( 3151)جمله ما و من به پیش او نهید |
|
مُلک مُلک اوست، مُلک او را دهید |
( 3152)چون فقیر آیید اندر راه، راست |
|
شیر و صید شیر، خود آن شماست |
( 3153)زآنکه او پاک است و سبحان وصف اوست |
|
بینیاز است او ز نغز و مغز و پوست |
( 3154) هر شکار و هر کراماتى که هست |
|
از براى بندگان آن شه است |
( 3155) نیست شه را طمع، بهر خلق ساخت |
|
این همه دولت خنک آن کو شناخت |
( 3156) آن که دولت آفرید و دو سرا |
|
مُلک دولتها چه کار آید و را |
( 3157) پیش سبحان بس نگه دارید دل |
|
تا نگردید از گمان بد خجل |
سُبْحان: (در تداول فارسى زبانان) پاک منزّه، (و در عربى جمله فعلیهى دعائیه یا تنزیهیّه است) پاکى خداى راست.
نغز: این کلمه چند بار در مثنوى به کار رفته است و همه جا به معنى وصفى است، مثلاً: خوب، زیبا، و مانند این معنیها، لیکن در اینجا به معنى اسمى و یا حاصل مصدرى است: زیبایى و آرایش.
شکار: استعاره از نعمت.
کرامات: جمع کرامة: اکرام، تکریم.
خدا به ذات خود مستغنى از هر چیز است و او را کمال مطلق است، و بدان چه خود براى بندگان آفریده نیازى ندارد، چنان که در بیت بعد آمده است.
خنک: خوشا:
اى خنک چشمى که آن گریان اوست اى همایون دل که آن بریان اوست
818 /1
آن چه را آفرید براى خلق آفرید، خود طمعى در آن ندارد.
بس: بسیار، از هر جهت. و در بعضى نسخهها «پس»، و به مناسبت لفظ پیش، پس بهتر مىنماید.
نگه داشتن دل: پاسبانى آن کردن، تا گمان بد در آن راه نیابد و گمان برنده در شمار « اَلظَّانِّینَ بِاللَّهِ ظَنَّ اَلسَّوْءِ»[1] در نیاید
( 3151) ما و من را در پیش او بگذارید ملک ملک او است مالکیت را باو واگذار کنید.( 3152) مثل یک نفر محتاج سر راه بیایید آن وقت است که شیر و صید او از آن شما خواهد بود. ( 3153) زیرا او منزه است و سبحان صفت او است از مغز و پوست و زشت و زیبا بىنیاز است.( 3154) هر شکار و هر کرامت و نعمتى براى بندگان آن شاه است.( 3155) هر آن چه از نعمت و کرامت ایجاد کرده براى خلق است و خود احتیاجى به آن ندارد خوشا بکسى که این معنى را درک کرده بشناسد.( 3156) آن که ملک و دولت دو جهان را ساخته ملک و دولت او را بچه کار مىآید.( 3157) در پیشگاه خداى سبحان که پاک و منزه است دل را از اندیشه بد نگاه دارید تا از گمان بد خود خجل نشوید.
دراین ابیات سخن مولانا این است که نگاه توحیدی اقتضا می کند که سالک از خود واز ما ومن وازخودخواهی وتوجه به هستی مادی این جهانی بگذرد واز روباه بازی ها وحیله گری وچابلوسی برای منافع خود عبورنماید،وهمه چیز را از آن خدا واز قدرت حق بداند وبس.همچنین از شک وتردید، یا آرزو های مادی وهوای نفس، که مولانا ازآن به گمان بد تعبیر می کند ، دل نگه دارد .چرا که خداوند آنچه که درباطن شما می گذرد وبه آن می اندیشید ودرجست وجوی آن هستید، به وضوح می بیند.
چنان که در داستان پیش دیدیم، روباه با عبرت گرفتن از پایان کار گرگ، خود را برابر شیر نادیده گرفت و از کیفر او بر کنار ماند. مولانا در این داستان مىافزاید آن ادراک را از برکت فناى خود در شیر یافت. نایبان حق چون خود را در حق فنا مىکنند به بقاى او باقى مىمانند و مرتبت آنان بدان جا مىرسد که از جانب حق مأمور راهنمایى بىخبران مىشوند. اما آنان که ظاهر این نایبان را چون خود مىبینند به انکار آنان بر مىخیزند. فرعون مىگفت «چرا موسى و هارون را دستبندهاى زر نیست»[1]. و مشرکان مکه مىگفتند: «ما لِهذَا اَلرَّسُولِ یَأْکُلُ اَلطَّعامَ وَ یَمْشِی فِی اَلْأَسْواقِ » (فرقان، 7). پیمبر را مىدیدند چون آنان راه مىرود و طعام مىخورد، اما قدرت دیدن نیروى الهى او را نداشتند که: «... وَ تَراهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ وَ هُمْ لا یُبْصِرُونَ» [2]
حضرت نوح به مخاطبین خود مىگوید، گیرم که شما به ظاهر مرا چون خود مىپندارید، اما آن چه درون من است «اوست» و تن من تنها روى پوش قدرت اوست. درست است که تن من چون تن شماست، آیا نشانههاى خدایى را که همراه دارم نمىبینید.
چنان که مىدانیم طوفان به نفرین نوح بر جهان مسلّط شد. نوح چون مردم را به پرستش خدا خواند، قوم وى او را به ریشخند گرفتند، و دعوت او را نپذیرفتند. نوح آنان را مىگفت: « عبادت خدا پیشه سازید»[3] و آنان مىگفتند: « جدال خود را با ما افزون کردى، اگر راست مىگویى عذابى که ما را بدان بیم مىدهى براى ما بیاور»[4]. و نوح بر آنان نفرین کرد و گفت: « پروردگارا بر روى زمین از کافران تنى مگذار» [5]. و خدا نفرین او را پذیرفت و از منکران نوح انتقام گرفت و طوفان پدید آمد و خرمن هستى کافران را سوخت.
حضرت نوح نمونهای است از همه واصلان به حق و مردان کامل. ویژگی این مردان حق این است که از علایق مادی گسسته و به بقای حق زندگی یافتهاند. مولانا میگوید: ترک هستی و خودی، انسان را به حق پیوند میدهد، بهگونهای که حواس او نیز حواس الهی میشود؛ یعنی به حق میشنود و به حق میبیند. از زبان حضرت نوح میشنویم که مرد حق هرچه بگوید، سخن حق است و منکر سخن حق، کافر است. ای کسی که در بند علایق این جهانی هستی و فقط صورت ظاهر را میبینی! ظاهر اولیای الهی را دیدهای و بر خود قیاس کردهای و گمان بردهای که حقیقت آنان نیز مانند ظاهر آنان است؛ درحالیکه اگر گوش هوش داشته باشی، سروش حق را از آنان خواهی شنید. اگر حضرت نوح(ع)، شیر بیشه حقیقت نبود و از جانب حق مدد نمیگرفت، پس چرا و چگونه تمام دنیا را برهم زد! حضرت نوح به تنهایی، صدها هزار شیر بود. او همانند آتش بود و جهان به مثابه خرمن.
( 3147) زخم یابد همچو گرگ از دستِ شیر |
|
پیش شیر ابله بود کو شد دلیر |
( 3148) کاشکی آن زخم بر تن آ مدی |
|
تا بُدی کایمان ودل سالم بُدی |
( 3149)قوّتم بُگسست چون اینجا رسید |
|
چون توانم کرد این سرّ را پدید؟ |
( 3150) همچو آن روبه کمِ اِشکم کنید |
|
پیش او روباه بازى کم کنید |
زخم: از زخم مقصود کیفر الهى است که بنده را فرا مىگیرد. این کیفر گاه زیان در مال و تن است که برابر زیان دین چیزى نیست، و بلکه جاى سپاس دارد.
کاشکى آن زخم بر جسم آمدى تا بُدى کایمان و دل سالم بدُى
چنان که سعدى از آن پارسا که زخم پلنگ داشت آورده است که مىگفت: «شکر آن که به مصیبتى گرفتارم نه به معصیتى» (گلستان، ص 91). زیان مال و مردن اهل و عیال، آزمایشى است از جانب خدا و آن که در این آزمایش شکیبایى پیش گیرد پاداش خواهد یافت « وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ اَلْخَوْفِ وَ اَلْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ اَلْأَمْوالِ
(بقره، 155):
تا بدانى که زیان جسم و مال سود جان باشد رهاند از وبال
3395 /3
اما کیفرى که به ایمان و دل رسد، پایان یافتنى نیست.
کَمِ چیزى کردن: کم چیزى گرفتن، به حساب نیاوردن.
روباه بازى کردن: حیلهگرى: نیرنگ کردن برای منافع خود:
مکن روباه بازى شیر مردا خموشى پیشه کن کین ره عیان است
(عطار، به نقل از لغت نامه)
پیش او: چنان که از ظاهر بیت پیداست، او مقصود خداست، و بعضى شارحان ضمیر را به ولى کامل راجع کردهاند لیکن ظاهر است.
اگر شما خود را در پیشگاه خدا تهیدست ببینید و راه رسیدن به او را پیش گیرید همه چیز از آن شما خواهد بود که «مَنْ کانَ لِلّه کانَ اللَّهُ لَه»[6]
پس از تقریر داستان نوح و منکر شدن مردمِ وى را و نفرین کردن نوح بر آنان و عذاب خدا بر ایشان فرود آمدن، این پرسش پیش مىآید که چرا آنان چنان کافر گشتند و ایمان و دلشان سالم نماند. مولانا مىگوید این سرّى است که دانستن آن براى همگان نیست و تقدیرى است که براى برخى از بندگان نتوان گفت بلکه این سرّ را تنها سینهاى باید روشن که در آن منعکس شود:
آن که اوبى نقش ساده سینه شد نقشهاى غیب را آیینه شد
سرّ ما را بىگمان موقِن شود ز آن که مؤمن آینه مؤمن بود
3147- 3146 /1
[1] - (زخرف، 53)
[2] - (اعراف، 198).
[3] - (مؤمنون، 23)
[4] - (هود، 32)
[5] - (نوح، 26)
[6] - (احادیث مثنوى، ص 19).
( 3137)گفت نوح: ای سرکشان من من نیم |
|
من زجان مُردم، به جانان می زیم |
( 3138)چون بمُردم از حواس بوالبشر |
|
حق مرا شد سمع و ادراک و بصر |
( 3139)چون که من من نیستم، این دم زهوست |
|
پیش این دم، هرکه دم زد، کافر اوست |
( 3140)هست اندر نقشِ این روباه شیر |
|
سوى این روبه نشاید شد دلیر |
( 3141)گر زروی صورتش مینگروی |
|
غرّه شیران از او مینشنوی؟ |
( 3142)گر نبودی نوح را از حق یدی |
|
پس جهانی را چرا بر هم زدی |
( 3143)صد هزاران شیر بود او تنی |
|
او چو آتش بود و عالم خرمنی |
( 3144) چون که خرمن پاس عُشر او نداشت |
|
او چنین شعله بر آن خرمن گماشت |
( 3145) هر که او در پیش این شیر نهان |
|
بىادب چون گرگ بگشاید دهان |
( 3146) همچو گرگ آن شیر بر درّاندش |
|
«فَانْتَقَمْنَا مِنْهُمُ» بر خواندش |
مخذول: در عنوان این قسمت آمده است، به معنی بی یاور، کسی که پروردگار او را واگذاشته باشد.
من نیم...: یعنی من از سوى خود نمىگویم، مرا خدا فرستاده است، من خود را در او فنا کردهام و به نیروى او زندهام.
حَواسِ بُو الْبَشَر: حواس جسمانى، حواس تن خاکى، و در آن اشارت است به خلقت آدم ابو البشر از خاک.
حَقْ مَرا شُدْ...: در این کلمات اشارتى است به حدیث: «... فَإذا اَحْبَبْتُهُ کُنْتُ سَمْعَهُ الّذى یَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذى یَبْصرُ بِه...»[1]
این دم ز هوست: آن چه پیمبران مىگویند گفته خداست: «وَ ما یَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوى إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْیٌ یُوحى»[2]
هر که دم زد...: هر که سخن پیمبران را رد کرد کافر است: «... وَ ما یَجْحَدُ بِآیاتِنا إِلاَّ اَلْکافِرُونَ»[3]
روباه :کنایه از نقش وصورت آدمی است ودرمردان حق، پشت این صورت روباه، شیری پنهان است یعنی تجلی حق در وجود آنهاست.
سرمدى: منسوب به سرمد، همیشه، و مراد از سرمدى ذات بارى تعالى است.
عشر: ده یک زکات که از خرمن گرفته مىشود، مالیات شرعی است که از محصولات زمین های مزروعی می گیرند.:
عاشقان را هر نفس سوزیدنى است بر ده ویران خراج و عشر نیست
1765/ د 2
و عُشر در این جا استعاره از ولى حق است، چنان که خرمن استعارت از مردم جهان است.
شعله: اشاره به طوفان نوح است که نخست به صورت شعله یی از تنور خانهْ پیر زنی زبانه کشید.
شیر نهان: استعاره از پیمبران است که به ظاهر چون مردمند، اما قدرت خدایى دارند. وهرکه دربرابر آن ابراز وجود کند مانند فرعونیان دچار انتقام الهی خواهد شد.وازجلوه های قهر خداوند این است که بنده ایمان ورابطهْ قلبی خود را نیز از دست بدهد ونتواند به سوی خدا باز گردد.
مولانا از قول حضرت نوح میگوید: همین که از عرصه حواس بشری، فانی شدم، حقتعالی گوش و چشم من شد. «بی یسمع و بی یبصر» در اینجا سخن از اتحاد نوری اولیا و حضرت حق است. نوح میگوید: چون من فانی در وجود حق گشتم، دیگر من نیستم و این کلام و نَفَسم از جانب ذات الهی است، پس هرکس در برابر این نفس، دم بزند، یعنی انکار کند، کافر است. وجود اولیاء به مثابه آینه حضرت حق است. بنابراین انسان سالک اگر از تمامی علایق منزّه شد و فانی در حق گشت، و ما و من را جدا کرد و همه ملک را در مالکیت او قرار داد ـ که در واقع امر نیز همه ملک مال اوستـ به حیات سرمدی خواهد رسید و پای در عرصه حیات پهناور روحی و معنوی خواهد گذاشت. پس ای انسان سالک! اگر با فقر و تهیدستی و به دور از نفسانیات و علایق این جهانی، از زنجیر من و ما رها شوی، به بقاءبالله نائل میشوی و همهچیز از آن تو خواهد شد. زیرا حضرت حق، بینیاز محض است و از هرگونه نقص، پاک. او حتی در توصیف و تعریف نیز بینیاز است. نتیجه این که هرکس درونش از ما سوی الله و نقوش غیر الهی، تهی شود و ضمیرش از افکار و خیالات فاسده صاف گردد، چنین سینه و ضمیری مانند آینه، تجلیگر اسرار و حقایق عالم غیب میشود.
( 3127)عاقل آن باشد که گیرد عبرت از |
|
مرگ یاران در بلای مُحترز |
( 3128)روبه آن دم بر زبان صد شکر راند |
|
که مرا شیر، از پی آن گرگ خواند |
( 3129)گر مرا اوّل بفرمودی که تو |
|
بخش کن این را، که بُردی جان از او؟ |
( 3130)پس سپاس او را که ما را در جهان |
|
کرد پیدا از پس پیشینیان |
( 3131)تا شنیدیم آن سیایتهای حق |
|
بر قرون ماضیه، اندر سبق |
( 3132)تا که ما از حال آن گرگان پیش |
|
همچو روبه پاس خود داریم بیش |
( 3133)امّت مرحومه زین رو خواندمان |
|
آن رسول حقّ و صادق در بیان |
( 3134)استخوان و پشم آن گرگان، عیان |
|
بنگرید و پند گیرید ای مهان |
( 3135)عاقل، از سر بنهد این هستی و باد |
|
چون شنید انجام فرعونان و عاد |
( 3136)ور بِنَنهَد، دیگران از حال او |
|
عبرتی گیرند از اضلال او |
مُحْتَرَز: آن که بتوان از آن گریخت، بلاى اجتناب پذیر:
پس به دندان بىگناهان را مگز فکر کن از ضربت نامحترز
2815/ د4
و بیت ناظر است به مثل «العاقِلُ مَنِ اتَّعَظَ بِمَوتِ جِیرانِهِ خردمند کسى است که از مرگ همسایگان پند گیرد».
جان بردن: جان به در بردن، خلاص شدن، ایمن گردیدن.
پیشینیان: امّتهاى گذشته.
سیاستهاى حق: عذابها که بر امّتهاى پیشین فرود آمده و قرآن کریم جاى جاى، آن را بیان داشته.
قرون: جمع قرن. یک صد سال، و نیز هر امّتى که بمیرد و کسى از آن باقى نماند (اقرب الموارد).
قُرونِ ماضِیهَ: امّتان گذشته.
سَبَق: پیش، پیشین:
فهم کردم کآن که دم زد از سبق وز حدوث چرخ پیروز است و حق
2868 /4
امّت مرحومه: امّت پیغمبر آخر زمان، امّت اسلام. ناظر است به حدیث: « اِنَّ اُمَّتى اُمَّةٌ مَرْحُومَةٌ لَیسَ عَلَیها فى الآخِرَةِ عَذابٌ، اِنَّما عَذابُها فِى الدُّنیا القَتْلُ وَ البَلابِلُ وَ الزَّلازِل»[1]
باد: نخوت، غرور، تکبّر.
استخوان و پشم: استعارت است از آن چه از امّتهاى پیشین مانده است، که به عذاب حق مبتلا شدند.
چون گرفتى عبرت: اشاره دارد به آیهْ « لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِی اَلْأَلْبابِ...- همانا در داستانهاى آنان پندى بود براى خردمندان...»[2] ونیز مانند سرگذشت فرعونیان و یا قوم عاد.
استخوان و موى مقهوران نگر تیغ قهر افکنده اندر بحر و بر
1891/ 6
( 3123)گفت: چون در عشق ما گشتی گرو |
|
هر سه را برگیر و بستان برو |
( 3124)روبها چون جملگی ما را شدی |
|
چونت آزاریم؟ چون تو ما شدی |
( 3125)ما تو را و جمله اشکاران تو را |
|
پای بر گردون هفتم نه، بر آ |
( 3126)چون گرفتى عبرت از گرگ دنى |
|
پس تو روبه نیستى شیر منى |
در عشق گرو شدن: پایبند عشق گردیدن، جز معشوق کسى را ندیدن.
شدن کسى: مخصوص او بودن، از آن او گشتن.
عبرت: یعنی پند آموزی، از سرنوشت دیگران پند آموختن.
دنى: پست.
( 3123) گفت چون این طور در جلو ما رفتار کردى هر سه شکار مال تو است بردار و برو.( 3124) اى روباه چون معتقد شدى که همه براى ما است دیگر ترا آزار نخواهیم داد چون تو ما شدهاى. ( 3125) اکنون پاى بر بالاى آسمان هفتم بگذار که ما و همه شکارها براى تو است.( 3126) چون از گرگ عبرت گرفتى تو روباه نیستى بلکه شیر من هستى.
درادامهْ ابیات پیشین مولانا می گوید: روباه در کار تقسیم، خود را نادیده گرفت، و تنها شیر را دید و این وظیفه سالکان مبتدى است که خود را برابر پیر و مرشد هیچ انگارند و در او فنا شوند، و چون به چنین مقامى نایل گشتند، با محبوب و معشوق خود یکى مىشوند. همه او مىگردند و او همه وى، که: «مَنْ کانَ لِلَّهِ کَانَ اللَّهُ لَهُ»:
گفته او را من زبان و چشم تو من حواس و من رضا و خشم تو
رو که بىیَسْمَع و بىیُبْصِر تویى سِر تویى چه جاى صاحب سر تویى
چون شدى من کانَ لِلّه از وَ لَه من تو را باشم که کان اللَّه له
1939- 1937/ 1
مولانا دراین ابیات اشاره به این نکته دارد که سالک الیالله، چون خود را از میان برداشت و هستی خود را فدای محبوب نمود، محبوب نیز انعام و صفات خود را به او داده و او را جانشین خود قرار خواهد داد. سالک وقتی که آتش بر خرمن وجودی خود زد و «من» بودن خود را فدای وجود محبوب نمود و به «ما» تبدیل شد، محبوب نیز همه چیز را به او میبخشد و همه هستی از آن او میگردد. این سالک مقام و مرتبهای بس والا پیدا میکند و به درجات آسمانها نائل میشود و پای بر گردون هفتم مینهد.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |