( 3084) کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِى شَأنٍ بخوان |
|
مرور بىکار و بىفعلى مدان |
( 3085) کمترین کاریش هر روز آن بود |
|
کو سه لشکر را روانه مىکند |
( 3086) لشکرى ز اَصلاب سوى اُمّهات |
|
بهر آن تا در رحم روید نبات |
( 3087) لشکرى ز اَرحام سوى خاکدان |
|
تا ز نرّ و ماده پر گردد جهان |
( 3088) لشکرى از خاک ز آن سوى اجل |
|
تا ببیند هر کسى حسن عمل |
( 3089) این سخن پایان ندارد هین بتاز |
|
سوى آن دو یارِ پاک پاکباز |
کُلَّ یَوْمٍ هو فی شان: هر روز او را نشانى و کارى است[1]. بیانى است از فعل خدا که در افعال او تکرارى نیست و هیچ کار او به دیگرى نمىماند. چنان که در اصول کافى از امیر مؤمنان (ع) آمده است: «اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى لا یَمُوتُ وَ لا تَنْقَضِى عَجَائِبُهُ لاَنَّهُ کُلُ یَوْمٍ فى شَأنٍ مِنْ اَحْداثِ بَدیعٍ لَمْ یَکُن- » هر روز چیز تازه پدید مىآورد که نبوده است»[2] محتوای سخن مولانا این است که: پروردگار همواره درکارایجاد است وهرچه پدید می آید فعل حق است . واین که درقرآن می خوانیم که پروردگار همواره درکاری است، یک نمونه کوچک آن همین آفریدن ودنتقال آفریدگان از رحم به دنیای ما واز دنیای ما به جهان دیگر است. مضمون این ابیات اقتباس از این کلام مولا علی (ع) است :« لِلّه تَعالی کُلُّ لَحظَةٍ ثَلاثَةُ عَسَاکِرَ فَعَسکَرٌ یَنزِلُ مِنَ الاَصلابِ الیَ الاَرحامِ، وَعَسکَرٌ یَنزِلُ مِنَ الاَرحامِ اِلیَ الاَرضِ، وعَسکَرٌ یَرتَحِلُ مِنَ الدُّنیا اِلیَ الآخِرَةِ»[3]
ونیز می توان این ابیات را ردّ گفته معطِّلان دانست که گویند خدا جهان را آفرید و دیگر او را با آن کارى نیست.
اصلاب: جمع صلب، در لغت به معنى استخوانهاى پشت دوش تا بالاى نشیمنگاه، لیکن در اینجا مقصود قرارگاه نطفه است.
اُمَّهات: جمع امّهة امّ: مادر.
نبات: در لغت به معنى رستنى و در اینجا کنایت از فرزند است.
خاکدان: زمین.
آن سوى اجل: عالم پس از مرگ.
پاکباز: زاهد. کنایه از تارک دنیا. آن که آن چه داشته نثار معشوق کرده.
( 3071) کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ [هر روزى او مشغول کاریست] را از قرآن بخوان و بدان که او بىشغل و کار نبوده همیشه در کار است.( 3072) کمترین کار او همه روزه این است که سه لشکر را راه مىاندازد. ( 3073) یک لشکر از صلب پدران برحم مادران مىفرستد تا در آن جا رشد و نمو کنند.( 3074) لشکر دیگر را از رحم مادران بروى زمین روانه مىکند تا جهان از نر و ماده پر شود.( 3075) لشکر سوم را از روى زمین بدست اجل مىسپارد تا نتیجه عمل خود را ببینند.( 3076) این سخن دراز است اکنون بسراغ حکایت آن دو یار پاکباز بر مىگردیم.
( 3080) دستِ حق باید مر آن را اى فلان |
|
کو بود بر هر محالى کُنْ فَکان |
( 3081) هر محال از دست او ممکن شود |
|
هر حَرون از بیم او ساکن شود |
( 3082) اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز |
|
زنده گردد از فُسون آن عزیز |
( 3083) و آن عدم کز مرده مرده تر بود |
|
وقت ایجادش عدم مضطر بود |
کو: مخفّف که او، و مرجع ضمیر دست حق است.
کن فکان: باش پس شد. که در اینجا به معنى قادر تواناست و برگرفته است از قرآن کریم: «... إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ... « چون چیزى را اراده کند که بگوید: باش پس مىباشد»[1]. بنده را آن توانایى نیست که با ریاضت خود را تهذیب کند و صفتهاى مذموم را از خویش محو نماید مگر به امر خدا که او بر هر چیز تواناست.
مُحال: ناممکن.
حَرون: سرکش.
اکمه: کور مادرزاد.
ابْرَصْ: کسی که بیمارى پیسى دارد.
فسون: کنایت از قدرت شگرف است.
( 3080) دست حق در این مورد باید بکار افتد. که هر محالى با او ممکن شده وقتى بگوید باش شده است.
( 3081) هر محالى از دست او ممکن شده و هر اسب سرکش از بیم او رام خواهد شد.( 3082) شفاى کور مادرزاد و پیش گرفته چیست؟ افسون او مرده زنده مىکند.( 3083) عدم و نیستى که از مرده مردهتر است در دست ایجادش ناچار است که بوجود آمده و زنده شود.
دراین ابیات مولانا می گوید: برای آن که «ریاضت وعمل» اشتر وجودِ مادی را باریک کند وازسوراخ سوزن بگذراند، دست حق ومشیّت پروردگار باید آن را ممکن ومقدور سازد.همچنین این ابیات می تواند پاسخى به گفته متکلّمان باشد که گویند مشیّت الهى بر محال تعلّق نمىگیرد. مولانا اصل حکم را مىپذیرد، لیکن در باره تعلّق اراده، قائل به تبدّل موضوع است. مىگوید: درست است که مشیّت الهى به محال تعلّق نمىگیرد، امّا چون اراده حق متوجّه محال شود همان محال به ممکن تبدیل مىگردد. کور را بینا، پیس را تندرست، و مرده را زنده مىکند و از آن شگفتتر این که عدم هم در مقابل اراده او بىچاره است و چون خواست مبدّل به وجود مىگردد.
( 3076)گفت: اکنون، چون منی، ای من درآ |
|
نیست گنجای دو من را در سرا |
( 3077)نیست سوزن را سر رشته دو تا |
|
چون که یکتایی، در این سوزن درآ |
( 3078)رشته را با سوزن آمد ارتباط |
|
نیست در خور با جمل سمُّ الخیاط |
( 3079) کى شود باریک هستى جمل |
|
جز به مقراض ریاضات و عمل |
چون منی: یعنی چون هر دو یکی شده ایم ودیگر دو وجود جداگانه در ذهن تو نیست.
رشته دو تا: دولا، دولا شده، سر سوزن بیش از یک رشته را بر نمىتابد. محتملاً مضمون را از سنایى گرفته است.
پس چو یک رنگ شد همه او شد رشته باریک شد چو یک تو شد
(سنایى، حدیقه، ص 166)
ارتباط رشته و سوزن: رشته باید متناسب با سوراخ سر سوزن باشد.
جَمَل: شتر، شتر نر.
سَمّ الْخِیاط: این ترکیب برگرفته است از قرآن کریم: «إِنَّ اَلَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیاتِنا وَ اِسْتَکْبَرُوا عَنْها لا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوابُ اَلسَّماءِ وَ لا یَدْخُلُونَ اَلْجَنَّةَ حَتَّى یَلِجَ اَلْجَمَلُ فِی سَمِّ اَلْخِیاطِ « آنان که آیتهاى ما را دروغ خواندهاند و گردن بدان ننهادند. درهاى آسمان برایشان گشوده نشود و به بهشت در نشوند تا آن که شتر به سوزن در شود.»[1] جَمَل را بیشتر مفسّران شتر معنى کردهاند و بعضى آن را طناب دانستهاند و لفظ را جُمّل خواندهاند. در انجیل متى آمده است: «اِنَّ مُرورَ جَمَلٍ مِنْ ثَقْبِ إبْرَةٍ اَیْسَرُ مِنْ أَنْ یَدْخُلَ غَنِىٌّ اِلى مَلَکُوت اللَّه» «گذشتن شتر از سوراخ سوزن آسانتر است از دخول شخص دولتمند در ملکوت خدا» (انجیل متى، باب 19، آیه 23)«»، و شاعر پارسى زبان گفتهاند است:
آن چه بر من مىرود گر بر شتر رفتى ز غم کافر حربى زدى در جَنّةُ المأوى قدم
هستى جمل: کنایت از جسم و تن است و ممکن است به معنى هواهاى نفسانى گرفت.
مقراض ریاضت: اضافه مشبه به به مشبّه.
ریاضت: در لغت به معنى رام ساختن ستور است و رایض بیشتر به معنى تربیت کننده و رام کننده ستوران است و چون نفس سرکش است و رام کردن و مسخر ساختن آن نیازمند کوشش و مشقّت فراوان است از آن به ریاضت تعبیر کردهاند.
( 3076) گفت اکنون که منى بدرون آى اى من که در یک خانه جاى دو من نیست.( 3077) سوزن از یک طرف جاى یک نخ دارد چون تو یکتا هستى بیا و داخل این سوزن شو.( 3078) البته رشته با سوزن ارتباط دارد ولى سوراخ سوزن در خور جثه شتر نیست. ( 30796) هستى شتر جز با ریاضت و کار باریک نمىگردد (اگر باین وسیله هم باریک شود در خور سوراخ سوزن نخواهد شد)
معشوق گفت: اکنون چون، من هستی، داخل شو؛ یعنی از آن جهت که از خویشتن خویش بیرون آمدی و وجود خود را در وجود من، فانی ساختی، به درون خانه بیا. واقعیت این است که در خانه وجود هستی نیز دوگانگی نیست، بلکه یک وجود مطلق، ساری و جاری است. برای مثال، سوزن، یک سوراخ بیش ندارد؛ اگر سر نخ دو تا باشد از سر سوزن رد نمیشود، اما اگر یکتا باشد قابل عبور است. انسان هم اگر از مرحله انانیت عبور کند و خار وجود خود را به گل تبدیل نماید، میتواند به درون کعبه عشق و صحن و سرای معشوق وارد گردد.
چکیدهْ کلام مولانا در این ابیات این است که :نخستین قدم در راه دوستى این است که دوست برابر «دوست» خود را نبیند و همه «دوست» را ببیند، و چنان در او فانى گردد که گوید همه اوست، خاصه که ادعاى دوستى برابر حضرت حق بود، و این مقام سالک را مسلّم نشود، مگر آن که مدتها به ریاضت پردازد و نفس سرکش را رامِ عقلِ معتدل گرداند.
وبدین ترتیب تاصبح پشت در می ماند که در جوابِ« کیست؟» چه بگوید.[1]
( 3069)آن یکی آمد در یاری بزد |
|
گفت یارش:کیستی ای معتمَد |
( 3070)گفت: من، گفتش: برو، هنگام نیست |
|
بر چنین خوانی مقام خام نیست |
( 3071)خام را جز آتش هجر و فراق |
|
کی پزد؟ کی وارهاند از نفاق؟ |
( 3072)رفت آن مسکین،و سالی در سفر |
|
در فراق دوست سوزید از شرر |
( 3073)پخته گشت آن سوخته پس باز گشت |
|
باز گرد خانه همباز گشت |
( 3074)حلقه زد بر در به صد ترس و ادب |
|
تا بنجهد بیادب لفظی ز لب |
( 3075)بانگ زد یارش که بر در کیست آن؟ |
|
گفت بر در هم توی ای دلستان |
مُعْتَمَد: مورد اعتماد.
هنگام: وقت، اجازت.
خام: آن که هنوز به کمال نرسیده، آن که خود را مىبیند، داراى انانیّت.
سوخته یعنی سوخته دل ، اهل درد.
همباز: شریک، دوست، رفیق،حریف.
بىادب: بىادبانه.
( 3069) یک نفر در خانه یارى را زده دوستش از پشت در پرسید که کیستى؟( 3070) گفت منم گفت برو وقت ندارم کنار سفره ما جاى هر خامى نیست.( 3071) خام را آتش هجران و شعله غم فراق لازم است که پخته شود و از نفاق رهایى یابد.() چون تویى تو هنوز از تو نرفته باید در آتش تند بسوزى.( 3072) آن بىچاره رفت و یک سال تمام در سفر با غم فراق یار بسر برده در آتش هجران سوخت.( 3073) تا پخته شد و از سفر باز گشت و بدر خانه یار رفت. ( 3074) با هزاران ترس و بیم بر در زد و مىترسید که مبادا چیزى بر خلاف ادب از دو لب او بیرون آید.( 3075) یارش از درون خانه بانگ زد که کیستى گفت در بیرون در هم تویى اى یار دلستان.
در موضوع پیشین عاقبت بدِ خود بینى و انانیّت را متذکرشد. این حکایت تأکید آن مطلب است که براى ترک صفتهاى بد و آراسته شدن به صفتهاى نیک باید ریاضت کشید و رنج فراق دید تا «من» از میان برود و «او» باقى ماند. و این قسم فنا را فناى افعال ذمیمه و افعال زشت گویند و آن از راه مجاهدت میسر گردد:
هیچ کس را تا نگردد او فنا نیست ره در بارگاه کبریا
چیست معراج فلک این نیستى عاشقان را مذهب و دین نیستى
233- 232/د 6
دوست چون «من» گفت به مجازات هجران مبتلا گشت. پس مولانا در این حکایت میخواهد به سالکین الیالله بگوید: تا وقتی وجود موهوم و مجازی باقی است و کمند انانیت از دستوپای سالک، گسسته نشده، نمیتواند به حقیقت مطلق، واصل گردد. باید تعینات «من و ما» را کنار گذاشت و بر همه عالم چار تکبیر زد تا به کوی حضرت معشوق راه یافت. عاشقی بر در خانه معشوق آمد و در خانه را به صدا درآورد، معشوق گفت: کیستی؟ عاشق گفت: منم، معشوق گفت: برو، اینک وقت نیست. زیرا شخص خامی چون تو سزاوار این خوان و نعمت دیدار معشوق نیست. انسان خام نیاز به آتش و سوز و گداز فراق و هجران دارد تا پخته گردد. تو را سفر سیر و سلوک بباید تا به مرحله شایستگی دیدار برسی. سالک خام سفر سلوک آغاز کرد و تا یک سال در اشتیاق روی معشوق، آداب سلوک به جای آورد. پس از یکسال برگشت و در خانه را به صدا درآورد؛ این بار نیز معشوق از اندرونی خانه صدا زد کیستی؟ سالک عاشق هجران کشیده گفت: ای دلبر! آنکه بر در ایستاده نیز تویی.
( 3063)گفت: چون دید منت از خود نبُرد |
|
این چنین جان را بباید زار مُرد |
( 3064)چون نبودی فانی اندر پیش من |
|
فضل آمد مر تو را گردن زدن |
( 3065)کُلّ شیء هالک، جز وجه او |
|
چون نه ای در وجه او هستی مجو |
( 3066)هر که اندر وجه ما باشد فنا |
|
کلُّ شیء هالک نبوَد جزا |
( 3067)زآنکه در الا است او، از لا گذشت |
|
هر که در الاست، او فانی نگشت |
( 3068)هر که بر در او من وما می زند |
|
ردّ باب است او و بر لا میتند |
دید منت از خود نبرد: یعنی هنوز مشاهده حقیقت، تو را از خود رهایی نداده است. اگر به مشاهده حق توفیق یافته بودی، خود را نمیدیدی.
جان: در اینجا روح حیوانی است که به معرفت حق راه نیافته.
فانی: کسی است که در برابر حق، هستی خود را نمیبیند. پس جانی که فانی نشده است، فضل الهی اقتضا میکند که گردنش زده شود؛ یعنی به جاودانگی و بقاء حق نمیتواند بپیوندد. همه اشیاء و موجودات روی به فنا میگذارند مگر ذات ربوبی. تا وقتی که وجود خود را در هستی حق فانی نکردهای بقا و هستی نباید بخواهی، زیرا در اینجا هستی در نیستی و فانی شدن است. «وَلَا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَهًا آخَرَ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ کُلُّ شَیْءٍ هَالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُکْمُ وَإِلَیْهِ تُرْجَعُونَ»:معبود دیگرى را با خدا مخوان، که هیچ معبودى جز او نیست؛همه چیز رهسپار سرای نیستی است مگر ذات او ؛ حاکمیت تنها از آن اوست؛ و همه بسوى او بازگردانده مى شوید![1] اما هرکس هستیاش را در هست ما فانی کند مشمول این قاعده کلی قرار نمیگیرد، و بقاء بالله مییابد.:«وَیَبْقَى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِکْرَامِ»:و تنها ذات ذوالجلال و گرامى پروردگارت باقى مىماند![2]
زآنکه در الا است او، از لا گذشت: مولانا مسأله فناء فیالله، و بقاء بالله را در کلمه «لااله الا الله» اینگونه بیان میکند: کسی که راه معرفت حق را تا پایان طی کند به «الا» میرسد که در جوار «الله» است، و آن که در این راه نیست، در «لا» مانده است؛ یعنی هستی حقیقی و وجود پیوسته به حق ندارد. او می گوید: سالک تا وجود مجازی خود را نفی نکند و از خودبینی و انانیت نگذرد همچنان در کمند هستیهای مجازی و کاذب است. این چنین کسی هر چند که گمان بر موجودیت خود دارد ولی واقعاً وجود ندارد. و چون هستی مجازی خود را نفی کرده ـ هرچند که ظاهراً فانی شده ـ در باطن بقا و حیات یافته است، زیرا فناء آخرین مرحله سیر و سلوک است:
تا به جاروب «لا» نروبی راه |
|
نرسی در سرای «الا الله» |
بر در او من و ما میزند: یعنی بیرون درگاه حق مانده و از خود و خودیها سخن میگوید.
ردّ باب: یعنی مردود بارگاه حق.
بر لا میتند: یعنی خود را به هیچ مشغول میدارد.
( 3063) و گفت دیدن من تو را از خود بىخود نکرد؟ چنین جانى باید از تن بیرون رود. ( 3064) چون در مقابل من فانى نبودى گردن زدن تو واجب بود.( 3065) هر چیزى هلاک شدنى است جز وجه خداوندى تو که در وجه نیستى باید هلاک شوى.( 3066) هر کس که در وجه ما فانى باشد کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ شامل حال او نخواهد بود.( 3067) زیرا کلمه توحید لا اله الا اللَّه دو قسمت است یکى لا و دیگرى الا آن که در الا است از لا گذشته و فانى شدنى نیست. ( 3068) هر کس که در درگاه خدایى دم از من و ما مىزند هنوز در لا غوطه مىخورد و مردود است.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |