( 3099)گفت پیری مر طبیبی را که من |
|
در زَحیرم از دماغ خویشتن |
( 3100)گفت از پیری است آن ضعف دماغ |
|
گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ |
( 3101)گفت از پیری است ای شیخ قدیم |
|
گفت پشتم درد میآید عظیم |
( 3102)گفت از پیری است ای شیخ نزار |
|
گفت هر چه میخورم نبود گوار |
( 3103)گفت ضعف معده هم ازپیری است |
|
گفت وقت دم مرا دمگیری است |
( 3104)گفت آری انقطاع دم بود |
|
چون رسد پیری دو صد علت شود |
( 3105)گفت ای احمق برین بر دوختی |
|
از طبیبی تو همین آموختی |
( 3106)ای مدمغ عقلت این دانش نداد |
|
که خدا هر رنج را درمان نهاد |
( 3107)تو خر احمق ز اندکمایگی |
|
بر زمین ماندی ز کوتهپایگی |
( 3108)پس طبیبش گفت ای عمر تو شصت |
|
این غضب وین خشم هم ازپیری است |
( 3109)چون همه اوصاف و اجزا شد نحیف |
|
خویشتنداری و صبرت شد ضعیف |
( 3110)بر نتابد دو سخن زو هی کند |
|
تا به یک جرعه ندارد قی کند |
زحیر: بیمارى معده است، لیکن در تعبیر مولانا به معنیهاى دیگرى به کار رفته است. در اینجا «رنج و زحمت» معنى مىدهد:
بر تو آسان کرد و خوش آن را بگیر خویشتن را در میفکن در زحیر
481/ د / 1
داغ بر چشم بودن از ظلمت: کنایه از کم شدن بینایى.
دمگیرى: تنگ نفس.
انقطاع دم: بریدن نفس، نفس تنگى.
بر دوختن بر چیزى: بدان متوسّل شدن، آن را بهانه قرار دادن.
مُدَمَّغ: (اسم مفعول از تدمیغ، ساخته فارسى زبانان از دماغ) گران سر، متکبّر، پر نخوت.
هى کردن: کنایه از خشمگین شدن و فریاد بر آوردن،پرخاش نمودن.
( 3099) پیرى نزد طبیب رفته گفت من از دماغ خود در رنج هستم و همواره نالانم. ( 3100) گفت این ضعف دماغ از پیرى است گفت چشم من هم تاریک شده. ( 3101) طبیب گفت اى پیر از اثر پیرى است گفت پشتم خیلى درد مىکند. ( 3102) گفت اى شیخ آن هم از پیرى است گفت هر چه مىخورم تحلیل نمىرود. ( 3103) گفت ضعف معده تو هم از پیرى است گفت وقت خون گرفتن خون در عروقم گیر مىکند. ( 3104) گفت بلى مرض انقطاع خون است وقتى آدم پیر شد هزار علت بروز مىکند. (- گفت پاى من سست شده و از راه رفتن باز ماندهام گفت این پیرى است که تو را گوشه نشین ساخته. ( 3105) گفت احمق تو از طبابت همین یک کلمه پیرى را یاد گرفتى؟. ( 3106) دماغ تو این قدر عیب کرده که نمىدانى که خداوند براى هر درد درمانى قرار داده؟. ( 3107) تو خر احمق از بىمایگى و نفهمى زنده هستى. ( 3108) طبیب گفت بلى این غضب تو هم از اثر پیرى است. ( 3109) چون تمام اعضا و اعصاب تو ضعیف شده صبر و حوصلهات هم کم شده است. ( 3110) آدم پیر تاب شنیدن دو کلمه حرف ندارد و فوراً پرخاش مىکند و توانایى یک جرعه آب خوردن ندارد و فى الفور قى مىکند.
به دنبال این سخن که "روزگارک برد و روزش دیر شد"، یعنی گمراهان عمر کوتاه این جهانی را صرف دنیا میکنند و در نتیجه، حاصلی جز ضعف قوای جسمانی و روحانی نصیب آنان نمیشود، مولانا لطیفهای را در این رابطه بیان میکند و میخواهد به این نتیجه برسد که پیری و سالمندی، اگر با سیر الیالله و توجه به عالم معنا باشد، دشوار و رنجآور نخواهد بود. سالمند به پزشک میگوید: از ضعف قوای ذهنی یا ضعف حافظه ناراحتم.
ـ پزشک: علت آن از پیری است.
ـ سالمند: چشمانم تار شده است.
ـ پزشک: آنهم از پیری است.
ـ سالمند: کمرم نیز درد میکند.
ـ پزشک: آن هم نشانهْ پیری است.
ـ سالمند: هرچه میخورم هضم نمیشود.
ـ پزشک: ضعف دستگاه گوارش هم از پیری است.
ـ سالمند: موقعی که میخواهم نفس بکشم، نفسم بند میآید.
ـ پزشک: آن هم از پیری است. در این هنگام سالمند از کوره در میرود و با عصبانیت به پزشک میگوید: ای احمق تو با این همه اسم و رسم، فقط همین یک جمله را یاد گرفتهای که برای هر مرض و دردی، بگویی علت آن از پیری است؟ پزشک میگوید: ای سالمند! این ناراحتی و عصبانیت توهم از پیری است.
( 3083)چه حلال؟ ای گشته از اهل ضلال |
|
غیر خون تو نمیبینم حلال |
( 3084)از خدا چارهستش و از قوت نه |
|
چارهش است از دین و ازطاغوت نه |
( 3085)ایکه صبرت نیست از دنیای دون |
|
صبر چون داری ز نعم الماهدون |
( 3086)ایکه صبرت نیست از ناز و نعیم |
|
صبر چون داری از الله کریم |
( 3087)ایکه صبرت نیست از پاک و پلید |
|
صبر چون داری از آن کاین آفرید |
( 3088)کو خلیلی کو برون آمد ز غار |
|
گفت هذا رب هان کو کردگار |
( 3089)من نخواهم در دو عالم بنگریست |
|
تا نبینم این دو مجلس آن کیست |
( 3090)بیتماشای صفتهای خدا |
|
گر خورم نان در گلو ماند مرا |
( 3091)چون گوارد لقمه بیدیدار او |
|
بی تماشای گل و گلزار او |
نِعمَ الماهِدُونَ: برگرفته است از آیه «وَ اَلْأَرْضَ فَرَشْناها فَنِعْمَ اَلْماهِدُونَ: و زمین را گسترانیدیم و چه نیکو گسترندگانیم.»[1] و از «نِعمَ الماهِدون» عنایت پروردگار مقصود است.
هَذا رَبِّ: هذا ربِّى: این پروردگار من است. سخن حضرت ابراهیم (ع) است.[2]
این دو مجلس: اشاره به این جهان و آن جهان است.
در این ابیات، پاسخ مولانا به سخنان آزمندان دنیاپرست است. جان کلام مولانا این است که تو از دنیای مادی نمیگذری، چطور از خدای به این بزرگی میگذری و او را فراموش میکنی؟ با اینکه پروردگار، نعم الماهدون است, یعنی بهترین گسترش دهندگان است. از "خدا چاره ستش"، یعنی میتواند خدا را فراموش کند و طاغوت، یعنی طغیانکننده و نافرمان و مانع راه حق. "صبر"، یعنی خودداری از پیروی هوای نفس و نخواستن دنیا و شکوه نکردن از نداشتن آن. مولانا به آیات 75 تا79 سورهْ انعام اشاره میکند که ابراهیم خلیل، در جستوجوی پروردگار، اختران و ماه و خورشید را خدا پنداشت، اما با دیدن افول آنها این اندیشه را رها کرد. ارتباط این بیت با ابیات بالا در این است که مولانا میخواهد بگوید: تو با دیدن ناپایداری دنیا چرا به دنیا دلبستهای و رها نمیکنی.
( 3092)جز بر اومید خدا زین آب و خَور |
|
کی خورد یک لحظه غیر گاو و خر |
( 3093)آنکه کالانعام بد بل هم اضل |
|
گرچه پر مکرست آن گندهبغل |
( 3094)مکر او سرزیر و او سرزیر شد |
|
روزگارک برد و روزش دیر شد |
( 3095)فکرگاهش کند شد عقلش خرف |
|
عمر شد چیزی ندارد چون الف |
( 3096)آنچه میگوید درین اندیشهام |
|
آن هم از دستان آن نفسست هم |
( 3097)وآنچه میگوید غفورست و رحیم |
|
نیست آن جز حیلهْ نفس لئیم |
3098)ای ز غم مرده که دست از نانتهی است |
|
چون غفورست و رحیم، این ترس چیست |
کالأنعامِ: برگرفته است از آیه «أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ: آنان همانند چار پایند، بلکه گمراهترند.» [3] «إِنْ هُمْ إِلاَّ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلاً.»[4]
گنده بغل: آن که نم زیر بغل او بد بو باشد. در این بیت کنایه از تیره درون، خبیث دل، رانده شده.
روزگارک: «کاف» افاده تصغیر کند، اشاره به عمر کوتاه این جهانی است که گمراهان، آن را صرف دنیا میکنند و به جایی نمیرسند. یا افاده تحقیر کند، چه عمر آن که چون چار پا به خور و خواب پردازد ناچیز و بىبهره است.
روز دیر شدن: ظاهراً به معنى «محروم ماندن» است و تعبیرى است از حدیث «الصُّبحَةُ تَمنعُ الرِّزقَ: خواب بامدادى مانع روزى مىشود».
فکرگاه: ظاهراً پسوند «گاه» به خاطر رعایت وزن آمده است.
بیچیز الف، اصطلاح مکتبخانه است که الف نقطهای ندارد و در کلام مولانا بیشتر کنایه از بیحاصلی زندگی است.
در این اندیشهام: یعنی به یاد خدا هستم.
دستان: مکر، فریب.
( 3092) جز بامید خداوند از این آبشخور چه کس جز گاو و خر جرعهاى مىنوشد . ( 3093) آن که مصداق آیه« أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ» است اگر چه مکار است . ( 3094) ولى مکر او سرازیر و بىاثر شده و خودش نیز سرازیر گشته رو بپستى رفت روزگارى گذراند و وقت گذشت. ( 3095) قوه فکرتش ضعیف و عقلش خرف گردیده عمرش تمام شده و چیزى در دست ندارد. ( 3096) و آن چه هم که مىگوید در فکر آخرتم از داستانهاى نفس اماره است. ( 3097) این هم که مىگوید خداوند غفور و رحیم است جز حیله نفس چیز دیگرى نیست . ( 3098) تو که غمگین هستى و مىگویى دستم تهى است اگر واقعاً مىدانى که خدا غفور و رحیم است پس این ترس تو براى چیست؟.
[1] - (سوره ذاریات،آیه 48)
[2] - (نگاه کنید به: سوره انعام، آیههاى 77- 78)
[3] - (سوره اعراف،آیه 179)
[4] - (سوره فرقان،آیه 44)
( 3070)هر که زیشان گفت از عیب و گناه |
|
وز دل چون سنگ وز جان سیاه |
( 3071)وز سبکداری فرمانهای او |
|
وز فراغت از غم فردای او |
( 3072)وز هوس وز عشق این دنیای دون |
|
چون زنان مر نفس را بودن زبون |
( 3073)وآن فرار از نکتههای ناصحان |
|
وآن رمیدن از لقای صالحان |
( 3074)با دل و با اهل دل بیگانگی |
|
با شهان تزویر و روبهشانگی |
( 3075)سیر چشمان را گدا پنداشتن |
|
از حسدشان خفیه دشمن داشتن |
( 3076)گر پذیرد چیز تو گویی گداست |
|
ور نه گویی زرق و مکرست و دغاست |
( 3077)گر در آمیزد تو گوییطامع است |
|
ور نه گویی در تکبرمولع است |
( 3078)یا منافقوار عذر آری که من |
|
ماندهام در نفقهْ فرزند و زن |
( 3079)نه مرا پروای سرخاریدن است |
|
نه مرا پروای دینورزیدن است |
( 3080)ای فلان ما را به همت یاد دار |
|
تا شویم از اولیا پایان کار |
( 3081)این سخن نی هم ز درد و سوز گفت |
|
خوابناکی هرزه گفت و باز خفت |
( 3082)هیچ چاره نیست از قوت عیال |
|
از بن دندان کنم کسب حلال |
هر که ز یشان: یعنی هریک از ایشان یا همهْ ایشان «ایشان» مقصود پیمبران یا اولیاست.
سبک دارى: یعنی سهل انگاری و آسانگیری، ارزش ننهادن، بىاهمیت فرض کردن.
او: مرجع هر دو ضمیر را مىتوان «خدا» گرفت و مىتوان ضمیر دوم را به «بنده» ارجاع داد، هر چند در لفظ نیامده است.
فراغت از غم فردای او: یعنی نگران قیامت نبودن و به آن فکر نکردن.
لقاى صالحان: یعنی دیدار مردان حق و بهرهمندی از هدایت آنها، دیدار خاصان خدا و از آنان پند نیوشیدن.
شهان: کنای از پیمبران و اولیاومردان حقند.
روبه شانگى: یعنی خدمت دروغین؛ تظاهر به خدمت و کوچکی، کنایه از ظاهر سازى و تزویر .
سیر چشم: یعنی بینیاز از منافع و ظواهر زندگی مادی. کنایه از بىاعتنا به نعمت این جهان، مقابل گرسنه چشم.
دغا: به معنای حیله و نیرنگ است.
خُفیَه: پنهانى، نهانى، درون.
زَرق: تزویر.
در آمیختن: آمیزش داشتن. کنایه از دوستى و آشنایى نمودن.
مولَع: یعنی حریص، آزمند.
نفقه: هزینه، خرج روزانه.
خوابناک: خواب آلود، که در خواب است.
از بن دندان: در این بیت به معنى از رضاى خاطر، به رضا و رغبت.
ضلال: گمراهى.
چاره بودن: گزیر بودن، صرف نظر کردن، در گذشتن.
( 3070) هر کس از گناه و عیب آنها یاد آورى نموده از دل چون سنگ و از جان سیاه آنان گفت. ( 3071) از اینکه فرمانهاى خدایى را سبک گرفته و از غم فردا فراغت دارند. ( 3072) از هوس و عشق دنیا و زبونى نفس زنانه آنان. ( 3073) و آن فرارى که از گفته ناصحان داشته و از ملاقات صالحان همىرمند. ( 3074) با دل و اهل دل بیگانه و با شاهان رفتارشان چون روبهان با تزویر است. ( 3075) همانها که سیر چشمان را گدا پنداشته و از حسد در پنهانى آنان را دشمن مىدارند. ( 3076) آرى اینها صفات تو است که مىگویم اگر آن سیر چشم چیزى از تو قبول کند گویى گدا است و اگر نپذیرد مىگویى تزویر و مکر و ریا است. ( 3077) اگر با تو آمیزش کند گویى طمع دارد و اگر دورى گزیند گویى متکبر است. ( 3078) منافق وار متعذر هستى که من در تهیه نفقه زن و فرزند درماندهام. ( 3079) نه مجال سر خاریدن دارم و نه وقت پرداختن بدین و آئین. ( 3080) مىگویى اى فلان همتى کن که من هم عاقبت بخیر شده و در جرگه اولیا باشم. ( 3081) این سخن هم از روى درد و سوز دل گفته نشده چون شخص خواب آلوده یاوهاى گفت و بخواب رفت. ( 3082) مىگوید لابدم قوت عیال خود را تهیه کنم و بهمین جهت با جدیت کسب حلال مىکنم.
مولانا مانند بسیاری از مردان، پیروی از هوای نفس را به کار زنان تشبیه میکند و موارد بسیاری در مثنوی هست که نفس و زن را مشابه یکدیگر میبیند. روی سخن مولانا با کسانی است که خرج زن و بچه را بهانه کردهاند تا دین را زیر پا بگذارند. مولانا میگوید: سخن دنیاپرست از سر دلسوزی نیست. دنیا پرست میگوید: من ناچارم که صمیمانه دنبال کسب و کار حلال باشم. مولانا فقط به مردان حق میگوید: که ما را با توجه معنوی و باطنی خود، به یاد داشته باشید.
( 3057) آن غزانِ تُرک خون ریز آمدند |
|
بهر یغما بر دِهى ناگه زدند |
( 3058)دو کس از اَعیانِ آن دِه یافتند |
|
در هلاک آن یکى بشتافتند |
( 3059)دست بستندش که قربانش کنند |
|
گفت اى شاهان و ارکانِ بلند |
( 3060)در چَهِ مرگم چرا مىافکنید |
|
از چه آخر تشنه خون منید؟ |
( 3061)چیست حکمت چه غرض در کشتنم |
|
چون چنین درویشم و عریان تنم |
( 3062)گفت تا هیبت بر این یارت زند |
|
تا بترسد او و زر پیدا کند |
( 3063)گفت آخِر او ز من مسکینتر است |
|
گفت قاصد کرده است، او را زر است |
( 3064)گفت چون وهم است ما هر دو یکیم |
|
در مقام احتمال و در شکیم |
( 3065)خود و را بکشید اوّل اى شهان |
|
تا بترسم من دهم زر را نشان |
( 3066)پس کرمهاى الهى بین که ما |
|
آمدیم آخر زمان در انتها |
( 3067)آخرینِ قرنها پیش از قرون |
|
در حدیث است آخِرون السّابِقُون |
( 3068)تا هلاکِ قومِ نوح و قوم هود |
|
عارضِ رحمت به جان ما نمود |
( 3069)کشت ایشان را که ما ترسیم از او |
|
ور خود این بر عکس کردى واى تو |
غُزان: از طایفه هاى ترکان شرقى که در آغاز سده ششم هجرى از ما وراء النهر به خراسان آمدند و خراج گزارى ایران را پذیرفتند اما در اثر بد رفتارى عاملان سنجر با آنان، به خراسان تاختند و در سال 548 ه. ق پس از اسیر کردن سلطان سنجر، بر مرو غارت بردند. سپس رو به نیشابور آوردند. و آن شهر را نیز غارت کردند و مردم آن را کشتند و خرابى بسیار به بار آوردند. گروهى از علماى اسلام از جمله مُحمّدِ یَحیى را به قتل رساندند. برخى قصیدههاى خاقانى و انورى اندکى از فجایع آنان را حکایت مىکند.
داستانى که مولانا آورده است نزدیک است به جملهاى که سعدى از گفته قاضى همدان آورده (دیگرى را بیندازد تا من عبرت گیرم).
زدن: حمله بردن.
حکمت: در این جا یعنی علت ودلیل.
هیبت زدن بر کسى: ترسیدن او.
پیدا کند: یعنی نشان بدهد.
آخر زمان: یعنی عصر محمدی، دوران اسلام.
قرن ها: یعنی اقوام وملل
آخِرُونَ السَّابِقُون: اشاره به حدیث نبوی(ص) «نَحنُ الآخِرُونَ السَّابِقُونَ یَومَ القِیامَةِ بَیدَ أنَّهُم اُوتُوا الکِتابَ مِن قَبلِنا وَ اُوتِیناهُ مِن بَعدِهِم: ما پسینیانیم که روز رستاخیز پیش مىافتیم، جز که آنان را پیش از ما کتاب دادند و ما را پس از آنان.» به موجب این حدیث، ملت اسلام با این که در تاریخ ادیان آخِر است، اما درقیامت پیش از پیروان مذاهب دیگر قرار می گیرد.[1]
عارض: به قرینه «رحمت» ممکن است به معنى «ابر» باشد، چنان که در قرآن کریم است «فَلَمَّا رَأَوْهُ عارِضاً مُسْتَقْبِلَ أَوْدِیَتِهِمْ قالُوا هذا عارِضٌ مُمْطِرُنا: چون دیدند ابرى را که روى به وادیهاشان نهاده گفتند این ابرى باران زا براى ماست.»[2]
پس سپاس او را که ما را در جهان کرد پیدا از پس پیشینیان
تا شنیدیم آن سیاستهاى حق بر قرونِ ماضیه اندر سبق
3118- 3117 / د /1
( 3057) غزها که طایفهاى از ترکان خونریز بودند براى غارت بیک ده وارد شدند. ( 3058) در آن جا دو نفر از اعیان ده را دستگیر کرده و بر آن شدند که یکى از آنها را بکشند. ( 3059) دست او را بستند که بکشند مرد گفت آقایان. ( 3060) براى چه مرا مىکشید و چرا تشنه خون من شدهاید. ( 3061) در کشتن من چه حکمتى هست در صورتى که من درویش عریانى هستم. ( 3062) گفتند تو را مىکشیم تا رفیق تو بترسد و زر و مال خود را بما نشان دهد. ( 3063) مرد گفت رفیق من از من فقیرتر است گفتند نه او دروغ مىگوید مالدار است و زر دارد. ( 3064) مرد گفت اگر با احتمال و وهم شما کار مىکنید من و او در این مرحله مساوى هستیم. ( 3065) بنا بر این او را بکشید تا من بترسم و زر را بشما نشان دهم. ( 3066) پس کرم خداوندى شامل حال ما شده که ما در آخر زمان آمده و در انتها واقع شدهایم. ( 3067) آخرین قرنها از قرنها همه پیش است زیرا پیغمبر (ص ع) فرمود «نحن الآخرون السابقون» ما در آخر واقع شده و از همه پیش افتادهایم. ( 3068) زیرا هلاک قوم نوح و قوم ثمود براى ما باعث رحمت گردید. ( 3069) آنان را خداى تعالى کشت تا ما بترسیم و عبرت بگیریم و اگر بعکس بود واى بحال ما.
( 3049)گر همان عیبت نبود ایمن مباش |
|
بو که آن عیب از تو گردد نیز فاش |
( 3050)لا تخافوا از خدا نشنیدهای |
|
پس چه خود را ایمن و خوش دیدهای |
( 3051)سالها ابلیس نیکونام زیست |
|
گشت رسوا بین که او را نام چیست |
( 3052)در جهان معروف بد علیای او |
|
گشت معروفی به عکس ای وای او |
( 3053)تا نهای ایمن تو معروفی مجو |
|
رو بشوی از خوف پس بنمای رو |
( 3054)تا نروید ریش تو ای خوب من |
|
بر دگر سادهزنخ طعنه مزن |
( 3055)این نگر که مبتلا شد جان او |
|
در چهی افتاد تا شد پند تو |
( 3056)تو نیفتادی که باشی پندِ او |
|
زهر او نوشید، تو خور قند او |
لا تَخافُوا: مترسید برگرفته است از آیه «إِنَّ اَلَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اَللَّهُ ثُمَّ اِسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ اَلْمَلائِکَةُ أَلاَّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا: آنان که گفتند پروردگار ما اللَّه است سپس پایدار ماندند، فرشتگان بر آنان فرود مىآیند که مترسید و اندوهگین مباشید.»[1]
او را نام چیست: لغویان عرب، ابلیس را مشتق از «ابلاس» گرفتهاند و «ابلاس» به معنى نومیدى از رحمت خداست. «وَ یَوْمَ تَقُومُ اَلسَّاعَةُ یُبْلِسُ اَلْمُجْرِمُونَ.»[2] و نیز لعنتى که از پروردگار بر اوست.
عَلیای او: یعنی علوّ و بلند پایگی او.
معروفى: معروف بودن، مشهور بودن.
رو از خوف شستن: کنایه از ایمن بودن از عذاب.
( 3049) اگر عیبى را دیدى که ندارى باز ایمن مباش زیرا ممکن است پنهان بوده و بعداً آشکار گردد . ( 3050) تو که از خدا کلمه« أَلاَّ تَخافُوا» نشنیدهاى پس براى چه خود را ایمن و خوشحال مىبینى . ( 3051) ابلیس سالها با نیک نامى بسر برد پس از آن رسوا گردیده عیبش فاش شد اکنون ببین چه نام دارد. ( 3052) مرتبه بلندش در جهان معروف بود ولى اکنون بعکس اول معروف گردیده. ( 3053) تا ایمن نشدهاى از معروفیت بپرهیز اول از خوف و ترس پاک شو پس از آن از امنیت سخن بگو. ( 3054) تا ریشت در نیامده بر جوانان ساده رو طعنه مزن. ( 3055) این را نگاه کن که جانش مبتلا گردیده و بچاه افتاد براى اینکه کار او بتو پند دهد. ( 3056) شکر کن که تو بچاه نیفتادى تا پند او گردد او زهر را نوشید تا قند نصیب تو گردد.
ای چه بسا عیبی که به ظاهر در تو نیست، ولی در باطن تو باشد و روزی کشف شود. اما نباید ترسید، خداوند در آیهْ شریفه سورهْ فصلت میفرماید: «... أَلاَّ تَخافُوا...» نترسید. همین دلداری حق نشان میدهد که مؤمن هم از گناه و کیفر در امان نیست. ابلیس مطابق روایات، ششصد هزار سال عبادت کرد و عاقبت راندهْ درگاه شد. "بین که او را نام چیست"، اشاره به این است که ابلیس در لغت به معنای نومید است. انسان عارف، در هیچ وضعیتی خود را ایمن نمیکند. مولانا میگوید: عیب دیگران را نگو تا عیب خودت آشکار نشود. هرکس که عیبی دارد، در حقیقت فدای هدایت دیگران شده است و او را نباید سرزنش کرد.
مضمون کلام مولانا گرفته از فرمودهى على (ع) است: «تا چه رسد به عیب جویى که برادرش را نکوهش کند و به آن چه بدان گرفتار است سرزنشش کند... اى بنده خدا، در گفتن عیب کسى که گناهى کرده است شتاب مکن، چه امید مىرود که آن گناه را بر او ببخشند و بر گناه خُردِ خویش ایمن مباش چه بود که تو را بر آن عذاب کنند. پس اگر از شما کسى عیب دیگرى را دانست بر زبان نراند، به خاطر عیبى که در خود مىداند. و شکرِ بر کنار ماندن از گناه، او را باز دارد از آن که دیگرى را که به گناه گرفتار است بیازارد.»[3] و نیز فرماید: «و پند گیرید از آن کسى که آن (تقوى) را تباه کرد و مبادا از شما پند گیرد آن کس که گردن در حلقه تقوى در آورد.»[4]
[1] - (سوره فصلت،آیه 30)
[2] - (سوره روم،آیه 12)
[3] - (نهج البلاغه، خطبه 140)
[4] - (نهج البلاغه، خطبه 191)
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |