نیامده را مپرس که چیست ، که آنچه رخ داده براى مشغول ساختن تو کافى است . [نهج البلاغه]
عرشیات
ادب کردن شیر(9)
پنج شنبه 93 فروردین 21 , ساعت 2:58 عصر  

ادب کردنِ شیرگرگ را که در قسمت بی ادبی کرده بود

تنبیه گستاخان عبرتى است براى دیگران

 ( 3115) گرگ را بر کَند سر آن سر فراز            

 

تا نماند دو سرى و امتیاز

( 3116)«فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ» است اى گرگ پیر            

 

چون نبودى مُرده در پیش امیر

( 3117) بعد از آن رو شیر با روباه کرد            

 

گفت بخشش کن براى چاشت خَورد

( 3118) سجده کرد و گفت این گاو سمین            

 

چاشت خوردت باشد اى شاه گزین‏

( 3119) وین بز از بهر میان روز را            

 

یَخنیى باشد شه پیروز را

( 3120) و آن دگر خرگوش بهر شام هم            

 

شب چَره این شاهِ با لطف و کرم‏

 ( 3121) گفت اى روبه تو عدل افروختى            

 

این چنین قسمت ز که آموختى‏

( 3122) از کجا آموختى این اى بزرگ            

 

گفت اى شاه جهان از حالِ گرگ‏

سر فراز: یعنی سر فرازنده، بلند رُتبت، عالى مقام.

دوُ سَرى: (دو سرى) سرورى، دو سرورى، دو سرور بودن، دو حاکم حکومت کردن.

فَانْتَقَمْنَا مِنْهُم: برگرفته است از قرآن کریم ،[1] و مفاد آن انتقام گرفتن از کافران و مجرمان است.

مرده: تسلیم، بى‏ادعا، خود را نیست دانسته.

بخش کردن: تقسیم کردن.

چاشت خَورد: آن چه در چاشت خورده شود صبحانه، ، ناشتایى. باید توجه داشت که شیر ناشتاست. از این رو چاشت خورد را مقدم مى‏دارد. نیز گفتن چاشت خورد تنبیهى است روباه را که بداند در تقسیم نباید روش گرگ را پیش گیرد و دیگرى را در خوردن شکارها شریک کند، باید در فکر ناهارى و شام شیر نیز باشد.

سَمین: فربه، چاق

گُزین: گزیده.

میان روز: ناهارى، ناهار.

یَخْنِى: به معنی پخته، گوشت پخته، نوعی پلو باگوشت. ونیز به معنی ذخیرهْ غذا است،[2] آن چه نگاه دارند براى حاجت:

            مخور غم ز صیدى که ناکرده‏اى             که یخنى بود آن چه ناخورده‏اى‏[3]

شَب چَره: نقل و میوه باشد که پس از شام خورند. روباه خرگوش را که خرد است در خور شام شیر نمى‏بیند و مى‏گوید او شب چره شاه است.

عدل افروختن: کار به عدالت کردن.

  ( 3115) شیر سر فرازانه سر گرگ را کند تا دو سرى و امتیاز باقى نماند و دوئیتى نباشد تا یکى را ممتاز بدانند.( 3116) اى گرگ پیر این است معنى فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ یعنى چون ما را رنجاندند از آنها انتقام کشیدیم و همه را غرق کردیم تا گذشتگان عبرت آیندگان باشند. و براى آن است که در پیش امیر دعوى زندگى کرده و مرده نبودى.( 3117) پس از آن شیر رو بروباه نموده گفت این صیدها را براى خوردن تقسیم کن.( 3118) روباه تعظیم نموده گفت این گاو چاق براى چاشت شاه.( 3119) و این بز هم براى غذاى ظهر شاه.( 3120) و این خرگوش براى شب‏چره شاه باشد. ( 3121) شیر گفت اى روباه تو این عدالت را از کجا آورده و این تقسیم عادلانه را از چه کسى یاد گرفتى؟( 3122) گفت من این تقسیم عادلانه را از حال گرگ آموختم.

مولانا می گوید: در جهان هستى حکومت از آن خداست. و هیچ کس را برابر او نباید حاکم به شمار آورد « إِنَّ اَللَّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ...- » خدا مشرک را نمى‏آمرزد..».[4] دراین ابیات مولانا به شکل تمثیل اشاره کرده آن که از حد خود در گذرد و برابر قدرتى که او را قدرت بخشیده است بایستد، باید سزا ببیند. چنان که کافران را خدا مهلت مى‏دهد تا در طغیان پیش روند، سپس آنان را مى‏گیرد تا هم کیفر داده باشد و هم کیفر آنان عبرتى براى دیگران گردد. شیر را از کیفر گرگ غرض این بود که معلوم دارد، تا روباه چه خواهد کرد. و این موهبتى است نفسهاى ضعیف متمایل به سرکشى را که از حال دیگران عبرت گیرند و عذاب آنان موجب تنبیه ‏شان شود.

گرگ در عبارت مولانا مظهر نفس طاغى است و روباه نفس ضعیف که گاه مکر پیش مى‏گیرد و گاه متنبّه مى‏گردد.



[1]   - اعراف، 136. حجر، 79. زخرف، 25 و 55

[2]   - (برهان قاطع)

[3]   - (نظامى، به نقل از لغت نامه)

[4]   - (نساء، 48)


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصهْ آن کس که در ِیاری بکوفت(8)
دوشنبه 93 فروردین 4 , ساعت 8:20 صبح  

فراخی وبینهایت بودن عالم توحید

( 3107) عرصه اى بس با گشاد و با فضا            

 

وین خیال و هست یابد زو نوا

( 3108) تنگتر آمد خیالات از عدم            

 

ز آن سبب باشد خیال اسباب غم‏

( 3109) باز هستى تنگتر بود از خیال            

 

ز آن شود در وى قمرها چون هلال‏

( 3110) باز هستىِّ جهان حسّ و رنگ            

 

تنگ تر آمد، که زندانى است تنگ‏

( 3111) علّت تنگى است ترکیب و عدد            

 

جانب ترکیب حس‏ها مى‏کشد

( 3112) ز آن سوى حس عالم توحید دان            

 

گر یکى خواهى بدان جانب بران‏

 ( 3113) أمرِ کُن یک فعل بود و نون و کاف            

 

در سخن افتاد و معنى بود صاف‏

( 3114) این سخن پایان ندارد باز گرد            

 

تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد؟

عرصه: گشادگى میان سرا، میدان، جولانگاه.

هست: وجود.

عدم: آن چه موجود نیست و مقصود عالمى است که در آن مشخصات و تعیّنات موجود نیست، عالم اعیان و معانى.

خیالات: عالم مثال یا عالم خیال، عالم نفوس منطبعه است. در این عالم مجردات شکل و صورت به خود مى‏گیرد.

هستى: عالم وجود خارجى.

جهان حس و رنگ: عالم شهود.

ترکیب و عدد: نشانه های عالم کثرت است، منظور مولانا از این واژه این است که :حس ظاهر ورابطهْ با این عالم صورت وکثرت، علت تنگی این جهان برای روح است.اگر ازاین عالم حس بیرون برویم وبستگی روح را باآن قطع کنیم، دیگر همهْ هستی «یکی» است، اما اگر به خواهیم عالم بی نهایت توحید را،با این الفاظ بشناسیم، ناچار گرفتار آثار کثرت وترکیب وعدد می شویم.

   أمر کن: برگرفته است از قرآن کریم: «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ- » همانا امر اوست که هر گاه خواست چیزى را بگوید باش، پس مى‏باشد»[1]

صاف: مجرد، بدون ترکیب.

کُنْ: که پروردگار بدان کلمه از ایجاد موجودات تعبیر فرموده است، از دو حرف کاف و نون ترکیب شده است. این صیغه به ظاهر دو جزء است اما این دوئیَّت از آن رو پیدا شد که معنى مجرد از عالم خود، به عالم لفظ نقل کرد. پس این تعیّنات و مشخصات همگى از لوازم فعلیّت است:

          کاف و نون همچون کمند آمد جذوب             تا کشاند مر عدم را در خطوب‏

            پس دو تا باید کمند اندر صور                   گر چه یکتا باشد آن دو در اثر

  3080- 3079 /1

 ( 3107) عرصه وسیع با فضایى که این خیال و این هستى از او مستفیض مى‏گردد.( 3108) بلى عرصه عدم بس وسیع است عالم خیال تنگتر از او است از این جهت است که خیال باعث اندوه است.( 3109) از خیال گذشته هستى از خیال تنگتر است که در او بدر بر اثر زحمت و سختى هلال مى‏گردد.( 3110) پس از آن عالم حس و رنگ تنگ‏تر از اینها است که زندانى است تنگ و تاریک.( 3111) ترکیب و عدد باعث تنگى و کدورت است و حس است که بسوى ترکیب مى‏کشد.( 3112) عالم توحید در آن سوى عالم حس است اگر طالب توحید بوده و یکى مى‏خواهى مرکب به آن سوى بران.( 3113) امر کن یکى و یک فعل بود و نون و کاف که دو مى‏نماید در سخن پیدا شد و گرنه معنى از ترکیب و دوئیت و عدد صاف و مبرا بود.( 3114) این سخن تمام شدنى نیست بر گرد و بگو که حال گرگ در آن گیر و دار چه شد.

سخن مولانا از گشادگی وگستردگی جهانی است که درآن هستی مادی وصوری نیست ،عالم بی صورت یا عالم روح، عرصه یی بی نهایت است. آن عرصهْ پهناور با این جهان قابل مقایسه نیست. عالَمِ شهود یا به گفته مولانا جهان حسّ و رنگ، عالمى تنگتر از جهان وجود دارد که در آن اعراض و ترکیبات نیست و این جهان نسبت به عالم خیال تنگتر است، زیرا در عالم خیال صورتهایى را مى‏توان تصور کرد که تحقق آنها در خارج ممکن نیست، بدین جهت است که مى‏گوید در جهان هستى قمرها هلال مى‏شود، یعنى آن فراخى عالم تصور تنگتر مى‏گردد و عالم مثال در مقایسه با عالم عدم، یعنى عالمى که به هیچ وجه تعیّنات در آن ملحوظ نیست، تنگتر باشد، و فراختر از همه این عالمها، عالم توحید یا عالم وحدت است، و اگر کسى خواهد با دوست یکى شود باید بدان عالم سفر کند.



[1]   - (یس، 82).


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصهْ آن کس که در ِیاری بکوفت(7)
دوشنبه 93 فروردین 4 , ساعت 8:18 صبح  

  ( 3100) چون که جمع مستمع را خواب بُرد            

 

سنگهاى آسیا را آب بُرد

( 3101) رفتن این آب فوق آسیاست            

 

رفتنش در آسیا بهر شماست‏

( 3102) چون شما را حاجت طاحون نماند            

 

آب را در جوى اصلى باز راند

( 3103) ناطقه سوى دهان تعلیم راست            

 

ور نه خود آن نطق را جویى جداست‏

( 3104) مى‏رود بى‏بانگ و بى‏تکرارها            

 

تَحْتَهَا الانَهْاَرُ تا گُلزارها

( 3105) اى خدا جان را تو بنْما آن مقام            

 

که در او بى‏حرف مى‏روید کلام‏

( 3106) تا که سازد جان پاک از سر قدم            

 

سوى عرصه دورْ پهناى عدم‏

 

مسلک: راه بردن و مقصود نوع هدایت کردن است:

            در تحیّات و سلام الصّالحین             مدح جمله انبیا آمد عجین‏

            مدحها شد جملگى آمیخته             کوزه‏ها در یک لگن در ریخته‏

           ز انکه خود ممدوح جز یک بیش نیست             کیشها زین روى جز یک کیش نیست‏

ب /2124- 2122 / د3

خواب بردن: غالب شدن خواب، که در اینجا غفلت و بى‏توجهى شنونده مقصود است.

سنگ‏هاى آسیا را آب بردن: ویران شدن آسیا، در اینجا مقصود باز ماندن شاعر است از گفتار:

            بحر کف پیش آرد و سدّى کند             جر کند وز بعد جر مدّى کند

            این زمان بشنو چه مانع شد مگر             مستمع را رفت دل جایى دگر

  196- 195/د 2

طاحُون: آسیا، و استعارت از گردیدن زبان است در دهان.

آب در جوى اصلى باز راندن: استعاره از لب فرو بستن و در اندیشه فرو رفتن. منظور مولانا این است که اگرشما به این تعلیم وارشاد نیاز ندارید ما سخن را درسطحی بالاتر می گوییم، درست مثل این که آب را به جای تنورهْ آسیا در جوی اصلی رها کنند.

ناطقه: نفسى که ما بِهِ الامتیاز انسان است از دیگر جانداران، قوه تفکّر.

آن نطق: یعنی بیان اسرار الهی

تحتها الانهار: زیر آن جویها است، برگرفته است از قرآن کریم : «جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهارُ» که در آیه‏هاى فراوان آمده است.[1]

از سر قدم ساختن: استعارت از با شتاب و با اشتیاق رفتن. یعنی با اشتیاق به سوی عدم مطلق می دود، عدمی که جسم وهستی مادی در آن فنا می شود، ولی انسان به هستی حق می پیوندد وبقاء بالله می یابد.

عرصه عدم: آن جا که از تعّینات نشانى نیست. آن جا که مشخصات صورى از میان رفته است، عالم معنى.

  ( 3100) وقتى شنوندگان همه بخواب رفتند لبهاى ناصحین بى‏حرکت مى‏مانند چون سنگهاى آسیا در وقتى که آب را از آسیا بر گیرند. ( 3101) مجراى این آب بالاتر از آسیا است و رفتن آب به آسیاب براى این است که آرد براى شما درست کنند.( 3102) وقتى که شما احتیاجى به آسیاب نداشته باشید آب بمجراى اصلى خود بر مى‏گردد.( 3103) قوه ناطقه که متوجه دهان و زبان و لب مى‏گردد براى تعلیم است و گر نه این آب که ناطقه نام دارد جوى جداگانه مخصوص بخود دارد.( 3104) از آن مجرا جارى شده بدون صدا و بدون قال و قیل و بحث مکرر مى‏رود و مصداق کلمه انهار در آیه جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهارُ است که به گلستانها و گلزارها مى‏رود.( 3105) بار الها تو جان را آن مقام بنما که در آن مقام کلام بدون حرف بوجود مى‏آید.( 3106) تا جان سر قدم ساخته بطرف عرصه پهناى عدم رهسپار گردد.

مولانا در جاى جاى از دفترهاى مثنوى شکایت از کوتاهى فهم مستمعان دارد، و بلند بودن معانى، که وى در صدد بیان آن است. لیکن از آن جا که تربیت کنندگان باید سخن خود را بگویند شاید گوشى شنوا آن را بشنود، ناچار از بیان حقیقتند، و اگر دریافتن آن حقیقت برتر از طاقت همگان باشد، باید آن را چنان گویند که در خور دانش آنان شود.

مولانا می گوید: اکنون که شما گوش فرا نمى‏دارید، و یا خود را نیازمند ارشاد نمى‏بینید، دو لب از سخن مى‏بندم. نفس ناطقه از عالم علوى است و اگر از مجراى دهان جسم خاکى سخن مى‏گوید براى ارشاد شماست، و گر نه آن خود زبانى دیگر دارد، آن بى‏سخن و بى‏تکرار صوت در جوى معنى مى‏رود تا به بهشت حق تعالى برسد، که نهرها از آن جارى است.

          اینچ مى‏گویم به قدر فهم توست             مُردم اندر حسرت فهم درست‏

  2098 /د3

از نفس ناطقه چنان که اشاره شد عقل مقصود است و زبان در دهان ترجمان آن قوّه است، و این که زبان در دهان مى‏گردد تا آن قوّه را به فعل رساند، تنها براى ارشاد و راهنمایى نفوس است لیکن خود قوّه ناطقه از عالم دیگر است و درک آن نیازى به لفظ و تکرار لفظ ندارد و نیز پایان ناپذیر است چرا که حقیقتها و معنیهاى آن به بهشت اسرار ربوبى مى‏پیوندد.

حرف وصوت وگفت را برهم زنم      تا که بی این هر سه با تو دم زنم

  1740/د1

مولانا می گوید: زبان و گفتار وسیلهْ تعلیم ناقصان است و قوّه ناطقه که قوّه‏اى است بسیط، آن را حدّى و نهایتى نیست، در این وسیله تجلّى مى‏کند. اما زبان نمى‏تواند تمام حقیقت ناطقه را بیان دارد. آن چه آن حقیقت را در مى‏یابد عقل است و روح مجرّد. و چون این زبان خاموش گردد با زبان دیگر توان آن حقیقت را دریافت:

            دم مزن تا بشنوى از دم زنان             آن چه نامد در زبان و در بیان‏

            دم مزن تا بشنوى ز آن آفتاب             آن چه نامد در کتاب و در خطاب‏

  1306- 1305/د 3 و نیز:

            بر لبش قفل است و در دل رازها             لب خموش و دل پر از آوازها

            عارفان که جام حق نوشیده‏اند             رازها دانسته و پوشیده‏اند

  2239- 2238 /د5



[1]   - سورهّ بقره، آیهْ 25


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصهْ آن کس که در ِیاری بکوفت(6)
دوشنبه 93 فروردین 4 , ساعت 8:17 صبح  

  ( 3095)آن دو انبازانِ گازُر را ببین

 

هست در ظاهر خلافی آن و زین

  ( 3096)آن یکی کرباس را در جو می‌برد

 

وآن دگر همباز خشکش می‏کند

  ( 3097)باز اوآن خشک را تر می‏کند

 

گوییا زاستیزه ضد بر می‏تند

  ( 3098)لیک این دو ضد استیزه نما

 

یک دل و ویک کار باشد در رضا

  ( 3099)هر نبّی و هر ولی را مسلکی است

 

لیک تا حق می‏برد جمله یکی است

گازُر: جامه شوى.

هَمبْاز: انباز، همکار.

استیزه: مخالفت، خصومت.

استیزه نما: یعنی آنچه که به ظاهر مخالف هم می نماید.

  ( 3095) همان طور به آن دو شریک گازر بنگر که در ظاهر بر خلاف هم کار مى‏کنند.( 3096) یکى‏ کرباس بجوى آب زده تر مى‏کند و شریک دیگر آن را به آفتاب داده خشک مى‏کند. ( 3097) باز آن یکى کرباس‏ها را با آب تر مى‏کند و چنین مى‏نماید که اینها با هم ستیزه دارند و با یکدیگر ضدیت مى‏کنند. ( 3098) ولى همین دو ضد و دو دشمن‏نما یکدل و یک جهت یک مقصد را پیروى مى‏کنند. ( 3099) هر نبى و هر ولى مسلکى و راهى جداگانه دارند ولى چون همه این راهها بحق منتهى مى‏شود همگى یکى هستند.

دراین ابیات مثالهایی از عالم ظاهر می آورد که در آن افراد یا اموری به ظاهر جدا از یکدیگر می بینیم اما آنها درحقیقت یک کار را که اجرای امرالهی است انجام می دهند ، دونفر رخت‌شوی که ظاهراً‌ کارشان با هم مختلف است، زیرا یکی پارچه را در آب فرو می‏برد و دیگری از آب بیرون می‏آورد و خشک می‏کند و باز آن لباس خشک شده را در آب می‏اندازد. گوییا با همکارش در ضدّیت و ستیز است و حال این‌که این دو ظاهراً باهم ستیزه جویی می‏کنند، ولی در معنا هر دو یک عمل را انجام می‏دهند. مثال دیگر، هر پیامبر و ولیّ، برای خود مشرب و مسلک و یا روشی برای ارشاد و هدایت خلق داشتند، اما همهْ آنها دارای یک مقصد عالی بودند.

این مثال‌ها برای این جهت آورده شد تا فهم گردد که شمسِ حقیقت، یکی بیش نیست، با اختلاف مراتب. اختلاف‏ها جنبهْ صوری و ظاهری دارد و بس. اگر بتوانی از چنبرهْ ظاهر بیرون بیایی و چشم حقیقت‌بین پیدا کنی خواهی دید که یک حقیقت فراگیر و نور واحد احدی، همهْ آفرینش را روشن نموده است.

 

 


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
قصهْ آن کس که در ِیاری بکوفت(5)
دوشنبه 93 فروردین 4 , ساعت 8:13 صبح  

کثرت ووحدت ، حقیقت یکى بیش نیست

( 3090)گفت یارش کاندر آ ای جمله من

 

نی مخالف چون گل وخار و چمن

  ( 3091)رشته یکتا ش شد غلط کم شد کنون

 

گر دو تا بینی حروف کاف ونون

  ( 3092)کاف ونون هم‌چون کمند آمد جذوب

 

تا کشاند مر عدم را در خُطوب

  ( 3093)پس دو تا باید کمند اندر صوَر

 

گر چه یکتا باشد آن دو در اثر

  ( 3094)گر دو پا گر چار پا‌، ره را بُرَد

 

همچو مقراض دو تا‌یکتا بُرد

جمله من: یعنی ای کسی که همه من شده‏اى، خودى را رها کرده‏اى، و خود را نمى‏بینى.

از سَقَطى نقل است که گفت: «محبت درست نیاید میان دو کس، تا یکى دیگرى را نگوید یا من.»[1]

مخالف: یعنی مختلف ومتفاوت. گل، خار، وچمن بااین که هرسه روییدنی هستند، اما دارای جلوهْ یکسان نیستند.

رشته یکتا شد: دویى به وحدت مبدّل گشت.

غلط کم شو: کمتر به راه غلط رو، خطا کم کن.

گر دو تا بینى: اگر لفظ «کن» از دو حرف کاف و نون ترکیب شده اثر آن یکى است. و آن وجود شیئى است.

کاف و نون: مقصود لفظ «کُن» است.

جذوب: جذب کننده، کشنده:

            صبر و خاموشى جذوب رحمت است             وین نشان جستن نشان علّت است‏

  2725/د 3

خُطوب: جمع خطب، کار بزرگ، کار سخت، دشوار

صُوَر: جمع صورت، نمودار، ظاهر.

اندر صور: به صورت، به ظاهر.

دو پا: هر جاندار که دو پا دارد.

چهار پا: چون اسب و گاو و دیگر چار پایان.

   ( 3090) یارش از درون خانه گفت بدرون آى اى که همه من هستى و چون خار و گل چمن مخالف نیستى.( 3091) اکنون رشته یکى شد و غلط از میان رفت اگر حال حرفهاى کاف و نون کلمه کن را دو تا بینى.( 3092) کاف و نون چون کمند کشنده و جذب کننده است که عدم را بطرف امر عظیم در عالم وجود مى‏کشاند.( 3093) البته کمند در صورت دو تا است اگر چه در اثر هر دو یکى است.( 3094) آنها که راه مى‏روند چه با دو پا و چه با چهار پا یک راه را طى مى‏کنند مثل مقراض که با دو تا یکتا مى‏برد.

یار از اندرون حیات معنوی صدا زد: ای کسی که وجود خود را در وجود من فانی کرده‌ای و خویشتن را یک‌سره در وجود من مستهلک ساخته‌ای و من شده‌ای! به سرایم اندر شو، زیرا خار وجودت را به گل تبدیل نمودی و عین گل شدی. مبادا که دوگانه بودنِ ظاهر و صورت، تو را به اشتباه افکند و گمان کنی که واقعاً در معنا نیز کثرت و دوگانگی و یا چندگانگی وجود دارد.

مولانا برای روشن‌تر شدن این مسئله مثال‌ها‏یی را می‏آورد. برای نمونه: همین دو حرف کاف و نون (‌کن؛ باش) ظاهراً دوتاست، ولی باطناً قدرت ایجادیهْ حضرت حق است. این دو حرف کاف و نون، مانند کمندی است که ماهیات را از عدم به عرصه وجود و شهود می‏کشاند.

مثال دیگر، انسان دو پا دارد و بعضی از حیوانات چهار پا دارند، اما نتیجه یکی است و آن، راه رفتن است. درست مانند دو لبهْ قیچی که هر چند دوتاست ولی تنها یک کار می‌کنند و آن ایجاد برش است.

مولانا می گوید: لفظ «کن» مثل دو سر کمند را ماند که عدم را در خود جذب مى‏کند وبه هستی می آورد وبه کارهای دشوار گوناگون وا می دارد، و معنی کلام مولانا اشاره به بروز وحدت است در همه موجودات که هر چند این عالم، عالم کثرت است اما کثرت آن نشان دهنده وحدت است، که از واحد جز واحد صادر نشود. مولانا براین باور است که کثرت این عالم ظاهرى است. اما درون و حقیقت یکى بیش نیست. چنان که ابزارهاى گونه‏گون را به کار مى‏برند، اما از به کار بردن آنها یک چیز را خواهند. کمند اگر چه دو سر دارد، آن دو براى آن است که با فراهم آوردن آنها آن چه درون کمند است بسته شود و بتوان آن را برد. جاندار دو پا و چهار پا یک تن را مى‏برد و آن دو و چار به صورت متعدّد است، اما در خاصیت یکى است. دو تیغه مقراض را یک اثر است و آن بریدن است. چنین است روحهاى اولیا نسبت به بدنهاى آنان که اگر چندین روح باشند آن کثرت در تن‏هاست. بدین جهت اولیا اگر هزاران تن باشند، سخن آنان یکى است.



[1]   - (ترجمه رساله قشیریه، ص 564).


نوشته شده توسط محمدرضا افضلی | نظرات دیگران [ نظر] 
<   <<   156   157   158   159   160   >>   >
درباره وبلاگ

عرشیات

محمدرضا افضلی
تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد ....
اوقات شرعی
فهرست اصلی
بازدید امروز: 33 بازدید
بازدید دیروز: 426 بازدید
بازدید کل: 1403819 بازدید

شناسنامه
صفحه نخست
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
فهرست موضوعی یادداشت ها
دین . عرفان . مثنوی .
نوشته های پیشین

اردیبهشت 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
دی 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
اردیبهشت 93
خرداد 93
تیر 93
مرداد 93
شهریور 93
مهر 93
آبان 93
آذر 93
دی 93
بهمن 93
اسفند 93
فروردین 94
اردیبهشت 94
خرداد 94
تیر 94
مرداد 94
شهریور 94
مهر 94
آبان 94
آذر 94
دی 94
بهمن 94
اسفند 94
فروردین 95
اردیبهشت 95
خرداد 95
تیر 95
مرداد 95
شهریور 95
لوگوی وبلاگ من

عرشیات
لینک دوستان من

معماری نوین
اشتراک در خبرنامه

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(222)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(221)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(220)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(219)
شرح وتفسیر مثنوی دفتر سوم درس(218)
[عناوین آرشیوشده]