دروجود انسان مومن مالامال ازعشق الهی است
( 3413)آن خبیث از شیخ میلایید ژاژ |
|
کژنگر باشد همیشه عقل کاژ |
( 3414)که منش دیدم میان مجلسی |
|
او ز تقوی عاری است و مفلسی |
( 3415)ورکه باور نیستت خیز امشبان |
|
تا ببینی فسق شیخت را عیان |
( 3416)شب ببردش بر سریک روزنی |
|
گفت بنگر فسق و عشرت کردنی |
( 3417)بنگر آن سالوس روز و فسق شب |
|
روز همچون مصطفی شب بولهب |
( 3418)روز عبدالله او را گشته نام |
|
شب نعوذ بالله و در دست جام |
( 3419)دید شیشه در کف آن پیر پر |
|
گفت شیخا مر تو را هم هست غر |
( 3420)تو نمیگفتی که در جام شراب |
|
دیو میمیزد شتابان نا شتاب |
( 3421)گفت جامم را چنان پر کردهاند |
|
کاندرو اندر نگنجدیک سپند |
( 3422)بنگر اینجا هیچ گنجد ذرهای |
|
این سخن را کژ شنیده غرهای |
ژاژ: گیاهى است شبیه به دِرَمنه. گویند هر چند شتر آن را بخاید نرم نشود. سپس این واژه به معنى «گفتار بىهوده» به کار رفته است:
این چه ژاژ است این چه کفر است و فشار پنبهاى اندر دهان خود فشار
1728/ د 2
ژاژ لاییدن: یاوه گفتن، سخن بیربط و مغرضانه را تکرار کردن،
کژ نگر: بد بین، که خلاف حقیقت نگرد.
عقل کاژ: کج اندیش.
فسق شب: مىتوان فسق را اسم گرفت (فسق شب شیخ را بنگر)
نَعُوذ باللّه: پناه مىبریم بر خدا. لیکن در این بیت جمله فعلى در معنى وصفى (فاسق بد کار) استعمال شده.
غُر: (تو را هم چیزى مىشود)، و گویا این کنایتى بوده است نظیر: تو هم بله، تو هم سُم دارى، و مانند آن.
میزیدن دیو: یعنی ادرار میکند، میبدى نویسد: «گفتهاند که این خمر معجون لعنت است. آن جوش، آواز دست شیطان است. چون دست دراز کند بجوشد، پس آب دهن در او اندازد تا تلخ گردد، پس بول در او کند تا بگندد آن مسکین که خمر مىخورد بول شیطان مىخورد...»[1]
شتابان ناشتاب: در شعر فارسى «ناشتاب» به معنى «ناشتا» آمده است و از آن «بامداد» مقصود است.
یا بپرسیدم چه خوردى ناشتاب تو بگویى نه شراب و نه کباب
718 / د / 6
غرهای: فریب خودهای.
( 3413) آن شخص خبیث نسبت بشیخ سخنان بىمزه همىگفت البته کسى که کج بین باشد همیشه عقلش هم کج قضاوت مىکند . ( 3414) مىگفت من بر حال زشت او آگاهم او شرابخوار و بد و بد کار است . ( 3416) شب مرید را پشت روزنهاى برد و گفت اکنون فسق و عیش شیخت را نگاه کن . ( 3417) اکنون سالوس روز و فسق شب را مقایسه کن و ببین که شیخ تو روز چون محمد مصطفى (ص ع) و شب مثل ابو لهب است. ( 3418) روز عبد اللَّه نام دارد و شب جام بدست گرفته است . ( 3419) مرید شیخ خود را دید که شیشه پر از مى در دست دارد گفت اى شیخ تو هم گفتههاى خود را زیر پا مىگذارى؟ . ( 3420) تو نبودى که مىگفتى که بجام شراب شیطان ناشتا مىشاشد. ( 3421) شیخ گفت جام مرا طورى پر کردهاند که چیزى و لو بقدر یک سپند در آن نمىگنجد؟. ( 3422) نگاه کن ببین اینجا ذرهاى مىگنجد؟ این سخن که گفتى یک نفر مغرور کج شنیده است.
( 3423) این نه جام ظاهرى و نه شراب ظاهرى است این گمانها را در حق شیخ خود نکن. ( 3424) جام مى هستى شیخ است که در او بول شیطان نمىگنجد. ( 3425) این جام از نور حق پر و مالامال است آن که جام تنش را شکسته نور خالص است. ( 3426) نور خورشید اگر روى نجاستى بیفتد باز همان نور است و بچیزى آلوده نمىشود . ( 3427) شیخ گفت اینکه مىبینى جام مى نیست اى که منکر هستى بیا و آن را نگاه کن . ( 3428) وقتى آمد و جام را دید معلوم شد عسل خالص است و از این اتفاق دشمن سرافکنده گردید . ( 3429) پس از آن شیخ بمرید خود گفت برو شراب پیدا کن و براى من بیاور . ( 3430) من مرض دارم و بعلت آن براى من عیبى ندارد . ( 3416) در موقع ضرورت هر مردارى پاک است و منکران ملعون . ( 3431) مرید داخل خمخانه شده و از هر خمى قدرى مىچشید که شراب خوب براى شیخ تهیه کند . ( 3432) همه خمخانهها را گردید و از خمها چشید ولى در هیچ یک شرابى ندید زیرا تمام خمهاى شراب پر از عسل شده بود . ( 3433) به مى فروشان گفت اى رندان این چه حالیست در هیچ خمى شراب نمىبینم . ( 3420) رندان مى فروش که این حال را دیدند همگى گریان و نالان نزد شیخ آمدند . ( 3421) و گفتند اى شیخ بزرگوار تو بخرابات قدم گذاشتى و از قدوم تو مىها همه تبدیل بعسل گردید . ( 3422) اى شیخ جلیل تو مى را تبدیل نموده از حدث پاک کردى جان ما را هم از خبث پاک کن . ( 3423) بلى اگر تمام دنیا پر از خون گردد بنده خدا جز حلال چیزى نخواهد خورد [اشاره باین حدیث است که «لو کانت الدنیا دماً عبیطاً لا یکون قوت المؤمن الا حلالا» یعنى اگر دنیا پر از خون تازه شود مؤمن جز حلال چیزى نخواهد خورد]
مرد عیبجوی بدگمان میگوید: در نزد، مردم شیخ یک مؤمن است و در خلوت، پناه به خدا، می گساری و عشرت میکند. مرد عیب جوی به شیخ می گوید: آیا تو نمیگفتی که در جام شراب، هر صبح، شیطان، شتابان ادرار میکند؟ شیخ در پاسخ این عیب جویی ها وقضاوت های ناحق می گوید: وجود مرا از عشق حق چنان پرکردهاند که به اندازهْ یک دانه اسپند، برای سخن دیگر یا وسوسهْ شیطانی جایی ندارم. آنچه از من سر میزند، عمل جسم و وجود مادی من نیست. بله جام در دست من است، اما این غیر آن بادهنوشی است که به شما گفتهاند.
اگر بندگى فراموش شود، حلاوت یاد خدا از دل برود
( 3403)چون شعیب این نکتهها با وی بگفت |
|
زان دم جان در دل او گل شکفت |
( 3404)جان او بشنید وحی آسمان |
|
گفت اگر بگرفت ما را کو نشان |
( 3405)گفت یا رب دفع من میگوید او |
|
آن گرفتن را نشان میجوید او |
( 3406)گفت ستارم نگویم رازهاش |
|
جز یکی رمز از برای ابتلاش |
( 3407)یک نشان آنکه میگیرم ورا |
|
آنکه طاعت دارد و صوم و دعا |
( 3408)وز نماز و از زکات و غیر آن |
|
لیک یک ذره ندارد ذوق جان |
( 3409)میکند طاعات و افعال سنی |
|
لیک یک ذره ندارد چاشنی |
( 3410)طاعتش نغز است و معنی نغز نی |
|
جوزها بسیار و در وی مغز نی |
( 3411)ذوق باید تا دهد طاعات بر |
|
مغز باید تا دهد دانه شجر |
( 3412)دانهْ بیمغز کی گردد نهال |
|
صورت بیجان نباشد جز خیال |
دم جان: نفس رحمانى، دم الهى. دمى که دل مرده را زنده کند تا حقیقت را دریابد. یعنی سخن مردی که روح واصل به حق دارد (شعیب).
گل شکفتن: استعاره از پیدا شدن هشیارى اندک.
دفع من میگوید: یعنی سخن مرا رد میکند، گستاخی میکند.
گرفتن: عقاب کردن، عذاب فرمودن.
ستّار: بسیار پوشنده.
ابتلا: آزمایش، آزمودن.
ذوق: لذت روحانى. قشیرى گوید: «عبارتى بود از آن که ایشان یابند از ثمرات تجلّى و نتیجههاى کشف و پیدا آمدن واردهاى بدیهى.»[1]
ذوق جان: یعنی دریافت و ادراک حقایق از طریق روح،
سَنى: یعنی روشن و درخشان.خوب، شایسته.
چاشنى: لذت، لذت روحانى.
چاشنی ندارد: یعنی مزه یا لذت آن را احساس نمیکند.
دهد دانه شجر: یعنی از یک دانه، درخت پدید آید.
( 3403) حضرت شعیب (ع) که این نکات را براى او بیان کرد از دم جان بخش آن بزرگوار جان نویى بر کالبد آن دمیده شد و از شادى چون گل شکفته شد. ( 3404) و جان او وحى آسمانى شنیده گفت اگر خداى تعالى مرا بگناهانم گرفته نشانش چیست؟. ( 3405) حضرت شعیب (ع) عرض کرد بار خدایا او در جواب من نشانى مىخواهد. ( 3406) وحى شد که ما ستار العیوبیم و رازهاى او را فاش نخواهیم کرد ولى فقط رمزى براى نمونه و امتحان خواهیم گفت . ( 3407) یک نشان اینکه او را گرفتهایم این است که او طاعتهائى دارد از نماز و روزه و دعا . ( 3408) و زکات و غیر اینها ولى یک ذره ذوق جان و لذت روحانى در او نیست . ( 3409) طاعت و عبادات عالى بجا مىآورد ولى چاشنى محبت در آن نیست . ( 3410) طاعت او خوب است ولى معنى خوب ندارد جوز بسیار است ولى همگى بىمغز است . ( 3411) براى آن که طاعت مفید باشد ذوق روحانى لازم است دانه باید مغز داشته باشد تا بروید و درخت بارورى گردد . ( 3412) دانه بىمغز نهال نخواهد شد و صورت بىجان خیالى بیش نیست .
مولانا میگوید: شخص مغرورِخاطی پیام حق را از زبان شعیب شنید و به هیجان آمد، اما دست از طغیان خود برنداشت. چرا؟، چون حقیقت عبادت، بندگى نمودن است و طاعت را با خشوع انجام دادن، و حقیقت ذکر، از صمیم دل خدا را یاد آوردن. اگر عبادت و ذکر چنین بود، عبادت کننده از عبادت لذت می برد و ذوق و اشتیاق در وى ایجاد می شود، چنان که یک سره از خلق ببرد و به حق روى آرد.
ذوقى که ز خلق آید زو هستىِ تن زاید ذوقى که ز حق آید زاید دل و جان اى جان
(دیوان کبیر، ب 19693)
و اگر بندگى فراموش شود، یاد خدا از دل برود. چنان که امام صادق از رسول (ص) روایت کند که «مَن عَصَى اللَّهَ فَقَد نَسِیَ اللَّهَ وَ إن کَثُرَت صَلاتُهُ وَ صِیامُهُ وَ تَلاوَتُهُ: آن که نافرمانى خدا کند، خدا را از یاد ببرد، هر چند که نماز و روزه و تلاوت او بسیار بود.»[2]
خاک برچشم اندیشه مکن:
( 3390)مرد آهنگر که او زنگی بود |
|
دود را با روش همرنگی بود |
( 3391)مرد رومی کو کند آهنگری |
|
رویش ابلق گردد از دودآوری |
( 3392)پس بداند زود تأثیر گناه |
|
تا بنالد زود گوید ای اله |
( 3393)چون کند اصرار و بد پیشه کند |
|
خاک اندر چشم اندیشه کند |
( 3394)توبه نندیشد دگر شیرین شود |
|
بر دلش آن جرم تا بیدین شود |
( 3395)آن پشیمانی و یا رب رفت از او |
|
شست بر آینه زنگ پنج تو |
( 3396)آهنش را زنگها خوردن گرفت |
|
گوهرش را زنگ کم کردن گرفت |
( 3397)چون نویسی کاغذ اسپید بر |
|
آن نبشته خوانده آید در نظر |
( 3398)چون نویسی بر سر بنوشته خط |
|
فهم ناید خواندنش گردد غلط |
( 3399)آن سیاهی بر سیاهی اوفتاد |
|
هر دو خط شد کور و معنیای نداد |
( 3400)ور سیم باره نویسی بر سرش |
|
پس سیه کردی چو جان پر شرش |
( 3401)پس چه چاره جز پناه چارهگر |
|
ناامیدی مس و اکسیرش نظر |
( 3402)ناامیدیها به پیش او نهید |
|
تا ز درد بیدوا بیرون جهید |
مرد رومى: استعاره از سپید چهره.
خاک در چشم اندیشه کردن: به عاقبت ننگریستن، پرواى گناه نداشتن.
شِستن: مخفف نشست است. نشستن.
پنج تو: یعنی پنج لایه.
چارهگر: پروردگار است
( 3390) مرد آهنگرى که خود زنگى باشد دود با چهرهاش هم رنگ است . ( 3391) ولى اگر یک نفر رومى سفید پوست آهنگرى کند علامت دود بزودى در چهره سفیدش آشکار شده و رویش ابلق مىگردد . ( 3392) پس زودتر تأثیر گناه را دریافته ناله و زارى آغاز نموده خدا را همىخواند . ( 3393) و اگر از اول باندیشه خود اعتنا نکرده و در گناه اصرار ورزیده بدى پیشه کند . ( 3394) دیگر اندیشه توبه از سرش بیرون رفته و گناه در ذائقهاش شیرین مىشود تا بکلى بىدین شود . ( 3395) آن پشیمانى و یا رب گفتن او را وداع گفته مىروند و به آیینه دلش پنج طبقه زنگ روى هم مىنشیند . ( 3396) آئینهاش را زنگ خورده و گوهر وجدانش را زنگ تحلیل مىبرد. ( 3397) اگر بر صفحه سفید کاغذ خطى بنویسى البته آن خط خوانا خواهد بود. ( 3398) ولى اگر بکاغذ نوشته شده خطى روى خط بنویسى خوانا نبوده و غلط خواهد بود. ( 3399) سیاهى روى سیاهى افتاده هر دو خط کور شده و معنى از آن مستفاد نمىگردد. ( 3400) اگر دفعه سوم روى همان کاغذ چیزى بنویسى چون جان کافر سیاه مىگردد. ( 3401) آن وقت دیگر جز به پناه چاره ساز رفتن چارهاى نیست زیرا مورد ناامیدى است و نومیدى مسى است که اکسیرش نظر خداوندى است. ( 3402) ناامیدیها را بپیشگاه او عرضه کنید تا از درد بىدرمان خلاصى یابید.
«آهنگر زنگی و آهنگر رومی» کنایه از دو انسان است که در یکی استعداد گناه و آلودگی به زندگی این جهانی هست و در دیگری نیست. «آهنگر رومی» که سرشت او الهی و معنوی است، زود به سیر الهی خود بازمیگردد و اگر برنگردد «خاک در چشم اندیشه خود میکند» یعنی قوای معنوی و عقل خداجوی خود را نابود میکند و چشم باطنش کور میشود. مولانا براین باور است که آن «نظر» که مس ناامیدی را زر میکند، نظر پروردگار و عنایت اوست.
( 3379)آن یکی میگفت در عهد شعیب |
|
که خدا از من بسی دید است عیب |
( 3380)چند دید از من گناه و جرمها |
|
وز کرم یزدان نمیگیرد مرا |
( 3381)حق تعالی گفت در گوش شعیب |
|
در جواب او فصیح از راه غیب |
( 3382)که بگفتی چند کردم من گناه |
|
وز کرم نگرفت در جرمم اله |
( 3383)عکس میگویی و مقلوب ای سفیه |
|
ای رها کرده ره و بگرفته تیه |
( 3384)چند چندت گیرم و تو بیخبر |
|
در سلاسل ماندهای پا تا به سر |
( 3385)زنگ تو بر توت ای دیگ سیاه |
|
کرد سیمای درونت را تباه |
( 3386)بر دلت زنگار بر زنگارها |
|
جمع شد تا کور شد ز اسرارها |
( 3387)گر زند آن دود بر دیگ نوی |
|
آن اثر بنماید ار باشد جوی |
( 3388)زآن که هر چیزی به ضد پیدا شود |
|
بر سپیدی آن سیه رسوا شود |
( 3389)چون سیه شد دیگ پس تأثیر دود |
|
بعد ازین بر وی که بیند زود زود |
دعوى کردن آن شخص: حکایتی که در این جا نقل می شود پیش از مثنوی در مُحاضرات الادباء ودر حلیة الاولیاء آمده ومربوط به یکى از احبارِ وعالمان یهود بود که مىگفت خدایا، چند تو را نافرمانى کنم و مرا عقاب نکنى؟ خداوند به یکی از انبیاء بنی اسرائیل وحی فرمود که: بنده مرا بگو چند تو را کیفر کردم و ندانستى. شیرینى مناجات خود را از تو نگرفتم؟ واین کیفر توست. [1]
شعیب (ع): پیمبرى که بر مردم مَدیَن مبعوث شد، و مدین سرزمینى است در شبه جزیره عربستان برابر تبوک در ما وراى خلیج عقبه که ویرانههاى آن باقى است.
مقلوب: باژگونه، نادرست.
تیه: کنایه از بىراهه ه به مقصد نمیرسد؛ و نام سرزمینى است که بنى اسرائیل در آن سر گردان شدند.
سَلاسِل: جمع سلسله: یعنی زنجیرها.
زنگِ تو بر تو: استعاره از حجابى که بر دل افتد و دل را از خدا غافل کند. واشاره دارد به آیه شریفه سوره مطففین که مىفرماید: «کَلاَّ بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ یعنى نه چنین است بلکه آن چه با اعمال خود کسب کردهاند بدل آنها زنگ نهاده که حقیقت را دو نمىیابند».[2]
دیگ سیاه: استعاره از دارنده درون تاریک که آگاه نباشد و موعظت نپذیرد.
جوی: یعنی مقدار بسیار کم.
دیگ نو: استعاره از دلى که روشن است و هنوز تیرگى گناه آن را فرا نگرفته.
( 3379) در زمان حضرت شعیب (ع) مردى بود که مىگفت خداوند از من عیبها دیده . ( 3380) گناه و جرم زیادى از من دیده و بکرم خود مرا بگناهانم نگرفت . ( 3381) خداوند تعالى از راه غیب به شعیب فرمود . ( 3382) به آن که مىگوید گناه چندى کرده و خداوند کرم فرموده مرا بگناهانم نگرفت . ( 3383) بگو اى سفیه اى کسى که راه را رها کرده به بیابان مىروى تو درست بعکس آن چه واقع شده سخن مىگویى . ( 3384) چند مرتبه تو را بگیرم و تو بىخبر باشى تو اکنون از پا تا بسر در زنجیر هستى . ( 3385) زنگ اندرون و سیاهى دلت سیماى درونت را تباه کرده است . ( 3386) بر صفحه دلت زنگار بر سر زنگار جمع شد تا بکلى از دیدن اسرار کور گردید . ( 3387) اگر بقدر جوى از آن دود بر دیگ تازهاى بزند اثر سیاهى در آن آشکار مىگردد . ( 3388) و سفیدى است که سیاهى را آشکار و رسوا مىکند . ( 3389) اگر دیگ بکلى سیاه شد دیگر اثر دود در آن دیده نمىشود .
شعیب از انبیای بنیاسرائیل و پدر زن موسی(ع) است. روایتی که در اینجا نقل میشود مربوط به یکی از احبار بنیاسرائیل است که مدعی بود خداوند او را کیفر نمیدهد و پروردگار به یکی از انبیای بنیاسرائیل وحی فرمود که به او بگو: همینکه حلاوت مناجات را از تو گرفتهایم کیفر توست. تو مانند دیک سیاهی هستی که لایههای زنگ و دوده تو را در خود گرفته و مانع تابش نور حق بر وجود توست. پیش از این هم مولانا اشاره داشت که بنده چون گناهى کند گردى بر دل او نشیند، دل وى تاریک گردد، و میان او و حق فاصله افتد. در چنین حال اگر پشیمان شود و روى به خدا آرد، آن پشیمانى حجاب را بدراند، و این حجاب را «غین» گویند و در حدیث است «إنَّهُ لَیُغانُ عَلى قَلبِى حَتَّى أستَغفِرَ اللَّهَ فِى الیَومِ سَبعین مَرَّة.» و اگر همچنان در نافرمانى پیش رود، آن تیرگى بیفزاید و حجاب سخت گردد. در چنین حال از گناه پشیمان نشود بلکه بود که از گناه لذت برد و این حجاب را «رَین» گویند، چنان که در قرآن کریم است «کَلاَّ بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ » ابو الفتوح ذیل این آیه از ابو هریره آرد که از رسول (ص) شنیدم: چون بنده گناهى کند نکته سیاه بر دلش ظاهر شود اگر توبه کند آن سیاهى افروخته گردد و اگر با سرِ گناه شود آن سیاهى زیاده شود تا جمله دلش سیاه شود.
[1] - (مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، ص 80، از محاضرات الادباء، حلیة الأولیاء، نفحات الأنس)
[2] - سوره مطففین، آیه 14
تند روی ناآگاهان و انسانهای بدگمان
( 3370)چون خری در گل فتد از گام تیز |
|
دم بدم جنبد برای عزم خیز |
( 3371)جای را هموار نکند بهر باش |
|
داند او که نیست آن جای معاش |
( 3372)حس تو از حس خر کمتربده است |
|
که دل تو زین وحلها بر نجست |
( 3373)در وحل تأویل و رخصت میکنی |
|
چون نمیخواهی کز آن دل بر کنی |
( 3374)کاین روا باشد مرا من مضطرم |
|
حق نگیرد عاجزی را از کرم |
( 3375)خود گرفتهستت تو چون کفتار کور |
|
این گرفتن را نبینی از غرور |
( 3376)میگوند اینجایگه کفتار نیست |
|
از برون جویید کاندر غار نیست |
( 3377)این همیگویند و بندش مینهند |
|
او همیگوید ز من بی آگهند |
( 3378)گر ز من آگاه بودی این عدو |
|
کی ندا کردی که آن کفتار کو |
گام تیز: دویدن، تند رفتن، یعنی از تند روی ناآگاهان و انسانهای بدگمان.
بهر باش: یعنی برای ماندن و استقرار
جاىِ معاش: یعنی ماندن و زیستن ، جاى آسودن.
وَحَل: گل، و در اینجا وَحَلها استعاره از کارهاى شبههناک است.
گل و وحل: در اینجا دنیا و دلبستگیهای دنیایی است.
تأویل: یعنی تفسیر موافق میل خود
رُخصت: در اصطلاح علماى علم اصول برداشته شدن حکم است از مکلف به سبب عذرى و مقابل رخصت عزیمت است و آن رجوع به حکم است پس از رفع عذر.
مُضطر: (اسم مفعول از اضطرار) ناچارى. اشاره است به آیاتى از قرآن کریم مانند: فَمَنِ اُضْطُرَّ غَیْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ.»[1]
گرفتن: مواخذه کردن.
گرفته ستت: یعنی وابستگی های زندگی مادی، تو را گرفته است، همانطور که شکارگیری کفتاری را گرفته باشد.
کفتار کور: کفتار در ادب فارسى و عربى در «حماقت» مثل است. مشهور است که براى گرفتن کفتار بر در لانه او روند و گویند کفتار در لانه نیست و او همىخسبد به گمان آن که او را نمىبینند، تا آن که دست و پایش ببندند. از فرمودههاى على (ع) است: «وَ اللَّهِ لا أکُونُ کَالضَّبُعِ تَنامُ عَلَى طُولِ اللَّدمِ.»[2]
( 3370) خرى که در گل مىماند براى برخاستن دمبهدم مىجنبد. ( 3371) و هیچ گاه آن جا را براى اقامت اختیار نکرده و جا براى خواب هموار نمىکند زیرا که مىداند آن جا جاى زندگى نیست. ( 3372) پس حس تو از حس خر کمتر بوده که دل تو از این باتلاقهاى گل و لاى نجنبیده و بر نخاسته. ( 3373) در میان گل و لاى براى اقامت خود مجوز آبى از خود تراشیدهاى و تأویلاتى بکار مىبرى که بودنت را در آن جا جایز شمرى براى اینکه از آن جا دل نمىکنى. ( 3374) پیش خود این طور براى خود عذر تراشى مىکنى که براى من جایز است که در اینجا بمانم چون ناچارم و چون خداوند کریم است یک نفر مضطر را مسئول قرار نمىدهد. ( 3375) او خودش تو را گرفته و تو مثل آن کفتار که در افسانهها مىگویند [گویند براى صید کفتار چند نفر به لانه او نزدیک شده و بهم دیگر مىگویند کفتار اینجا نیست کو کفتار و این کلمه را تا وقتى کاملا او را گرفتار کنند تکرار مىکنند و کفتار گمان مىکند که آنها نمىبینند از آن جا فرار نمىکند] این گرفتن را بعلت غرورى که دارى نمىبینى. ( 3376) هى مىگویند که میان این غار کفتار نیست او را از بیرون باید جست. ( 3377) این کلمات را مىگویند و بند بدست و پایش مىبندند و او با خود مىگوید که اینها از من خبر ندارند. ( 3378) اگر این دشمن از من خبر داشت چرا هى صدا مىزد که کفتار کو؟.
مولانا حالت بدگمانان و راه نیافتگان را به خری تشبیه میکند که در گل مانده باشد. معنی بیت این است که: تو به جای آنکه خود را از وابستگیهای زندگی مادی برهانی، به تأویل و رخصت متوسل میشوی که گرفتاری خود را توجیه کنی.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |