1370) آب بکسى که آلوده است گفت شتاب کن و خود را بمن برسان شخص آلوده گفت من از آلودگى خود شرم دارم که نزد تو بیایم. ( 1371) آب گفت بىوجود من این شرم کى خواهد رفت و بىمن آلودگى تو چگونه ممکن است زایل شود؟. ( 1372) هر آلودهاى که از آب رو پنهان کند مصداق الحیاء یمنع الایمان خواهد بود [جمله مزبور حدیثى است که معنى آن این است (حیا تو را از ایمان باز مىدارد]. ( 1373) دل از مجاورت حوض تن گل آلوده مىشود و تن از برکت آب حوض دلها پاک مىگردد. ( 1374) باطراف حوض دل طواف کن و از مجاورت حوض تن بپرهیز. ( 1375) دریاى تن و دریاى دل همواره با امواج خود بیک دیگر حمله مىکنند و فاصله این دو دریا مصداق «بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ» است و بیک دیگر نمىرسند. ( 1376) تو اگر کج یا راست مىروى همواره خویشتن را بطرف او بکش و در پیرامون او خزیده و گردش کن و از او دور نشو
مولانا «شرم» و «حیا» را تقریباً به معنای پرهیز و کنارهگیری بهکار برده است و چنین شرمی، آلودگی و مانع ایمان به حق است. عبارت «الحیاء یمنع الایمان؛ حیا مانع ایمان است»، اشاره به حدیثی دارد که شرم و حیا از کمالیابی و آموختن علم و معرفت را مذموم دانسته است وإلّا حیای پسندیده هم داریم که بسیار ممدوح است و موجب کنارهگیری از معاصی و زشتیهاست. مولانا، تن را به حوضی تشبیه میکند که آلوده باشد. در مقابل آن، حوض دل را عامل پاک شدن میشمارد و با اشاره به آیهْ شریفه سوره الرحمن تن و دل را دو دریای نزدیک بههم میبیند که میان آنها در معنا فاصلهای است. در وجود انسان رویههای مادی و معنویِ زندگی در کنار یکدیگر است و انسانِ خداجو توجه خود را بیشتر بر جنبههای روحانی و معنوی میگمارد. مولانا در اینجا رجا را برخوف ترجیح میدهد. انسانِ ره نیافته هم باید خود را به سوی درگاه حق بکشاند.
[1] - احادیث مثنوى (ص 54). ودر بحار الانوار (ج 68، ص 329 باب «حیاء». اصول کافى (ج 2، ص 106
[2] - سوره رحمن،آیه 19- 20
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |