علمهای اهل حس و علم لدُنّی
( 3213)حکمتی کز طبع زاید وز خیال |
|
حکمتی نی فیض نور ذوالجلال |
( 3214)حکمت دنیا فزاید ظن و شک |
|
حکمت دینی برد فوق فلک |
( 3215)زوبعان زیرک آخر زمان |
|
بر فزوده خویش بر پیشینیان |
( 3216)حیلهآموزان جگرها سوخته |
|
فعلها و مکرها آموخته |
( 3217)صبر و ایثار و سخای نفس و جود |
|
باد داده کان بود اکسیر سود |
( 3218)فکر آن باشد که بگشاید رهی |
|
راه آن باشد که پیش آید شهی |
( 3219)شاه آن باشد که پیش شه رود |
|
نه به مخزنها و لشکر شه شود |
( 3220)تا بماند شاهی او سرمدی |
|
همچو عز ملک دین احمدی |
حکمت: مقصود یاد گرفتن دانشى است که غرض از آن بحث و جدال و مغلوب ساختن حریف در مباحثه باشد نه رسیدن به حقیقت. چنین دانش را حکمت خواندن معنى ندارد. اما حکمتى که از جانب حق بر بنده افاضه شود، واقع را بر او آشکار مىسازد. در این بیتها از حکمت نخست به «حکمت دنیا» تعبیر کرده است که نتیجه آن شک یا ظن است و حکمت دوم را «حکمت دینى» خواند که دارندهاش را از آسمانها برتر برد.
زوبع: در اصل به معنى «گرد باد» است، در این جا کسى که خوى و خصلت شیطانى دارد.
زوبعان: یعنی بدکاران.
آخرالزمان: در اینجا یعنی روزگار ما ؛ دوره معاصر.
زیرک آخر زمان: کنایه از شیطان صفتى است که با فرا گرفتن دانش صورى قصد خود نمایى دارد و خود را از عالمان حقیقى برتر مىشمارد.
پیشینیان: سلف. عالمان پرهیزکار که در گذشته بودند.
حیله آموزان: قید حالت است براى زوبعان.
جگر سوختن: کنایه از رنج بردن.
جگرها سوخته: یعنی خود را رنج دادهاند یا عواطف خود را زیرپا گذاشتهاند، و خلاصه، همه آن چیزهایی را که مایه سود حقیقی و رسیدن به حق است بر باد دادهاند.
رهی بگشاید: یعنی راهی به عالم غیب و شناخت حق باز کند.
( 3213) آرى اینست حکمتى که از طبیعت و از خیال بوجود مىآید حکمتى است که فیض حضرت ذو الجلال در آن نیست . ( 3214) از حکمت دنیا ظن و شک زاید و حکمت دین انسان را بفلک مىبرد . ( 3215) شیاطین زیرک آخر الزمان از پیشینیان پیش افتاده . ( 3216) حیلهها یاد مىدهند و جگرهاشان سوخته مکرها و کارهایى آموختهاند . ( 3217) بردبارى و ایثار نفس وجود و سخا را از دست داده و رها کرده اسم آن را سود و نفع گذاشتهاند . ( 3218) بلى فکر صحیح آنست که راهى براى آزادى باز کند و راه آنست که در آن با شاهى روبرو شوند . ( 3219) و شاه آن است که وجوداً شاه باشد نه با گنج و لشکر و دستگاه شاه شناخته شود. ( 3220) تا چون عزت ملک دین احمدى پادشاهى او ابدى و دائمى باشد.
به اعتقاد عارفان علم و دانایی از دو راه به دست میآید. طریق دنیایی آن، بحث و استدلال و تکیه بر موازین عقل حسابگر است و مولانا اینگونه دانایی را «علمهای اهل حس» مینامد. در مقابل علمهای اهل حس، علمی است که حق به بندگان شایسته خود میآموزد و علم لدُنّی، یا علم من لدن نام دارد. مولانا میگوید: حکمتی هست که ازطبع و خیال واز وجود مادی و این جهانی ما زاییده میشود. نتیجه آن ظن و شک است. و در مقابل خیال، حکمت الهی (فیض مستقیم نور حق) قرار دارد و انسان را به مقامی بالاتر از این جهان مادی میبرد. مولانا بر این باور است که بدکاران روزگار ما، زیرکتر و حیلهگرتر از بدکاران گذشتهاند. اگر آخرالزمان را به معنی دوره اسلام بگیریم، معنا این میشود: در دوره اسلام حیلهگرانی پیدا شدهاند که مکارتر از تبهکاران اقوام پیشیناند. در دو بیت پایانی مولانا می گوید: شاهی که در چنین راهی پیش میآید، مرد حق است که سالک را به حق راه مینماید. شاهی این شاهان مرتبه روحانی وعلوّ معنوی آنهاست.
نتیجه یی که مولانا از قصه اعرابی می گیرد این است کهعلمهاى اهل حس و دانش صورى در کشف حقیقت چندان اثری ندارد. بهترین دلیل براین مدعی این است که پیروان علمهاى صورى، ریاضت و لازم آن را که صبر و از خود گذشتگى و بخشش و دیگر صفتهاى عالى انسانى است هیچ مىشمارند درحالى که نخستین شرط آگاهى از حقیقت، از یک سو هیچ شمردن خویش است و از دیگر سو دیده دوختن به عنایت پروردگار.
فهم و خاطر تیز کردن نیست راه جز شکسته مىنگیرد فضل شاه
اى بسا گنج آگنان کنج کاو کآن خیال اندیش را شد ریشِ گاو
533- 532/ د / 1
علم آن است که چراغ راه باشد و به حقیقت برساند، نه مشتى الفاظ که تنها در جدال خصم را مغلوب گرداند. باید درون را با ریاضت روشن نمود و چون چنین حالت دست داد علم حقیقى تجلّى خواهد نمود. مولانا از این حالت به «شاهى که از خود شاه است» تعبیر کرده اما آن که خواهد با آموختن علوم صورى حقیقت را دریابد چون کسى است که خواهد با گنج و سپاه شاه شود. نمونه آن که از خود شاه است و شاهى او پاینده است و با موهبت الهى بدین دولت سرافراز گردیده رسول اکرم (ص) است که عزت او سرمدى است.
علم ظاهر و بیحاصلی آن
( 3187)یک عرابی بار کرده اشتری |
|
دو جوال زفت از دانه پری |
( 3188)او نشسته بر سر هر دو جوال |
|
یک حدیث انداز کرد او را سال |
( 3189)از وطن پرسید و آوردش بگفت |
|
واندر آن پرسش بسی درها بسفت |
( 3190)بعد از آن گفتش که این هر دو جوال |
|
چیست آکنده بگو مصدوق حال |
( 3191)گفت اندر یک جوالم گندم است |
|
در دگر ریگی نه قوت مردم است |
( 3192)گفت تو چون بار کردی این رمال |
|
گفت تا تنها نماند آن جوال |
( 3193)گفت نیم گندم آن تنگ را |
|
در دگر ریز از پی فرهنگ را |
( 3194)تا سبک گردد جوال و هم شتر |
|
گفت شاباش ای حکیم اهل وحر |
( 3195)این چنین فکر دقیق و رای خوب |
|
تو چنین عریان پیاده در لغوب |
( 3196)رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد |
|
کش بر اشتر بر نشاند نیکمرد |
( 3197)باز گفتش ای حکیم خوشسخن |
|
شمهای از حال خود هم شرح کن |
( 3198)این چنین عقل و کفایت که توراست |
|
تو وزیری یا شهی بر گوی راست |
( 3199)گفت این هر دو نیم از عامهام |
|
بنگر اندر حال و اندر جامهام |
( 3200)گفت اشتر چند داری چند گاو |
|
گفت نه این و نه آن ما را مکاو |
( 3201)گفت رختت چیست باری در دکان |
|
گفت ما را کودکان و کو مکان |
( 3202)گفت پس از نقد پرسم نقد چند |
|
که توی تنهارو و محبوبپند |
( 3203)کیمیای مس عالم با توست |
|
عقل و دانش را گوهر تو بر توست |
( 3204)گفت والله نیست یا وجه العرب |
|
در همه ملکم وجوه قوت شب |
( 3205)پا برهنه تن برهنه میدوم |
|
هر که نانی میدهد آنجا روم |
( 3206)مر مرا زین حکمت و فضل و هنر |
|
نیست حاصل جز خیال و درد سر |
( 3207)پس عرب گفتش که رو دور از برم |
|
تا نبارد شومی تو بر سرم |
( 3208)دور بر آن حکمت شومت ز من |
|
نطق تو شومست بر اهل زمن |
( 3209)یا تو آن سو رو من این سو میدوم |
|
ور تورا ره پیش من وا پس روم |
( 3210)یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ |
|
به بود زین حیلههای مردریگ |
( 3211)احمقیام پس مبارکاحمقی است |
|
که دلم با برگ و جانم متقی است |
( 3212)گر تو خواهی کت شقاوت کم شود |
|
جهد کن تا از تو حکمت کم شود |
مرحوم فروزانفر قصّه را از عیون الاخبار و ذیل «زهر الآداب» آوردهاند. [1] داستان بدین صورت که مولانا آورده میان عامه مشهور است و دنبالهاى نیز دارد و آن اینکه مرد گفته پند دهنده را کار نبست و دو تاى بار خود را همچنان از ریگ و گندم پر کرد و به راه افتاد و شب هنگام به کلبهاى رسید. باران وى را فرو گرفت و ناچار به کلبه رفت و چون براى هر دو بار او جا نبود یک تاى بار را که پر از ریگ بود بر در کلبه نهاد و در را بست و بخفت. دزدى بدان جا رسید و تاى بار را با خود برد. بامدادان روستایى از کلبه در آمد و تاى بار را ندید با خود گفت اگر گفتار آن مرد دانشمند را کار بسته بودم نیم گندمم را از دست داده بودم.
حدیث انداز: در فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوى «پر گو» معنى شده
لُغُوب: ماندگى. خستگى. « وَ لا یَمَسُّنا فِیها لُغُوبٌ.»[2]
احمقىام...: چنان که در حدیث است: «دَخَلتُ الجَنَّةَ فَإذا أکثَرُ اَهلِها البُله.»[3] و در معانى الاخبار صدوق و قرب الاسناد از امام صادق (ع) از رسول خدا (ص) آمده است که «دَخَلتُ الجَنَّةَ فَرَأیتُ أکثَرُ اَهلِها البُله.» راوى از امام مىپرسد أبله کیست؟ فرمود: «العاقِلُ فِى الخَیرِ وَ الغافِلُ عَن الشَّرِ. الَّذِى یَصُوُم فِى کُلِّ شَهرٍ ثَلاثَة أیّام.»[4]
مولانا پس از اشاره به علم ظاهر و بیحاصلی آن، به مناسبت، کلام حکایت اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن فیلسوف اورا، میآورد. عربی صحرانشین بر پشت شترخود باری نهاده بود؛ یک جوال پر گندم و جوال دیگر پر ریگ، خود نیز روی جوالها نشسته بود. در این هنگام شخص پرگویی که فیلسوف مینمود، پیش آمد و از او پرسید: در این دو جوال چیست؟ مرد عرب گفت: یکی گندم و دیگری ریگ. فیلسوف گفت: چرا در جوال ریگ کردهای. مرد گفت: برای اینکه تعادل بار حفظ شود. فیلسوف گفت: میخواستی بار گندم را دو بخش کنی، تا هم وزن بارت سبکتر شود و هم تعادل برقرار گردد. مرد عرب چنین کرد و بر فیلسوف تحسین نمود، و از او پرسید تو حکیم با فضلی هستی. بگو شاهی، یا وزیری و با این دانش چرا پیاده میروی؟ فیلسوف گفت: شخص عادی هستم؛ نه شاهم و نه وزیر. مرد عرب پرسید: راستش را بگو؛ چند رأس شتر و گاو داری. فیلسوف گفت: "اصلاً نه گاوی دارم و نه شتری. مرد گفت: چه اجناسی در مغازه داری؟ فیلسوف گفت: چه دکانی، چه مغازهای، هیچ ملکی ندارم. مرد گفت: درهم و دینار چقدر داری. فیلسوف گفت: دست از سرم بردار؛ من به نان شبم محتاجم، تا چه برسد به پول نقد. مرد عرب گفت: حال که وضعت چنین است زود از من دور شو که میترسم شومی و نحسی دانش و هنر تو، گریبان مرا نیز بگیرد و مرا مانند تو بیچاره کند. اعرابی میگوید: من ترجیح میدهم که بیسواد و احمق باشم، اما دلم ساز و برگ ایمان خود را حفظ کند و روحم پرهیزکار بماند.
[1] - (مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى، ص 79)
[2] - (سوره فاطر،آیه 35)
[3] - (احادیث مثنوى، ص 103، از احیاء علوم الدین، الجامع الصغیر، کنوز الحقائق)
[4] - (بحار الانوار، ج 67، ص 9)
در راه حق، با تظاهر و حیله و ادعای وارستگی و کمال، کسی به جایی نمیرسد
( 3174)یک سوارى با سلاح و بس مَهیب |
|
مىشد اندر بیشه بر اسبى نجیب |
||
( 3175)تیر اندازى بحکم، او را بدید |
|
پس ز خوفِ او کمان را در کشید |
||
( 3176)تا زند تیرى سوارش بانگ زد |
|
من ضعیفم گر چه زفتستم جسد |
||
( 3177)هان و هان منگر تو در زفتى من |
|
که کمم در وقت جنگ از پیر زن |
||
( 3178)گفت رو که نیک گفتى ور نه نیش |
|
بر تو مىانداختم از ترسِ خویش |
||
( 3179)بس کسان را کآلت پیکار کشت |
|
بی رجولیت چنان تیغی به مشت |
||
( 3180)گر بپوشی تو سلاح رستمان |
|
رفت جانت چون نباشی مرد آن |
||
( 3181)جان سپر کن تیغ بگذار ای پسر |
|
هر که بی سر بود ازین شه برد سر |
||
( 3182)آن سلاحت حیله و مکرتو است |
|
هم ز تو زایید و هم جان تو خست |
||
( 3183)چون نکردی هیچ سودی زین حیل |
|
ترک حیلت کن که پیش آید دول |
||
( 3184)چون یکی لحظه نخوردی بر ز فن |
|
ترک فن گو میطلب ربالمنن |
||
( 3185)چون مبارک نیست بر تو این علوم |
|
خویشتن گولی کن و بگذر ز شوم |
||
( 3186)چون ملایک گو که لا علم لنا |
|
یا الهی غیر ما علمتنا |
آبشخور این تمثیل گفته شمس است در مقالات شمس که مرحوم فروزانفر آن را در مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى آورده است. [1]
بِحُکم: ماهر، که تیر او خطا نکند.
نیش انداختن: کنایه از ضربت زدن.
رستمان: کنایه از دلیران و جنگ آوران. اما در این بیت مراد مردان خداست، و «لباس آنان را پوشیدن» کنایه از خود را به صورت آنان در آوردن است.
بىسر بودن: کنایه از نفس را کشتن و خودى را رها کردن و خود را به خدا واگذاردن.
شَه: استعاره از مالک الملک جهان، خداى سبحان.
سر بردن: کنایه از نجات یافتن از مکر شیطان و یافتن رتبت بلند.
سلاح: کنایه از اعتماد کردن به خود و به عقل جزئى خویش.
دِوَل: جمع دولت: اقبال.
پیش آید دُوَل: یعنی دولت عنایت حق و در نتیجه دولت معرفت و پیوند او، به تو روی آورد.
فن: همان حیله و مکر است.
رَبُّ المِنَن: خداوند لطفها؛ پروردگار احسان و نیکوییها.
لا عِلمَ لَنا...: برگرفته است از آیه «قالُوا سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا: (فرشتگان) گفتند پاک خدایا ما را دانشى نیست جز آن چه تو ما را آموختى.»[2] علم جزئى طالب را به حق نرساند و بود که او را هلاک گرداند. پس خود را به خدا باید واگذاشت و دانش خویش را هیچ انگاشت و از خدا چشم نیکى داشت.
( 3174) سوارى با اسلحه کامل بر اسب نجیبى سوار بود و در بیشهاى اسب مىراند. ( 3175) تیر اندازى او را دیده بر خود ترسید و تیرى بکمان گذاشته خواست بطرف سوار پرتاب کند. ( 3176) تا خواست تیر را رها کند سوار بانگ زد که نترس من اگر جثه بزرگ دارم ولى شخص کم جرأت و ضعیفى هستم. ( 3177) ببزرگى جثهام نگاه نکن من در موقع جنگ از یک پیر زنى کمترم. ( 3178) تیر انداز گفت برو خوب کردى که گفتى و گرنه از ترس خودم بتو نیش مىزدم. ( 3179) بسى اشخاص را که بدون مردانگى شمشیر بدست گرفته بودند همان آلت پیکارشان باعث کشته شدنشان گردید. ( 3180) اگر خود را با سلاح رستم بیارایى وقتى از مردان سلاح نباشى جانت بر باد خواهد رفت . ( 3181) بیا و جان را سپر خود قرار داده و تیغ را رها کن هر کس که بىسر باشد از طرف این شاه سر باو عطا خواهد شد . ( 3182) سلاح تو مىدانى چیست؟ آن حیله و مکر تو است که از تو سر زده و جان تو را زحمت مىدهد. ( 3183) اکنون که دیدى از این حیلهها سودى نبردى پس ترک حیله کن تا دولتها نصیب تو گردد. ( 3184) چون از این فنون و علوم برى نخوردى پس فنون را رها کرده خداوند نعمتها را طلب کن . ( 3185) اکنون که این علوم براى تو مبارک نیست پس خود را نادان ساخته و از این شومى خلاص شو . ( 3186) و مثل ملایکه بگو بار الها ما دانشى جز آن چه تو بما یاد دادهاى نداریم
واقعیت امر این است که بعضی انسان ها گمان می برند که هر چه بیشتر مکر و فن به کار برند و دنیاگرایی کنند، در آسایش بهتر خواهند بود و نمىدانند که آن مال وثروت اندوزی راحت وآسایش را از آنان سلب خواهد نمود، چنان که بز دلى سلاحى جنگى با خود بر دارد، چون نیروى به کار بردن آن را ندارد هماورد بر او بتازد و او را از پا در اندازد.
جان کلام مولانا این است که در راه حق، با تظاهر و حیله و ادعای وارستگی و کمال، کسی به جایی نمیرسد و این ظاهر بیباطن و مکرهای نفسانی، انسان را از خدا دور میکند. در این ابیات "تیغ"، "حیله و مکر و"فن"، تعبیرهای مختلفی است از تکیه کردن به خود در برابر حق. اینگونه سلاح، مرد را در راه حق به جایی نمیرساند. حیله و مکر، سلاحی است که زیانش به خود انسان میرسد.
«این علوم» علوم ظاهر و حکمت استدلالی است که ما را به جایی نمیرساند و به معرفت حق منتهی نمیشود. پس مانند فرشتگان بگو: خداوندا! ما را دانشی نیست جز آنچه خود به ما آموختی.
( 3166)کنگ زفتى کودکى را یافت فرد |
|
زرد شد کودک ز بیم قصدِ مرد |
( 3167)گفت ایمن باش اى زیباىِ من |
|
که تو خواهى بود بر بالاى من |
( 3168)من اگر هولم مُخنّث دان مرا |
|
همچو اشتر بر نشین مىران مرا |
( 3169)صورت مردان و معنى این چنین |
|
از برون آدم، درون دیوِ لعین |
( 3170)آن دهل را مانى اى زفت چو عاد |
|
که بر او آن شاخ را مىکوفت باد |
( 3171)روبهى اشکارِ خود را باد داد |
|
بهر طبلى همچو خیک پر ز باد |
( 3172)چون ندید اندر دهل او فربهى |
|
گفت خوکى بِه از این خیک تهى |
( 3173)روبهان ترسند ز آوازِ دهل |
|
عاقلش چندان زند که لا تَقُل |
کِنگ: امرد قوى جثّه.
هول: ترساننده.
عاد: از آن جهت که گفتهاند عادیان درشت اندام بودند: «مردمانى بودند بزرگ (ترکیب) و قوى قد .
دهل و روباه: برگرفته است از داستانى که در کلیله و دمنه آمده است: «آورده اند که روباهى در بیشه اى رفت، آن جا طبلى دید پهلوى درختى افکنده و هر گاه که باد بجستى شاخ درخت بر طبل رسیدى، آوازى سهمناک به گوش روباه آمدى. چون روباه ضخامت جثّه بدید و مهابت آواز بشنید طمع در بست که گوشت و پوست فرا خور آواز باشد. مى کوشید تا آن را بدرید الحق چربوى بیشتر نیافت.»[1]
لا تقل: مگوى
( 3166) مرد قوى هیکلى بچهاى را دید و باو نزدیک شد بچه از دیدن او وحشت کرده رنگش زرد شد. ( 3167) مرد گفت اى پسر قشنگ نترس که تو بر بالاى من قرار خواهى گرفت. ( 3168) من اگر ترسانندهام فرض کن که بچه امردى هستم همان طور که بشتر سوار مىشوند بالاى من بنشین و بران. ( 3169) صورت صورت مرد و معنى این طور؟ که از بیرون آدم و از درون دیو لعین باشد. ( 3170) اى تنومند خم شده آویخته به آن دهلى مىمانى که باد شاخه درخت را سر آن مىکوبید. ( 3171) و صداى آن باعث شد که روباهى براى خاطر صداى طبلى که چون خیک پر باد بود شکار خود را از دست بدهد. ( 3172) ولى پس از آن که دهل را دید و دید که چاق نبوده و یک آلت میان خالى بىکاره است گفت خوک بهتر از این خیک خالى است. ( 3173) آرى روبهان از آواز دهل مىترسند ولى عاقل او را همواره مىزند و ترس ندارد.
در این ابیات مولانا ، مردم نا آگاه را به روباه تشبیه می کند ومی گوید: این گونه مردم از ادعای تو خالیِ اهل دنیا می ترسند، اما مرد دل آگاه وعارف این طبل تهی را برای سروصدا نمی کوبد، آن را می زند تا به سکوت وادارش کند.
صبر،«بهشت» لقای حق است
( 3156)صبر کردن جانِ تسبیحات تست |
|
صبر کن کانست تسبیح درست |
( 3157)هیچ تسبیحی ندارد آن درج |
|
صبر کن الصبر مفتاح الفرج |
( 3158)صبر چون پول صراط آن سو بهشت |
|
هست با هر خوب یک لالای زشت |
( 3159)تا ز لالا میگریزی وصل نیست |
|
زآنک لالا را ز شاهد فصل نیست |
( 3160)تو چه دانی ذوق صبر ایشیشه دل |
|
خاصه صبر از بهر آن نقش چگل |
صبر کردن: کنایه از بریدن از هواهاى نفسانى.
درج: رتبت، پایه.
الصَّبرُ مِفتاحُ الفَرَج: شکیبایى کلید گشایش است.
لالا: غلام، بنده. «لالا» ها بیشتر از سیاهان بودند و در خدمت دختر بچگان و عروسان گمارده مىشدند.
شاهد: کنایه از زیبا رو.
شیشه دل: کنایه از کم طاقت که تاب تحمّل ریاضت ندارد،چنین کسی لطف صبر را درک نمیکند.
نقش چگل: کنایه از زیباى چگل، و چگل شهرى بود در ترکستان که زیبایان آن معروف بودند.
( 3156) تسبیح تو عبارت از چیست؟ جان تسبیحهاى تو صبر و بردبارى است صبر کن که تسبیح درست همانست . ( 3157) هیچ تسبیحى بدرجه صبر نمىرسد صبر کن که صبر کلید گشایش است . ( 3158) صبر مثل پل صراط است که آن طرفش بهشت واقع شده البته هر خوب رویى یک لله و خدمتکار زشتى دارد . ( 3159) تا تو از لله مىگریزى وصل براى تو میسر نیست چرا که شاهد همواره قرین لله زشت رواست . ( 3160) تو نازک دل چه خبر دارى که لذت صبر چیست؟ خاصه بردبارى که براى آن شوخ چگل باشد .
«صبر» علاوه بر تحمل دشواریهای راه حق، فراموش کردن همه چیز جز حق است. چنین صبری است که: «جان تسبیحات توست» یعنی مهمترین یاد خدا همین است که همه چیز را در راه خدا فراموش کنی. این صبر، کلید گشایش کارهاست. «بهشت» لقای حق است و همانطورکه گذشتن بر پل صراط و از فراز شعلههای دوزخ دشواری دارد، صبر نیز تلخ و دشوار است، اگر جمال حق را میخواهی، صبر را باید بپذیری و تحمل کنی صبر برای مشاهده جمال حق با همه سختیهایش شیرین است.
( 3161)مرد را ذوق از غَزا و کرّ وفرّ |
|
مر مُخَنّث را بود ذوق از ذَکَر |
( 3162)جز ذکر نه دین او و ذکر او |
|
سوی اسفل برد او را فکر او |
( 3163)گر برآید تا فلک از وی مترس |
|
کو به عشق سفل آموزید درس |
( 3164)او به سوی سفل میراند فرس |
|
گرچه سوی علو جنباند جرس |
( 3165)از علمهای گدایان ترس چیست |
|
کان علمها لقمه نان را رهیاست |
مرد: در اینجا کسی است که دشواری راه حق را میپذیرد .
مخنّث: نامردی است که به پستیهای زندگی مادی دل میسپارد.
اسفل: یعنی پستی، فرودین.
سوی اسفل بُرد او را: یعنی او را به کارهای پست و هوای نفس مشغول کرد.
سوی عُلو جنبانید جَرَس: یعنی مدعی است که به سوی بالا میرود و در تعالی است.
فرس راندن: کنایه از تاختن.
جرس جنباندن: کنایه از بانگ و فریاد کردن.
گدایان: کسانی هستند که در راه حق به جایی نرسیدهاند و از ابراز وجودشان نباید ترسید؛ اینها را با متاع این دنیا میشود آرام کرد و اگر «عَلم» بردارند برای همین است.
علمهاى گدایان: علمهایى که درویشان بر دوش مىگرفتند و براى گدایى گرد شهر مىگردیدند. گاهى علمدار با طبل زن همراه بود.
( 3161) مرد از جنگ و چکاچک شمشیر و کر و فر لذت مىبرد و مخنث از ذکر خوشحال مىگردد. ( 3162) آرى مخنث فکر و ذکرش فقط در اطراف ذکر طواف مىکند زیرا که فکرتش او را رو به اسفل برده است. ( 3163) اگر دیدى که او بالاى فلک رفته است واهمه نکن چرا که او درس خود را به اشتیاق مرتبه پست آموخته است. ( 3164) او اگر چه زنگ خود را براى بالا رفتن همىزند ولى اسبش را بپائین همىراند. ( 3165) علمهاى گدایان ترس ندارد چرا که آنها محتاج لقمه نان هستند.
مولانا بر این مطلب پافشاری دارد که اگر مردان راه حق را که همیشه آماده دستگیرى تواند نمىشناسى باید با صبر و ریاضت از خدا بخواهى تا توفیق را نصیبت گرداند. رسیدن بدان نعمت همراه با تحمل این مشقت است. در این راه مردانه باید راه پیمود و سخنان دنیا پرستان را نباید شنود. چنان که قرآن کریم فرماید: « وَ اِسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ اَلصَّلاةِ وَ إِنَّها لَکَبِیرَةٌ إِلاَّ عَلَى اَلْخاشِعِینَ: و یارى خواهید از صبر و نماز و آن همانا گران است جز بر فروتنان.»[1]
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |